وقتی مصیبت سر به فلک میکشد، کفگیر شفقت به ته دیگ میخورد
آیا رسانهها میتوانند با پوشش واقعیت و تأکید بر این رسالت، نظر مخاطبان خود را تغییر دهند؟ وقتی پیوسته در معرض اخبار تلخ و ناگوار قرار میگیریم چه پیامدهای روانی و جسمی در انتظار ماست؟
سه هفته پیش در حساب توئیتر شخصیام نوشتم که تصمیم دارم برای مدتی نامعلوم، دست از دنبال کردن مدام و هر روزهی اخبار ایران و آمریکا (کشوری که محل زندگی من است) بردارم. روز قبل، عاجز از درد گردن و شانه و دست راست، سراغ فیزیوتراپ رفته بودم. آب پاکی را روی دستم ریخت و بعد از معاینه گفت این دردها، ناشی از عوارض روزمره و مدام بیماریِ خودایمنی نیست که همنشین شبوروز من است. گفت: «تمامش دردهای عصبی است. ماهیچهها دچار انقباض عصبی شدند. پشت این دردها معمولاً استرس و نگرانی است و حرص و خشم.»
خوب میدانستم منشأ و دلیل این استرسها و نگرانیها و خشمِ ناشی از آن هیچ کجای زندگی شخصیام نیست. دلیلش در تیترهای رسانههای ایران و آمریکا است، در «خبرهای فوری»، در لرزیدن از نقض حقوق بشر و حقوق کودک در مرزهای آمریکا، سایهی جنگ و تحریم که باز بالای سر ایران پرسه میزند، نابسامانی اقتصادی و بیآبی در ایران، سیاستهای دولت مهاجرستیز و ضد محیطزیستِ ترامپ، دروغگوییهای آشکار مسئولان دولتی در آمریکا و … .
من یکی از ۶۸ درصد شهروند آمریکا شده بودم که بنا به بررسی مرکز نظرسنجی «Pew» از حجم اخبار بد، «فرسوده و مستأصل» شدهاند. وضعیت من بحرانیتر است، چرا که اخبار تلخ و نگرانکنندهی ایران هم قاتق نان هر روزهی این حجم نگرانی و خشم و وحشت است. باید به خودم، روانم و تنم مرخصی بدهم و به هرجانکندنی تلاش کنم که در معرض اخبار نباشم. حتی اگر حرفهی آدمی هم ربطی به رسانه و خبر نداشته باشد، در زمانهی اینترنت و شبکههای اجتماعی و بمباران خبری، دشوار است که از خبرها دور ماند. چه رسد به اینکه شغل و روزمرهات با اخبار گره خورده باشد!
روانشناسان میگویند توجه بیش از اندازه به درد و مشکلات بقیه و همدردی مدام و همیشگی، از ما لزوماً «شهروند مهربانتر و حساستری» نمیسازد.
اما چرا بهرغم اینکه حجم اخبار بد در کشورهای مختلف - از ایران و آمریکا گرفته تا کشورهای اروپایی- بیشتر و نگرانکنندهتر شده است، بهنظر میرسد مردم کمتر و کمتر به این همه ویرانی و سراشیبی سقوط واکنش نشان میدهند؟ چرا کمتر شاهد تظاهراتهای پرشمار یا تحصن مقابل پارلمانها یا اعتصابهای گستردهایم؟ چرا انگار شمار زیادی از مردم «تنها مانده به درد» در خلوت خود حرص میخورند، استرس میگیرند و از خشم میلرزند؟ متخصصان رسانه میگویند جواب را ابتدا باید در روانشناسی جست؛ در پدیدهای که به «خستگی مفرط از شفقت و همدردی» معروف است.
«خستگی مفرط از همدردی» چیست؟
با اینکه این عبارت - Compassion Fatigue- در متون علمی به نسبت تازه است، از دوران بسیار دور حواس آدمیزاد به این پدیده جلب شده بود. ساموئل موین، مورخ، معتقد است آدمیزاد از همان زمان که شفقت و همدردی را فهمید، دچار خستگی و فرسودگی از همدردیِ مدام هم شد.
