تاریخ انتشار: 
1400/04/31

پارادوکس هیوم: چگونه فلسفه‌‌ی بسیار خوب می‌تواند به سیاست‌ بسیار بد بینجامد؟

جولیان باگینی

چگونه یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان دنیا برداشت‌هایی چنین اشتباه داشته است؟ بی‌تردید دیوید هیوم شایسته‌ی جایگاه رفیعی در میان بزرگان فلسفه است اما هرجا پای سیاست در میان بوده، دچار خطا شده است. این غول قرن هجدهمیِ جنبش روشن‌گری اسکاتلند نسبت به دموکراسی شکاک و (به‌رغم شهرتش به عنوان «کافر بزرگ») طرفدار یک کلیسای سازمان‌یافته بود. او در مورد برابری زنان و مردان تردید داشت و به نژادپرستی بدنام بود. او در حمله‌ی نظامیِ بی‌معنایی به فرانسه شرکت کرد، بی‌آنکه علناً مشروعیت آن را به پرسش بکشد.

با کاوش در پارادوکس هیوم در می‌یابیم، همان ویژگی‌هایی که سبب می‌شد هیوم چنین فیلسوف درخشانی باشد، عامل تبدیل او به یک متفکر سیاسی پراشتباه بود. این موضوع پیامدهایی برای فلسفه‌ی آکادمیک معاصر دارد (رشته‌ای که «مهارت‌های نقادانه‌ی انتقال‌پذیر» آن که بسیار تحسین شده، گویا چندان انتقال‌پذیر نیستند). شیوه‌های تفکری که در برخی زمینه‌ها کارکردی درخشان دارند، در دیگر زمینه‌ها شدیداً ناکارآمدند: در واقع، بعضی از بزرگ‌ترین اشتباهات ما زمانی رخ داده که طرز فکری را که برای زمینه‌ای مناسب بوده، در جای دیگری به کار گرفته‌ایم، جایی که واضحاً نامناسب بوده است. این موضوع برای زندگی روزمره و عملی هم پیامدهایی دارد: هیوم نشان می‌دهد که هوشمندترین شخص در یک اتاق، لزوماً هوشمندانه‌ترین انتخاب برای انجام کاری مشخص نیست. و از این گذشته شکاکیت عقلانی و سالم هرچند پیش‌شرطی اساسی برای تحقیق عقلانی در علم و بسیاری زمینه‌های دیگر است اما می‌تواند به آسانی به بدبینی جبرگرایانه‌ای درباره‌ی افق‌های ساخت جامعه‌ی بهتر بینجامد و این موضوع نتایجی کلی در بر دارد.

شاید تجربه‌ی هیوم هشداری درین‌باره باشد که سرکشیِ عمیق نظری می‌تواند با مصالحه‌گری آسوده‌ی اجتماعی به آسانی همراه شود. بنابراین، بسیاری از کسانی که به انکار دیدگاه‌های رایج افتخار می‌کنند، خود با خوشنودی بر نظام‌های سیاسی و اجتماعی جاافتاده تکیه دارند. به نظر می‌رسد که دارایی، حقوق بازنشستگی، درآمد و موقعیت اجتماعی همگی از این قدرت برخوردارند که شکاکیت را به طور معجزه‌آسایی از میان ببرند.

اما پیش از آنکه روشن کنیم چگونه اندیشه‌ی هیوم در جهان سیاست عملی به خطا رفت، باید اول ببینیم که چرا این اندیشه در عرصه‌ی فلسفی چنین عظیم است.

هیوم شخصی میانه‌رو بود که از هر نوع افراط و تفریطی دوری می‌کرد. او تجربه‌گرایی هوشیار بود که می‌دانست قدرت ذهن می‌تواند در انزوای از تجربه، توهمات نظری بیافریند. الگوی او این دستورالعمل ارسطو بود که باید به تناسب طبیعت هر چیزی باریک‌اندیشی کرد، نه کم‌تر و نه بیش‌تر. بنابراین، از دیدگاه یک متفکر هیومی، هرچند مسائل اخلاقی هرگز با استفاده از الگوریتم‌ها حل نخواهند شد، باید همچنان سعی کرد تا حد امکان در مورد آنها به روشنی و وضوح دست یافت. با این شیوه‌ی متعادل، هیوم با دشوارترین مسائل در فلسفه مواجه می‌شد، بی‌آنکه دشواری آنها را دست کم بگیرد یا با راه‌حل‌های بعید و نامحتمل خود را از آنها خلاص کند.

