یاد و یادگارهایی از بهروز صور اسرافیل
بهروز صور اسرافیل در هجدهم آبان ۱۴۰۱ در واشنگتن دی. سی درگذشت. وقتی که مهدی احدپور خبر داد، آه از نهادم برآمد. بین من و بهروز روابط صمیمانهای برقرار بود که حاصل کار مشترک ما در روزنامهی آیندگان بود. در روزگاری که در آیندگان بودیم، من چپ میزدم و بهروز راست میزد. هر دو جوان بودیم و جاهل. با وجود این، علاقهی وافری به هم داشتیم و گویا این موضوع برای دیگران هم آشکار بود. یادم است که یک روز تلفن روی میز من زنگ زد، گوشی را برداشتم، داریوش همایون بود. گفت به این بهروز صور بگویید اینقدر راست نزند! دلیلی نداشت که همایون این پیام را از طریق من برساند، جز آنکه از صمیمیت بین ما آگاه بود. افسوس که از دهم یا یازدهم مرداد ۱۳۵۸ که برای خداحافظی نزد من آمد، دیگر او را ندیدم. با وجود این، ارتباط مکتوب بین ما تا حدی برقرار ماند و گهگاه چیزکی به هم مینوشتیم.
در سال ۱۳۹۰ که همهی همتم را وقف نگارش کتابی دربارهی آیندگان کرده بودم، احتیاج پیدا کردم که بیشتر با او در تماس باشم و نظر او را دربارهی آیندگان و خاطراتش را از این روزنامه که خود عضو مؤثری در آن بود، بدانم. این بود که چند نامه بین ما رد و بدل شد. نامههای ما از طریق ایمیل فرستاده میشد. مجموعاً ده نامه از او دریافت کردهام که در جواب نامههای من نوشته است. نامههای خودم را نگه نداشتهام چون لزومی نداشت که نگه دارم، اما نامههای او را حفظ کردهام. در این نامهها، او علاوه بر آنچه دربارهی آیندگان از او میخواستم، از زندگی و عقاید خود، بهویژه در پیش از انقلاب، گفته است.
بهروز صور اسرافیل در عنفوان جوانی به آیندگان پیوست و طولی نکشید که دبیر صفحات «علوم و هنرها»ی این روزنامه شد. او در سال ۱۳۵۱ وارد روزنامه شد و به یکی از بهترین روزنامهنگاران ایران تبدیل شد. جوان بود، خوش قد و قامت بود، خوشپوش بود، درک خوبی از مباحث هنری داشت و بر کار خود که نوشتن دربارهی هنرهای تصویری و تجسمی بود، تسلط داشت. همین چند سال پیش که یکی از بروشورهای موزهی هنرهای معاصر را به مناسبت نمایشگاههای روز ورق میزدم، دیدم که هنوز بسیاری از اظهارنظرهای او را نقل میکنند. این خود گواهِ عمق دانش هنری و زیباییِ نوشتههایش بود. اکنون که بهروز درگذشته و دیدار ما به لقاءالله افتاده است، پارهای یا پارههایی از چند نامهاش را که در مکاتبه با من دربارهی آیندگان نوشته است، به قصد نگاهی به زندگی او در اینجا میآورم. با این تأکید که نامهها را کوتاه کردهام تا خواننده در جریان مهمترین مطالب قرار گیرد. افسوس که بهروز بعد از انقلاب مهاجرت کرد و مانند بسیاری از دوستان دیگر غریبگور شد. اگر در ایران میماند بی تردید آثار زیادی از او به یادگار میماند. در خارج از کشور، به غیر از یکی دو کتاب اثر مهمی به وجود نیاورد یا من ندیدهام. یادش گرامی باد.
نامهی اول
بهروز هستم از واشنگتن و از دیدن ایمیلت بیش از اندازه شادمان شدم. سالهاست که گاه و بیگاه به یادت میافتم و خاطرات ماضی در مخیلهام زنده میشود. شما از معدود کسانی هستی که نه تنها خاطرهات در من با خوبی و انسانیت و مهر عجین است، بلکه در این سالها هم تغییری در آن داده نشده است. چقدر هم متأسف شدم که در زمان توقفت در واشنگتن فرصت دیدار از دستم رفت. شاید روزی این خسران جبران شود. برای شما همیشه آرزوی شادکامی و تندرستی و پیروزی دارم.
