دویستسالههای ادبیات آمریکا: ویتمن، ملویل، هاو
تابستان امسال فصل ویژهای برای پاسداشت ادبیات آمریکا است. در برنامههایی که از ژوئن آغاز میشود، نمایشگاهها، همایشها، و گشتوگذارهایی (به ترتیب، در کتابخانهی کنگره و دانشگاه نیویورک) به مناسبت دویستمین زادروز والت ویتمن و هرمان ملویل، و به منظور ارجگذاری به زندگی، آثار، و اثرگذاریهای این دو برگزار میشود. اما بزرگداشتِ آنچنانی برای دویستمین زادروز یک نویسندهی مهم دیگر آمریکا برگزار نخواهد شد: جولیا وارد هاو (Julia Ward Howe)، سومین دویستسالهی امسال و مسنترین آنها که، چهار روز زودتر از ویتمن، در 27 می 1819 در نیویورک به دنیا آمد.
گنجاندن هاو در این فهرست دویستسالگان چه بسا خوانندگانی را به شگفت آورد که اصلاً او را از چهرههای ادبی برجسته به شمار نمیآورند. هاو با این که «رزمنامهی جمهوری» (The Battle Hymn of the Republic) را سروده، شعری که بیش از هر نوشتهای از ویتمن یا ملویل در سراسر دنیا شناخته شده، خود به حاشیهی تاریخ ادبیات رانده شده: از سه دفتر شعر او، «رزمنامه» تنها سرودهای است که از سرایندهی آن بیشتر زنده مانده است. اما هاو به خاطر چیزهای بسیاری فراتر از نوشتههایش به شهرت رسید. بعد از «جنگ داخلی آمریکا»، هاو با تجدید نظر در چشمداشتهای شعریاش، آمال خود در این عرصه را وانهاد تا از رهبران جنبش کسب حق رأی زنان، مدافع صلح جهانی، و حامی خستگیناپذیر حقوق بشر شود. هاو در زمان مرگاش، در سال 1910، در مقایسه با ویتمن یا ملویل، در آمریکا و در سطح جهانی بسیار مشهورتر بود، و سوگواریهای گستردهتر و مردمیتری برای او برگزار شد.
ویتمن و ملویل نویسندگان عمیق و اصیلی بودند که انقلابی در ادبیات آمریکا به پا کردند. اما تفاوت بین کارنامه و اشتهار آنها به دلیل ارزش آثارشان و کارنامه و شهرت هاو، به همان اندازه که به استعداد درخشان مربوط بوده، به جنیست نیز مربوط میشود. همچنان که پائولا برنات بنت، مورخ ادبی، ملاحظه کرده: «در تاریخ ادبیات ایالات متحد، هیچ گروهی از نویسندگان به اندازهی زنان قرن نوزدهمی، و به ویژه شاعرانشان، پیوسته مورد انتقادِ نامنصفانه قرار نگرفتهاند ... نوشتههای آنها به دلیل معمولی بودن، مسیحیتباوری سادهاندیشانه، ناخوشاحوالی، و اتکای بیش از اندازهشان به اشک و آه، بیمعطلی طرد و محکوم شده است.»
به واقع، اشعار هاو نه پارسایانه و احساساتی بود و نه ناخوشاحوال. او برای به چالش کشیدن انتظارات غالب از نوشتههای زنان تلاش میکرد، و شماری از همان مسائل بحثانگیز مربوط به زبان و میل جنسی را مورد توجه قرار میداد که ویتمن و ملویل به آنها میپرداختند. اما مطالبات یک شوهر مستبد و قراردادهای جنسیتیِ بازار نشر و ادبیات، صدای او را خاموش کرد. بیدلیل نیست که امیلی دیکینسون، شاعر زن قرن نوزدهمی که بیش از همهی همتایاناش اصالتی جسورانه داشت و به لحاظ ارزش ادبی آثارش بیش از همه مورد تحسین قرار گرفته، ازدواج نکرد، مجبور نبود برای نوشتن اجازه بگیرد و، با انتشارِ فقط هفت شعر در دوران حیاتاش، خودش را از برخوردهای انتقادی برکنار نگه داشت.