برای مثال، مسئله‌ی اراده‌ی آزاد را در نظر بگیرید. از دوران باستان، فیلسوفانی که پذیرفته‌اند کیهان پدیداری یک‌سره طبیعی است، با این نتیجه‌ی باور خود دست به گریبان بوده‌اند که اگر انسان‌ها نیز مانند دیگر حیوانات، گیاهان و اشیاء، تحت حاکمیت قوانین علّیِ جهان هستند، پس رفتار ما از مهاجرت پرستوها یا برآمدن خورشید آزادانه‌تر نیست. با دو وسوسه مواجه‌ایم:‌ دست از تلاش برداریم و باور خود به آزادی انسان را به کلی کنار گذاریم، یا اینکه در جست‌وجوی شکاف‌هایی در طبیعت باشیم تا از خلال آنها قدرتی منحصر‌به‌فرد برای انسان قائل شویم که بر اساس آن بتواند آزاد از ضروریات سازوکار فیزیکی جهان، سرمنشا زنجیره‌هایی علّی باشد.  

راه میانه‌ی هیوم این بود که دقت بیشتری به آزادی بشر در بستر عمل معطوف کند. هیچ‌کس واقعاً باور ندارد که آزادی بشر عبارت از این توانایی است که علت چیزهایی باشد بی‌آنکه خود علتی داشته باشد. در واقع، ما نمی‌توانیم رفتار هیچ‌کس را درک کنیم مگر آنکه بفهمیم چگونه از گرایش‌های درونیِ مشخص و محرک‌های معین ناشی شده است. برای مثال، وقتی برای کسی هدیه‌ای انتخاب می‌کنید، باور خود را به ضرورتی ناگزیر بیان می‌کنید که بر اساس آن، شخص مزبور هدیه را دوست خواهد داشت، ضرورتی که از کیستیِ آن شخص برآمده است. معمولاً می‌گوییم: «این هدیه را دوست خواهد داشت» نه اینکه «امیدوارم تصمیم بگیرد که این هدیه را دوست داشته باشد». اگر ترجیحات ما انتخاب‌های آزادانه و بی‌قید و شرط بود، هرگز نمی‌توانستیم بدانیم چه کسی از چه چیزی خوشش می‌آید.

 

جلد اصلی کتاب «رساله‌ای درباره‌ی طبیعت انسان» اثر هیوم. عکس از ویکی‌مدیا


 

بنابراین، به گفته‌ی هیوم نه تنها اینکه ما موجوداتی طبیعی در جهانی تحت حاکمیت قوانین معین هستیم با اراده‌ی آزاد سازگار است بلکه در واقع نتیجه‌ی ضروری آن است. احساس آزادی تنها وقتی معنا دارد که ما بتوانیم آزاد از اجبار عمل کنیم، یعنی بر اساس انتخاب‌هایی که خود به آنها رسیده‌ایم. این واقعیت که ما منشا نهایی این انتخاب‌ها نیستیم ربطی به موضوع ندارد. تا امروز، این رویکرد «سازگارگرایانه» که هیوم در ارائه‌ی آن پیشگام بود، رایج‌ترین شیوه‌ای است که فیلسوفان از راه پر پیچ و خم مسئله‌ی اراده‌ی آزاد، گذر می‌کنند.  

