صنعت خوشبختی
آیا خوشبختی احساسی کاملاً ذهنی است یا میتوان آن را به طریقی سنجید؟ آیا میتوان خوشبخت بود و از خوشبختی خود خبر نداشت؟ آیا تنها در صورتی میتوان خوشبخت بود که از خوشبختی خود بیخبر باشیم؟ آیا ممکن است کسی کاملاً بدبخت باشد و با این همه خود را خوشبخت بپندارد؟اینها پرسشهایی است که نویسنده در صنعت خوشبختی میکوشد به آنها پاسخ دهد.[1]
صنعت خوشبختی: چگونه دولت و بنگاههای بزرگ بهروزی را به ما فروختند، نویسنده: ویلیام دیویس، انتشارات ورسو، 2015
بیتردید همه خواهان خوشبختی اند. تنها مشکل این است که دربارهی تعریف خوشبختی اجماعی وجود ندارد. این موضوعی است که اندیشمندان اخلاق هیچگاه در موردش با یکدیگر به توافق نرسیدهاند و احتمالاً هرگز به وحدتنظر هم نخواهند رسید. آیا خوشبختی احساسی کاملاً ذهنی است یا میتوان آن را به طریقی سنجید؟ آیا میتوان خوشبخت بود و از خوشبختی خود خبر نداشت؟ آیا تنها در صورتی میتوان خوشبخت بود که از خوشبختی خود بیخبر باشیم؟ آیا ممکن است کسی کاملاً بدبخت باشد و با این همه خود را خوشبخت بپندارد؟
در زمان ما مفهوم خوشبختی از سپهر خصوصی به سپهر عمومی رفته است. همانطور که ویلیام دیویس در این پژوهش جذاب گزارش میدهد، شمار فزایندهای از شرکتها افرادی را به عنوان «مسئول خوشبختی» استخدام میکنند، و گوگل هم کسی را به عنوان «آدم شاد و شنگول» به کار گماشته تا کارمندان شرکت را قبراق و سرِحال نگه دارد. شاید لازم است که بانک مرکزی انگلستان هم دلقکی را استخدام کند. مشاوران متخصص خوشبختی به کسانی که به علت بدهی و مشکلات مالی به اجبار از خانههایشان بیرون رانده شدهاند، یاد میدهند که چگونه از نظر عاطفی از آن خانه دل بردارند و به زندگی خود ادامه دهند. دو سال قبل، شرکت هواپیمایی بریتیش اِروِیز «پتوی خوشبختی» را آزمایش کرد که رنگش بسته به حالت مسافر تغییر میکند. وقتی مسافر بیشتر احساس راحتی کند رنگ پتو از قرمز به آبی تغییر مییابد؛ در نتیجه، مهمانداران میتوانند بفهمند که مسافر راضی و آسوده است یا نه. داروی جدیدی به نام ولباترین به بازار عرضه شده که تولیدکنندگانش وعده دادهاند که علائم اصلی افسردگی ناشی از مرگ عزیزان را کاهش خواهد داد. گویا این دارو چنان مؤثر است که انجمن روانپزشکی آمریکا گفته بیش از دو هفته غم و ناراحتی پس از مرگ عزیزان را میتوان نوعی بیماری روانی شمرد. به عبارت دیگر، روانپزشکان ادعا میکنند که داغدیدگی، سلامت روانی را به خطر میاندازد.
