فلسفه با کودکان
هرگاه به کسی میگویم که مرکزی را اداره میکنم که فلسفه را به زندگی کودکان میآورد، بیشتر اوقات با حیرت و شگفتی او مواجه میشوم، و گاه با شکاکیت و ناباوری آشکار. کودکان چطور ممکن است مشغول فلسفه شوند؟ برایشان بیش از حد دشوار نیست؟ سعی میکنی چه کنی، به بچههای کودکستانی کانت درس میدهی؟ یا، با کمی بدگمانی بیشتر، چه نوع فلسفهای به آنها یاد میدهی؟
این واکنشها قابلفهماند، زیرا ناشی از فرضهایی بسیار کلی دربارهی کودکان و فلسفهاند. کار اصلی ما در مرکز فلسفه برای کودکان در دانشگاه واشنگتن مجاب کردن در این مورد است که باید باورهای مربوط به قابلیت محدود کودکان را به چالش بکشیم، و فهم خود را از سرشت فلسفه و اینکه چه کسی قابلیت پرداختن به آن را دارد بسط دهیم. همانطور که یک کودک هفتساله گفته است: «ما با فلسفه، ذهن خود را پرورش میدهیم.»
اکثر جلسات فلسفهی ما با کودکان در دبستانهای دولتی است؛ هدف پیدا کردن عنوانهایی است که کودکان میخواهند دربارهی آنها بیندیشند، و مباحثی که دوست دارند در ذهنشان بپرورانند و تفکر و تأمل دربارهی این موضوعات. هرچند من به این نمیاندیشم که به هنگام تدریس فلسفه چه میکنم. هدف نه این است که به بچهها دربارهی تاریخ فلسفه تعلیم دهیم، و نه این که آنها را از مباحث و استدلالهایی باخبر کنیم که فیلسوفان حرفهای به آنها میپردازند.
پرسشهای کودکان میتواند اصلیترین فعالیت فلسفی را تشکیل دهد: اندیشیدن دربارهی معنای مفاهیم و تجربههای روزمره برای به دست آوردن درک و فهمی دربارهی جهان، دیگران و خودشان. وقتی از کودکان میپرسم که چه سؤالاتی از خود میپرسند، پاسخ آنها معمولاً شامل سؤالاتی است از این قبیل: چرا من اینجا هستم؟ من کیستم؟ چرا نفرت در دنیا هست؟ وقتی بمیریم چه روی میدهد؟ بهترین راهِ زندگی کردن را چطور بفهمم؟ مادری به من میگفت که دختر سهسالهاش مرتب از او میپرسد: «مامان، چرا روزها هِی میآیند؟»
هرچند بزرگسالان میدانند که کودکان خردسال دوست دارند سؤالات زیادی بپرسند، اما تصور ما معمولاً این است که آنها آنقدر خام و نابالغ و بیتجربهاند که نمیتوانند به طور جدی به موضوعات پیچیده فکر کنند. ما بچهها را کنجکاو و پر از شگفتی توصیف میکنیم، اما فرضمان این است که آنها ابعاد فلسفی پرسشهای کلیتری را که مطرح میکنند واقعاً نمیفهمند.
اما، اگر به گذشتهی خود فکر کنیم، بسیاری از ما به یاد خواهیم آورد که پرسشهای فلسفیِمان در کودکی آغاز شده است. در واقع، برای خیلی از ماها کودکی دورهای از زندگی است که بیشتر اوقات آن را در بهت و حیرت و با خود فکر کردن میگذرانیم. علاقهی تعداد چشمگیری از فیلسوفان حرفهای در این حوزه از کنجکاوی دوران کودکی برای پرسیدن به وجود آمده است. برخی از تجربهی خود میگویند که پس از حضور در یک کلاس فلسفه یا خواندن یک متن فلسفی متوجه شدهاند که پرسشهای مطرحشده همانهایی است که از وقتی خیلی جوان بودند دربارهی آنها فکر میکردند.
