آسیب روانی جهان فرد را تخریب میکند؛ آیا داستانها توان ترمیم آن را دارند؟
theguardian
انسان موجودی داستانگو است: روایتها را سر هم میکنیم تا جهانمان را بنا سازیم. فرقی هم نمیکند که روی دیوارهی غارهای لاسکو باشد یا صفحهی طلایی ذخیرهشده در فضاپیمای وویِجر؛ انسان تمایل دارد که خود و آنچه را که برایش ارزشمند است از طریق کلمات، کنشها و حتی سکوت با دیگران در میان گذارد. روایتهای خودساخته نقشههای تمامیتِ واقعیتِ فیزیکی و تجربیاتمان را ترسیم میکنند ــ یا، همانطور که گاهی فیلسوفان میگویند، «زیستجهان»ی (Lifeworld) را که در آن ساکنایم به تصویر میکشند. و همانگونه که روایتها میتوانند جهانها را بیافرینند، از قدرت تخریبشان نیز برخوردارند.
آسیب روانی، در شکلهای متعدد خود، همواره بخشی جداییناپذیر از این روایتها بوده، آن هم معمولاً با تکهتکه کردن جغرافیای زیستجهانمان. آسیب روانی با خردکردن اساسیترین، و در عین حال نادیدهانگاشتهشدهترین شیوههای خودشناسی، روایتهای آشنای ما را با چیزی دهشتناک، و گاهی موهوم و وصفناپذیر جایگزین میکند.
آسیب روانی چیست؟ بجز احساس ترس یا گناه یا خاطرات ناخواسته، آسیب روانی نیروی انباشتهشدهای است که جهانمان را تخریب میکند و به نوعی قطع ارتباط با جهان میانجامد. آسیب روانی مرزهایی را به وجود میآورد که میتوان آنها را «قبل» و «بعد» نامید: «قبل» جهان قدیم را مرزبندی میکند ــ خودی که میشناختیم. «بعد» ویرانی زیستجهانی است که به جا میماند.
از آنجایی که ما انسانها قصهگویانی بالفطره هستیم، برای عادیسازیِ آسیب روانی و کنارآمدن با آن به روایتها روی میآوریم. داستانها به اندازهی تجربیات انسانی متکثر و متعددند. گاهی، هر چند آسیب روانی آگاهیمان نسبت به خود را در هم میشکند اما در عین حال ما را با تصویری واضح از نسخههای جایگزین و شاید بهتری از خودمان مواجه میکند. حماسهی گیلگمش (سدهی هجدهم پیش از میلاد مسیح) بارقههایی از درد آسیب روانی را ارائه میکند، و در عین حال اثرات دگرگونکنندهاش را نیز میکاود. گیلگمشِ ازخودراضی در هنگام سوگواری به مناسبت مرگ دوست محبوبش انکیدو، متأثر از تراژدیای شخصی، بیش از پیش خود را با جهان گذرا و موقت در ارتباط میبیند، و از این رو انسانتر میشود.
از سوی دیگر، در مرز «بعد»، خود را در فضاهای دشوار آستانهای مییابیم که آسیب روانی برایمان به وجود میآورد. زیگموند فروید استدلال میکند که ممکن است بر اثر احساساتی متناقض که آن را «غیرعادی» میخواند آسیب ببینیم: چیزی تااندازهای تشخیصپذیر، فراموششده یا سرکوبشده که ما را میترساند. این ترسها در هنگام مشاهدهی جزئیترین موارد، در یادآوریهای روشن و واضح و حتی گنگ و مبهم میتوانند حادث شوند. برای این مسئله هم به روایتهایی نیاز داریم که از طریق آنها این مناطق مرزیِ خاطرات را هدایت کنیم. تونی موریسون، در رمان دلبند (۱۹۸۷) روایتهایی مینویسد که زادهی چیزی است که آن را عارضهی «یادآوری دوباره»ی بازماندگان بردهداری نامیده، که با یادآوری و سر هم کردن تاریخها، خانوادهها، جوامع، و خودشان با آن مواجه میشوند. آسیب روانی نیروی محرک روایتهاست، و روایتها خود به پایگاه تجمیع آسیبهای روانی تبدیل میشوند، نبردگاهی که رنج و خاطره در آنجا با یکدیگر مواجه میشوند.