از قرار معلوم، جولیا وارد، دختر نازپرورد یک بانکدار متمول مقیم منهتن، فرصتهای فراوانی برای موفقیت در اختیار داشت. پدرش خبرهترین آموزگاران اروپاییِ زبان فرانسوی، زبان آلمانی، و موسیقی را برای آموزش او به خدمت گرفت. جولیا در نوجوانی، با اطمینان خاطر، در رؤیای این بود که از نویسندگان برجستهی آمریکا شود. در خاطراتاش اینطور به یاد میآورد: «در تمام آن سالها، در رؤیا و آرزوی اثر یا آثار درخشانی بودم که خودم باید به دنیا عرضه کنم.» امیدوار بود که «رمان یا نمایشنامهی این عصر» را بنویسد. اما پدرش از مسیحیان تبشیریِ متعصب بود، و به دختراناش (و البته نه پسراناش) اجازه نمیداد رمان بخوانند، به تئاتر بروند، یا بدون همراه در شهر قدم بزنند. در سال 1839، جولیا وارد در بیست سالگیاش فقط تعداد انگشتشماری رمان خوانده بود، و هرگز به تماشای تئاتر نرفته بود. به تعبیر خودش، مثل «یک دوشیزهی جوان متعلق به اعصار گذشته، و محبوس در یک قلعهی افسونشده» بود.
پدر جولیا وارد در همان سال درگذشت، اما تازه در سال 1843 و در نتیجهی ازدواج با دکتر ساموئل گریدلی هاو (پیشگام آموزش نابینایان) بود که جولیا وارد با دنیای بزرگتر آشنا شد؛ آشناییاش با سفر یک ساله به اروپا به عنوان ماه عسل آغاز شد. و با این حال، به زودی روشن شد که شوهرش هم تقریباً به اندازهی پدرش سلطهجو و مقیدکننده است. شوهرش قهرمانی بود که داوطلبانه در جنگ یونان برای کسب استقلال از ترکها شرکت کرده بود، طرفدار سرسخت الغای بردهداری بود، تمام عمر اصلاحطلب مانده بود، و پشتیبان پرشور محرومان ــ از معلولان جسمی تا بردهشدگان ــ به شمار میرفت. و البته کارزاری وجود داشت که او از آن حمایت نمیکرد: برابریخواهی و رهایی زنان.
در تاریخ ادبیات ایالات متحد، هیچ گروهی از نویسندگان به اندازهی زنان قرن نوزدهمی، و به ویژه شاعرانشان، پیوسته مورد انتقادِ نامنصفانه قرار نگرفتهاند.
او بود که تصمیم میگرفت زن و شوهر کجا زندگی کنند ــ از جمله، و به دفعات، در مرکز دلگیر و دورافتادهی «انستیتوی پرکینز برای نابینایان» در جنوب بوستون. او بود که تصمیم گرفته بود شش فرزند داشته باشند، و حتی هشت فرزند را ترجیح میداد. او بود که ثروت هنگفت همسرش را از چنگ برادران و عمویش درآورد و کل املاک باارزش او در منتهن را فروخت، و تقریباً تمام پولی را که زناش به ارث برده بود در سرمایهگذاریهای نابخردانه به باد داد. عقیده داشت که زن مزدوج باید به شوهر و خانه و بچه دلخوش باشد، و از حرف زدن در جمع و در بیرونِ خانه خودداری کند، و شعر سرودن یا موسیقی نواختناش فقط برای سرگرم کردن اعضای خانواده و دوستان خودش باشد. جولیا، با وجود بهرهوری از تحصیلات و استعدادهای ذهنی، یا در خفا مینوشت و یا با سرپیچی از اوامر شوهرش دست به قلم میبرد. در ژانویهی 1846، در حالی که سومین فرزندش را حامله بود، در نامهای به خواهرش لوئیزا نوشته بود: «صدای من همچنان یخ زده و خاموش شده، یخبندانِ بیتفاوتی شعرم را به زنجیر کشیده. دارم به این نتیجه میرسم که من اصلاً شاعر نیستم، و هرگز نبودهام، مگر در تخیلات خودم.»
برخلاف هاو، ویتمن و ملویل در خانوادههای تنگدستی بزرگ شده، و درس و مدرسه را در دوازده سالگی ترک کرده بودند. با این حال، با وجود این که هیچیک از امتیازات مالی و اجتماعیِ هاو را نداشتند، از این آزادی برخوردار بودند که تجربه کسب کنند و اعتماد به نفس به دست آورند. ویتمن با کار سادهی اداری در یک شرکت حقوقی در بروکلین آغاز کرد، در اوقات فراغتاش رمانهای سِر والتر اسکات را میخواند، و به گوشه و کنار نیویورک سرک میکشید. چنان که خود به خاطر میآورد: «بیشتر وقتام را در سالنهای تئاتر میگذراندم ... همهجا میرفتم، همهچیز میدیدم، سطح بالا، سطح پایین، سطح متوسط ــ خودم را سرتاپا غرق تئاترها میکردم.» مشتاقانه به محاورات و گویشهای رایج در خیابانها، بارها، و مطبوعات توجه نشان میداد. در بیست سالگی معلم مدرسه و یک روزنامهنگار مجرب شده بود و پیشاپیش رؤیای کار و کارنامهی ادبی خودش را میدید: «من یک کتاب درخشان و وزین تألیف میکنم ... بله: من یک کتاب مینویسم!»