من، گمان میکنم در سال ۱۹۷۲میلادی به آیندگان آمدم که متأسفانه الان معادل شمسیاش یادم نیست. من پس از گرفتن لیسانسم از دانشگاه شیراز به تهران آمدم و ضمن ادامهی تحصیل در دانشکدهی علوم تربیتی دانشگاه تهران، در رشتهی کتابداری، در شورای عالی فرهنگ، از مؤسسات وابسته به وزارت فرهنگ و هنر، مشغول کار شدم. در این مؤسسه بود که آقای ناصر نیر محمدی فصلنامهی فرهنگ و زندگی را منتشر میکرد. چون مرا از نشریات دانشجویی که در شیراز منتشر میکردم و برخی مقالات که در نشریات تهران مینوشتم میشناخت، از من خواست در آن نشریه مقالاتی در زمینهی هنر، بهویژه هنرهای تجسمی و تصویری که مورد علاقهی من بود و مطالعاتی هم در آن داشتم، بنویسم. آن مقالات را داریوش همایون در فرهنگ و زندگی خوانده بود و از هوشنگ وزیری که او هم در دفتر فرهنگ و زندگی کارِ نیمهوقتی داشت، خواسته بود به من بگوید که به دیدار همایون بروم. وزیری چنین کرد و من با اشتیاق پذیرفتم. به گمانم در همان دیدار بود که به من پیشنهاد کرد بهعنوان منتقد هنری به آیندگان بپیوندم. چنین شد و پس از مدتی من با وجود تلاش مرحوم ذبیحالله صفا، رئیسم در شورای عالی فرهنگ، برای منصرف کردنم، و سرزنش اقربا که میخواهی کار مطمئنِ دولتی را رها کنی و دنبال کار مطبوعاتی که امنیت و درآمد قابل توجه ندارد بروی، به حکم همان ویروسی که شما هم داری، شدم جزو ارباب جراید که باید آنها را آئینهی عبرت دانست.
سیروس جان. من الان سرِ کار هستم و نمیتوانم بیشتر بنویسم. در تماسهای بعدی بیشتر رودهدرازی خواهم کرد.
نامهی دوم
سیروس عزیز
ساعت از ۱۰ شب گذشته است. در اداره مشغول کارم، اما گفتم چند دقیقهای صرف نوشتن ادامهی مطلب آیندگان کنم. شاید به دردی بخورد. سعی خواهم کرد بیشتر در مورد خود آیندگان بنویسم تا خاطرات ِدر مورد افراد. اما شاید گاهی برای گویاییِ مطلب، ناچار به افراد هم بپردازم. خودِ شما مرا برای پرت نشدن از موضوع یاری کنید.
من بهعنوان منتقد هنری به آیندگان پیوستم. مدتی نقدهای هنری مینوشتم و گزارشهایی هم از محافل و مجالس فرهنگی میدادم. مصاحبههایی هم میکردم. اما در اثر تغییراتی که هر چند گاه یکبار پیش میآمد، در مدت کار در آیندگان کارهای دیگر هم کردم. از جمله: گزارشهای دیپلماتیک مینوشتم، ترجمه میکردم و حتی گزارش و بررسیهای ورزشی هم مینوشتم. بالاخره مدتی بعد، هوشنگ وزیری که دبیر صفحات وسط روزنامه بود، سردبیر شد و من به جای او دبیر صفحهی فرهنگی شدم. به صورت مبهم یادم است وقتی ضمیمهی ادبیِ آیندگان برای مدتی منتشر شد، آن را هم اداره میکردم.
