تاریخ انتشار: 
1400/10/17

تسلّی از دیدِ ایمانوئل کانت

مهدی خلجی

thequintessentialmind

مرگ پدیده‌ای است که در انتظار همه‌ی انسان‌هاست و گریزی از آن نیست. اما پذیرش آن برای همه‌ی افراد یکسان نیست. علاوه بر تفکر درباره‌ی مرگِ خود، مواجهه با مرگ عزیزان نیز چالش‌های ذهنیِ فراوانی برایمان ایجاد می‌کند. برخی افراد با توسل به عقل و منطق یا تکیه به عقاید دینی، راحت‌تر می‌توانند با مرگ عزیزانشان کنار بیایند. اما برخی دیگر، به «تسلّی» از سوی اطرافیانشان احتیاج دارند. اما چگونه می‌توانیم به‌نحو مناسبی باعث تسلیِ افراد داغ‌دیده و رنج‌دیده شویم؟ آیا به‌راستی می‌توانیم خودمان را «شریکِ» درد و غصه‌ی فرد داغ‌دیده کنیم؟ در غیر این صورت، چگونه می‌توانیم در عین عدم‌بی‌اعتنایی، مایه‌ی آرامش فرد داغ‌دیده شویم؟ نظر فیلسوفان دراین‌باره چیست؟


 

برای شهزاده سمرقندی

«از چه پس تسلّی به باطلم دهید که در جواب‌های شما دروغ و درای می‌مانَد و بس.»

کتاب ایّوب[1]

خواهان تسلّی نیست، نه ازآن‌رو که تسلّی نمی‌خواهد. کیست که خواهان تسلّی نباشد؟ بلکه ازآن‌رو که در جست‌وجوی تسلّی بودن یعنی زندگی خود را وقف این کار کنی؛ در حاشیه‌ی موجودیت خود، تقریباً همیشه بیرون از آن به سر ببری؛ کمتر به یاد بیاوری که برای چه در جست‌وجوی تسلّی هستی؛ و ازاین‌رو، حتی قادر نباشی به‌طور مؤثر تسلّی یابی، به‌طور مؤثر؛ و نه تسلّی حقیقی که یافت نمی‌شود.

کافکا


فقدِ عزیزان و دوستان چنان زخمی بر پیکر و روان انسان به جا می‌نهد که آدمی زندگی را ناگهان سراپا تیره‌وتار می‌یابد و حیران و هراسان به جست‌وجوی مرهمی التیام‌بخش برمی‌آید. این همان طلب تسلّی است.

اما آیا تسلّی حقیقی از مرگ عزیزان ممکن است؟ گئورگ زیمل، جامعه‌شناس آلمانی، در تعریف انسان می‌گفت: «انسان موجودی خواهان تسلّی است.» چرا آدمی در پی یافتن تسلّی است؟ و اساساً تسلّی به چه معناست؟ زیمل در گزین‌گویه‌ای می‌نویسد:

مفهوم تسلّی اهمیت گسترده‌تر و ژرف‌تر از آن چیزی دارد که آگاهانه بدان نسبت می‌دهیم. انسان موجودی تسلّی‌جوست. تسلّی غیر از کمک است ــ حتّی حیوانات کمک می‌خواهند ــ ولی تسلّی تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای است که نه‌تنها به انسان مجال می‌دهد رنج را تحمّل کند، که او را قادر می‌سازد که رنج را تعالی بخشد. این نه به خودِ بدبختی، که به بازتاب آن بر عمیق‌ترین سطح روح تعلّق دارد. انسان، کمابیش، قابل‌کمک‌کردن نیست. ازاین‌روست که او مقوله‌ی درخشان تسلّی را خلق کرده است. تسلّی نه‌تنها از کلماتی حاصل می‌شود که مردم خطاب به او برای این مقصود به کار می‌برند، بلکه حتّی از چیزهایی به دست می‌آید که او می‌تواند از صدها عامل دیگر در این جهان برگیرد.[2]