روایتهای داستانی نوعی تسویهحساب با آسیبهای روانیِ جمعیِ ما به شمار میروند. اما درک و واکنش نسبت به آسیب روانی همچنین به داستانهایی شخصی نیاز دارد که ما را با تجربههای دردناک زیستجهانیِ هر فرد آشنا کند. در نتیجه آنچه بدان نیازمندیم، مسیری مستقیمتر به سوی دریچهای برای شناخت آسیب روانی و دستیابی به پاسخ این پرسش است که چطور میتوانیم در پی آن به زندگی ادامه دهیم.
این روایتهای شخصی میتوانند به تراژدیها و فجایع جهانی-تاریخی بپردازند. برای مثال، پریمو لوی، نویسندهی ایتالیایی و یکی از بازماندگان هولوکاست، ورودش به آشویتس را چنین توصیف میکند:
«تشنگی امانام را بریده بود. چشمم به قندیل یخی افتاد که بیرون پنجره قرار داشت و اگر دستم را دراز میکردم، میتوانستم آن را از جا درآورم. پنجره را گشودم و قندیل را خرد کردم، اما بلافاصله نگهبان درشت و تنومندی که در بیرون مشغول نظارت بود، با خشونت قندیل را از دستم کشید. با آلمانی دست و پا شکستهام از او پرسیدم "چرا". او پاسخ داد "در اینجا خبری از چرا نیست" و با ضربهای مرا به داخل هل داد.»
آسیب روانی همچون کاتالیزوری برای داستانهای متفاوت است، داستانهایی بهتر در مورد آن چه هستیم، ارزش و بهایی که داریم، و اینکه چطور میتوانیم بعد از آن به زندگی ادامه دهیم.
کلمات لوی ما را به جهان او، به آسیب روانیِ او میبرد ــ اینکه چه شکلی است، چه حسی دارد، چگونه است. مردی را پیش چشم خود متصور میشویم که در کنار دهشتناکیِ فضای اردوگاه، با رفتارهای غیرانسانی شکنجهگرانش نیز آزار دیده و چنین آسیب روانیای در او به وجود آمده. آنچه لوی روایت میکند نشان میدهد که چطور هر یک از ما میتوانیم به دیگری آسیب بزنیم.
لودویگ ویتگنشتاین این مسئله را «نگرش ما نسبت به یک فرد» مینامد: نقشی که رفتار و گفتار ما در به رسمیت شناختن انسانبودن دیگری بازی میکند.
زندانبانان نازیِ لوی چنین انسانیتی در او نمیدیدند. این انسانیتزدایی است که نشان میدهد آسیب روانی میتواند حاصل انتخاب نوع رفتاری باشد که نسبت به یکدیگر از خود بروز میدهیم، و در عین حال اشاره میکند که چطور میتوان از آن رویگردانی کرد: در بحرانیترین موقعیتها، نظیر جنگ، نگرشمان نسبت به شخصی دیگر اهمیت فراوانی دارد.
آیا آسیب روانی را باید به صورت روایت بیان کرد، فهمید و با آن مواجه شد؟ برای بسیاری بله، اما نه برای همه. آسیب روانی را میتوان نوعی بیماری شمرد که در ویرایش سوم از راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی (۱۹۸۰) به صورت جدی به آن پرداخته شده و بر اساس آن فرد مبتلا به آسیب روانی باید برای دریافت دارو مستقیماً به مطب روانپزشک و برای درمان به روانشناس، و برای یافتن آثار ادبی مفید در این زمینه به کتابفروشیِ محل مراجعه کند. این پزشکیسازی آسیب روانی آن را نوعی بیماری جلوه میدهد، همچون بیگانهای در کالبد که باید با آن مثل ویروس مقابله کرد: شناسایی عامل بیماری، یافتن ابزار مناسب برای نبرد، و نابودی دشمن.
