«برای سما»، روزانههای محاصره و بمباران حلب
bfi
بان کیمون، دبیرکل پیشین سازمان ملل متحد، گفته بود که جنگ سوریه، «بزرگترین فاجعهی بشریِ» دوران ماست. فاجعهی بشری که نه تنها هیچ چشماندازی برای پایان این وضعیت در کار نیست، بلکه دیگر حتی کمتر کسی دربارهی این فاجعهی تمامعیار حرفی میزند. بعضی کشورها بیسروصدا پذیرفتند که بشار اسد، رئیسجمهور سوریه، نه تنها رفتنی نیست بلکه شاید در این میان «گزینهی بهتری» هم باشد. میلیونها شهروند سوری که پناهجو و آواره شدند، امیدی ندارند که به وطن خود بازگردند و درهای کشورهای غربی یکی بعد از دیگری به روی پناهجویان بسته میشود. فاجعهی بشری که مرزهای وحشت در سالهای اخیر را جابجا کرد: میتوان ماهها شهری را محاصره و بمباران کرد و مردم را قحطی داد، میتوان بمب شیمیایی بر سر مردمان بیدفاع ریخت و در نهایت هم هیچ عقوبت جدی و واقعی در پی نباشد، میتوان شهری را به یک ویرانهی محض تبدیل کرد و … .
وعد الخطیب بیشتر سالهای این وحشت سوریه را در بطن ماجرا در شهر حلب زیست. وقتی که اعتراضهای مردمی شهروندان سوری در ماه مارس ۲۰۱۱ آغاز شد، او زن جوانی بود که در دانشگاه حلب در رشتهی اقتصاد و مدیریت تحصیل میکرد. زنی از خانوادهای نسبتاً مرفه و سکولار. مثل بسیاری دیگر از دانشجویان و جوانان شهرش او نیز هیجانزده و امیدوار مشتهای گرهکردهی خود را بالا برد و شروع به اعتراض علیه دولت بشار اسد کرد. اما او از همان روزهای اول تصمیم دیگری هم گرفت، یک دوربین کوچک را در لباس خود پنهان کرد و هر کجا که میرفت، شروع به فیلمبرداری کرد: از تظاهراتها، از دانشجویانی که کلاسها را تعطیل کرده و بر روی دیوارهای دانشگاه شعار مینوشتند، از نگاه هراسان و متعجب شهروندی که از پشت پنجرهی خانهاش تظاهرات را میپایید، خیابانها، کاسبهای محل، بحثهای سیاسی در دورهمیهای دوستانه و … .
هرچه اوضاع در سوریه بدتر میشد و همهچیز بیشتر به یک جنگ تمامعیار داخلی شبیه میشد، سماجت و اشتیاق وعد برای ثبت روزمرهی خود، اطرافیان و مردم شهرش بیشتر میشد. دیگر همهجا یا یک دوربین همراهاش بود یا تلفن همراه خود را بیرون میآورد و هراس و وحشت و تقلا و تلاش برای بقا را زیر شاتر دوربین گوشی خود ثبت میکرد. دوربین او انگار عضوی از بدناش شده بود. وعد نمیدانست که این وحشت و گلوله و ویرانی، واقعیت روزمره میشود و در میانهی همین «واقعیت روزمره» عاشق میشود، ازدواج میکند، بچهدار میشود و ... .