از دید هانس بلومنبرگ (Hans Blumenberg)، فیلسوف و انسان‌شناس آلمانی، تسلّی‌طلبی یعنی تلاش دشوار انسان برای تقسیم‌کردن چیزی با دیگران که تقسیم‌پذیر نیست. اما همین تلاش فرد، به رنج‌برنده این احساس را می‌دهد که بخشی از بار رنج خود را به دیگری سپرده و قدری سبک‌تر شود. تسلّی از قابلیت عام انسانی برای انتقال یا به‌وکالت‌دادن[3] می‌آید. آنچه را یارای به‌دوش‌کشیدن‌ نداریم یا باری را که قادر به کشیدن آن ــ چنان‌که باید ــ نیستیم، به دیگران وامی‌سپاریم. دیگران می‌توانند خود را به جای ما بگذارند و وانمایند که به نمایندگی ما بارِ آن رنج را می‌کشند. بلومنبرگ می‌گوید مهم‌ترین شکل یا نوع تسلّی در وقت بلا و سختی، رجوع و تکیه‌ی انسان به افرادِ خاصی در زندگی خود است برای دریافت «همدلی»، «واکنش» و «تسلّی».

سرانجام، تسلّی چیزی است که ما را قادر می‌سازد تا به زندگی ادامه دهیم، حتی پس از آنکه به نقطه‌ای رسیده‌ایم که زیستنْ ناممکن می‌نماید. مگر نه آنکه آدمی قادر است به‌رغم «همه‌چیز» زندگی کند؟

 

رابطه‌ی تسلّی و فلسفه

به سودای تسلّی‌یافتن یکی می‌گرید، دیگری به مناسک و مقدّسات پناه می‌برد، آن یک به دوستان می‌پیوندد، دیگری راه سفر را در پیش می‌گیرد، چاره‌ی بیچار‌گی.

اما بسیاری فیلسوفان، از زمان سقراط به این سو، باور داشته‌اند که بهترین تسلّی‌بخش، فلسفه است. اگر تسلّایی یافتنی باشد، جز در فلسفه‌ورزیِ جدّی و دگرگون‌ساز به دست نمی‌آید.

حکیمان رومی مانند سیسرون، سنکا و بوئتیوس، هر یک رساله‌هایی در تسلّی‌بخشیِ فلسفه نوشته‌ و با ترکیبی از استدلال فلسفی و هنر ادبی کوشیده‌اند مرهمی برای ماتم‌زدگی و حزن و وانهادگیِ آدم‌ها بسازند. رساله‌های تسلّی‌ یک ژانر مستقل ادبی را می‌آفرینند.

بوئتیوس، فیلسوف مسیحی و سناتور رومی، در سال ۵۲۳م، در دوران حبس و حالِ انتظارِ اعدام، رساله‌ای نوشت با عنوان درباره‌ی تسلّای فلسفه؛ اثری ادبی-فلسفی و آمیزه‌ای از سبک‌ها و نیز نثر و شعر.

بوئتیوس به خواننده می‌گوید ایام زندان و چشم‌انتظاریِ مرگ را به تأمل در باب سعادت می‌گذراند؛ همان نعمتی که از او به‌ناحق دریغ شده است. یک بار همین‌طور که غرق تأمل و مشغول نوشتن دراین‌باره بوده، بانویی پیش روی او پدیدار می‌گردد، با دیدگانی درخشنده و جامه‌ای جاودانه، که سرش را به سر او می‌ساید: او نه کلیسا بود، نه عیسی مسیح و نه قدیسی مسیحی، بلکه بانوی فلسفه بود (در زبان لاتین کلمه‌ی فلسفه مؤنث است). او بوئتیوس را به‌خاطر لذتی‌ که از سروده‌های سوگمندانه می‌برد، به ملامت می‌گیرد و فلسفه را به‌جای شعر می‌نشاند تا او آدمیت خود را به یاد آورد و برای نیل به سعادت، از سرمایه‌ی عقل خود بهره بگیرد. پنج باب رساله‌ی بوئتیوس، بیشتر، گردآمده‌ی آموزه‌هایی از میراث فلسفی یونان باستان است. بوئتیوس به‌شیوه‌ی وحشیانه‌ای شکنجه و سپس گردن‌زده شد.