وقتی دانشجوی ارشد رشتهی فلسفه بودم، سؤالاتی که بچههای کوچکم میپرسیدند توجه مرا به خود جلب کرد. شروع به فکر کردن دربارهی کودکی خودم کردم و تصوراتی را به یاد آوردم که راجع به زندگی و مرگ، معنای زندگی، دوستی، شادمانی، و خانواده داشتم. مثلاً به یاد میآورم که شش یا هفت ساله بودم، روی تخت و آمادهی خوابیدن بودم، و به مرگ و امکان اینکه یک روز دیگر به هیچ شکلی وجود نداشته باشم فکر میکردم. هیچ بودن. فکر میکردم چگونه چنین چیزی ممکن است، الان من اینجا هستم، و آنوقت یک روز من دیگر وجود ندارم؟ این واقعیت که روزی میمیرم ترسناک بود، و به خودم میگفتم حال که چنین است پس چرا باید به فکر زندگیام باشم.
گفتگوهای من با کودکان و والدین در طول سالها ثابت میکند که فقط من نبودم که این افکار را در این سن و سال داشتم. ارسطو معتقد است که «هر انسانی بالطبع میکوشد تا به مقام درک و فهم برسد». در اوان زندگی، کودکان خردسال تلاش برای سر درآوردن از دنیای اطرافشان را آغاز میکنند و میخواهند بفهمند که چیزها چگونه کار میکنند. به محض اینکه بتوانند چیزها را صورتبندی کنند، دربارهی مفاهیمی که میشنوند و جهانی که تجربه میکنند شروع به پرسیدن میکنند.
بچهها در حدود چهارسالگی شروع به پرسش و «چرا» گفتن میکنند. چرا آدمها با آدمهای دیگر بدرفتاری میکنند؟ چرا باید به مدرسه بروم؟ چرا سگها حرف نمیزنند؟
بسیاری از بچههای دبستانی در معرض شگفتیهای فلسفی زندگی قرار دارند، شبها روی تخت خود بیدار میمانند و به این پرسشها فکر میکنند که چرا خدا وجود دارد، چرا دنیا این رنگی است، زمان چیست، آیا رؤیاها واقعیاند، چرا میمیریم، و چرا وجود داریم. یک بار، در کلاس فلسفه با بچهها، بچهی دهسالهای از من پرسید:
میخواهم بدانم چرا ما سخت کار میکنیم و نگران پول داشتن هستیم، و وقتی بزرگ بشویم میخواهیم چه کار کنیم، برای کار و غذا و مسکن چه کار خواهیم کرد، وقتی همه یک روز قرار است بمیریم. منظورم این است که هدف چیست؟ هدف از زنده بودن چیست؟
بچهها، که نسبت به جنبههایی از امور جهان که بیشتر بزرگسالان آنها را مسلم میپندارند کنجکاوند، ظرفیتی ظاهراً غریزی را برای تأمل و تعمق دربارهی اصلیترین عناصر زندگی و جامعه نشان میدهند. اما بهرغم آگاهی از اینکه بچهها به فکر فرو میروند و سؤال میکنند، ما بزرگسالان معمولاً از معنای عمیقتر گفتههای آنها غافلایم. واکنش ما نسبت به اظهارات یا سؤالات مهم بچهها دربارهی اندیشههای فلسفی این است که بگوییم چقدر آنها تیزهوش، شیرین یا بامزهاند («بچهها عجیبترین چیزها را میگویند») یا اینکه آنها را نادیده بگیریم («او نمیفهمد که چه میگوید»)، اما نه آنکه آنها را جدی بگیریم.
اگرچه تفکر فلسفیِ ابتداییِ کودکان نشان میدهد که آنها تازه به این کار روی آوردهاند، اما این تازگی در عین حال متضمن آزادی در تخیل و به تصور درآوردن طیف وسیع نوآورانهای از راهحلهای ممکن است.