ملویل در سیزده سالگی آغاز به کار کرد تا، بعد از مرگ ناگهانیِ پدر ورشکستهاش، کمکخرج خانواده باشد. در بیست سالگی، به عنوان خدمتکار در یک کشتی تجاری به مقصد لیورپول استخدام شد، و سال بعد از خدمهی یک کشتی صید نهنگ به اسم «اکاشنِت» شد که، همانطور که در رمان موبیدیک دربارهی اسماعیل نوشته، برای خود او هم نقش دانشگاه هارواد و دانشگاه ییل را ایفا میکرد. بعد از یک دورهی کاری کوتاه در نیروی دریایی، در سال 1944 به بوستون برگشت تا زندگی ادبیاش به عنوان نویسنده را آغاز کند. در ادامه، به سرعت کتابهایی دربارهی زندگی در دریا و ماجراها و سفرهای شگفتانگیز خودش منتشر کرد: تایپی (1846)، اُمو (1847)، ماردی (1849)، ردبرن (1849)، نیمتنهی سفید (1850)، و موبیدیک (1851). ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. سال 1853، هفتمین رماناش به اسم پییر را منتشر کرد که بسیار مورد استهزا قرار گرفت، و به داستاننویسی برای مجلات روی آورد. در سیوپنج سالگی، در سنی که هاو و ویتمن تازه کارشان به عنوان نویسنده را آغاز میکردند، ملویل رو به زوال گذاشته بود.
در سال 1854، والت ویتمن مجرد و بیکار بود، و با خانوادهاش در کلینتون هیل، در بروکلین، زندگی میکرد. وقتی موفق نشد که ناشری برای اشعارش پیدا کند، خودش ده صفحه از چاپ اول برگهای علف را، در چاپخانهی دوستان بروکلینیاش، حروفچینی کرد و دویست نسخه کتاب با جلد سبز و به هزینهی او صحافی شد. تلاشهای اولیهاش برای پیدا کردن کتابفروشیای که حاضر به فروش کتاب او شود به نتیجه نرسید، اما موفق شد شرکتی را که کتابهای مربوط به جمجمهشناسی و بهداشت و سلامتِ مد روز میفروخت به این کار ترغیب کند. کتاب 4 ژوئیهی 1855، بدون نام مؤلف، منتشر شد. با این حال، چاپ اول مورد توجه قرار نگرفت، و نسخههای آن تلنبارشده ماند ــ آنطور که ویتمن به خاطر میآورد: «چیزی به فروش نرفت ــ عملاً هیچ ــ شاید یکی دو نسخه، شاید همان هم نه.» فقط معدودی نقدونظر نوشته شد و خیلی از ناقدان و خوانندگان کتاب را، به دلیل بهرهگیریاش از اشارات جنسی و احساسات شهوانی، یک نوشتهی مستهجن میدانستند. منتقد مجلهی کرایتریون، روفوس ویلموت گریسوولد، این اثر را «تلی از کثافات احمقانه» خوانده بود.
ویتمن تسلیم نشد. خودش سه کتابگزاریِ بسیار ستایشآمیز نوشت و بدون نام مؤلف منتشر کرد. برای مثال، نوشتهاش در یونایتد استیتس ریویو اینطور شروع میشد: «و سرانجام یک خنیاگر آمریکایی! ... بهخودمطمئن ... تمام خصایص کشورش را به خودش نسبت میدهد، والت ویتمن پا پیش میگذارد.» ویتمن نسخهای از کتاب را برای رالف والدو امرسون فرستاد؛ امرسون تشکرنامهی پرآبوتابی برایش نوشت، به او به خاطر «آغاز یک کارنامهی درخشان» تبریک گفت، و «اندیشهی آزاد و جسورانه» و «شهامت رویکرد» او را ستایش کرد. ویتمن متوجه این نکته بود که امرسون با تأییدش چه گنجینهای به لحاظ فرهنگی در اختیارش گذاشته، اما این گنجینه در قالب یک نامهی خصوصی بود. چند ماه بعد، این نامه را به سردبیر نیویورک تریبیون داد، و او هم نامه را بدون کسب اجازه از امرسون منتشر کرد. و این آغاز موفقیت عظیم ویتمن، نه فقط به عنوان شاعر بلکه همچنین به عنوان نابغهای در زمینهی بازاریابی و تبلیغ برای خود، شد. خودستایی ویتمن و تبلیغاتاش برای نشان اختصاصیِ خود موجب شده بعضاً او را با شومنی به اسم پی. تی بارنِم مقایسه کنند که «شکسپیرِ آگهیهای بازرگانی» لقب گرفته بود و زندگینامهی خودنوشتاش در همان سال انتشار برگهای علف منتشر شده بود.