متخصصان روانشناسی نشانههای «خستگی مفرط از همدردی» را در چند گروه دستهبندی میکنند:
- بیش از حد سرزنش کردن خود و دیگران
- کنارهگیری از افراد
- سرکوب احساسات
- شکایت مدام و بیش از حد از ادارهها، روند اداری و بوروکراسی
- غرغر و نقنق مدام به دیگران
- بیتوجهی به سر و ظاهر و وضعیت سلامت خود یا برعکس، توجه بیش از اندازه به سر و ظاهر و سلامت خود
- بدخوابی، بیخوابی، کابوس و به یاد آوردن اتفاقهای دردناک گذشته
- مشکلات مرتبط با تمرکز در انجام امور
- انکار مشکلات و واقعیت موجود
- بیتوجهی و لذت نبردن از اموری که پیش از این اسباب لذت و آرامش بود
- رفتارهای افراطی مثل بیش از حد و اندازهی جیب خود خرج کردن، پرخوری یا دست به قمار زدن و …
تقریباً همهی افراد، «میزان نامحدودی» از همدردی و شفقت در چنته ندارند.
روانشناسان میگویند توجه بیش از اندازه به درد و مشکلات بقیه و همدردی مدام و همیشگی، از ما لزوماً «شهروند مهربانتر و حساستری» نمیسازد؛ برعکس در بسیاری از موارد باعث میشود که اخلاقیات ما دچار آشوب شود، توانایی تحلیل منطقی وقایع را از دست بدهیم و به دام موضعگیریهای افراطی بیافتیم. همچنین علم روانشناسی توضیح میدهد که تقریباً همهی افراد، «میزان نامحدودی» از همدردی و شفقت در چنته ندارند. جایی بالأخره کفگیر همدردی و شفقت به ته دیگ میرسد و اغلب در چنین وضعیتی، افراد بلافاصله به اصطلاح «از آن سوی بام» میافتند و برای مدتی دیگر اهمیتی به درد و رنج دیگری نمیدهند.
چندی بعد از اینکه «خستگی مفرط از همدردی» در تحقیقات و متون روانشناسی سر برآورد، متخصصان مطالعات رسانه نیز از حضور این پدیده در مباحث مرتبط با تعامل افراد با رسانه حرف زدند. در سال ۱۹۹۹ سوزان مولر، در کتاب «فرسودگی از همدردی: چطور رسانه بیماری، قحطی، جنگ و مرگ میفروشد»، استدلال کرده بود که پررنگ کردن مدام اخبار بد، نشان دادن تصاویر دردناک و وقتی بیشتر «خبرهای فوری» مربوط به فجایع است، نه تنها شهروندان هوشیارتر و فعالتری در واکنش به بدی نمیسازد، بلکه کمکم آنها را دچار «خستگی مفرط» میکند. تیترها را میبینند و سراغ خواندن نمیروند، فوری از عکسها با انزجار دوری میکنند و به خود قول میدهند که دیگر سراغ این روزنامه یا مجلهی «نفرتانگیز» نروند.
سوزان مولر در این کتاب توضیح داده که خستگی مفرط از خبرهای بد، «چرخه» است و افراد ممکن است در دورههای متناوب به آن دچار شوند. یکی از جالبترین توضیحات او در این زمینه بررسی واکنش مخاطبان رسانه به «فاجعهی ناگهان» در مقایسه با «فاجعهی ادامهدار» است. او توضیح میدهد که افراد معمولاً به هنگام وقوع بلایای طبیعی مثل سیل یا زلزله، حجم بیشتری از همدردی را نشان میدهند. حجم کمکهای نقدی بیشتر است، افراد بیشتری داوطلب امدادرسانی میشوند، اشک بیشتری فشانده میشود. اما در مقابل حجم شفقت و همدردی و دلسوزی در وضعیت جنگهای طولانی و چندین ساله، هر روز کم و کمتر میشود. مثلاً سال چهارم جنگ، سازمانهای امدادرسان باید به دولتها و شهروندان التماس کنند تا کمک مالی کنند، ناله و درد شهروندان گرفتار در میانهی جنگ کمتر باعث میشود مردم در اعتراض به جنگ به خیابانها بریزند و … . بلایای طبیعی، یکبار و برای مدتی محدود رخ میدهند و در نتیجه همدردی و کمک بیشتری را جذب میکنند، مصیبتْ مداوم اما طولانیمدت است و مخاطب را خسته، فرسوده و دلزده میکند.