بزرگسالان قابلیتهای بچهها را در کل، و قابلیتهای آنها را برای اندیشهی جدی به طور خاص، دستکم میگیرند. درک ما از بچهها تحت تأثیر پیشپنداشتهای رشد، و مخصوصاً متأثر از این باور است که بچهها در آغاز موجودات نسبتاً ناتوانی هستند و با حرکت از این وضعیت نهایتاً به بزرگسال توانایی تبدیل میشوند.
حتی با اینکه کودکی مرحلهی سادگیِ زندگی و بیغل و غش بودن آن محسوب میشود و کمال مطلوب به شمار میرود، خود کودکان نقشی دارند که روانشناسان و جامعهشناسان آن را «فرایند انسان شدن» در مقابل انسان بودن مینامند. کودکان مراحل انسانِ بالغ و کامل شدن را طی میکنند، اما هنوز به آنجا نرسیدهاند. در مقابل، بزرگسالان انسانهای کامل به شمار میروند. در نتیجه، ما کودکان را، به زبان آلیسن گُپنیک (Alison Gopnik) دانشمند علوم شناختی، «بزرگسالان ناقص» تلقی میکنیم.
چرا چنین است؟ یک دلیلش این است که فرهنگ غربی استقلال را ارج مینهد، و کودکان از استقلال بیبهرهاند. بچههای کوچک، البته، نمیتوانند کاملاً مستقل باشند؛ آنها به سبب خردسالیِشان باید چیزهای زیادی یاد بگیرند و مهارتهای زیادی را پرورش دهند پیش از آنکه بتوانند کنترل کامل زندگی خود را به دست گیرند. به سبب این وابستگی و عدم استقلال ــ وابستگی جسمانی، مالی و عاطفی ــ بچهها در موضع فرمانبرداری و انقیادند، و به افکار و دیدگاههای آنها چندان اهمیت نمیدهند.
مسلماً، بچهها برای رشد و پرورش خود به بزرگسالان وابستهاند، و معقول به نظر میرسد که بزرگسالان مسئولیت رفاه و سلامتی و پرورش تواناییهای تصمیمگیری بچهها را به عهده بگیرند. اما تأسفبار است که این حس مسئولیت اغلب با کمارج شمردن تواناییهای کودکان برای تفکر مستقل همراه میشود. تمایزی وجود دارد میان کمک به کودکان برای پرورش یافتن به شیوههای سالم و محافظت آنها از ستم، خشونت و مسئولیتهایی که هنوز برای آن آماده نیستند، و ارج ننهادن به دیدگاههای آنها.
بچه بودن نباید به این معنا باشد که میتوان با او به عنوان متفکری میانمایه رفتار کرد. اما برای بسیاری از بزرگسالان دشوار است که بپذیرند که بچهها قادر به اندیشیدن دقیق دربارهی موضوعات انتزاعی هستند. و تصور فلسفهورزی کودکان چالشهای منحصربهفرد خود را برمیانگیزد.
فلسفه موضوعی ناآشنا برای بسیاری از مردم است. برای مثال، ایالات متحده، بر خلاف اروپا و آمریکای لاتین، سنت گنجاندن فلسفه در برنامهی درسی دبیرستانی را ندارد، و این رشته مِلک طِلق بزرگسالان با درجات بالا و دانش تخصصی تلقی میشود. متأسفانه مشهور است که فلسفه موضوع دشوار و غامض و مبهمی است، و برای بیشتر بزرگسالان قابلفهم نیست، چه رسد به بچهها.
بیشتر بزرگسالان که اساساً تجربهای از مطالعهی فلسفه دارند در دانشگاه با آن آشنا شدهاند. اغلب، مردم وقتی دربارهی کار من چیزی میشنوند تجربههای خود را از دروس فلسفه در دانشگاه نقل میکنند، و از من میپرسند که چطور چنین چیزی میتواند برای بچهها مناسب باشد. تحصیل فلسفه برای یک دانشجوی دانشگاه بنا به رسم رایج شامل یادگیری مباحثات و استدلالهایی است که فلاسفهی کلاسیک و معاصر مطرح کردهاند، و نیز پرورش مهارتهای وابستهی مهم: چگونه میتوان استدلالی منسجم طراحی کرد، مغالطهها و سفسطهها و دیگر اشتباهات منطق و استدلال را تشخیص داد، و اعتراضات ممکن بر منظری فلسفی را پیشبینی و بررسی کرد.