هیوم با همه‌ی مسائل فلسفی با همین صداقت و واقع‌گرایی مواجه می‌شد. او وسوسه‌ی شکاکیت رادیکال را می‌شناخت، شکاکیتی که ما را از هر باوری جز اینکه به چیزی نمی‌توانیم باور داشته باشیم، خالی می‌کند. اما در عین حال می‌فهمید که نمی‌توان همچون یک شکاک مطلق زندگی کرد. بنابراین، استدلال او این بود که برای بعضی باورها ممکن است دلایل مشخصی نداشته باشیم، اما چاره‌ای جز باور به آنها نداریم. باور به علیت احتمالاً اساسی‌ترین آنهاست: بدون مفروض گرفتن رابطه‌ی علت و معلولی نمی‌توانیم حتی روز خود را سر کنیم، زیرا در این صورت در مواردی همچون اینکه غذا خوردن چه تأثیری بر ما خواهد داشت، هر کاری چقدر زمان خواهد برد و دیگر انسان‌ها چگونه رفتار خواهند کرد، باید قوه‌ی تشخیص خود را زیر سوال ببریم.

در مجموع از نظر هیوم، تعقل فلسفی عبارت از این نبود که هر جا منطق ما را می‌برد، ولو یاوه باشد، به دنبال آن برویم؛ بلکه عبارت از این بود که تسلیم الزامات ناشی از تجربه شویم. عقل جدا از تجربه خود را ویران و ما را قانع می‌کند که هر دانشی ناممکن است. معقول بودن به معنای درک این واقعیت است که تعقل تنها ساختن استدلال‌ها نیست بلکه به حساب آوردنِ تمام دلایلی است که برای باور یا ناباوری به چیزها داریم و برخی از این دلایل از تجربه می‌آیند نه منطق. این شیوه در فلسفه بسیار به کارِ هیوم آمد. او هنوز الگوی بسیاری از فیلسوفان امروزی است که مشتاق‌اند جایی میان زندان شکاکیتِ افراطی و عمارت‌های مفهومیِ بنیاد-بر-هوا حرکت کنند. اما در سیاست، این شیوه به اتخاذ گرایشی ارتجاعی می‌انجامد.

خردمندیِ موجود در محافظه‌کاری (محافظه‌کاری واقعاً خردمندی‌هایی در بر دارد) مشخصاً هیومی است. محافظه‌کاران قبل از هر چیز نگران آن هستند که عقل انتزاعی می‌تواند قرن‌ها تجربه را بر باد دهد: آنچه بر کاغذ، آرمان‌شهر به نظر می‌آید قطعاً در واقعیت از جامعه‌ی ناکامل کنونی بدتر از آب در خواهد آمد. یکی از مشهورترین گفتارهای هیوم این است: «بنابراین عُرف راهنمای بزرگی برای زندگی انسان است. تنها همین اصل است که سبب می‌شود تجربه‌ی ما برای‌مان مفید باشد و ما را قانع می‌کند که آینده همان سلسله وقایعی را در بر خواهد داشت که در گذشته رخ داده است.» اِعمال این «اصل» بر ماوراءالطبیعه و شناخت‌شناسی (ماهیت جهان و چگونگی شناخت ما از آن) نتایجی شگفت‌آور در پی دارد. اما اِعمال آن بر سیاست و اخلاق عمومی سبب می‌شود که بیش از حد آمادگی داشته باشیم هنجارها و نهادهای خراب یا حتی مخوف را بپذیریم، تنها به این دلیل که همیشه بر جای خود باقی بوده‌اند.

این دقیقاً همان اشتباهی است که هیوم بارها و بارها تکرار کرد. یکی از مثال‌های چشمگیر این موضوع، مقاله‌ی او با عنوان «درباره‌ی چندهمسری و طلاق» است. صفحات اول این نوشته مشخصاً ترقی‌خواهانه هستند، جایی که حساسیت‌های شکاکانه‌ی هیوم، پیش‌فرض‌های دلبخواهیِ سنت‌های اجتماعی را وارسی می‌کند. او اصرار می‌کند که «خرافه‌ای بیش نیست که تصور کنیم ازدواج می‌تواند تنها به یک سان باشد و تنها یک شکل یا شیوه داشته باشد». حتی نگاهی گذرا به «زمان‌ها و مکان‌های مختلف» نشان می‌دهد که «از آنجا که شرایط مختلف است، قوانین مزیت‌های متفاوتی دارند و ما درمی‌یابیم که… آنها الزامات مختلفی را برای این قرارداد مهم به همراه دارند». او حتی «سلطه‌جویی مردانه» را زیر سوال می‌برد و آن را «غصبی» می‌خواند که «حتی اگر از برابری بگذریم، نزدیکیِ رتبه‌های اجتماعی را که طبیعت میان جنسیت‌ها برقرار کرده، از میان می‌برد». او به حمایت از طلاق نزدیک می‌شود زیرا «هیچ چیز نمی‌تواند ظالمانه‌تر از حفظ خشونت‌آمیز پیوندی باشد که از ابتدا بر اساس عشق متقابل شکل گرفته اما اکنون نفرت متقابل عملاً آن را منحل کرده است.»