اما اگر بیربط نباشد میخواهم اندکی در مورد برداشتهای اولیهی خودم از آیندگان بنویسم. اولین بار که به دفتر روزنامه برای دیدار با همایون آمدم از وضع قزمیت ساختمان دفتر روزنامه تعجب کردم. انتظار داشتم شیکوپیکتر باشد. بعد که میزی آهنی در یک اتاق دستهجمعی به من دادند به چیزهای دیگر هم توجه کردم. در آن اتاق با شهرآشوب امیرشاهی هماتاق بودم. میز دیگری هم در آن اتاق بود که هر چند گاه یکبار کسی پشت آن می نشست. یعنی همکارانی که گهگاه میآمدند و مطالبشان را مینوشتند.
اما دوباره تأکید میکنم که از همان دم و دستگاه نه چندان افتخارآمیز، به عقیدهی من روزنامهای بیرون میآمد که نه تنها بهترین روزنامهی ایران بود، بلکه چنان تأثیری در پیشبرد روزنامهنویسی ایران گذاشت که گزافه نیست اگر روزنامهنویسیِ ایران را به دو دورهی قبل و بعد از آیندگان تقسیم کنیم. همین تأثیر را البته از نظر پیشرفت فنی و صنعت چاپ روزنامه، کیهان مصباحزاده گذاشت.
نامهی ششم
... و اما در مورد خودم. سخت است آدم در مورد خودش بگوید. یعنی از کجایش بگوید و بر روی چه نکتههایی تأکید کند. حالا چون امر فرمودهاید مینویسم، اما قول بدهید که اگر حرفها مهمل بود، مرا راهنمایی کنید.
من در خانوادهی یک کارمند دولت، خانوادهای کاملاً معمولی ولی با سوابق روشنفکرانه و سیاسی (نه به معنای مخالف رژیمش) به دنیا آمدم. خانوادهای که روزنامهی صور اسرافیل را به عالم بشریت هدیه داده بود. امتیاز آن روزنامه متعلق به پدربزرگ من «میرزا قاسم خان تبریزی» بود که اتفاقاً آدمی انقلابی و در دوران قاجار و هنگامهی مشروطیت، از بنیانگذاران حزب «اشتراکیون عامیون» ( یعنی سوسیال دموکرات) بود، و بعد از کودتای محمدعلی شاه و به توپ بستن مجلس، و طناب انداختن به گردن میرزا جهانگیر خان شیرازی، سردبیر روزنامه، فرار کرد به عثمانی و بعد به اروپا گریخت و چند شمارهی صور اسرافیل را هم در شهر ایوردن در سوئیس درآورد که معروف است و جزئیاتش سردردآور. اما به قول معروف، این بدان آوردم که بگویم بر خلاف این شجرهنامه، خانوادهی پدریِ من بسیار ترسو بودند و هستند، که اصلاً نمیخواهند به سری که بهشدت درد میکند هم دستمال ببندند، چه رسد به سری که درد نمیکند. از این نظر من بسیار ناخلف هستم و مسلماً به مادرم رفتهام که از تبریزیهای ستیهنده است، و پدرم تا وقتی زنده بود، بهخصوص در دوران پساانقلابی، میگفت هر وقت مادرت به خیابان میرود با همه سرشاخ میشود و میگوید تقصیر شما بود که انقلاب شد و از این حرفها و من مطمئنام یکی از این روزها یا میگیرند اعدامش میکنند، یا باید برویم به زندان و نجاتش بدهیم.
در بساط خانوادهی ما هم از ثروت و مال و منال ــ نه حلال و نه حرام ــ چیزی باقی نمانده بود. تصورش را بکنید که پدربزرگ روزنامه راه انداخته بود و از مال دنیا به زحمت جانش را به در برده بود، و پدر من هم آنقدر ترسو بود (البته آدم شریفی هم بود) که برخلاف همگنانش، هرچه بیشتر برای دولت کار میکرد، فقیرتر میشد. نمیدانم فیلم قدیمیِ ایتالیایی «فریبخورده و رهاشده» را دیدهای یا نه. در آن فیلم یک بارون درب و داغان هست که از مال دنیا هیچ ندارد، جز یک قصر قدیمی در حال ویرانی که مدام به آن افتخار میکند. ما از آن خانوادههای قدیمی در حال اضمحلال بودیم که به سوابق خانوادگیِ فرهنگی و سیاسی خودمان افتخار میکردیم و نشئه میشدیم.