منظور این نیست که آنچه در فلسفهی دانشگاهی رخ میدهد اهمیتی ندارد. تحصیل متون فلسفی چالشانگیز بسیار ارزشمند است، متونی که به کاوش در تاریخ اندیشهها گرفته تا آثار فیلسوفان بزرگ، فهم نظریههای پیچیده، و یادگیری نحوهی بسط مباحثات فلسفی دقیق میپردازد. فلسفه به آنچه در کالجها و دانشگاهها روی میدهد محدود نمیشود: فلسفه مقدم بر این نهادهای آموزشی است، و بیرون از آنها به قوت خود باقی و برقرار است.
حیرت فلسفی جزئی از انسان بودن ماست. چه کاری درست است؟ چرا آدمها مجبورند بمیرند؟ آیا این شخص واقعاً دوست من است؟ وقتی به این پرسشها میاندیشیم، داریم فلسفه میورزیم، و در سنتی مشارکت میکنیم که از هزاران سال قبل وجود داشته است. اکثر بزرگسالانی که دربارهی پرسشهای فلسفی تأمل و تعمق میکنند فیلسوفان حرفهای نیستند، اما این امر از لیاقت آنها برای جستوجوی فلسفی نمیکاهد.
به همین قیاس، این واقعیت که بچهها در فلسفه تازهکارند به این معنا نیست که آنها به فلسفه اشتغال ندارند. اگرچه بچههای کوچک از طریق خواندن متون فلسفی یا نوشتن مقاله یا کسب درجههای دانشگاهی در پژوهش فلسفی شرکت نمیکنند اما میتوانند در این رشتهی فکری نقش داشته باشند.
ما به جای تدریس فلسفه سعی میکنیم با بچهها از طریق ایجاد فضایی که بتوانند در مورد سؤالات مورد علاقهی خود کاوش کنند مشغول فلسفه شویم. من معمولاً با یادآوری متنی که پر از اشارات فلسفی است شروع میکنم. مسائل و ایدههای مهم فلسفی ــ موضوعاتی مثل معنای شادی، عدالت و انصاف، رابطهی میان آزادی و اجتماع، سرشت زیبایی، و بسیاری مطالب دیگر ــ نه تنها در آثار فیلسوفان کلاسیک و معاصر بلکه در کتابهای تصویری و ادبیات کودکان، هنر و موسیقی، فیلم، بازیها و دیگر فعالیتهای کودکان، و بسیاری از فعالیتهای عادی روزمرهی ما وجود دارد.
سپس از بچهها میپرسم: «این مطلب شما را به فکر چه سؤالات دیگری میاندازد؟» دانشآموزان، گاه در گروههای کوچک، قدری وقت صرف تأمل کردن و طرح کردن سؤالات فلسفی میکنند. وقتی سؤالاتشان را با هم در میان گذاشتند، همگی رأی میدهند که کدام سؤالات برای بررسی کردن از همه جالبترند. سپس بخش عمدهی کلاس را به بحث کردن و نظر دادن راجع به آن سؤالات میگذرانند.
در طول بیماری همهگیر کووید-19، اغلب پرسشهایی دربارهی مرگ و فناپذیری مطرح میشد. در گفتگویی آنلاین در بهار گذشته با دانشآموزانی از کلاس چهارم، بحث میکردیم که آیا میتوان همزمان هم خوشحال بود و هم غمگین. بیشتر دانشآموزان پاسخشان مثبت بود، و ما با هم به این فکر میکردیم که آیا هیچوقت میتوان به طور کامل خوشحال بود بدون هیچگونه ناراحتی. یکی از دانشآموزان، که او را آوا خواهم نامید، گفت:
با این عقیده موافقام که میتوان در آنِ واحد خوشحال و غمگین بود. هرچند ما فکر میکنیم که غم و شادی متضاد هم هستند، گاه هر دو با هم هستند. این معمولاً لحظاتی است که در زندگی خود احساس شادی میکنیم و هماندم یادمان میآید که زندگی ما قرار نیست تا ابد دوام بیاورد. زندگی ما ممکن است مدتی طولانی ادامه یابد، مثلاً من نه سال دارم و یک زندگی طولانی در پیش دارم، اما، باز هم، میخواهم زنده بمانم و میدانم که نمیتوانم.