والت ویتمن JSTOR Daily
علاوه بر کتابگزاریها و نوشتههای تبلیغاتی، ویتمن سفارش ساخت یک حکاکی فولادی را داد تا تصویری از روی آن در صفحهی اول کتاباش چاپ و منتشر شود: تصویری از شاعر تنومند و زمخت آمریکایی. در چاپ اول، او را با چهرهی ریشدار میبینیم، سر و وضع سادهای دارد، لباس کارگری یقهبازی پوشیده، یک دستاش را توی جیباش کرده و دست دیگرش را به کمرش زده، و کلاه لبهپهنی به سر گذاشته است. چنان که پژوهشگری به نام تد جنووِیز روشن کرده، ویتمن درخواست کرده بود که در اصلِ حکاکی، «بخش مربوط به لای پا تا حد زیادی بزرگتر و برجستهتر شود.» جنوویز مینویسد: «درست همانطور که ویتمن لباس مرد زمختی را به تن کرده بود، آن تصویر صفحهی اول هم میباید ترسیمکنندهی کسی میشد که خودش در دیباچه او را "یک مرد خوشهیکل و خوشآلت" خوانده بود.»
تا آنجا که ما میدانیم، ملویل چنین دستکاریهایی در عکسهایش نمیکرد، هرچند که از سال 1946 تا سال 1955 همیشه با ریش کاملاً سیاه به تصویر کشیده میشد. در پییر، از این سودای قهرمان داستان حرف زده بود که «ریش بلند و انبوهی بگذارد، چیزی که خود آن را اشرافیترین نشان جسمانی هر مردی میدید، چه رسد به یک نویسندهی نامی.» زمانی که هاو به انتشار آثارش اقدام کرد، خنیاگر ریشبلند ــ اگر نه درشتآلت ــ قطعاً از کلیشههای فرهنگی و تصور رایجی از یک نویسنده بود. اما، در اواسط قرن نوزدهم، شاعران زن برای خودشان تبلیغ نمیکردند، و عکسهای تبلیغاتی از خودشان در کتابهایشان منتشر نمیکردند. به واقع، عکسهای هاو در این دوره او را سربهزیر، با کلاه بیلبه، و یک شال نشان میدهند.
با این حال، هاو هم مثل دو آن نویسندهی معاصرش، سهمی در مباحث مربوط به شهوانیت، اختلال جنسیتی، زنامردی (آندروژنی)، و همجنسخواهی داشت، مباحثی که پژوهندگان آثار ویتمن و ملویل را از اواخر قرن بیستم درگیر کردهاند. هاو، در فاصلهی سالهای 1846 تا 1848، پنهانی رمانی دربارهی فردی نوشت که با اندامهای جنسی مردانه و زنانه به دنیا آمده و در بزرگسالی زندگیِ هردو جنس را تجربه میکند. هاو به کاوش در محدودههای نقشهای جنسیتی میپرداخت، و به لذات زنانی توجه نشان میداد برخوردار از «این حق که هرکجا دلشان بخواهد بروند، و این قدرت که هر کار دلشان بخواهد بکنند.» با این حال، نتوانست کتاب را به آخر برساند یا به کسی، حتی به یکی از خواهران خودش، نشان بدهد. (در سال 2004، گری ویلیامز این دستنوشتههای پراکنده را به شکل درخشانی مدون کرد؛ دستنوشتهها در کتابخانهی هاوتون در هاروارد نگهداری میشد، و کتاب را انتشارات دانشگاه نبراسکا با عنوان نرماده منتشر کرد.)