از سوی دیگر، سیسرون گرچه در رساله‌ی تسلّی[4] به قدرت فلسفه در تسلّی‌دهی به آدمی امید دارد ولی در نامه‌های خود دراین‌باره تردید نشان می‌دهد و فجایع جنون‌آمیزی مانند جنگ‌های داخلی را عظیم‌تر از آن می‌داند که بتوان در پناه فلسفه تسلّایی برایشان یافت. مونتنی هم این جمله‌ی سیسرون را تکرار می‌کرد که «فلسفه یعنی آموختنِ چگونه مردن».

قرن‌ها پیش‌تر از سیسرون، سقراط برای اولین بار با نوشیدن شوکران و نگریختن از مرگ، شگفتی آفرید. سقراط با آرامش خود در پذیراییِ مرگ، این تصور را دامن زد که فلسفه بهراستی می‌تواند تسلّایی برای درد و دلهره‌ی مرگ و میراییِ آدمی باشد.

سقراط برای اولین بار با نوشیدن شوکران و نگریختن از مرگ، شگفتی آفرید. سقراط با آرامش خود در پذیراییِ مرگ، این تصور را دامن زد که فلسفه به‌راستی می‌تواند تسلّایی برای درد و دلهره‌ی مرگ و میراییِ آدمی باشد.

در جهان اسلام نیز رساله‌های بسیاری با درون‌مایه‌ی تسلّی‌بخشیِ فلسفه به تصنیف درآمده است. الکندی، نخستین فیلسوف و چه بسا یونانی‌مآب‌ترین مسلمان، در رساله‌ی شگرد غم‌گساری (الحیلة لدفع الاحزان) پیروی مدام از عقل و مهار عواطف و غرایز و احساسات ــ یعنی فلسفه‌ورزی ــ را مایه‌ی سعادت و اندوه‌‌گسار می‌داند. او هدف خود را از نوشتن این رساله، «مصون‌داشتن نفْس از درد» یاد می‌کند: «اصلاح نفس و درمان آن از بیماری‌ها، سخت بایسته‌تر از اصلاح بدن‌های ماست، که ما به نفس خود است که ماییم، نه به بدن‌هایمان.»

اما فیلسوفان امروزی دیگر چندان توقعی از فلسفه برای تسلّی‌بخشی ندارند. مارتین هایدگر از کسانی است که، به‌ژرفی، نگاهی بدبینانه به خاصیت تسلّی‌بخشی فلسفه داشت.

 

فلسفه‌ی تسلّی‌بخشِ کانت

وقتی کسی از جهان درمی‌گذرد، ما در موقعیت بلاغی (رتوریک) خاصی قرار می‌گیریم: مایی که باید به بازماندگان تسلیت بگوییم. بسته به شخصیت متوفّی، شرایط وفات و نسبت ما با بازماندگان، نوع بلاغتی که برای تسلیت‌گفتن به کار می‌گیریم، فرق می‌کند.