با وجود این، به دلیل پیچیدگیهای آسیب روانی گاهی پزشکی هم کارساز نیست، و تلاشها بینتیجه میماند. پس بیایید به آسیب روانی به عنوان تجربهای حسی بنگریم که از بُعد اگزیستانسیالیستی تهدیدکننده است: رویارویی با بیماری شدیدی در بخش مراقبتهای ویژه فرد را با ترسی شدید برای بازگشت دوباره به بیمارستان در هنگام شیوع بیماری عالمگیر مواجه میکند. قربانی خشونت از اختلال استرس پس از سانحه رنج میکشد و جهان او همیشه ناامن است. در وضعیت «بعد» از آسیب روانی، ما صرفاً با احساساتی منفی دست به گریبان نمیشویم که با دارو و درمان از بین بروند. ما فاقد ابزارهایی هستیم که آسیب روانی را به طور دائمی ترمیم کنند ــ ابزارهایی که فقط لایهای روی درد و رنج نکشند بلکه زیستجهانی معنادار بازآفرینی کنند. ما از نظر احساسی، روایی، و روانی معلق میشویم، و به گفتهی سوزان بریسون، استاد فلسفه و از نجاتیافتگان آسیب روانی در عواقب بعدی: خشونت و بازساختن خود (۲۰۰۱)، بدون یک قدم رو به عقب خودمان را «زنده» نگه میداریم. پس، در این صورت، چه باقی میماند که بازسازی شود؟
وقتی همه چیز به شکست بینجامد، ممکن است خودِ داستان را بازسازی کنیم. و چون اکثر ما در ارتباط با موقعیتهایی که در آن قرار میگیریم کار چندانی از پیش نمیبریم، میتوانیم با ترمیم داستانهایی دربارهی کیستیِ خود شروع کنیم.
بخشی از اینکه چطور به زندگی ادامه میدهیم به این بستگی دارد که از روایتها چه انتظاری داریم ــ به هر حال، همهی داستانها قابل اعتماد، خوب یا ثمربخش نیست. برخی از روایتها ممکن است بر درماندگی ناتمام در پی رنج کشیدن تأکید کنند. دیگر داستانها ممکن است توصیه کنند که آسیب روانیِ ایجادشده به دلیل خلأهای شناختی را از یاد ببریم. اما همانطور که عشاق سابق در فیلم درخشش ابدیِ ذهن بیآلایش (۲۰۰۴) متوجه میشوند، حتی فراموشیِ رضایتمندانه عمیقترین خاطرات ناخواستهمان را به کلی پاک نمیکند.
مورد دیگری که به شکست میانجامد نوعی تفکر جادویی است. برای هواداران موفقیت آمریکاییمآب، روایتهای امید و شادی ارائهدهندهی داستانهایی هستند که فعال سیاسی، باربارا ارنرایش، در کتاب نیمهی پر لیوان (۲۰۰۹) ــ در بریتانیا با عنوان لبخند بزن یا بمیر ــ آنها را «خوشبینیِ بیپروا» نامیده است. ارنرایش اشاره میکند که:
«نمیتوانیم صرفاً با آرزو و تمنا خودمان را در موقعیتی دلخواه قرار دهیم. باید برای کوشش در برابر موانع هولناک آماده باشیم، موانعی که هم خودمان در ساختن آنها نقش داریم و هم جهان طبیعی سر راهمان قرار میدهد. از نظر من هیچیک از این گزینهها ما را قدمی به بهبود و ترمیم جهان نزدیک نمیکند.»
پس چه چیزی نزدیک میکند؟ به شکلی طعنهآمیز و غافلگیرکننده باید گفت نوعی خوشبینی ــ اما نه از نوع بیپروا. ویکتور فرانکل، عصبشناس و روانپزشک اتریشی و از نجاتیافتگان هولوکاست، در ضمیمهی کتاب خاطراتش با عنوان انسان در جستوجوی معنا (۱۹۴۶) اشاره میکند که در میانهی اندوه، تراژدی و رنج میتوانیم با پذیرفتن آنچه او «خوشبینی تراژیک» مینامد همچنان معنا بیابیم ــ در واقع بسازیم. این نوع خوشبینی به ما اجازه میدهد که خود و جهانمان را، بهرغم چیزی که فرانکل «تثلیث تراژیک» ــ رنج، گناه و مرگ ــ مینامد، بازآفرینی کنیم.