با توجه به گسترش چشمگیر ناخوشی روانی در سراسر جهان، عجیب نیست که خوشبختی به دلمشغولی عمومی تبدیل شده است. حدود یکسوم از بزرگسالان آمریکایی و نزدیک به نیمی از بزرگسالان بریتانیایی میگویند که گاهی افسرده اند. بیش از نیم قرن پس از کشف داروهای ضدافسردگی، هیچکس واقعاً نمیداند که این داروها چه میکنند. شغلهایی که فرد در آنها صرفاً مجری دستورات است، میتواند خطر بیماری قلبی را افزایش دهد (برعکس، ظاهراً تعاونیها و کارهای مشارکتی برای سلامتی مفیدند). برنامههای بهاصطلاح ریاضت اقتصادی، بر ناراحتی و ناخوشی مردم افزوده و حتی به مرگ برخی انجامیده است. مشکلات روانی در کشورهای بهشدت نابرابری نظیر آمریکا و بریتانیا بسیار بیشتر از کشورهای برابرتری مثل سوئد است. تخمین میزنند که بیماری، غیبت از کار، و «حضور جسمانی و غیبت روانی از کار» سالانه 550 میلیارد دلار برای اقتصاد آمریکا هزینه دارد.
اما خوشبختی فینفسه هدف است، و نه وسیلهای برای دستیابی به قدرت، ثروت و منزلت. نظریهپردازان اخلاق، از ارسطو و آکوئیناس تا هگل و مارکس، خودشکوفایی انسان را معلول پایبندی به فضیلت میدانستند، خودشکوفاییای که فینفسه هدف است.
شواهد نشان میدهد که فرهنگ رقابت میتواند به بیماری روانی بازندگان و برندگان بینجامد؛ پدیدهای که در میان ستارگان ورزش هم رایج است. هر چند مثال نقض زندهای به نام دونالد ترامپ وجود دارد اما احتمالاً هر چه بیشتر دنبال پول، مقام و قدرت بدوید، خود را بیارزشتر خواهید شمرد. با توجه به خوشبینی بیمارگونهی رایج در فرهنگ آمریکایی، آمریکاییها معمولاً غم و ناراحتی خود را ناچیز جلوه میدهند، در حالی که فرانسویها خوشبختی را امر سادهای میپندارند؛ چیزی مانند جست و خیز کردن در انتهای یک گردشگاه ساحلی با ژاکت راه راه و دماغ پلاستیکی قرمز و بنابراین از خوشبختی خود کمتر سخن میگویند.
خوشبختی برای کسبوکار مفید است. بهرهوری کارمندان شاد 12 درصد بیشتر است. بنابراین عجیب نیست که علم احساسات بشری- به قول دیویس، «نظارت، مدیریت و ادارهی احساسات»- یکی از پررونقترین دانشهای فریبکارانه است. برای مثال، اکنون در پژوهشهای مربوط به خرید، از برنامههای گوناگونی برای تصویربرداری و تحلیل چهرهی مشتریها، و در نتیجه آگاهی از حالت عاطفی آنها، استفاده میکنند. دانشمندان پرشور عصبشناسی ادعا میکنند که به کشف «دکمهی صدور فرمان خرید» در مغز نزدیک شدهاند.
به خوبی میدانیم که روانشناسی به وسیلهای برای انحراف افکار عمومی از علل اجتماعی تبدیل شده است. پس از بحران اقتصادی سال 2008، برخی از روانشناسان اعلام کردند که مشکل نه در بانکها بلکه در مغز است. به نظر آنها مشکل را باید در موادشیمیایی موجود در دستگاه عصبی سوداگران وال استریت جست. آنها میگفتند که تستوسترون معاملهگران بهشدت زیاد بوده و شمار بسیار زیادی از بانکداران بر اثر مصرف کوکائین نشئه بودهاند. در نتیجه، بر اساس اسکنهای مغزیِ معاملهگران، دارویی را تولید کردند که قرار بود تصمیمگیری را بهبود بخشد. در دنیای خودشیفتهی دوران سرمایهداری متأخر نه فکر و عمل بلکه احساس مهم است. و چون نمیتوان دربارهی احساس چونوچرا کرد، دربارهاش بحث نمیکنند. اکنون همه میتوانند در تمام شبانهروز با استفاده از برنامههای کاربردی (اپلیکیشنها) از احساسات و تغییر خلقوخوی خود آگاه شوند. خودمشغولی ظریفِ سبکِ جدید سرمایهداری جایگزین سلطهجویی خشنِ سبک قدیمی شده است. یکی از معدود اخبار خوب این است که ظاهراً مراقبه میتواند به جنون بینجامد.