ایمانوئل کانت، شاگرد و دوست جوانی داشت به نام یوهان فردریش فون فونک[5] (۱۷۳۸-۱۷۶۰) که چهارم ماه مه ۱۷۶۰ درگذشت. مرگ این جوانِ ۲۲ساله، استادِ ۵۶ساله‌اش را عمیقاً متألّم کرد. فونک فقط یک سال بود که در دانشگاه کونیگسبرگ (önigsbergK) پیش کانت درس می‌خواند ولی هوش فلسفی او استاد را تحت‌تأثیر قرار داده بود. مرگ فونک، آن‌قدر تأثربرانگیز بود که کانت در ششم ژوئن همان سال، یعنی تنها یک ماه پس از وقوع واقعه، قلم را برمی‌دارد و پیامی همدلانه و مشفقانه خطاب به مادر فونک می‌نویسد.[6] در این نامه کانت آداب تسلیت‌گویی را به جا می‌آورد، از شخصیت فونک ستایش می‌کند و از «حیات و شخصیت درگذشته‌ی مرحوم» تمجید می‌نماید. کانت از این فرصت بهره می‌گیرد تا شرط بلاغت را بگزارد و «احترامی را که برای شاگرد سابقم قائل بوده‌ام، ادا نمایم». فرزانه‌ی کونیگسبرگ در نامه‌اش فونک را دانشجویی توصیف می‌کند که «در تحصیل جدّیت نشان می‌داد»، «گوشه‌گیر و آرام» بود و وقتی برای واپسین دم، کشیش به بالین و بالای سرش حاضر شده، آماده‌ی «پایانی روح‌افزا، همراه با صبر و ایمان مشتاقانه‌ی یک مسیحی» بوده است.

کانت مادر داغ‌دیده را با این فکر تسکین می‌دهد که فرزند او، فونک، در کلیسای جامع کونیگسبرگ به خاک سپرده شده است.

اگر کانت تنها همین عبارات و مضامین را نوشته بود، کار خود را از نظر بلاغی انجام داده و شرط بلاغت رسمی را به جا آورده بود.[7] یعنی کار کانت از نظر بلاغی همین‌جا تمام شده بود. چون او نامه‌ای معیار برای بازمانده‌ی اصلی «مرحوم متوفّی» نوشته بود که چیزی کم‌وکسر ندارد.

ولی کانت فیلسوفی پرآوازه است: هم کسی که به غایات و اهداف یک موقعیت ورای آن می‌نگرد و می‌اندیشد، و هم کسی که از او انتظار می‌رود درست به همین سبب، به‌طرز متفاوتی از دیگران نامه‌ی تسلیت بنویسد و تسلّی بدهد. بنابراین، او تصمیم گرفت در خطاب خود به مادرِ سوگوار به نکته‌‌ی فلسفیِ ژرفی اشاره کند؛ یعنی به ارزش زندگی و هزاران سعی و سودایی که مقتضای زنده‌ماندن است و بر گردن زندگی افتاده است. کانت باید این کار را به‌طرز ظریفی انجام می‌داد تا مبادا حالت خطابه‌ای نابهنگام و خلاف مقتضای مقام به خود بگیرد و از نامه‌ی تسلیت و تسلّی به لحن آمرانه و از بالای آموزگاری در کلاس درس بدل شود؛ چون در آن صورت نقض غرضی بیش نبود و مادر سوگوار را ملالت می‌افزود یا حتی به آزردگیِ خاطر او می‌انجامید.

نامه‌ی کانت، در عوض، چنین آغاز می‌شود که اگر مردمی که در میانه‌ی محنت و مشقّت امور روزمرّه زندگی می‌گذرانند، گه‌گاهی آن را با «لحظه‌های جدّی تأمل آموزنده» بیامیزند، چه بسا لذّتِ کمتری از زندگی ببرند ولی به آرامش و طمأنینه‌ی روحی دست پیدا می‌کنند. به‌عبارت دیگر، انسان باید آرزوی لحظه‌هایی را داشته باشد که ما را وامی‌دارند بیندیشیم که هستیم، برای چه‌چیزی ارزش قائل هستیم و در برابر توفان تقدیر باید به زندگی خود چه جهتی بدهیم. از نظر کانت، مرگ فونک چنین موقعیتی بود. کانت می‌نویسد مرگ‌هایی که حاصل جنگ‌های بزرگ هستند چه بسا نتوانند کسانی را از زندگی آرام و بی‌هیاهوی خود تکان بدهند و جدا کنند اما مرگ عزیزانِ نزدیک، خواب نوشین را از چشم می‌رباید و آرام‌وقرار را از آدمی می‌گیرد. کانت به مادر فونک می‌نویسد دیدن مرگ یک عزیز پایان زندگی خود ما را به ما نشان می‌دهد: احساسی مالیخولیایی از نهفت قلب ما سخنی به گوش می‌رساند که روزگاری در مجلس رومیان با تحسین فراوان روبه‌رو می‌شد، چون با ادراک عمومی ما سازگار بود: «من انسان‌ام و هرچه بر سر انسان‌های دیگر بیاید بر سر من نیز می‌تواند بیاید.» من خود را در گیرودار مشغله‌ام می‌یابم و در انبوه وظایف زندگی، دوست من نیز اخیراً خود را در چنین موقعیتی یافته است. من از زندگی آرام و بی‌دغدغه‌ی خود لذت می‌برم ولی کسی چه می‌داند تا کی؟