زمستان 1853، هاو پنهانی به نوشتن اولین دفتر شعرش دست زد. آن دوره، بعد از این که متوجه شده بود چه زندگی زناشویی ناشادی دارد، به رم رفته بود تا مدتی در کنار خواهراناش زندگی کند، و دو فرزند کوچکاش را هم با خودش برده بود. اما در بازگشت به بوستون، بعد از یک سال، از امکان هر دگرگونی و بهبودی ناامید شد. در اشعارش، خودش را «ستارهی دنبالهدار شوم و غریبی» میخواند که قادر نیست در مدارش بچرخد؛ و وصلتاش با مرد بیعاطفهای را به هزل میگرفت که تصور میکرد میتواند زن آتشینمزاجاش را به همسر سربهراهی تبدیل کند. در اکتبر، انتشاراتی «تیکنور، رید، اند فیلدز» بوستون مجموعه شعر او را پذیرفت. هاو، چنان که برای خواهرش آنی نوشته، وجود کتاب را از شوهرش پنهان نگه داشته بود و بنا داشت همان روز انتشارش او را در جریان بگذارد. استدلال کرده بود که «آنوقت هیچ کاری نمیتواند بکند که جلوی فروش درست و حسابی آن را بگیرد.»
کتاب که 23 دسامبر 1953، بدون نام مؤلف و با عنوان گلهای ساعتی، منتشر شد، هاو فوراً نسخههایی از آن را برای اعضای خانوادهاش و همینطور نویسندگان سرشناس بوستون فرستاد. شب کریسمس، هنری وادزورث لانگفلو، که دربارهی کتاب به هاو مشاوره داده بود، در دفتر یادداشت روزانهاش نوشت این اثری است «سرشار از نبوغ، و سرشار از زیبایی؛ اما چه لحن غمگینی دارد! فریاد اعتراض دیگری در غوغای پرخروش زنانِ قدرنادیده.» ناتانائیل هاوثورن، که در انگلستان بود اما ویلیام دی. تیکنورِ ناشر نسخهای از کتاب را برایش فرستاده بود، با این عقیده موافقت داشت و، همچون دیگر نظردهندگان اولیه، هاو را در جایگاهی «بیرقیب و بیبدیل، سرآمد شاعران زن آمریکا» نشانده بود؛ و در عین حال، در شگفت شده بود که «شوهرش در این باره چه فکر میکند؟»
سؤال بهجایی پرسیده بود. هاو همانطور که نقشه کشیده بود، کتاب را به شوهرش نشان داد، در حالی که دوستان و اعضای خانواده، درست قبل کریسمس، او را باخبر کرده بودند. هاو به آنی اطلاع داده بود که این خبرها بر شوهرش «بسیار گران» آمده، اما شوهرش در طول تعطیلات در این باره اصلاً حرفی نزد: هاو اطمینان خاطر یافته بود که بحران سپری شده، و حتی تصور میکرد که شوهرش تا حدی از موفقیت کتاب او خشنود هم شده باشد، و امیدوار بود که این موفقیت بتواند او را به عنوان یک شاعر جدی آمریکایی به شهرت برساند. گلهای ساعتی فروش خیلی خوبی داشت، و فقط ظرف چند هفته به چاپ دوم رسید.
هرمان ملویل loa.org
کتابگزاران حدس زده بودند که شاعر این شعرها یک زن است، اما سرشت شرح حالگونه و گسترهی اندیشههای نمایان در این کتاب آنها را به شگفت آورده و تحت تأثیر قرار داده بود. جورج ریپلی، در نیویورک تریبیون، کتاب را اینگونه وصف کرده بود: «اثری آمیخته با اشک و نیایش، برآمده از عمق وجود نویسنده ... نباید در این باره در حدس و گمان میماندیم که این اشعار آفریدهی یک زن است. این اشعار گونهی کلاً بیهمتایی را در کل دامنهی ادبیات زنان به وجود آوردهاند.» با وجود بینام بودن نویسنده، در بوستون همه بیدرنگ متوجه شده بودند که این کتاب نوشتهی هاو بوده ــ خود ناشر احتمالاً این خبر را پخش کرده بود ــ و هاو امیدوار بود که همین اخبار به فروش کتاباش در شهرهای دیگر کمک کند.