همانطور که آوا میگوید، غم اغلب درون شادی خانه دارد، و این احساسات به کوتاهیِ زندگی مربوط است: «لحظاتی هست که در زندگی خود احساس شادی میکنیم و هماندم یادمان میآید که زندگی ما قرار نیست تا ابد دوام بیاورد.» احساس عمیق خوشی و شادی با خود این یادآوری را دارد که زندگی پایان خواهد یافت، و هر چیزی که تجربه میکنیم گذراست.
کلمات آوا بیانی پرقدرت و تأثرانگیز از کیفیت اندوهبار وضعیت انسانی است. ما فناپذیریم و زندگیمان یک روز پایان مییابد. من از آن موقع مدام به گفتهی او فکر کردهام، و به راههایی که به نظر میرسد بچهها با این واقعیت سازگار شدهاند که فناپذیری در کانون هستی ماست، اینکه زندگی ما آن چیزی را دارد که ساموئل شفلرِ (Samuel Scheffler) فیلسوف «کمیابی زمانی» (کوتاهزمانی) مینامد. ما در حالی زندگی میکنیم که میدانیم روزهای زندگیمان شمرده میشود. در واقع، میتوانیم نتیجه بگیریم که فناپذیر بودن احتمالاً اساسیترین عنصر در چیستی معنای انسان بودن است.
مایهی تعجب است که در آغاز و پایان زندگی است کهبیش از هر زمان دیگری دربارهی فناپذیری خود فکر میکنیم: وقتی مرگ مفهومی جدید است و وقتی که مرگ نزدیک میشود. مفهوم مرگ برای کودکان بسیار مهم و مؤثر است زیرا فقط در آن موقع است که برای اولین بار از این امر آگاه میشویم که زندگیمان همیشگی نیست. در پایان زندگی، واقعیت نزدیکیِ مرگ ما را به ارزیابی چگونگی زیستِمان هدایت میکند. در این بین، آنقدر درگیر احتیاجات، مقتضیات و چرخهی زندگی میشویم که به نظر نمیرسد وقت زیادی صرف کنیم تا بفهمیم مرگ محتوم ما چه تأثیری بر چگونه زیستنمان دارد، البته به غیر از وقتی که دچار فقدان عزیزی میشویم.
یادگیریِ ایجاد دوستی و حفظ آن یکی از کارهای اصلی دوران کودکی است، و اندیشههای کودکان دربارهی دوستی میتواند به نحوی ارزشمند در فهم جمعی ما نقش داشته باشد.
اما آگاهی از مرگ، هرقدر غمانگیز و دردناک باشد، میتواند به ما یاری دهد تا ارزش زندگی را پاس داریم، و به زندگی خود عمق و معنای بیشتری ببخشیم. همانطور که والاس استیونسِ (Wallace Stevens) شاعر گفته است: «مرگ مادرِ زیبایی است.»
در این نوع از گفتگوها، من شیفتهی قوت و قدرتی میشوم که کودکان برای کندوکاو و تحقیق فلسفی با خود میآورند، و مخصوصاً مجذوب اشتیاق و توانایی آنها میشوم که صادقانه و مبتکرانه به این پرسشها روی میکنند. اگرچه تفکر فلسفیِ ابتداییِ کودکان نشان میدهد که آنها تازه به این کار روی آوردهاند، اما این تازگی در عین حال متضمن آزادی در تخیل و به تصور درآوردن طیف وسیع نوآورانهای از راهحلهای ممکن است.