کانت می‌گوید مرگ فونک باید به یاد نزدیکان او ــ از جمله کانت و مادرش ــ بیاورد که ارزش‌ و آسایش زندگی روزمره چنان‌که می‌نمایند، سخت و ثابت نیست.

 کانت باور دارد که تسلّی هماره ممکن است و ما همیشه می‌توانیم تسلّی اصیل را در تعهد کامل به آنچه از همه مهم‌تر است، بیابیم.

کانت سعی می‌کند از نوشتن نامه‌ای رسمی فراتر رود، جنبه‌ای آموزنده به پیام تسلیت خود بدهد و در مقام فیلسوف استاد، در تربیت مخاطب خود بکوشد. مخاطب او تا شش ژوئن فقط مادر فونک است اما در اواخر همان سال، کانت این نامه را با عنوان «اندیشه‌هایی به بهانه‌ی مرگ نابهنگام آقای یوهان فردریش فون فونک» به چاپخانه می‌سپارد و نسخه‌هایی از آن را میان دوستانش توزیع می‌کند. معلوم می‌شود که کانت از فرصت مرگ فونک بهره گرفته تا ایده‌های خود را درباره‌ی مرگ و زندگی بیان کند. انگار تأملات کانت منتظر چنین فرصتی برای بیان‌شدن بودند. کانت برای مساعی معطوف به تربیت اهمیت بالایی می‌شناسد: تلاش‌هایی که قصد آنها ساختن ما به بهترین صورت ممکن است.

این افکار جدی در من برانگیخته می‌شوند به‌خاطر مرگ زودهنگام فرزند عزیز شما، بانوی مکرّم، که شما به‌حق برای او سوگواری می‌کنید. در مقام یکی از استادان سابق او، من این فقدان را با همدلیِ اندوه‌باری حس می‌کنم، گرچه مطمئناً من به‌دشواری می‌توانم میزان اندوهی را که کسانی که با این جوان امیدوار از طریق پیوندی نزدیک نسبتی داشته‌اند، بیان کنم. اراده‌ی عنایت شما به من اجازه می‌دهد که این چند سطر را بیفزایم؛ سطوری که از طریق آنها می‌کوشم احترامی را که برای شاگرد سابق خود قائل بودم، ادا کنم؛ اندیشه‌هایی چند که در شرایط روحیِ کنونی به ذهن من می‌آیند.