دیویس دریافته که اکنون سرمایهداری به تعبیری نقدش را در خود هضم کرده است. پیش از این، نظام سرمایهداری به چیزهایی مثل دوستی، احساس، خلاقیت و مسئولیت اخلاقی بدبین بود اما حالا آنها را برای بیشینهسازی سود به کار گرفته است. حتی یکی از متخصصان از توزیع کالای رایگان دفاع کرده، تنها به این دلیل که عقیده دارد این کار به تحکیم پیوند میان فروشنده و مشتری کمک میکند. برخی از کارفرماها افزایش حقوق کارمندان را نوعی هدیه جلوه میدهند تا کارمندان برای قدردانی از آنها بهتر کار کنند. به نظر میرسد که استفادهی ابزاری از هر چیزی ممکن است. اما خوشبختی فینفسه هدف است، و نه وسیلهای برای دستیابی به قدرت، ثروت و منزلت. نظریهپردازان اخلاق، از ارسطو و آکوئیناس تا هگل و مارکس، خودشکوفایی انسان را معلول پایبندی به فضیلت میدانستند، خودشکوفاییای که فینفسه هدف است. خوشبختی مهمترین مسئلهای است که اخلاق به آن میپردازد اما اخلاق نمیتواند به این پرسش پاسخ دهد که «چرا باید خوشبخت بود؟»
این سنت فکری، خوشبختی را از شرایط مادی آن جدا نمیداند. استعدادهای انسان تنها در شرایط اجتماعی معینی شکوفا میشود. خوشبختی به فعالیت ما وابسته است و حالتی ذهنی و انتزاعی نیست. ما عواملی عمل گراییم، و نه حالتهای ادراک متحرک. بردهای که بر اثر مشت و لگد کبود شده ممکن است ادعا کند که شاد و خرسند است اما به احتمال زیاد این ادعا ناشی از آن است که همیشه برده بوده و با آزادی بیگانه است. به این معنا، خوشبختی امری کاملاً ذهنی نیست. ممکن است خود را خوشبخت بدانید اما قربانی خودفریبی باشید. البته بر خلاف تصور برخی از عصبشناسان، عینی بودن خوشبختی به این معنا نیست که خوشبختی مادهای در مغز است. همان طور که دیویس میگوید، عصبشناسان این امر را نادیده میگیرند که «فرایندهای ذهنی» به کنشهای انسان ربط دارد؛ انسانهایی که در حلقهای از روابط اجتماعی به سر میبرند و اهداف و نیتهایی دارند که محتاج تفسیر است.
به نظر متخصصان بازار و روانشناسان کار، خوشبختی یعنی احساس خوبی داشتن. اما به نظر میرسد که میلیونها نفر به هیچ وجه احساس خوبی ندارند و بعید است که با فنون کنترل فکر، سرِحال بیایند؛ فنونی که آنها را به کار شدیدتر یا مصرف بیشتر ترغیب میکند. فنشناسان شادی این واقعیت را نادیده میگیرند که قربانی بیعدالتی یا استثمار نمیتواند واقعاً خوشبخت باشد. به همین دلیل است که ارسطو سیاست را دانش بهروزی میخواند. عصبشناسان، متخصصان تبلیغات و مراقبهفروشان به این موضوع بیاعتنایند، و به همین دلیل کار آنها عمدتاً بیربط و بیهوده است.
[1] تری ایگلتون، نظریهپرداز ادبی، منتقد و روشنفکر سرشناس انگلیسی و استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه لنکستر است. این مقاله برگردان این نوشتهی اوست:
Terry Eagleton, ‘The Happiness Industry by William Davis review-why capitalism has turned us into narcissists’, The Guardian, 3 August 2016