از نظر کودکان، فلسفه تلاشی عمیقاً ابتکاری و بازیگوشانه است. آنها چیزی را نمایش میدهند که گاه از آن به عنوان «ذهن تازهکار» یاد میشود، شیوهی روی کردن به تجربه با نگاهی تازه و پذیرا. جان بَنویلِ (John Banville) نویسنده از کودکی به عنوان «حالت شگفتیِ مدام تکرارشونده» یاد میکند که در آن «کودک در هر لحظه با چیزی نو و خارقالعاده مواجه میشود».
کودکان که گاه گفته میشود در جهانی زندگی میکنند که جهانِ ممکنات است، آمادهی در نظر گرفتن و بررسی کردن گزینههای خلاقانهاند؛ آنها که جهان را از چشمانداز حیرت و گشودگی مینگرند، به نظر میرسد که بار سنگینی از فرضهای مربوط به دانستههای قبلیِشان ندارند. به قول کودکی دهساله: «چون بزرگسالان چیزهای زیادی دربارهی آنچه واقعی است و آنچه واقعی نیست میدانند، تخیل و خلاقیت کمتری دربارهی امور ممکن دارند.»
کودکان معمولاً مشتاق پذیرش طیف وسیعی از اندیشهها و تصورات هستند، تصوراتی که برخی از آنها را اکثر بزرگسالان اغراقآمیز و باورنکردنی میدانند و قابلتوجه نمیشمارند. در واقع، پژوهش تأیید میکند که چون کودکان انتظارات و توقعات چندانی دربارهی این ندارند که چیزها چگونه باید باشند، در بعضی از موقعیتها متفکرانِ انعطافپذیرتری نسبت به بزرگسالان هستند و مسائل را بهتر از آنان حل میکنند.
فلسفه از دیدگاههای تازه و بدون قیدوبند کودکان بهره میبرد. پرداختن به مشکلات فلسفی نیازمند گشودگی به شیوههای جدید اندیشیدن، مثالهای خلاقانه، و شوق به بازی با اندیشههاست. کودکان قابلیتهای فوقالعاده نیرومندی در این حوزهها دارند.
هنگامی که دوران کودکی را پشت سر میگذاریم، از بودن در وضعیت اکتشاف دور میشویم، و تفکرمان کمتر آزادانه و بیشتر محدود به عقاید ثابت و نامتغیر میشود. تصور میکنیم که میفهمیم جهان چگونه کار میکند، یا قرار است بفهمیم، و این امر سبب میشود که حسمان دربارهی چیستی امور ممکن محدود شود. ذهن کودکان گرانبار از اموری نیست که غیرممکن بودن آنها را از پیش تعیین کرده باشند.
گفتگوی فلسفی با کودکان فرصتهایی برای نوعی از تعامل میان بزرگسالان و کودکان به دست میدهد که متفاوت با نوع معمولی آن است که بزرگسال، معلم یا مرجع محسوب میشود، و کودک دانشآموز یا تابع. چون مسائل فلسفه از نوعی نیست که برایش پاسخی حلشده و معین وجود داشته باشد، لازم نیست که بزرگسالان متخصص و کارشناس، «مخزن حکمت»، باشند.
در عوض، میتوانیم با هم تحقیق کنیم، و همراه با کودکان بکوشیم تا فهم بُعد فلسفیِ زندگی انسانی را بهبود بخشیم، از این طریق که در مورد مسائلی تحقیق و تفحص کنیم که برای همهی ما مهم و بغرنجاند، و به دیدگاهها و تجربههای متفاوتی که هر یک از ما به بحث و گفتگو میافزاید ارج بنهیم.
بزرگسالان و کودکان هر دو با قابلیتهای مهمی به مواجههی فلسفی میآیند. بزرگسالان تجربهی زندگی، باریکبینی مفهومی، و سهولت استفاده از زبان و استدلال را با خود دارند. کودکان شجاعت خلاقانه اندیشیدن را، بدون نگرانی از اشتباه کردن یا احمق به نظر رسیدن، و شوق در میان گذاشتن افکارشان با همه را با خود میآورند.