کانت می‌نویسد هر آدمی نقشه‌ی خود را برای سرنوشتش در این جهان می‌کشد. مهارت‌هایی هست که می‌خواهد بیاموزد، افتخارها و آرامش‌هاست که امید و چشم نیل بدان‌ها را دارد، سعادت پایدار در زندگی زناشویی و فهرست بلندی از لذت‌ها یا پروژه‌هایی که تصاویر چراغ جادو را می‌سازند که او برای خودش ترسیم می‌کند و اجازه می‌دهد آگاهانه در تخیّلش بازی کنند. مرگ که این بازیِ سایه‌ها را پایان می‌دهد، خود را فقط در فاصله‌ای دور نشان می‌دهد و بیگانه با نور، مکان‌های خوشایند بیشتری را در بر گرفته است. مرگ، هم‌زمان، با رؤیابینی‌های ما، سرنوشت حقیقی ما را به سمتی سراسر متفاوت سوق می‌دهد. قلمروی که ما واقعاً بدان می‌رسیم، به‌ندرت شبیه جایی به نظر می‌رسد که انتظارش را می‌کشیدیم و امید خود را در هر قدمی که برمی‌داریم پریده‌رنگ‌تر می‌یابیم... تا مرگ ــ که همیشه بسیار دور به دید می‌آید ــ ناگهان تمام بازی را تغییر می‌دهد.

وقتی ما روی چیزهای خطا تمرکز می‌کنیم، رنج می‌کشیم و خود را تباه می‌کنیم. هنگامی که به چیزهای درستی توجه می‌کنیم و به‌شیوه‌ی شایسته‌ای عمل می‌نماییم، کسی می‌شویم که باید باشیم.

کانت قصد تربیتِ مادر فونک را داشت ــ و هرکس که در آینده خواننده‌ی این نامه است. او در عین تسلّی‌دادن، تربیت می‌کند: «انسان ماهر، شایسته و ثروتمند کسی نیست که همواره مشیت الهی دورترین پایان را برای زندگی او در نظر گرفته باشد تا از ثمرات همه‌ی آنها به‌طور کامل بهره‌مند شود.» زندگی می‌تواند ــ به‌دلایلی که نمی‌دانیم ــ بسی کوتاه‌تر از آنچه می‌پنداریم یا پیش‌بینی می‌کنیم، باشد. باید همواره این را به خاطر بسپاریم و به اندیشیدن به چنین اندیشه‌هایی در بحبوحه‌ی مشغله‌های روزانه و وظایف معمول زندگی عادت کنیم. چراکه بی‌گمان ملالت و همین‌طور سرخوشی و برانگیختگی، جاروجنجال، جدال و جدل، کام و ناکامی، همه به‌زودی به پایان خواهند رسید.

در چنین شرایطی انسان فرزانه بر «سرنوشت بزرگ خود ورای گور» می‌اندیشد و «در نقشه‌های خود بدون آنکه سماجت به خرج دهد، عقلانی عمل می‌کند؛ به امید آنکه امیدهایش برآورده شوند ولی بدون آنکه ناشکیبایی کند؛ در آرزوهایش اندازه نگه می‌دارد ولی بدون آنکه خرده‌بین باشد؛ اعتماد می‌کند بدون آنکه اصرار ورزد؛ در عمل به وظایفش می‌کوشد ولی با تسلیمی مسیحی‌وار آماده‌ی فرمان [حق]تعالی است، اگر اراده‌ی اوست که ما را از عرش خود در میان تکاپوهای ما فرابخواند».

کانت می‌نویسد چنین انسان فرزانه‌ای از وظایف خود که موقعیت او ایجاب می‌کند، غافل نمی‌شود. ما همیشه شیوه‌های مشیت الهی را تا جایی که می‌توانیم بفهمیم، حکیمانه و شایسته‌ی پرستش می‌یابیم. «مرگ نابهنگام کسانی که ما امیدهای فراوان به آ‌نها بسته‌ایم ما را وحشت‌زده می‌کند ولی چه بسیار مواقع هست که این بزرگ‌ترین لطف الهی است! آیا نه اینکه نابختیاری بسیاری در اصل تأخیر مرگ یک شخص است؟ جوان امیدوار می‌میرد، ولی چگونه فکر می‌کنیم از طریق این فقدان چیزی از دست داده‌ایم؟ تنها در کتاب تقدیر است که چه بسا این را بهطرز دیگری بتوان خواند. شاید او از چیزهای بدتری که می‌توانسته بر سرش بیایند نجات پیدا کرده باشد یا دوستان و نزدیکان او در پی این مرگ به تحولی دست یابند که بدون آن برایشان محال بود. ما از سرنوشتْ هیچ نمی‌دانیم.» سپس کانت به شرح‌حالی ستایش‌آمیز از فونک می‌پردازد و نامه‌ی خود را مُهر پایان می‌زند.