در خوشبینی تراژیکِ فرانکل است که میتوانیم به کانون آسیب روانی بازگردیم. خوشبینی تراژیک را میتوان در داستان پرستاری یافت که در بخش مراقبتهای ویژهی بیمارستانی در بروکلین مشغول به خدمت است و تصمیم گرفته بر بالین یکی از بیماران در حال مرگ مبتلا به کووید ۱۹ باقی بماند و شاهد رنج او باشد. او که به خوبی از آسیب روانی مرگ در انزوا باخبر است، با رفتاری متفاوت نسبت به بیمار روایت متضادی را به وجود میآورد که به لطف آن زیستجهان در بیمار، و خودش، حتی اگر شده بسیار ناچیز و اندک، از نو احیا میشود. او در سکوت و گاهی نیز با کلام، بیمارش را همراهی میکند ــ «تو تنها نیستی». رفتار پرستار آسیب روانی را به چیزی معنادار تبدیل میکند: حالا دیگر انزوای رنج انسان و مرگ نامفهوم نیست بلکه به واسطهی تجربهی عمیق شفقت و غمخواری میانشان قسمت میشود. هر چند رفتارهای پرستار از نظر درمانی لزوماً نجاتبخش نیست اما نجاتدهندهی جهان بیمار است، بیماری که وقت زیادی برایش باقی نمانده است.
در نتیجه، خوشبینی به این میانجامد که میل به جستوجوی شادی را رها کنیم. ما از طریق بازیابی معنا، ــ از طریق کار، روابط عاطفی، و کنار آمدن با خوِد رنج، با فرایند ترمیم جهان روبهرو میشویم. و چیزی که در این میان بدان نیازمندیم انکار وجود آسیب روانی و قدرت مخرب آن نیست بلکه تصمیمی سنجیده و آگاهانه به عمل کردن به شیوههایی است که از طریق آنها با تأیید و تقویت زیستجهانهای یکدیگر انسانیت مشترک خود را تصدیق میکنیم.
آسیب روانی ویروس نیست که با دارو درمانشدنی باشد، و حکایتی نیست که به فراموشی سپرده شود، و اندوه عمیقی نیست که بتوان آن را با خوشبینی بیپروا جایگزین کرد. آسیب روانی همچون کاتالیزوری برای داستانهای متفاوت است، داستانهایی بهتر در مورد آن چه هستیم، ارزش و بهایی که داریم، و اینکه چطور میتوانیم بعد از آن به زندگی ادامه دهیم. این داستانها جستوجوگر شادی نیستند بلکه به دنبال معنا و بازآفرینی معنا هستند. آنها روایتهای خوشبینیِ تراژیکی هستند که در ورطهی فراموشیهای خودخواسته یا افسانههای فناناپذیری انسانها نمیافتند، و منزلگاه هیچ توهمی دربارهی تجزیهناپذیریِ جهان ما نیستند. شاید اگر خود را بدون ترس و اکراه با آسیب روانی درگیر کنیم و از فرصتهای روایت بازآفرینیِ جهان بهره بریم، بتوانیم برخی از بدترین تجربیات خود را در داستانهای همیشه در حال تکامل مربوط به کیستیِ خود ادغام کنیم. این کار هر قدر دشوار باشد باز هم میتوانیم همزیستی پیدا کنیم، و حتی در پرتو آن شکوفا شویم. چون آسیب روانی میتواند جهان ما را تخریب کند و از نو بسازد.
برگردان: فرهاد نیکاندیش
آنا گوتلیب دانشیار رشتهی فلسفه در دانشکدهی بروکلین نیویورک، متخصص اخلاق زیستی، روانشناسی اخلاقی و فلسفهی حقوق است. او همچنین گردآورندهی روانشناسی اخلاقی اندوه (۲۰۱۸) و روانشناسی اخلاقی پشیمانی (۲۰۲۰) است. گوتلیب در ژانویهی ۲۰۲۰ به عنوان پژوهشگر متخصص فولبرایت در دانشگاه ایسلند به فعالیت مشغول بود. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Anna Gotlib, ‘Trauma unmakes the world of the self. Can stories repair it?’, Psyche, 23 November 2020.