من به خاطر مأموریتهای اداریِ پدرم، دوران کودکی و نوجوانیام را در شهرستانهای مختلف گذراندم و در حالی که بچههای فامیل همگی برای تحصیل یا ادامهی آن به فرنگ میرفتند، بنده در ملال شهرستانهای آن موقع ایران، از نزدیک با اوضاع ملک جمشید و مردم آن ــ از فقیر تا وضیع ــ آشنا میشدم. به جای تفریح و کارهای جوانی هم دوست داشتم کتاب بخوانم، و بعدها شعر و مقاله هم مینوشتم.
در شهرستانهای مختلف مدرسهی ابتدایی را گذراندم، بعد به تهران آمدیم و به مدرسهی البرز رفتم. بعد از گرفتن دیپلم، به دانشگاه پهلوی شیراز رفتم و در رشتهی زمین شناسی که اتفاقاً در آن پذیرفته شده بودم، لیسانس گرفتم. رشتهی مشکلی بود، آن هم در یک دانشگاه جدی. اما به من این بخت را داد که منطق علمی پیدا کنم و زبان انگلیسیام را پیش ببرم، و در یک محیط آمریکایی و شهری که در ایران بیش از هر جای دیگر فرنگیمآب بود، با دانش و هنر و سلیقهی غربی بیش از پیش آشنا شوم.
من از آنها بودم و هنوز هم هستم که معتقدم تنها راه نجات ملتی مثل ما، که از هر نظر عقبمانده است، ولی به خاطر پیشینهی تاریخی رویش نمیشود به عقبماندگیِ خود اعتراف کند، آن است که به قول و سبک مرحوم تقیزاده، سراپا فرنگی شویم.
بعد از دانشگاه شیراز، به دانشگاه تهران رفتم و در دانشکدهی علوم تربیتی، در رشتهی فوقلیسانس کتابداری درس خواندم. بعد هم در دانشگاه تازهتأسیس فارابی تهران (که در اثر انقلاب دانشگاه هنر شد) در رشتهی فوقلیسانس مدیریت فرهنگی درس میخواندم که در اواخرش حضرت عالی و رفقای دیگر انقلاب کردید و به قول مش قاسم، همه چیز دود شد و رفت به هوا. در تمام دوران درس خواندن، علاقهام به روزنامهنویسی بود، و در هرجا میشد نوشت، مینوشتم. هر وقت هم جایی نبود که بنویسم، خودم یک نشریه منتشر میکردم، و آنقدر در آن مینوشتم که ورشکست میشد. البته تا وقتی که ورشکست شود، کلی از مردم و خوانندگان تعریف و تمجید میشنیدم. به طوری که خیال برم میداشت که خوب مینویسم. ولی این هم جزء ورزش ملیِ ما ایرانیها است که طرف را مثل بادکنک باد میکنیم، و وقتی خوب باد شد یک سوزن به او میزنیم، و خلاص.
در بخش بعد در مورد کارِ خودم در آیندگان و دگرگونیای که آن روزنامه به نظرم در مطبوعات و حتی در جامعهی ایران به وجود آورد برایتان مینویسم.
نامهی هفتم
سیروس عزیز. از تذکراتی که در مورد آقای نیری، عکاس آیندگان، دادی سپاسگزارم. خاصیت ایمیلبازی با دوست قدیمی آن است که او میتواند با آثار بیماری آلزایمر در تو مبارزه کند و نوشتههایت را تصحیح کند. و این نه تنها جلوی اشتباهات بزرگی را که میتواند در سرنوشت تاریخ جهان اثر قطعی داشته باشد میگیرد، مانع از مبالغهها و ترکتازیهای حافظه که به گمانم آخرین سنگر دفاعیِ آدم سالخورده برای مقابله با واقعیات تلخ است، میشود.