اما هیوم در ادامه این استدلال‌ها را با نوعی دیگر از شکاکیت رد می‌کند: احتیاط شدید درباره‌ی واژگون کردن سنت‌های مورد احترام. او بر خلاف استدلال‌های محکم خود که به مشروعیت طلاق اشاره دارند، به این نتیجه می‌رسد که ازدواج باید به خاطر کودکان مقدس باقی بماند، تا هوس گذرا به دوستی متین تبدیل شود و از تضاد علائق در مورد پول و دارایی‌ که نتیجه‌ی جدایی است، احتراز شود. بعد از شروعی چنان چالش‌طلبانه، با مصالحه‌گری نتیجه می‌گیرد که «ممنوعیت چندهمسری و طلاق به نحوی قانع‌کننده برای شیوه‌ی زندگی در اروپای کنونی ما مناسب است».

بحث هیوم درباره‌ی طلاق و ازدواج مثالی کامل از آن است که چگونه یک توانمندی فکری برای همه‌ی اهداف متناسب یا نامناسب نیست. احتیاط مناسب در فلسفه می‌تواند در سیاست به بزدلی تبدیل شود. هیچ سیاست‌مداری که به این منوال نسبت به تحولات نامطمئن شکاک باشد، نمی‌تواند از ازدواج هم‌جنس‌ها حمایت، از حداقل درآمد دفاع یا از نظام سلامت ملی پشتیبانی کند.

حال، چقدر شکاکیت کافی است؟ با این ایده‌ی ارسطو شروع کنیم که فضیلت حفظ اعتدال است بین افراط و تفریط: شکاکیت درست، میان تفریط ساده‌لوحی و افراط بدبینی فلج‌کننده قرار دارد. اما در تعیین اینکه این نقطه‌ی تعادل کجاست، همه‌چیز وابسته به بستر این پرسش است. بنابراین، برای مثال وقتی با غریبه‌ها سر و کار داریم، باید شکاک‌تر باشیم تا زمانی که سر و کارمان با افراد مورد اعتمادمان است. به همین ترتیب، ایده‌های ناآشنا معیارهای اثبات سخت‌گیرانه‌تری لازم دارند تا ایده‌هایی که به آسانی با باورهای عمومی سازگاری دارند.

پرسش بعدی این است: شکاکیت در چه موردی؟ در عمل، جهان میان کسانی که شکاک هستند و نیستند تقسیم نشده، بلکه آنچه مردم نسبت به آن شکاک هستند، دنیا را تقسیم کرده است. رادیکال‌ها نسبت به وضعیت کنونی شکاک هستند، سنت‌گرایان نسبت به این ایده شکاکاند که می‌توانیم وضعیت بسیار بهتری داشته باشیم. آنها که از واکسن می‌ترسند، به علم پزشکی بدبین‌اند، اما دانشمندان علوم پزشکی نسبت به درمان‌های بومی شکاک‌اند. همان کسانی که نسبت به اروپای متحد شکاک‌اند، از قضا، کار به برگزیت که می‌رسد، بسیاری از باورها را بدون تردید می‌پذیرند.