با این حال، آخر ژانویهی 1854، خشم شوهرش سرریز شد. احساس میکرد که زناش به او خیانت کرده و خوارش کرده: گلهای ساعتی را یک اثر مستهجن میدید. تهدیدش کرد که طلاقاش میدهد و حضانت دو فرزند بزرگشان را در اختیار خودش میگیرد، مگر این که زناش به شرایط او تن بدهد. اول این که، باید آن بندهایی را که به نظر او به طور مشخص برخورنده بوده از چاپ سوم و پایانی کتاب حذف کند. دوم این که، از نوشتن اشعار مربوط به احوالات خودش دست بردارد. و بالأخره این که، رابطهی جنسیشان را که مدتها قبل متوقف شده بود از سر بگیرد. هاو گردن گذاشت؛ به لوئیزا اینطور توضیح داده بود: «فکر میکردم وظیفهی واقعی من این بود که از هرچه برایم عزیز و مقدس بوده دست بردارم، تا مجبور نشوم دو فرزندم را رها کنم ... بزرگترین ازخودگذشتگیای که اصلاً ممکن بوده از من بخواهند، من این ازخودگذشتگی را کردم.» فوریه تمام نشده، هاو فرزند پنجماش را حامله بود.
از سایر جهات، جولیا در سالهای آینده از اوامر شوهرش سرپیچی کرد و به نوشتن و منتشر کردن نوشتههایش ادامه داد، نوشتههایی که البته لحنی غیرشخصی داشت. در سال 1857، کلماتی برای ساعت، شامل پنجاه و چهار شعرِ مناسبتی، دربارهی سوژههایی از جمله فلورنس نایتینگل و بردهداری، را منتشر کرد. کتاب جدیدش نقدونظرهای احترامآمیز اما بیجوشوخروشی دریافت کرد؛ منتقدان این اثر را عمیقاً غمزده یافتند، کتابی آکنده از «غمی بینام و چه بسا نامناپذیر.» هاو به نمایشنامهنویسی اقدام کرد، اما موفقیتی به دست نیاورد.
سال 1861، سالی که «جنگ داخلی» آغاز میشد و هاو و ویتمن و ملویل چهلودو ساله میشدند، هاو پذیرفته بود که دیگر هرگز نمیتواند یک نویسندهی حرفهای شود. ملویل هم به سهم خود، در مواجهه با افول کار و اشتهارش، به میگساری افتاده و، با کشتی تجاری «شهاب»، عازم یک سفر طولانی به دور دماغهی هورن شده بود. در همین حال، ویتمن سرگرم نگارش دیباچهای برای چاپ جدید برگهای علف بود، و میگفت که «بیشترین و بهترینِ اشعاری که در اندیشه میآورم هنوز نانوشته ماندهاند، کار زندگیام پس از این باید به ثمر برسد.»
اکتبر همان سال، هاو به همراه شوهرش و عدهای از دوستان به واشنگتن رفتند؛ شوهرش به عنوان یکی از مسئولان «کمیسیون بهداشت» مأمور به خدمت در آنجا شده بود. به گفتهی هاو، آن برهه بدترین دوران زندگیاش بود. سرگرم پرستاری از فرزند ششماش شده بود و، در مقابل، شوهرش به عنوان پزشک، حامی الغای بردهداری، و مشاور ریاست جمهوری در حال برنامهریزی و تهیهی تدارکات پزشکی برای نیروهای درگیر جنگ بود؛ این وضعیت او را ناامید کرده بود و تصور نمیکرد که اصلاً بتواند در آن برههی بحران عظیم، به حیات ملتاش خدمتی بکند: «مشخصاً به خاطر دارم، در همان حال که به شهر واشنگتن نزدیک میشدم، یک جور احساس دلسردی بر من غالب شده بود. چیزی به من میگفت: "تو خوشحال میشوی که خدمتی بکنی، اما نمیتوانی به هیچکس کمک بکنی؛ هیچچیزی برای عرضه کردن نداری، هیچ کاری نیست که تو بکنی.»
هاو به اتفاق دوستاناش، از جمله جیمز فریمن کلارک، کشیش کلیسایشان در بوستون، از بازدیدی از نیروهای رزمنده در بیرون واشنگتن بر میگشت که شنید سربازان در حال سر دادن سرود «پرشکوه باد، پرشکوه» اند، یک سرود مذهبی که آنها نسخهی نظامیاش را میخواندند. «پیکر جان براون به خاک افتاده اما خاک نمیشود؛ روح او است که دارد رژه میرود.» کشیش کلارک به جولیا رو کرد و گفت: «چرا سرود زیبایی برای این نوای تکاندهنده نمینویسی؟» اینطور به او اجازه داد که خلق کند و خدمت کند. بنا به روایتی که خودش اغلب میگفت، آن شب پیش از سر زدن سپیده بیدار شده بود و دیده بود که سطرهای شعری دارد در خیالاش نقش میبندد. کلمهها را با عجله یادداشت کرده و به تخت خواب برگشته بود؛ به خودش گفته بود: «از این بیشتر از اکثر چیزهایی که نوشتهام، خوشام میآید.» تصنیف او را گاه به عنوان یک نوشتهی خودجوش دست کم میگیرند، اما او از ضرباهنگها و ایماژهایی از «کتاب مقدس» الهام گرفته که از دیرباز در خاطر خود داشت و، روز که شد، در پاکنویسی سرودهاش بازنگریهایی در آن کرد.