سالها بعد که وعد و همسر و فرزندش مجبور شدند حلب را ترک کنند و پناهجو شوند، وقتی بالاخره در بریتانیا به عنوان پناهنده پذیرفته شدند، روزی وعد بیش از ۵۰۰ ساعت فیلم از سالهای جنگ سوریه و زندگی در حلب شرقی را زیر بغل زد، به دفتر «شبکهی ۴» بریتانیا رفت، فیلمها را روی میز ادوارد واتس، مستندساز مطرح این شبکه گذاشت و گفت «این سالهای زندگی در جنگ و هراس سوریه است. قصهی زندگی من و مردم شهر.» فیلمهایی که شبیه هیچ تصویر رسانهای و بافاصلهای از این سالهای تلخ سوریه نیست. این تصاویر شاید واقعیترین و انسانیترین تصاویری باشد که از ۸ سال جنگ خانمانبرانداز سوریه دیدیم. ادوارد واتس و وعد الخطیب با همکاری هم بر مبنای این تصاویر مستند تأثیرگذارِ «برای سما» را ساختند. مستندی که خود وعد الخطیب، گویندهی ماجرا است.
این مستند، فیلمی نیست که تنها تصاویر جنازههای مردم را که از زیر آوار خمپاره و بمباران بیرون کشیده میشوند یا ساختمانهایی که به ویرانه تبدیل شدند، نشان دهد. قصهی «زندگی به مثابهی مقاومت» است؛ و مقاومت را روزمره زیستن. قصهی همدلی و همیاری به وقتِ وحشت و هراس، قصهی بقا.
از ابتدای فیلم، میبینیم که وعد، با یکی از دوستان خود که مرد جوانی به اسم حمزه الخطیب است، صمیمی است. حمزه پزشک است و از همان اولین روزهای تظاهرات، در صف اول پزشکان داوطلب برای کمک به معترضین مجروح است. حمزه، جلوی دوربین وعد معذب نیست. صمیمیت آنها، راحت بودن او با دوربین و نقش کلیدی او به عنوان پزشک باعث میشود که وعد روزهای زیادی با دوربین خود دنبال حمزه راه بیفتد و تقلای او و همکاراناش را ثبت کند. وقتی موج فرار شهروندان سوری شروع میشود، شریک زندگیِ حمزه نیز میخواهد که کشور را ترک کنند. حمزه اما مدتهاست که تصمیم خود را گرفته است، او در حلب باقی میماند و به داد مجروحان و بیماران میرسد. تصمیم او به معنای پایان رابطهی او و شریک زندگیاش است.
صحنهای در فیلم سیل مجروحان را بعد از یکی از بمبارانهای بیوقفهی حلب نشان میدهد. دکتر حمزه و دو سه پرستار سخت در تلاشاند تا پسربچهی ۱۲ سالهای را از مرگ نجات دهند. وعد در روایت این صحنه میگوید که ناگهان انگار کم آورد، در همان اتاق بیمارستان زد زیر گریه. وعد تعریف میکند که دکتر حمزه چطور برای اولینبار سر او داد زد، با فریاد به او گفت که اگر میخواهد گریه و زاری کند، فوری از این اتاق بیرون برود. وعد از اتاق بیرون رفت، به اتاق دیگری در طبقهی بالا رفت و یک دلِ سیر گریه کرد. مدتی بعد، حمزه وارد اتاق شد و به او گفت: «من طاقت همهچیز را دارم؛ طاقتِ همهی این زندگی تلخ. اما طاقت یک چیز را ندارم: دیدن اشکهای تو. چون عاشق توام. با من ازدواج میکنی؟»
هرچه اوضاع در سوریه بدتر میشد و همهچیز بیشتر به یک جنگ تمامعیار داخلی شبیه میشد، سماجت و اشتیاق وعد برای ثبت روزمرهی خود، اطرافیان و مردم شهرش بیشتر میشد. دیگر همهجا یا یک دوربین همراهاش بود یا تلفن همراه خود را بیرون میآورد و هراس و وحشت و تقلا و تلاش برای بقا را زیر شاتر دوربین گوشی خود ثبت میکرد
صحنهی ازدواج آنها، یکی از فرازهای دلنشین فیلم است که چطور زندگی در میانهی گلوله و خون و هراس هم ادامه دارد، بهرغم همهچیز. در باغچهی کوچک خانهشان بوتههای گل میکارند و درخت. میدانند هر لحظه ممکن است بمبی وسط خانهی آنها بیفتد، اما تا روزی که زندهاند، زندگی ادامه دارد. در فیلم رابطهی دوستانهی زن و شوهر با زوج دیگری تصویر میشود که چند بچهی کوچک دارند. زن و شوهری که تصمیم گرفتند در شهر باقی بمانند، چرا که نمیخواهند این درس را ناخواسته به فرزندان خود یاد دهند که به وقت مشکل و سختیِ زندگی، «باید رها کرد و رفت.» تصمیمی که برای خودشان هم آسان نیست، تصمیمی که ممکن است به قیمت جان خودشان و بچهها باشد.