به هر حال، من در حالی که هنوز در شورای عالی فرهنگ کار میکردم، وارد آیندگان شدم. نقدهای نقاشی و بررسیهای هنری و فرهنگیِ دیگر را مینوشتم و به وسیلهی وزیری یا دیگری به روزنامه میفرستادم. مدتی که گذشت، خوانندگان و بهخصوص داریوش همایون، خیلی از نوشتههای من استقبال کردند. همایون در حالی که مطمئن نبود بپذیرم، پیشنهاد کرد ادارهی دولتی را رها کنم، و به صورت تمام وقت به آیندگان بپیوندم. نمیدانست که جوانام و جاهل (۲۱ یا ۲۲ سالم بود) و آرزویم این بود که روزنامهنگار بشوم. روزنامهنویسی برایم یک کار رمانتیک بود. خودم را در قالب آن آدمهای خوشپکوپز کرواتزدهی فیلمهای پلیسی یا جناییِ سالهای ۳۰ – ۴۰ میلادی تصور میکردم که برای رساندن گزارش یک واقعه به دفتر روزنامه توی سر و کلهی هم میزدند، یا در تالارهایی که مثل کندوی زنبورعسل به اتاقکهای کوچک تقسیم شده بود در مقابل ماشینهای تحریر مینشستند و همیشه در حال کلنجار رفتن با سردبیر و مدیر روزنامه بودند.
بنابراین مثل آدم سحرشدهای که عاشق دختری نامناسب شده و دامنش از دست رفته، در میان تأسف و سرخوردگیِ پدرم، کارِ کارمندی دولت را با اشتیاقِ تمام رها کردم و شدم روزنامهنگار. کاری که نه درآمد کافی و مستمر داشت، و نه اصحابش در اجتماع چندان نام نیکی داشتند. کاری بود فقط اندکی بهتر از مطربی، و روزنامهنویسها هنوز شهرت دوران جنگ دوم و مصدق و تودهایبازی را به دوش میکشیدند که عبارت بود از قالتاقی، پشتهماندازی، چاچولبازی و حتی جاسوسی.
اما اگر در توصیفم از تصورم از حرفهی روزنامهنگاری، و شهرت روزنامهنویسان در اجتماع اندکی مبالغه کرده باشم، در تفاوت آنچه فکر میکردم با آنچه فضای تحریریه و ویژگیهای ظاهری و باطنیِ همکاران بود، نمیتوانم هیچ مبالغه کنم. در آیندگان از آن آدمهای اتوکشیده و شیک رمان گریت گتسبی یا روشنفکران فیلمهای هالیوودی خبری نبود. اغلب آدمهای عادی بودند، با سر و وضع معمول، مایل به درب و داغان، و با درجات گوناگون سواد و شعور و انسانیت. از نظر لباس پوشیدن و مرتب بودن، خود داریوش همایون ممتاز بود. با وجود نقص مشخص بدنی که داشت، خوب لباس میپوشید، قد و بالای چشمگیری داشت که عملاً تلو تلو خوردنش در موقع راه رفتن را بیاهمیت میکرد. خوشصورت بود و موهای پرپشت سیاهی داشت که تا آخر عمر حفظ کرد. رویهمرفته «کاریزماتیک» بود و در بیننده تأثیر میگذاشت. و تازه این قبل از حرف زدن بود. گیرا سخن میگفت و معمولاً آنقدر به خود مطمئن بود که وقتی پرت و پلا هم میگفت، ایستادن در مقابلش دلیری میخواست. بهویژه