با انقلاب ۵۷ مردم با گوشت و پوستشان فهمیدند که حکومت دینی نه دین را سلامت نگه میدارد نه حکومت را. مردم فهمیدند که حکومت دینی واقعاً جامعه را به فساد و بدترین نوع استبداد میکشاند و از تمام جهات اقتصادی، فرهنگی و سیاسی عقب نگه میدارد.
گرایش ضد امپریالیستی یا ضد غرب برای اسلامگراها در واقع دشمنیای یکجا با تمدن و سیاست غرب بود. در حالیکه من و دیگر کنشگران چپ با سلطهی اقتصادی و سیاسی کشورهای سرمایهداری بر ایران مخالف بودیم و کینهای از تمدن غرب و دستاوردهای اومانیستی آن نداشتیم.
چیزی که من با همان سن کم آن روزهایم حس میکردم، تنشی بود که بین جوانان و پیرها بود. اغلب آدمهای مسن خیلی نگران بودند و از وضعیت پیش رو دل خوشی نداشتند، اما جوانها همه در خیابان بودند و امیدوار. آن روزها به نظر میآمد که هرکس آدم پیشرو و مدرنی باشد باید به استقبال این انقلاب برود.
روشنفکران و دموکراسیخواهان باید تیزهوش میبودند و این تیزهوشی در اول انقلاب نبود. این تیزهوشی باید به ما میگفت که در ایران، جامعهی مدنی و نهادهای مدنی باید قوی بشوند تا روشنفکران و جریانات دموکراسیخواه بتوانند حقشان را از قدرتهای مختلف بگیرند.
میخواهم بگویم که با همهی این سختیهایی که از نزدیک با آنها آشنا بودم و میشناختم، فکر میکنم ما حق داشتیم که انقلاب کنیم. حالا اینکه انقلاب را دزدیدند یا ما نیرو و آگاهیِ کافی نداشتیم برای اینکه بدانیم چه کاری را باید انجام دهیم که این اتفاق نیفتد، وضعیتی ناگزیر بود، و البته ناراحتم که نتوانستیم انقلاب را به آن راهی که میخواستیم ببریم.
این امید من بود در آن روزها و اصلاً به این فکر نبودم که ممکن است شرایط کاملاً برعکس شود. امید ما خیلی زود برباد رفت. یک بار دیگر ثابت شد که در اصل انقلابها در هیچجای دنیا آزادی به همراهشان نمیآورند، چون وقتی کسی به نام انقلاب، حکومت را در دست گرفت، دیگر حاضر به تقسیم قدرت با دیگران نیست و دیکتاتوری حاکم میشود.