کانت در این نامه بر زندگیِ تحت هدایت عقل و تابعیتِ عواطف از آن تأکید می‌ورزد و ضرورت ارزیابی درست پروژه‌های زندگی ما در قیاس با وظیفه‌ی اخلاقی را گوشزد می‌کند و به ارتباط میان دین و زندگی اشاره می‌برد. اینها مضامینی هستند که در آثار بعدی کانت هم تکرار می‌شوند و نشان می‌دهند که همچنان ذهن او را به خود مشغول می‌دارند.

بنابراین، کانت باور دارد که تسلّی هماره ممکن است و ما همیشه می‌توانیم تسلّی اصیل را در تعهد کامل به آنچه از همه مهم‌تر است، بیابیم. کانت باور نداشت که داشتن منش خوب اخلاقی تنها چیزی است که اهمیت دارد. انواع ارزش‌های دیگری هم هستند که از نظر کانت مهم‌اند. منش خوب اخلاقی یکی از آنهاست. ولی خوب‌بودنِ اخلاقی، ارزش عالی و سرآمد دیگر فضایل است و تفاوت آن با بقیه، وابسته به نوع آن است، نه صرفاً به درجه‌ی آن. منش خوب اخلاقی از همه برای کانت مهم‌تر بود چون در صورت تعارض با ارزش‌های دیگر، خوب‌بودنِ اخلاقی باید ترجیح داده می‌شد. صرف اینکه منش خوب اخلاقی می‌تواند در تعارض با سعادت قرار بگیرد ــ و سعادت از نظر کانت هرچیزی بود که میل انسان بدان می‌گرایید ــ جا را برای ازدست‌دادن باز می‌کند: آیا توماس مور باید به هانری پنجم قسم می‌خورد یا به اصول خود تعهد کامل می‌ورزید و در نتیجه، سر خود را از دست می‌داد؟ طبعاً فرمان خیر، دومی را اقتضا می‌کند.

چون کانت باور دارد که همواره از نظر اخلاقی خوب‌بودن ممکن است، بنابراین وعده‌ی تسلّی نیز همواره در جای خود هست. همواره کار درست را انجام‌دادن و ــ با این کار ــ همواره تسلّایِ دانستنِ این را داشتن که به مهم‌ترینِ چیزها متعهد بوده‌ای. خوب‌بودن یعنی «سازگاری با قواعدِ کلی خیر». داشتنِ منش خوب اخلاقی، همه‌چیز نیست ولی هیچ‌چیز هم به‌اندازه‌ی چنین خوب‌بودنی مهم‌ نیست.


[1] کتاب ایّوب: منظومهی آلام ایّوب و محنتهای او از عهد عتیق. گزارش فارسی قاسم هاشمینژاد، با مقایسهی تطبیقی پنج متن کهن فارسی. تهران: هرمس (۱۳۹۰)، ص۷۹.

[2] Georg Simmel, View of Life: Four Metaphysical Essays with Journal Aphorisms. University of Chicago Press (2010), p. 169.

[3] transferring or delegation

[4] consolatio

[5] ‌Johann Fredrich Von Funk

[6] Thoughts on the Occasion of Mr. Johann Friedrich von Funks Untimely Death” (Gedanken bei dem Ableben des Herrns Johann Friedrich von Funk), 1760.

[7] بلاغت رسمی (epideictic) در تقابل با بلاغت شورایی و بلاغت قضایی، بلاغت مناسکی(ceremonial rhetoric هم خوانده میشود. در بلاغت یا خطابهی رسمی، کسی تحسین یا تقبیح میشود.