که اهل مطالعه بود و نمیشد با او بیگدار به آب زد. و همهی اینها ، تازه قبل از شیوهی نگارش و نظم و ساختار درخشان نگارشش. داریوش همایون احتمالاً مبدع ستوننویسی (کالمنویسیِ) مدرن در ایران بود. نثرش زیبا بود، تا حدی که وقتی نوشتههایش آدم را عصبانی هم میکرد یا با آنها صد در صد هم مخالف بودی، از خواندنشان لذت میبردی، و بیشتر عصبی میشدی! هنر بیمانندِ او که خود من بارها شاهد بروزش بودم، این بود که اگر قرار بود مطلبی در هشتصد کلمه بنویسد، قلم روی کاغذ میگذاشت و سر و ته مطلب را با مقدمه و مؤخره و متن بهاندازه و متعادل، در هفتصد و نود واژه یا هشتصد و بیست تا به هم میآورد. بی هیچ حشو و زائده یا کمبودی. تمامِ عمر من به تمرین این هنر گذشت، و هیچوقت به گرد پای او نرسیدم. متأسفانه، بعدها، بهویژه بعد از انقلاب که در خارج از کشور بسیار نوشت و محفوظات و نظریهپردازیهایش بیشتر و پیچیدهتر شد، آن ویژگیاش بهتدریج از دست رفت. اواخر عمر نثرش بهکلی فرمالیستی شده بود و آدم باید با رمل و اسطرلاب آن ملغمههای واژههای فارسی سره، لاتین، فرانسه، انگلیسی، آلمانی و معادلات مندرآوردی فارسی و محلیاش را رمزگشایی میکرد. بنابراین گرچه همچنان از چیرهنویسیاش شگفتزده میشدی، اما بخش بزرگی از محتوا و معنای نوشته این وسط از دست میرفت. نثرش، مثل خودش با گذشت زمان لیبرالتر و «چپ»تر شده بود، و اگر جسارت نباشد، گاهی شبیه نوشتههای تودهایها و پانایرانیستهای وامانده که انگار فقط برای «سروران» و «کاماراد» خودشان مینویسند. و شگفتا که هرچه در این کجراهه پیشتر میرفت، به به و چه چهگویانش بیشتر میشدند. کم کم ما ملت باستانی، که ورزش ملیمان باد کردن آدمها و گذاشتن هندوانههای اضافه بر گنجایش زیر بغل همدیگر است، از او موجودی ساخته بودند که مینوشت تا تحسیناش کنند، نه این که روشن شوند و بیاموزند، یا خدای نکرده با او جر و بحث کنند.
دوست گرامی، باز شب دارد به نیمه میرسد و من خستهام. بنابراین فعلاً به این وجیزه اکتفا کنید، تا وقتی دیگر.
ارادتمند بهروز
نامهی هشتم
سیروس عزیز
از این که وصول نامهها را با پاسخ زیبایی دادی سپاسگزارم. در مورد آقای هرندی تلفنچی خاطرات جالبی دارم که خواهم نوشت. اجازه بدهید در اینجا اندکی در مورد صفحهی فرهنگیِ آیندگان که مدتی بعد از آغاز اشتغال من، مسئولیت ادارهاش را به من سپردند برایتان بگویم. تا آن موقع وزیری آن صفحه و صفحهی مقابلش را که به سرمقاله و چاپ مقالات سیاسی یا ترجمهی مقالات سیاسی از مطبوعات بینالمللی اختصاص داشت، اداره میکرد.