آیا اصلاً واقعیت نظر مخاطب را تغییر میدهد؟
بلافاصله بعد از روی کار آمدن دولت دونالد ترامپ در آمریکا، رسانههای جریان اصلی آمریکا یکی بعد از دیگری در یادداشتهای سردبیری تأکید کردند که در این زمانهی «خبرهای دروغین»، آنها به پوشش «واقعیت» پایبند میمانند و با ادامهی ژورنالیسم حرفهای و پایبند به واقعیت، علیه دروغ میایستند. اما آیا واقعیت نظر مخاطب را تغییر میدهد؟
الیزابت کولبر در یادداشت مفصلی که در فوریهی ۲۰۱۷ در مجلهی «نیویورکر» منتشر کرد، با توضیح شیوهی پژوهش مهمی که در سال ۱۹۷۵ در دانشگاه «استنفورد» انجام شد و نگاه علم رسانه به مبحث «واقعیت و دروغ» را تغییر داد، توضیح داد که پژوهشهای بعدی نیز نشان داده که حتی زمانی که مشخص میشود «عقیدهای بیپایه و اساس است»، اکثر مردم باز در عقیده و باور خود بازنگری نمیکنند. نمونهی روشن این واقعیت وضعیت فعلی جامعهی آمریکا است که هرچه رسانهها بیشتر افشاگری میکنند که دونالد ترامپ چطور در دوران رقابتهای انتخاباتی دروغ گفته، با مقامات روسی دیدار داشته، چطور همین حالا روزانه بیش از ۷.۵ دروغ یا خبر نادرست میدهد و … کماکان محبوبیت او در میان هوادارانش نه تنها کمتر نمیشود که بنا به برخی نظرسنجیها افزایش هم پیدا میکند.
چرا آدمیزاد چنین رویهای دارد؟ هوگو مرسیه و دن اسپربر، دانشمندان علوم شناختی در کتاب تازهی خود با عنوان «هزارتوی خرد» توضیح میدهند که قدرت خردورزی و استدلال (reasoning)، ویژگیای است از جنس روی دو پا راه رفتن. ویژگیای که در روند تکامل شکل گرفت و بدون توجه به این پیشزمینه نمیتوان پیچیدگیهای آن را درک کرد.
قدرت خردورزی و استدلال (reasoning)، ویژگیای است از جنس روی دو پا راه رفتن. ویژگیای که در روند تکامل شکل گرفت و بدون توجه به این پیشزمینه نمیتوان پیچیدگیهای آن را درک کرد.
این دو دانشمند بحث میکنند که مزیت اصلی انسان نسبت به سایر جانوران، قابلیت همکاری است. همکاری، سخت شکل میگیرد و حفظ کردن آن از ساختنش هم سختتر است. خردورزی و استدلال در روند تکامل، برای این شکل نگرفت که بتوانیم مشکلات را به شکل «منطقی» حل کنیم یا دادههای ناآشنا را کنار هم بچینیم و به یک جمعبندی عقلانی و منطقی برسیم. بلکه برای این شکل گرفت که بتوانیم مشکلاتی را حل کنیم که در پی «زندگی جمعی» رخ میدهد. این دو متخصص توضیح میدهند که وقتی موضع «روشنفکرانه» را کنار بگذاریم و از نقطهنظر «تعاملی» به بسیاری از رفتارهای انسانها که «بیمعنی، غیرمنطقی، احمقانه و مخرب» است نگاه کنیم، میبینم که اتفاقاً این رفتارها خیلی هم عاقلانه است!