اعتراف به اینکه کودکان شخصاً فکر فلسفی دارند این فرصت را، به لحاظی بسیار واقعی، به آنها میدهد که خود را به طرزی متفاوت نگاه کنند، به عنوان کسی که مستقل فکر میکند و فکرش باارزش است. کودکی دهساله اخیراً دربارهی فلسفه میگفت: «دوست دارم که نظرم را باارزش بدانند.» این انواع تبادلات سبب میشود که دیدگاههای مهم و منحصربهفرد کودکان تأیید و تصدیق شود.
هنگامی که بزرگسالان واقعاً به نظرات کودکان گوش دهند، هنگامی که تعاملات ما با آنها متقابل باشد، این کار تصورات پیشین ما را دربارهی تواناییها و محدودیتهای کودکان به چالش میکشد. دیدگاههای متمایز آنها برای ما قابلفهمتر میشود، میتوانیم آنچه را برای گفتن دارند بدون پیشداوری درک کنیم، و یادگیری از آنها برای ما امکانپذیر شود.
برای مثال، وقتی دربارهی معنای کودکی میاندیشم، گفتهی کودک دهسالهای را به یاد میآورم:
وقتی خوب دربارهی کودکی و بزرگسالی فکر کنیم، میفهمیم که این دو فقط ایدههایی هستند که مردم آنها را چنین تصور میکنند، و سپس مرزهایی دور این نامها میگذارند تا چیزی خلق کنند که عملاً واقعی نیست. در واقع، چیزی به عنوان «کودک بودن» یا «بزرگسال بودن» وجود ندارد. اینها فقط برچسباند. ما همه انسانایم.
این کودک در حیرت است که آیا اصلاً مرحلهی کودکی خارج از آنچه انسان ساخته است وجود دارد یا نه، و میگوید که تمایزی که ما میان کودکان و بزرگسالان برقرار میکنیم به نظر مفهومی ساختگی است؛ به عبارتی، این تمایز بر اساس سهولت و راحتی بنا شده است، شیوهای برای نظم و سامان دادن به زندگی (برای مثال، برای رأی دادن باید ۱۸ ساله باشید) و نه بر اساس واقعیتی عینی. نظر این کودک مرا به فکر دربارهی شیوهای انداخت که کودکان را طبقهبندی میکنیم، و اینکه چگونه تفکر خودشان دربارهی کودکی و معنای آن اهمیت دارد؛ بهرغم همه چیز، آنها غرق در تجربهی کودکیاند، در حالی که من فقط میتوانم سعی کنم به یاد بیاورم که کودک بودن چگونه چیزی است.
در طی سالها، من منظماً ترغیب شدهام که در نظراتم نسبت به برخی از سؤالهای فلسفی که با کودکان به کندوکاو دربارهی آنها پرداختهام بازنگری کنم. برای مثال، گفتگویی با برخی از کودکان دبستانی این نظر عموماً مقبول را مورد تردید و پرسش قرار داد که دوستی ضرورتاً رابطهای متقابل و دوطرفه است. ارسطو ادعا میکند که ویژگیِ اصلیِ تعریفکنندهی دوستی توجه و مراقبت متقابل است، یا آنچه او «ارادهی نیک یا خیرخواهی» مینامد: دوستی متقابل است. اکثر فیلسوفان با این گفته موافقاند. به همین ترتیب، بخش بزرگی از پژوهش در این زمینه فرض میکند که متقابل و دوطرفه بودن برای آنکه رابطهای دوستی خوانده شود ضروری است. افراد فقط در صورتی دوستان هم توصیف میشوند که هر یک دیگری را دوست تعریف کند.