تا وقتی که روزنامهی آیندگان منتشر می شد، روزنامههای بزرگ مملکت (کیهان و اطلاعات) گرچه تشکیلات عریض و طویل و کارمندان تحریری و اداری و فنیِ بسیاری داشتند، اما به سبک سنتی ایرانی، درمیآمدند. گرچه هر دو نویسندگان و خبرنگاران خوب هم کم نداشتند، اما در نهایت روزنامههای سنتی بودند. البته کیهان و اطلاعات را در یک ردیف قرار دادن ظلمی است به کیهان. کیهان هم از نظر ظاهری و هم از جهت رویکرد، سالها از اطلاعات جلوتر بود. این تفاوت، در همهی چیزهای این دو مؤسسه به چشم میخورد. از صاحبان و مدیرانش گرفته، تا نویسندگانش، صفحهبندیشان و حتی کاغذشان. مصباحزاده، مدیر و مسئول کیهان، آدمی بود زبر و زرنگ و فرصتطلب. در گرماگرم رقابتهای دو روزنامه، در سالهای چهل (گمان میکنم) مصباحزاده یک آگهی در روزنامهها و مجلات دیگر چاپ کرده بود به این مضمون: «برای اطلاعات بیشتر، کیهان بخوانید». سناتور مصباحزاده وابسته به رژیم بود، ولی مدام سر رژیم را کلاه میگذاشت و در نتیجه روزنامهاش را خواندنیتر میکرد. اما سناتور مسعودی که او هم از نزدیکان رژیم بود، خیال میکرد اگر خودش را سرسپردهی شاه نشان دهد و دست از پا خطا نکند، موفقیت و امنیت خود و روزنامهاش را تضمین کرده است. در نتیجه روزنامهاش مثل روزنامههای ارگان احزاب، یا بولتنهای روابط عمومیها بود. آدم به محض این که کیهان را میدید، هوس میکرد آن را ورق بزند و ببیند چه نوشته است. اما اطلاعات از روی بساط روزنامهفروش بوی نا میداد و انگار گرد گرفته بود. گمان نمیکنم کسی، جز زندانیان یا بیماران بستری، اطلاعات را با اشتیاق و انتظار خوانده باشد. برای مقایسهی تیپ نویسندگان دو روزنامه هم، بهعنوان مثال در آن سالهایی که من وارد کار روزنامهنویسیِ حرفهای شدم، نویسندگان کیهان آدمهایی بودند مثل امیر طاهری، دکتر سمسار، علیرضا فرهمند و.... اما اطلاعاتیها علی باستانی، احمد احرار، سردبیرش که نامش را فراموش کردهام و.... شگفتانگیز این که با وجود زیر و رو شدن ایران و دنیا، و مصادره شدن هر دو روزنامه و از دنیا رفتن صاحبان و بسیاری از دستاندرکاران کیهان و اطلاعات، هنوز که هنوز است این دو روزنامه همان ویژگیها را حفظ کردهاند. کیهان هنوز جنجالی و هوچی است، و اطلاعات بیخاصیت و کسالتآور.
در این میان، آیندگان را آدمهایی درست کرده بودند که نه سناتور بودند، نه اُملّ و نه کماطلاع از اوضاع دنیا. گرچه در صف آیندگانیها هم همهجور آدمی بود با همهجور پیشینهای و سلیقه و سوادی. امثال داریوش همایون بودند و سیروس آموزگار و هوشنگ وزیری و صفا حائری. سلطنتطلبش، شبیه سلطنتطلبهای زمان محمدرضا شاه بود، نه سلطنتطلب دورهی احمد شاه و رضا شاه. ملیگرایش داریوش همایون بود، که شباهت چندانی با اصحاب مصدق و پیزوریهای جبههی ملی نداشت. تودهایهایش امثال آقای منوچهر صفا بود که یک گوشش در اثر سیلی زندانبان، در دوران حبس ناشنوا شده بود. کنفدراسیونیاش هوشنگ وزیری بود، آنارشیستش انور خامهای، ژیگولویش مسعود بهنود، مذهبیاش هم نورالله خان همایون، پدر داریوش بود، نه مثلاً شیخ رهنمای عمامه و عبائیِ کیهان.
بقیه در فرصتی دیگر. ضمناً من دو سه روزی در مرخصی خواهم بود و در بازگشت ادامه خواهم داد.
قربان شما، بهروز
نامهی نهم
سیروس عزیز
من از مرخصی سه چهارروزه برگشتم و پاسخ خواندنیِ شما را به بخش هشتم نوشتههایم خواندم. نکتهی جالب برایم این است که من با اطمینانِ سالهای دراز که به شما و درک عمیقتان دارم، مسائلی را مینویسم که با کسان دیگر مطرح نکردهام یا نمیکنم. نه به این دلیل که واهمه دارم. حوصلهی جر و بحث با اغلب مردم را ــ دیگر ــ ندارم. مثلاً در مورد تحول شیوهی اندیشه و نگارش داریوش همایون در سالهای آخر عمرش، یا مقایسهی همکاران آیندگان با آن دو روزنامهی دیگر. و، راستش را بخواهید، از خواندن واکنشهای شما بسیار خرسند میشوم. سالهاست که فکر نمیکنم کسی در هیچ موردی با من همعقیده باشد. بنابراین وقتی شما بعضی نظرهای مرا تأیید میکنید، یا از نوشتههای من خوشتان میآید، اعتماد به نفسم را که چیزی از آن باقی نمانده، بازمییابم. از این بابت بسیار سپاسگزارم. اما از شما میخواهم مرا تصحیح و ارشاد هم بکنید. من سالها از آن مملکت دور بودهام، هم خط و ربط و فارسیام نم کشیده، و هم شاید خرف شده باشم.