افسانهی شعرسرایی هاو بخشی از تاریخ ادبیات آمریکا شده؛ اما مثل تمام افسانهها، در این افسانه نیز بخشهایی زیادی از حقیقت ناگفته مانده و یا مخدوش شده است.
روز بعد، شعر را به کلارک نشان داد ــ اما به شوهرش نه. چند ماه بعد، در بوستون، سرودهاش را برای ماهنامهی آتلانتیک فرستاد که آن را روی جلد شمارهی مربوط به فوریهی 1862 منتشر کرد، به عنوان اثری از «خانم اس. جی. هاو»، و پنج دلار هم به او پرداخت. به گفتهی هاو، سرودهاش ابتدا توجه اندکی به خود جلب کرد، اما کم کم راه خودش را به اردوگاهها گشود، و ستایش یک دینیار نظامی را برانگیخت که شعر را با صدای بلند در خطابهای در واشنگتن خواند. شواهدی در دست نیست که نشان بدهد شوهر هاو در این باره چه فکر میکرد.
صد و پنجاه سال بعد، در دسامبر 2012، دستنوشتهی اصلی «رزمنامهی جمهوری»، با امضای هاو، در حراجیِ کریستیز به بهای 782500 دلار به فروش رفت. در دو قرن گذشته، «رزمنامه» هم به سرود ملی غیررسمی ما مبدل شده، در انواع دورهمیها ــ از مسابقات بیسبال تا جمع شدنها برای باربیکیو ــ خوانده میشود، و هم به نغمهای جهانی برای سوگواری و یادبود: در مراسم خاکسپاری وینستون چرچیل، بابی کندی، و رونالد ریگان نواخته شده، و همچنین در کنسرتهای یادبود برای قربانیان 11 سپتامبر 2001 و دیگر قربانیان در سراسر دنیا. در مراسم خاکسپاری زنان بسیار کمتر آن را خواندهاند، به این دلیل که برای زنانِ بسیار کمی مراسم خاکسپاری با تشریفات رسمی دولتی برگزار شده است؛ البته «رزمنامه» در مراسم خاکسپاری نانسی ریگان نواخته شد، و همچنین در مراسم خاکسپاری خود هاو، که در سال 1910 درگذشت.
افسانهی شعرسرایی هاو بخشی از تاریخ ادبیات آمریکا شده؛ اما مثل تمام افسانهها، در این افسانه نیز بخشهایی زیادی از حقیقت ناگفته مانده و یا مخدوش شده است. فقط معدودی از نزدیکان هاو اطلاع داشتند که او در خانه هم درگیر یک «جنگ داخلی» بود، و برای به دست آوردن حق استقلال، حق بیان هنری، و حق اظهار نظر در مجامع عمومی مبارزه میکرد. انتشار «رزمنامه» نقطهی عطفی در زندگی او بود. اشتهار این سرود او را به شهرت رساند و این قدرت را به او داد که خودش را از بند سلطهی شوهرش آزاد کند. اعتماد به نفس ادبیاش را هم به او بازگرداند، گو این که بازی روزگار این بود که آن سروده همهی دیگر نوشتههایش را به محاق ببرد. تا دم مرگاش، هرجا که پا میگذاشت، شعرش را در حضور خودش میخواندند، یا این که از او میخواستند خودش آن را، با آن صدای بم آموزشدیدهاش، بخواند. این که به محض پا گذاشتن به هرجا غرش ارکستر و خروش همسرایان به راه میافتاد، برایش هراسآور شده بود.
بعد از «جنگ داخلی»، هاو تلاشهای خودش را دوباره متوجه جنبش کسب حق رأی برای زنان کرد و، در این فصل تازه، کارزارکننده و کنشگری سرشناس شد. در آستانهی پنجاه سالگیاش، در سال 1869، نوشته بود: «در دوسوم اول زندگیام، تلقی مردانه از شخصیت را تنها تلقی درست میدانستم. از آن الهام میگرفتم، و خوب و بد خودم را به حکم آن قضاوت میکردم. آنچه این عرصهی تازه برایم روشن کرد زنانگی واقعی بود – زن دیگر در رابطهی جانبی با جنس مخالفاش، مرد، نیست بلکه در رابطهی مستقیمی با طرح و برنامهی الاهی است، به عنوان یک انسان بااراده و آزاد، که در تمام حقوق انسانی و مسئولیتهای انسانیِ مردان سراسر سهیم است. کشف این نکته مثل اضافه شدن یک قارهی جدید به نقشهی دنیا بود، یا اضافه شدن یک عهد جدید به کتب مقدس قدیم.»