شکاکیت هیوم برای فلسفه مناسب بود و کاملاً تعادل داشت. اما در سیاست، همان مقدار از شکاکیت بیش از حد زیاد بود. او شکاکیت خود را به نحوی نادرست توزیع کرده بود، بیش از حد نسبت به مزایای تغییر مردد بود و اصلاً نمی‌پرسید که هنجارهای اجتماعی کنونی چقدر از آزمون زمان سربلند بیرون آمده‌اند

حماقت هیوم: لوحه‌ی اعتراضی که سال گذشته بعد از مرگ جورج فلوید به گردن مجسمه‌ی او آویزان بود. عکس: پی‌ای ایمجز


 

این خطاها با فضیلت‌های مهم سیاسی همراه بوده است. در جهانی قطبی‌شده، بی‌میلی هیوم به جناح‌گرایی‌ سیاسی نشاط‌انگیز است. به نوشته‌ی او: «وقتی کسانی جناحی عمل می‌کنند، احتمال دارد که بدون شرم و پشیمانی شرافت و اخلاق را کاملاً نادیده بگیرند تا به حزب خود خدمت کنند». شاهد این ماجرا را در جمهوری‌خواهان آمریکایی ببینید که چاپلوسی ترامپ را می‌کنند یا اعضای حزب محافظه‌کار انگلستان را که دغدغه‌های مربوط به بی‌صداقتی بوریس جانسون را نادیده می‌گیرند. هیوم هرگز در دایره‌ی بسته‌ای از افراد هم‌فکر گرفتار نشد. او تصمیم گرفت که «رساله‌ای درباره‌ی طبیعت انسان» را در شهر کوچک لافلش بنویسد، جایی که تنها هم‌صحبت باسواد او راهبان ژزوئیت بودند. او می‌دانست که ذهن باز و شکاک نباید از هم‌صحبتی با کسانی که شدیداً با او مخالف‌اند، بهراسد بلکه برعکس، از چنین هم‌صحبتی سود خواهد برد.

فضیلت دوم شکاک بودن نسبت به آرمان‌شهر‌هاست. او همواره مخالف «آن کوشش پر از جدیتِ فلسفی به دنبال کمال» بود. خواه در مورد دستورالعمل رواقیان برای ضربه‌ناپذیر کردن خویش در مقابل هر گونه باخت و زیان، و خواه برنامه‌های تأسیس بهشت بر زمین، هیوم معتقد بود که کمالِ فرا انسانی، دشمن بهترین نیکویی‌های بشری است. شکست‌ فاحش انقلاب‌ها در زمینه‌ی ساخت جوامع جدید از نقطه‌ی صفر، مانند روسیه‌ی استالین و کامبوج پل‌پوت، گواه صدق این نظر است.

درس سوم هیومی این است که باید به اصول نامنعطف بی‌اعتماد باشیم. به نوشته‌ی او «همه‌ی اصول موضوعه‌ی کلی در سیاست باید با احتیاط بسیار پذیرفته شوند»، زیرا «همواره شواهدی خارج از نظم و غیر عادی در این بستر مشاهده شده‌ است». دولت‌هایی که از نظر مالی محافظه‌کارند، در طول بیماری جهان‌گیر کنونی میلیاردها دلار به اقتصاد خود تزریق کرده‌اند، موضوعی که شاهدی مناسب برای این ادعای هیوم است.

این درس‌ها به خودی خود بسیار خوب به نظر می‌رسد. اما ظاهراً در کنار هم، به محافظه‌کاری آشنای بِرکی (burkean) می‌انجامند: محتاط، عمل‌گرا، شکاک نسبت به تغییر، اصول انتزاعی و برنامه‌های ترقی‌خواهانه. اما مجموع آنها فلسفه‌ی سیاسی کاملی به وجود نمی‌آورد: شکاکیتی که در آنها منعکس است اگر با شکاکیتی دیگر همراه نشود، می‌تواند فلج‌کننده باشد: شکاکیت نسبت به وضعیت کنونی.‌ هر قدر خطرات تحول نامشخص باشد، گاهی زیان‌های مسلّم «شیوه‌های معمول» بدترند.

در فلسفه، حماقت نظری و دست کشیدن از عقل متعارف که امکان سر کردنِ زندگی روزمره را ایجاد می‌کند، چنان خطرناک است که باید به شکاکیت فلسفی بیشتر شک داشته باشیم تا شواهد تجربی. اما در سیاست، شواهد اندکی وجود دارد که نشان دهد عقل سلیم و عُرف برای ما مفید بوده‌‌اند: وضعیت کنونی ممکن است چندان هم تحت تأثیر تجربه شکل نگرفته باشد و بیشتر منافع قدرتمندان به آن شکل داده و آن را استحکام بخشیده باشد. اگر حکمت دوران خود را زیر سوال نبریم، خطاهای آن را استمرار خواهیم بخشید.