وعد و حمزه در میانهی همین هراس، بچهدار میشوند. دخترشان ــ سما ــ در همان بیمارستانی به دنیا میآید که پدرش روز و شب در آنجا کار میکند.
فیلم شاید آنجا اوج میگیرد که ماهها محاصرهی ویرانگر حلب شرقی از سوی نیروهای ارتش سوریه و متحدان روسی آنها شروع میشود. صدای بمباران، انگار تنها صدای همیشگی شهری است که به سرعت از ساکنان خود خالی میشود. شهری که دیگر تا چشم کار میکند، ساختمانهای خرابه است و مغازههای بسته و ویرانی. دیگر جایی در شهر نمانده که امن باشد. وعد و دختر کوچکشان سما به بیمارستان نقلمکان میکنند. اتاقی در بیمارستانی که حمزه حالا رئیس آنجاست، خانهشان میشود. اما نه سازمان ملل متحد و نه هیچ نهاد دیگری حتی نمیتوانند از چهار دیواری معدود بیمارستانهای باقیمانده در حلب شرقی حفاظت کنند. انگشتشمار بیمارستانهای شهر هم یکی بعد از دیگری از سوی جنگندههای روسیه بمباران میشوند. پزشکان و پرستاران و کارمندانِ بیمارستانها و بیماران کشته میشوند. بالاخره قرعه به نام آنها هم میافتد. بیمارستان آنها هم بمباران و با خاک یکسان میشود.
درست وقتی که دیگر انگار هیچ امیدی نیست، معجزهای رخ میدهد. حمزه خیلی اتفاقی میتواند ساختمانی نیمهکاره را در شهر پیدا کند که انگار اصلاً برای این ساخته شده بود که بیمارستان باشد. ساختمانی که از خوششانسی، آدرسش روی نقشههای گوگل و اپل و در اسناد اداری ثبت نیست و میتوان امیدوار بود که به این زودیها روسها نفهمند که اینجا بیمارستانی در کار است. دوباره از نو و با دست خالی، بیمارستان را راه میاندازند. خیلی زود آنها دیگر تنها بیمارستان باقیمانده در حلب شرقیاند. قحطی بیداد میکند، شکمها گرسنه است، زمستان است و هوا سرد و سوخت برای وسایل گرمایشی در کار نیست. تجهیزات پزشکی کافی در کار نیست. هر روز تنهای مجروح بیشتری را به بیمارستان میآورند و تنهای بیجان بیشتری را با ناله و زاری از در بیمارستان بیرون میبرند. سما، وسط این وحشت و کمبود بزرگ میشود. سما که انگار بچهی تمام بیمارستان است و مایهی دلخوشی. دوربین وعد انگار حتی لحظهای خاموش نمیشود.
در همین وضعیت، وعد و حمزه و سما برای دیدار با پدرِ حمزه که بیمار است و همراه بقیهی اعضای خانواده حالا در ترکیه زندگی میکند، به ترکیه میروند. وقتی خبر موج تازهای از بمباران هوایی حلب را میشنوند، تصمیم میگیرند با همهی خطرات همان موقع سوار ماشین شده و به حلب بازگردند. صحنههای بازگشت آنها به حلب و مسیری که مجبورند پیاده با بچه کوچک بدوند، یکی از صحنههای هراسناک این مستند است. جایی میان این دویدن در آتش گلوله، حمزه میگوید: «در این جنگ، هر کس وظیفهای دارد حتی این بچه {و به سما که در آغوشاش گرفته اشاره میکند}. وظیفهی ما هم این است که حلب را ترک نکنیم. بمانیم و بیمارستان را سر پا نگه داریم.»
