آیا پیتر هاندکه شایستهی دریافت جایزهی نوبل بود؟
news.at
اعتراضات و اختلاف نظرها بر سر اعطای «جایزهی نوبل ادبیات» به پیتر هاندکه را شاید بشود با استفاده از یک مثال و مقایسه با پیتزا توضیح داد: آیا معیار ما برای ارزیابی پیتزا باید فقط طعم و مزهی آن باشد، یا اخلاقیات کسی که پیتزا را درست کرده هم باید مد نظر گرفته شود؟
نخستین بار نیست که «جایزهی نوبل ادبیات» را به یک نویسندهی مناقشهانگیز میدهند. با این حال، در مورد پیتر هاندکه، بحثوجدلهای عمومی گستردهای در این باره در گرفته است که آیا اعطای این جایزه به او کار شایسته یا موجهی بوده یا نه. افکار عمومی در سطح بینالمللی، و به ویژه در اسلوونی، ماجرای هاندکه را از نزدیک دنبال کرده است. مادر اسلوونیاییِ هاندکه در ایالت کارنتن اتریش [واقع در شمال اسلوونی] به دنیا آمده، و در نتیجه این نویسنده پیوندهای فرهنگی و شخصی با کشور اسلوونی دارد. شکلگیری دستهبندیهایی در موافقت و مخالفت با انتخاب کمیتهی نوبل، یا خشم و خروش ملازم آن، هیچکس را شگفتزده نکرد. در اسلوونی، موافقان و مخالفانِ این انتخاب بیش از نقاط دیگر درگیر مجادله با یکدیگر شدند.
موضع مدافعان هاندکه ساده و سرراست است: حتی به فرض این که بشود از هاندکه به دلیل آنچه در گذشته گفته و کرده انتقاد کرد (عمدتاً در رابطه با حمایت او از رژیم اسلوبودان میلوشویچ که مرتکب نسلکشی شده بوده)، چنین انتقادی نباید توجه ما را از ارزندگی آثار ادبی او منحرف کند. خود هاندکه هم وقتی تصمیم به قطع ارتباط با خبرنگاران گرفت به همین نکته اشاره کرده و گفته بود این آدمها هیچچیزی از نوشتههای او نمیدانند.
در حالی که حامیان هاندکه دیگران را به حسدورزی و تحقیر بیمارگونه متهم میکنند، منتقدان او استدلال میکنند که، در تصمیمگیری در مورد این که چه کسی شایستهی دریافت جایزه بوده، آثار ادبی را نمیشود از پدیدآورندهی آنها جدا انگاشت: باید مؤلف را هم بخشی از یک مجموعه در نظر بگیریم و این مجموعه را در کل و در کنار هم مد نظر قرار دهیم. اتخاذ چنین رویکردی چارهای جز این پیش روی ما نمیگذارد که موجه بودن اعطای جایزهی نوبل به هاندکه را رد کنیم، چون اهمیت نمادین این جایزه، هرقدر هم به شکل ضمنی، به معنی مشروع شمردن ادای دین او به «جلادان بالکان» است. گروه موسوم به «مادران سربرنیتسا» از همین منطق پیروی کرده و از «کمیتهی ادبیات آکادمی سوئد» درخواست کرد که این جایزه را پس بگیرد. «انجمن قلم» آمریکا و مفسرانی در گوشه و کنار دنیا هم به شکل مشابهی ابراز انزجار کردند.
بگذارید اعضای دستهی اول را «جدابین» (isolationist) خطاب کنیم، چون عقیده دارند که آثار هنری (و علمی) را باید با توجه به شایستگیهای خودشان، فارغ از شخص هنرمند، ارزیابی کنیم. دستهی دیگر را میشود افراد «باهمبین» (holist) لقب داد چون به تفکیکناپذیری هنرمند از اثر هنریاش اعتقاد دارند. استدلال هرکدام تا چه اندازه مجابکننده است؟
حامیان اسلوونیاییِ هاندکه احتمالاً به این دلیل علناً از او پشتیبانی میکنند که او، تا حدی، از خود آنها است. در عین حال، میشود با پیش کشیدن یک مثال و مقایسه با پیتزا، اصل اساسی رویکرد جدابینی را توضیح داد. وقتی پیتزایی برای پذیرایی از شما میآورند، شما فقط در مورد کیفیت خود پیتزا قضاوت میکنید. ارزیابی شما اصلاً به کسی که پیتزا را درست کرده بستگی ندارد؛ علاقهای به دانستن این نکتهها ندارید که آن آدم در گذشته چه کرده، آیا ممکن است کسی را کشته باشد، آیا سخاوتمندانه به بنگاههای نیکوکاری کمک میکند، آیا فعال حقوق دگرباشان جنسی است یا علناً همجنسگراهراسی دارد، آیا از فعالان حقوق بشر است یا از مخالفان سقط جنین. رنگ پوست او برای شما اهمیتی ندارد، و به این اهمیت نمیدهید که آیا مالیاتهای خودش را میپردازد یا نمیپردازد. آنچه اهمیت دارد این است که خود پیتزا چه طعم و مزهای دارد ــ شکل و ظاهر پیتزا و خصوصیات محتواییاش، نه کسی که آن را درست کرده: آن آدم میتواند آدم بدی باشد و با این حال پیتزاهای بسیار خوبی درست کند، و آن آدم میتواند بسیار نیکوخصال باشد و با این حال دستپختاش ما را به دلدرد بیندازد.