افراد محافظه‌کار همیشه معتقد خواهند بود که اگر اصلاح وضعیت موجود زیادی خوب و در نتیجه غیر واقعی به نظر برسد،‌ احتمالاً غیر واقعی خواهد بود. ترقی‌خواهان همیشه معتقدند که هر قدر هم رها کردن امور به حال خود وسوسه‌انگیز باشد، باید برای تصور آینده‌هایی متفاوت تلاش کنیم. میانه‌روی ارسطویی در اینجا به معنای آن است که هر دو اصل را به کار گیریم و سعی کنیم به قضاوتی متعادل در هر مورد برسیم. این کار گرایش‌هایی را که ممکن است معمولاً لیبرال‌ها و محافظه‌کاران را به اشتباه بیندازد، کنترل خواهد کرد. متاسفانه هیوم در انطباق دادن افکار خود با مسائل عمومی جامعه چنین نکرد. همان‌طور که مقاله‌ی او درباره‌ی طلاق نشان می‌دهد، او می‌توانست دفاعیات نظری در طرفداری و مخالفت با اصلاح را به طور متوازن در نظر بگیرد، اما در نهایت اشتباه کرد و از شکاکیت نسبت به تحول طرفداری کرد.

دیگر مثال چشمگیر جایی است که هیوم به دقت زیان‌های نابرابری را بیان می‌کند: «رفتار طبیعت با نوع انسان چنان سخاوت‌مندانه است که اگر همه‌ی هدیه‌های او میان گونه‌ها به طور مساوی تقسیم می‌شد، و هنر و صنعت هم بر آن می‌افزود، هر فرد از همه‌ی نیازمندی‌های خود برخوردار می‌بود، و حتی از زندگی مرفه هم بهره‌مند می‌شد… باید به این موضوع نیز اعتراف کنیم که هر جا از این برابری دور شده‌ایم، کاهش خشنودی فقیران از افزایش خشنودی ثروت‌مندان بیشتر بوده است و ارضای هوس‌های کوچک و بی‌هدفِ یک شخص اغلب ممکن است هزینه‌اش برای بسیاری خانواده‌ها محرومیت از نان و دارایی‌های اولیه باشد».

با این حال، در اینجا شک‌های محافظه‌کارانه مانع از آن می‌شود که او از اصلاح این اشکالات حمایت کند. ایجاد برابری‌ به این ترتیب، نیازمند زور و خشونت زیادی است و به اقتداری که در پس آن است، چنان قدرتی می‌بخشد که «به زودی به استبداد تنزل خواهد یافت». «برابری کامل دارایی‌ها، همه نوع اطاعت را» از میان می‌برد و «هر نوع مشروعیت نهادها را شدیداً تضعیف می‌کند و قدرت را تقریباً از بین می‌برد». ظاهراً او فکر نمی‌کرد که چنین اتفاقی ممکن است اتفاق خوبی باشد، و تصور نمی‌کرد که هشدارهایش نسبت به قدرت مطلقه‌ی مفروض در یک نظم برابری‌خواه و آسان‌گیری‌هایش نسبت به اقتدار غیربرابری‌گرای موجود ناسازگارند.

برابری کامل ممکن است واقعاً دست‌نیافتنی باشد اما هیوم به این موضوع فکر نمی‌کرد که شاید برابریِ بیشتر چیز خیلی خوبی باشد. گاهی مقدار بیشتری از چیزی بهتر است، حتی اگر بیشترین مقدار آن بد باشد. او اشتباهات محافظه‌کارانه‌ی مشابهی را در مورد بسیاری از دیگر عُرف‌ها نیز مرتکب شده است.