اما آنها مجبور میشوند حلب را بهرغم میلشان ترک کنند. ماهها محاصرهی ویرانگر حلب ادامه دارد، دیگر تقریباً هیچ آذوقهای در شهر باقی نمانده، دارو و امکانات پزشکی ته کشیده، میدانند که جنگندههای روسیه دیر یا زود بالاخره مکان بیمارستان را پیدا کرده و اینجا را هم بمباران میکنند. در صحنهای، وعد مستأصل و هراسان برای اولینبار رو به فرزندش میگوید: «سما، کاش تو را به دنیا نمیآوردم. حالا پشیمانام که تو را به دنیا آوردم.»
خانهی آنها هم در بمباران ویران میشود. تمام بوتههای گل و درختی که با عشق در باغچه کاشتند، دود میشود و دور. وعد، با دلهره میفهمد که برای دومین بار باردار است. در وضعیتی که هیچ تغذیهی درست و حسابی ندارد و غذای مقوی در کار نیست و حالا باید جنینی هم از بدن ضعیفاش تغذیه کند.
سازمان ملل متحد پیغام میدهد که روسیه قول داده اگر تسلیم شوند، اجازه دهد بیماران را زیر نظر سازمان ملل از شهر خارج کرده و دست آخر خودشان هم شهر را ترک کنند. صحنههای پایانی «برای سما» ملغمهای از اشک و ماتم و اندوه و حسرتِ ترک شهر از سوی آخرین بازماندگان است که تا جان در توان داشتند در شهرشان باقی ماندند و همینطور هراس از اینکه آیا ارتش روسیه واقعاً به قول خود پایبند میماند یا اینکه حمزه و وعد و دیگران را بازداشت میکند یا به گلوله میبندد. یکی از صحنههای پایانی مستند، تصویر سیاهی است که انگار دوربین زیر چیزی مخفی شده و جز سیاهی چیزی را نشان نمیدهد. بعد صدای مضطرب اما خندان وعد: از مرز رد شدند و مأموران آنها را بازداشت نکردند.
ویژگی مهمِ برای سما فقط این نیست که یکی از صادقانهترین، انسانیترین و واقعیترین تصاویری است که از جنگ سوریه بیرون آمده است، بلکه در توانایی و دقت وعد الخطیب در ثبت جزئیات کوچک روزمره است: حرکت یک برگ وقتی نمای پشت سر آوارِ ویرانی ساختمانها است، دستان کوچک نوزادش، خرمالویی که مردی که دوست آنهاست با بدبختی در وسط قحطی برای همسرش پیدا کرده تا او را ذوقزده و خوشحال کند، گریهی پسربچهای که آدمهای کاغذی ساخته به یاد تکتک دوستاناش که شهر را ترک کردند و او را تنها گذاشتند، تقلای پرستاران برای دمیدن حیات در کالبد نوزادی که بهنظر میرسد بیجان به دنیا آمده و … فیلم «ماجرای سیاسی بزرگ» را با ثبت ساده و بیادا و اصول جزئیات روزمرهی یک واقعیت روایت میکند و راوی ــ وعد ــ در هیچ کجای فیلم بیانیهی سیاسی و فلسفی و هیچ «زنده باد» و «مرده باد» سر نمیدهد. قدرت و تأثیرگذاری میخکوبکنندهی فیلم همینجاست: واقعیت را بی هیچ رنگ و لعاب اضافه ثبت کردن، واقعیتی که خود گویاترین بیانیهها است.