هاو بیش از ملویل و ویتمن عمر کرد؛ آن دو در هفتاد و دو سالگی، به ترتیب در سالهای 1891 و 1892، درگذشتند. در آن زمان، ویتمن چهرهی تقریباً مسیحاگونهی ادبیات آمریکا شده بود؛ در پایان مراسم خاکسپاری باشکوهاش، در گور خانوادگی بزرگی به خاک سپرده شد که خودش طراحی کرده و سفارش ساخت آن را داده بود. ویتمن همیشه از نحوهی استقبال عموم از برگهای علف گلایه داشت (کتاب در سال 1892 و در قالب ویراست بهاصطلاح دمِ آخر دوباره منتشر شده بود)، اما در حالی جان سپرد که میدانست مخاطبان خودش را یافته است. در زمان مرگ ملویل، معدودی آثار او را به خاطر داشتند، و در آگهی درگذشتاش در نیویورک تایمز عنوان مشهورترین رماناش اشتباه درج شده بود. اما در چند دههی آینده، جریان باززاییِ ملویل به راه میافتاد؛ آغازگر این جریان مجموعه مقالاتی بود که در سال 1919 به مناسب صدمین زادروز او منتشر میشد.
جولیا وارد هاو، تا هنگام درگذشتاش در نود و یک سالگی، همچنان در جریان تحولات به گفتهی خودش «شعر جدید» و همچنین جنبشهای اجتماعی و سیاسی زمانه بود. دوست و حامی اسکار وایلد شد؛ سخنرانیهای دبلیو. بی. ییتس و شعرخوانیهای او را میشنید. با برگهای علف هم قطعاً آشنا شده بود، هرچند که در سال 1881 در دفتر یادداشتاش نوشته بود از این اثر به نظرش «بیش از اندازه ستایش شده» است. کموبیش تا واپسین ساعات زندگیاش به کار کردن ادامه داد: شعر نوشتن، سخن گفتن در دفاع از تصویب قانون «شیر پاک» در مجلس ایالتیِ بوستون، و دریافت مدرک افتخاری از دانشسرای اسمیت در اکتبر 1910 ــ آنجا با استقبال گروه بزرگی از همسرایان مواجه شد، متشکل از دختران دانشجوی سفیدپوشی که بار دیگر «رزمنامه» را برای او میخواندند. چند ماه بعد، هزاران نفر در مراسم یادبود او در بوستون شرکت میکردند؛ رهبران جامعهی مدنی اذعان میکردند که او شهرت شوهر سرشناساش را به محاق برده، و از او به عنوان چهرهای تجلیل میشد که نمایندهی «نفس زنانگی، آمریکا، و بوستون» بوده است. کتابی که دختراناش در شرح حال او نوشتند در سال 1916 انتشار یافت و، به خاطر «آموزش خدمات میهندوستانه و ایثارگرانه به مردم»، برندهی اولین جایزهی پولیتزر در بخش زندگینامهنویسی شد.
با این حال، آرزوی هاو این نبود که به عنوان «عزیزترین بانوی پیر آمریکا» به خاطر سپرده شود. تا واپسین نفس، تسلیم توقعات اجتماعی نشد و نپذیرفت که نقش «جولیای قدیس» را بازی کند. خودش نوشته بود: «من اشتیاقی به قداستِ خلسهوار و فارغ از جسمِ آدم ندارم، چون دلام نمیخواهد هیچیک از خصایص انسانیام را رها کنم. حتی ضعفهایی که مرا به نوع بشر متصل میکند برایم عزیز و گرامی است. من انسان میمانم، آمریکایی میمانم، و زن میمانم.»
برگردان: پیام یزدانجو
الین شووالتر، نویسنده و استاد پیشین زبان انگلیسی در دانشگاه پرینستون است. آنچه خواندید برگردان این اثر او با عنوان اصلی زیر است:
Elaine Showalter, ‘Whitman, Melville, & Julia Ward Howe: A Tale of Three Bicentennials,’ The New York Review of Books, May 27, 2019.