در تحقیقی که در هلند انجام دادم، بسیاری از زنانی که با آنها مصاحبه کردم، دو سال نخست انقلاب را با بهشت و جهنم مقایسه کردهاند و تجربهی شخصی خودم هم همین است. ما در عرض دو سال زیباترین چیزهای ممکن را دیدیم. آزادی، فضای اجتماعی باز، عشق و ایدهآلهای بزرگی که داشتیم، طوری بودند که انگار درهای بهشت به طرف ما باز شده، اما هنوز دو سال نگذشته بود که کمکم به طرف جهنم رانده شدیم.
بیمهایی که نسبت به این انقلاب داشتم همه تحقق یافتند، حتی بیش از آنچه که تصورش را میکردم. اما امیدهای ما به دموکراسی، آزادی اندیشه و عقیده و بیان، امید به برابری اتنیکی، دینی، مذهبی و امید به یک حکومت غیر متمرکز، در این نظام به ناامیدی بدل شد. با این حال، با توجه به تحولات جامعه این شعله هنوز نمرده است و همچنان در دل ما فروزان است و تحققاش را چندان دور نمیبینم.
در زمان انقلاب، ما تماشاچی آن وضعیت بودیم. پدرم رانندهی شاهپور غلامرضا، برادر شاه بود و با آن خانواده خیلی ارتباط داشت. ما هم دورا دور ارتباط داشتیم و اساساً خانوادهی خیلی خوبی بودند، ما با هم عکس داریم و برای ما یک طبقهی غیرقابل دسترسی نبودند. ولی پدرم همانموقع درگیر همین هیجانات انقلاب شد و به عنوان یک انقلابی، تغییر چهره داد.
ما نه تنها آزادی و عدالت را به دست نیاوردیم بلکه در قعر یک دیکتاتوری تمام عیار مذهبی اسیر شدیم. از همان ابتدای انقلاب، بهترین و عاشقترین بچهها و فعالان جنبشها را زدند و کشتند و این مسئله آسیب زیادی به گروهها و فعالیتهاشان زد. خود من در سالهای بعد از انقلاب، شش نفر از اعضای خانوادهام را که همگی برای پیروزی این انقلاب تلاش و مبارزه کرده بودند، از دست دادم.
این روزها که شهر را چراغانی کردهاند تا چهل سالگی انقلاب را جشن بگیرند، ایرانیان زیر وحشت ناامنی و آیندهای که هولناکتر از گذشته در ذهنشان تصویر میشود، باور نمیکنند این همه شکنجه و فقر و اسارت را از انقلابی دارند که با هزار امید به سویش دست دراز کرده بودند و میگفتند «شاه برود، هرکه میخواهد بیاید»، یا «به فرض که خمینی تو زرد از آب در بیاید، ترتیبش را میدهیم، از شاه که قویتر نیست.»
من دو روز بعد از ۲۲ بهمن و در روزهای تغییر رژیم، به محض اینکه از فرودگاه مهرآباد اجازهی پرواز دادند، به ایران برگشتم. در آن هواپیما، نزدیک ۲۵۰ تا ۳۰۰ نفر ایرانی دیگر هم بودند که تا پیش از این، نمیتوانستند به ایران برگردند. در بین آنها کسانی بودند که دو نسل بعد خودشان را ندیده بودند. حدس میزنم بیشتر تودهای بودند، کسانی که بعد از کودتای سال ٣٢، زمانی که فعالیت حزب توده ممنوع شد و تودهایها را دستگیر میکردند، فرار کرده بودند.