او همه‌ نوع دیدگاه جاافتاده‌ی دوران خود را بیش از حد آسان می‌پذیرفت، به جای آنکه به ایده‌های جایگزین جدیدی فکر کند. بدنام‌تر از همه، گفتار او در یک پانویس است که در آن می‌گوید «احتمال می‌دهم که کاکاسیاه‌ها طبیعتاً از سفیدها پست‌ترند. هرگز ملت متمدنی با این رنگ پوست وجود نداشته و حتی هیچ فرد شاخصی در عمل یا نظر از آنها موجود نبوده است». هیوم می‌بایست نسبت به حدس‌ها درباره‌ی سلسله‌مراتب نژادی بسیار شکاک‌تر می‌بود، زیرا اینها نظریه‌هایی بودند که هرگز در تجربه ریشه نداشتند بلکه تصوراتی خیالی بودند که برای توجیه تعصب‌های متناقض با تجربه به وجود آمده بودند. او همچنین نسبت به منش‌های مردسالارانه‌ی دوران خود موضعی انتقادی نداشت و فرض می‌کرد که آنها در واقعیت زیست‌شناختی نوع بشر ریشه دارند.

یک دلیل برای اینکه چرا هیومِ محافظه‌کار امروز برای فیلسوفان چنین قهرمانی به شمار می‌رود، این است که (هرچند اشتغال به فلسفه کاری کاملاً لیبرال است)‌ در بلندمدت، شیوه‌های تجربی او تعصب را از میان می‌برد و حماقت موجود در عُرف‌های تاریخ‌گذشته را برملا می‌کند. اگر هیوم امروز زنده بود، شواهد محکم علیه نژاد‌پرستی علمی را کوبنده قلمداد می‌کرد و بی‌درنگ از دیدگاه‌های تعصب‌آمیز خود دست برمی‌داشت. به همین ترتیب، او احتمالاً می‌توانست منافع دموکراسی، توانمندی‌های برابر زنان و منافع توزیع ثروت را درک کند. اعتراض‌های او به اصلاح جامعه هرگز اساساً جزم‌اندیشانه نبود بلکه مبتنی بر چیزهایی بود که او به اشتباه فکر می‌کرد شواهد ثابت‌شده‌اند.

احتمالاً می‌توان امیدوار بود که هیوم تا امروز فهمیده بود که حماقتِ اصلاحاتِ پرشدت را نباید با حماقتی هم‌ارز برای احتراز از هر نوع تغییری مقابله کرد. قضاوت صحیح سیاسی نیازمند آن است که دو نوع شکاکیت مختلف را در تعادل با هم قرار دهیم: شکاکیت نسبت به برنامه‌های بزرگ و آرمان‌خواهانه، و شکاکیت نسبت به مزایای وضعیت کنونی امور.

هیوم دقیقاً این «شکاکیت تعدیل‌شده»‌ی صحیح را در اکثر نوشته‌های فلسفی خود رعایت کرده است. اما احتیاط ستودنی او در ماوراءالطبیعه، وقتی در سیاست به کار رفت، به فقدان قوه‌ی تخیل تبدیل شد. حماقت موجود در رویکرد «اول خراب‌کاری نکن» امروزه مضاعف شده، زیرا جوامع از کنترل نابرابری‌ها ناتوان‌اند و به‌ویژه، تغییرات اقلیمی ثبات نظم جهانی را تهدید می‌کنند. احتراز از تغییر فاجعه‌ای قطعی را به دنبال خواهد داشت، و بنابراین میانه‌روی باید از احتیاط محافظه‌کارانه به سوی آرمان‌خواهی ترقی‌خواهانه حرکت کند. هیوم با فضائل تجربه‌گرایانه‌ی خود مطمئناً می‌توانست این واقعیت را درک کند، حتی اگر در طول زندگی خود چنین فهمی ورای ادراک فیلسوفی بود که فکر می‌کرد «آنچه بوده» همیشه‌ «همان که باید می‌بود» خواهد ماند.
 

برگردان: پویا موحد


جولیان باگینی نویسنده و فیلسوف است. کتاب اخیر او انجیل بی‌خدا: آیا عیسی یک آموزگار بزرگ اخلاق بود؟ (۲۰۲۰) است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Julian Baggini, ‘The Hume paradox: how great philosophy leads to dismal politics’, Prospect, June 2021.