اما در گفتگویی دربارهی دوستی، گروهی از یازدهسالهها با این تعریف موافق نبودند. آنها فکر میکردند که گاه یک شخص رابطهای را دوستی نمینامد و دیگری آن را دوستی مینامد، اما این دو چه بسا فقط تصورات متفاوتی از معنای دوستی داشته باشند. دانشآموزی گفت که گاه مردمی هستند که با شما به عنوان دوست رفتار نمیکنند، اما این به این معنا نیست که دوستی وجود ندارد. آنها همچنین اشاره کردند که ممکن است دورههایی در رابطه وجود داشته باشد که خیلی دوطرفه نباشد، هنگامی که یک دوست بیشتر نیازمند است که بگیرد و کمتر از دیگری بدهد. به گفتهی آنها برخی از دوستیها ممکن است بیشتر اوقات به طور کامل متقابل نباشد، اما ما باز هم آن رابطه را دوستی محسوب میکنیم. دیگران خاطرنشان کردند که مدتی طول میکشد تا دوستی به وجود آید، و گاه این مدت برای دو نفر در رابطهای واحد متفاوت است، زیرا گامی که در آن صمیمیت ایجاد میشود چه بسا برای هر دو یکی نباشد، به عبارتی یک دوست ممکن است این پیوند صمیمیت را پیش از دیگری احساس کند.
اخیراً به این موضوع پی بردهام که اندیشهها و مشاهدات کودکان دربارهی دوستی به طور خاص حاکی از بصیرت است زیرا، به نظرم، دوستی در زندگی آنها بسیار مهم و اساسی است. مخصوصاً وقتی مدرسه رفتن را آغاز میکنند، بیشتر ساعات بیداری خود را با همکلاسانشان میگذرانند، بسیار بیشتر از آنچه بزرگسالان چنین میکنند. یادگیریِ ایجاد دوستی و حفظ آن یکی از کارهای اصلی دوران کودکی است، و اندیشههای کودکان دربارهی دوستی میتواند به نحوی ارزشمند در فهم جمعی ما نقش داشته باشد.
کودکان چیزهای زیادی برای ارائه کردن دارند. اگر بتوانیم بیآنکه فکر کنیم آنها «فقط کودک»اند به ایشان پاسخ دهیم، میتوانیم تبادلات دوسویهای را پرورش دهیم که ممکن است هم چشماندازهایمان را وسعت بخشد و هم روابطمان را با کودکان در زندگی عمیقتر کند. اندیشههای آنها میتواند به ما یادآوری کند که وقتی کودک بودیم دنیا را چطور میدیدیم، و به ما امکان دهد که تصورات آنها را درک کنیم. گوش دادن به آنها اقتضا میکند که خواهان آن باشیم که، همانطور که گَرت مَتیوزِ (Gareth Matthews) فیلسوف گفته است، «از فرض برتری بزرگسالان در دانش و تجربه» که «خودبهخود» وجود دارد دست بشوییم، و مواجههی خود را با آنها با این آگاهی همراه کنیم که چه بسا باید چیزی از آنها بیاموزیم.
کار فلسفی کردن با کودکان سبب میشود که بزرگسالان با ظرفیتهای خاص موجود در کودکی ــ تعجب و کنجکاوی، تخیل و آگاهی درخشان، و حس بیحدومرزی دربارهی امور ممکن ــ ارتباط پیدا کنند و به این ترتیب عالم فلسفی خودمان را حیات بخشند و بسط و گسترش دهند.
برگردان: افسانه دادگر
جانا مور لون مدیر مرکز فلسفه برای کودکان و دانشیار وابسته در دانشگاه واشنگتن است. او نویسندهی کتاب کودک فیلسوف (2012)، یکی از ویراستاران کتاب فلسفه و آموزش و پرورش: معرفی فلسفه به جوانان (2012) و یکی از مؤلفان کتاب فلسفه و آموزش و پرورش: پرسشگری و گفتگو در مدارس (2016) است. کتاب اخیر او دیدهشده و شنیدهنشده: چرا نظرات کودکان مهم است (2021) است. او در جزیرهی بِینبریج در واشنگتن زندگی میکند. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Jana Mohr Lone, ‘Philosophy with children’, Aeon, 11 May 2021.