این مثال و مقایسه نشان میدهد که تفکیک دانشمند/دستاورد و هنرمند/هنر اجتنابناپذیر است، چون ممکن است که یک نفر آدم بدی باشد و با این حال هنرمند یا دانشمند برجستهای باشد. بنابراین، ما اثر هنری او را رد نمیکنیم، درست همانطور که اصلاً به ذهنمان خطور نمیکند که یک پیتزای ایتالیایی هوسانگیز را به خاطر کسی که آن را درست کرده رد کنیم. منطقاً، عکس این قضیه هم درست خواهد بود: ممکن است یک نفر آدمی نیکوخصال و اخلاقاً بری از عیب باشد، و با این حال به عنوان هنرمند یا دانشمند چیزی برای عرضه کردن به ما نداشته باشد. بنابراین، اصلاً نباید دیدگاهمان دربارهی یک شخص را با قضاوت، موضعگیری، و تصمیمگیریمان در این باره مخلوط و مغشوش کنیم که آیا او شایستهی دریافت جایزه هست یا نیست.
من فکر نمیکنم که دفاع هایدگر از نازیها را کلاً باید ندیده گرفت، اما نباید احساس وظیفه کنیم که فلسفهی او را به همین دلیل ندیده بگیریم.
پرسش دیگری هم میتواند مطرح باشد: چرا تصور میکنیم که رابطهای بین این دو وجود دارد؟ چنین تصوری احتمالاً به دلیل الگوهای اخلاق نیکو است که از دوران باستان بر تفکر اخلاقی ما سیطره داشتهاند، و بنا به آن الگوها فقط آدمهای خوب کارهای خوب میکنند و فقط آدمهای بد کارهای بد میکنند. مدافعان جدابینِ هاندکه دقیقاً در دفاع از همان رویکردی به هنر استدلال میکنند که در ارزیابی پیتزا داریم. روشن نیست که چنین مدافعانی تا کجا ممکن است پیش بروند و آیا، برای مثال، اگر هنرمندی در خود آثارش به توجیه جنایات اقدام کرده باشد باز هم میشود آنها را آثار هنری خوبی محسوب کرد یا نه. معادل چنین اتفاقی احتمالاً این نیست که اگر کسی که پیتزا را درست کرده اظهار نظر سیاسی نفرتانگیزی در مورد رب گوجهفرنگی کرده باشد، آنوقت پیتزای خوشمزهی او اخلاقاً بدمزه خواهد شد.
منتقدان هاندکه ممکن است با همین اصل اساسیِ جدابینی مخالف باشند؛ اما این نیز میتواند قابل بحث و مجادله باشد که «باهمبینی» به چه معنا است و تا کجا میشود در آن مسیر پیش رفت. حرف باهمبینها لزوماً این نیست که آثار هاندکه بد است چون آدم بدی آنها را نوشته ــ چون منتقدان هاندکه، در عین حال که این مؤلف را شایستهی دریافت آن جایزه نمیدانند، اذعان میکنند که آثار او از کیفیت هنری بیعیبونقصی برخودارند. اکثریت وسیعی از منتقدانِ باهمبین در این باره اتفاق نظر دارند. مسئله به «مشروعیتبخشی به دیدگاههای سیاسی او» مربوط میشود، که اعطای آن جایزه به ناچار به همراه میآورد. تنها نکتهای که در مورد آن اختلاف نظر وجود دارد این است که [با اعطای این جایزه]، ما و کل جامعه از نویسندهای تجلیل میکنیم که کارهای مناقشهانگیزی کرده و حرفهای مناقشهانگیزی زده است.
اگر اینطور باشد، آنوقت بارِ این معما به دوش جدابینها میافتد که بر سر یک دوراهه قرار میگیرند. جدابینها برای موجه شمردن اعطای جایزهی نوبل، میتوانند و باید فقط از همان استدلال پیتزا استفاده کنند، اما با اتخاذ چنین رویکردی نکتهی مد نظر منتقدان را ندیده میگیرند ــ چون فقط میتوانند تکرار کنند که پیتزا خوشطعم و خوشمزه است. به این ترتیب، از توجه به مسئلهی مشروعیتبخشی کاملاً اجتناب میشود. در موارد مشابه، جدابینها عاشقان عادی و بیریای ادبیاتاند، و چه بسا بر این باور باشند که «حقیقت هنری» ذاتاً متعالی و مستقل از مخاطب و حتی مؤلف است. اما اگر در کل عقیده داشته باشند که خوب بودن اثر ادبی ارتباطی به خوب یا بد بودن نویسندهی آن ندارد، در این صورت چنان عقیدهای را بیشتر میشود به باهمبینها نسبت داد، هرچند که چنین انتسابی اصلاً الزامی نیست.