الیزابت کولبر در یادداشت خود مینویسد که شاهدی خوب در تأیید ادعای این دو دانشمند را بهروشنی میتوان در مواجههی مخاطبان با «تمایل به تأیید نظرشان» (Confirmation Bias) در بحث رسانه دید. مردم از اخباری استقبال میکنند که مهر تأیید دیگری بر باور خودشان باشد و به شدت، اطلاعاتی را که باورشان را زیر سؤال برد، پس میزنند. این یک نمونهی روشن است که «قدرت استدلال» لزوماً برای این پرورش نیافت که به «قضاوت درست» کمک کند.
مرسیه و اسپربر میگویند انسانها با پدیدهی «جانبداری از خود» زندگی میکنند و روند تکاملی انسان به شکلی بوده که اساساً موجود زودباوری نیست. در نتیجهی چنین وضعیتی است که وقتی کسی اطلاعات و استدلال و دادههایی را در معرض چشم انسان میگذارد که با باور او تضاد دارد، انسان بلافاصله و با مهارت تمام نقطه ضعفها و «سوراخی» را در این اطلاعات پیدا میکند و آنها را پس میزند.
پس آیا پافشاری و اصرار رسانهها بر اینکه هرچه بیشتر «اخبار واقعی» را پوشش خواهند داد و به مقابله با «اخبار دروغین» خواهند رفت نتیجهبخش خواهد بود؟ شاید یک نمونهی روشن و دردناک پاسخ، یادداشت تلخ جولی بک، یکی از دبیران ارشد «آتلانتیک» باشد که اصلاً این عنوان را برای مقالهی خود برگزید: این مقاله نظر شما را تغییر نخواهد داد و اعتراف کرده بود که پوشش واقعیت، بهتنهایی اصلاً قادر نیست باورهای اشتباه را تصحیح کند.
جولی بک در این یادداشت به پژوهش فرهاد مانجو در کتاب پایان واقعیت: یاد بگیریم در دوران پسا واقعیت زندگی کنیم اشاره میکند که تحقیقش نشان داده اگر هم قرار باشد نظر آدمها و باورشان تغییری کند، این تغییر بیشتر در بحثهای گروهی با نزدیکان و فامیل و دوستان رخ میدهد و نه در خواندن اخبار و دنبال کردن رسانهها.
اما رسانه اگر بهدنبال پوشش واقعیت و تشخیص سره از ناسره نباشد، چه کند؟ فعلاً وضعیت رسانههای جمعی در بسیاری از کشورها مصداق این شده که «میدانند چه نباید کرد و چه چیز کافی نیست، اما نمیدانند دقیقاً چه باید کرد.»
بنا به توصیهی فیزیوتراپ سه هفته است که تا توانستم از اخبار جاخالی دادم. تیترها را دیدم، نفس عمیقی کشیدم، چشمها را بستم و به خودم یادآوری کردم که نباید روی لینک کلیک کنم و خبر را با جزئیات دقیقتر بخوانم. در جمعهای دوستانه تا حرف به سمت اخبار روز رفت، پریدم وسط و بحث را عوض کردم. اوضاع آرامتر است، عضلات شانههایم بالأخره کمی نرم شدند و مدام به خودم یادآوری میکنم که موقتی است، یک مرخصی کوتاهمدت است. نگران نباش، دیگران جای تو اخبار را دنبال میکنند و حرص میخورند و عصبانی میشوند. بعد فوری مچ خودم را میگیرم: «پس وظیفهی شهروندی تو چه میشود؟» فعلاً «واقعیت مسلم» برای من این است که خستگی مفرط از همدردی، «چرخه» است و گاه گریبانگیر آدم میشود.