معضل جدابینها در اینجا تشدید هم میشود، چون وادار میشوند که از موجه بودن اعطای جایزه دفاع کنند، حتی اگر دریافتکنندهی آن یک جنایتکار جنگی باشد که دارد در گوشهی زندان میپوسد؛ اگر چنین موضعی اتخاذ کنیم، دیگر به سادگی نمیشود مواضع میانه را هم مقبول به شمار آوریم. اگر به تفکیک بین هنر و هنرمند قائل باشیم، ناچار میشویم که در تمام موارد به چنین تفکیکی اذعان کنیم. در اینجا، باهمبینها در موضع بهتری قرار میگیرند، چون یک دیدگاهِ باهمبین در را به روی مواضع احتمالیِ دیگر نمیبندد، و میتواند شرایط خاص قضاوت در مورد هردو وجه ماجرا را مد نظر قرار دهد. وقتی بعد از اعلام برندگان جوایز، ماری کولبین ــ که قبلاً شریک زندگی هاندکه بوده ــ او را به خشونت خانگی متهم کرد، فرد باهمبین میتوانست بگوید که نه این رفتار زننده و نه دفاع او از جنایات جنگی ذاتاً اسبابِ سلب اعتبار و وجاهتِ اعطای آن جایزه نیست.
من خودم تصور میکنم که هاندکه خط قرمزی را رد کرده است. البته، این چیزی از برجسته بودن او به عنوان یک نویسنده کم نمیکند. اما عالیترین جایزهی دنیا را هم به او نمیدهم چون فکر میکنم که چنین کاری به شکل نمادین به معنی رسمیت بخشیدن به شخص او است. نمونههای فراوانی در این زمینه میشود پیدا کرد: افراد برجستهای که سلامت اخلاقیشان مورد تردید بوده اما آثارشان هنوز برای ما احترامبرانگیزند. من فکر نمیکنم که دفاع هایدگر از نازیها را کلاً باید ندیده گرفت، اما نباید احساس وظیفه کنیم که فلسفهی او را به همین دلیل ندیده بگیریم. پژوهندگان زندگی و آثار کاراواجو باید با اطلاعات به دست آمده در این باره دستوپنجه نرم کنند که این هنرمند کسی را کشته، اما چنین چیزی از عظمت تابلوهای نقاشی او کم نخواهد کرد؛ مورخان هنر به ناچار اینگونه اتفاقات زندگی را هم مد نظر قرار خواهند داد. لاس زدنهای کنوت هامسون با نازیسم نباید باعث شود که جدابینها چشم خود را به روی جایزهی نوبل او ببندند، با این که از زمان اعطای جایزه به او در سال ۱۹۲۰ مسئله و معضلی در این خصوص شکل نگرفته است.
مناقشات متفاوت و هرچند همسوی دیگری هم در خصوص برداشت ادبی ما وجود دارند. تجربههای ادبی، زیباییشناختی، موسیقایی، هنری و سایر تجربههای ما تا چه حد تحت تأثیر شناخت ما از مؤلف و پدیدآورندهی اثر قرار میگیرند، وقتی این شناخت به لحاظ اجتماعی یا شخصی ناخوشآیند و نگرانکننده باشد؟ آیا بیماری روانی ون گوگ باعث میشود به آثار او طور دیگری نگاه کنیم؟ آگاهی از این واقعیت که نورمن میلر با چاقو به همسرش حمله کرده بوده، چه تأثیری بر نحوهی برخورد ما با نوشتههای او میگذارد؟ این که بدانیم دیوید بووی «شرکای جنسی» کمتر از سن قانونی داشته آیا تأثیری بر لذت بردن ما از موسیقی او دارد؟ آیا وقت تماشای فیلمهای رومن پولانسکی یا وودی آلن هم چنین احساسی داریم؟ آیا هیچیک از تجربههای گذشته را الان میشود تغییر داد؟ ماجرای پیتر هاندکه هم چنین چیزی است. جدابینی در مورد آفرینش هنری احتمالاً امکان ندارد. مسئله فقط این است که در قضاوتمان، خط قرمز را کجا ترسیم میکنیم.
برگردان: پیام یزدانجو
بوریس وژیاک استاد فلسفه در دانشگاه ماریبور اسلوونی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Boris Vezjak, ‘Art as poizza: Did Peter Handke deserve his award?’, Eurozine, 30 December 2019.