در زمینهی کار خودم در آیندگان، یعنی نوشتن و ویراستاریِ متون و مطالب فرهنگی و هنری، اندکی بنویسم که به نظرم آیندگان و نقش آن، فضای روشنفکری ایران را دگرگون کرد.
در این زمینه من یک تئوری دارم. حوصله کنید و بخوانید:
تا آن موقع یک دورهی مدرنیسم در ایران به وجود آمده و بعد هم از بین رفته بود. آن مدرنیسم از نظر ادبی شاید از ایرج میرزا، صادق هدایت، فروغی، تقیزاده، تا حدودی نیما و هوشنگ ایرانی و امثال او (ترتیب تاریخی را زیاد در نظر نگیرید)، در هنرهای نمایشی از امثال نوشین و لرتا و پیشتازان سینمای وطنی، در نقاشی از کمالالملک و ضیاءپور و حیدریان، در موسیقی صبا و کلنل تقی خان و قمر و ... و در معماری هوشنگ سیحون و دیگران از چهرههای شاخص آن بودند. وجه مشترک اینها (شاید جز نیما یوشیج) نه تنها تجدد و آشنایی با غرب بود، بلکه شیفتگی به غرب و پی بردن به عقبماندگیِ شرمآور فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی ایران و ایرانی بود.
بهویژه وقتی رضا شاه به قدرت رسید، این تجددخواهان دل و جرئت و پشتیبان پیدا کردند و میرفتند تا جامعهی ما را یکسره از عقبماندگی و اسارت هزارهها برهانند. اما رویدادهای بعدی، نه تنها آن رشتهها را پنبه کرد، بلکه ما را به عقب پرتاب کرد. برکناری و رفتن رضا شاه، اشغال ایران به وسیلهی متفقین (البته این یکی با وجود گرفتاریهایش بد هم نبود و ما را با بسیاری از جنبههای تمدن غربی آشنا کرد)، شیوع افکار انقلابی و بهویژه پا گرفتن حزب توده، که جنبههای پیشرو جوامع سوسیالیستیِ اروپا را با ارتجاعیترین تفکرات خرافی و مذهبی، و خشونت و تروریسم، و بهویژه دروغگویی و چاچولبازیِ ملیِ فرزندان کوروش و داریوش، درهمآمیخت و به خوردِ ملت داد، نقطهی پایان به نخستین دورهی پیشرفتهای فرهنگی و هنری ایران گذاشت. ماجرای ۲۸ مرداد، که تبدیل به بزرگترین شارلاتانبازیِ دهههای اخیر ایران شد، و وقت و خلاقیت و وجدان عمومی ما را تا حد زیاد به باد داد و تلف کرد، ایران را به برهوت خلاقیت تبدیل کرد که در آن جز علفهای هرز تودهای و خس و خاشاک انقلابی و فرهنگ دست دوم و سوم روسی نمیرویید. روزنامههای ما شده بود امثال چلنگر و مرد امروز و چرندیات دستراستیها، روزنامهنویسانمان امثال کریمپور شیرازی و بیوک صابر و حسین فاطمی و حسن عرب و... از تمام دوران مبارزات ملیشدن نفت و بعد از آن به قدرت خدا یک اثر ادبی یا هنری قابل توجه، یک فیلم سینمایی یا نمایش باارزش، یک کتاب شعر یا نثرِ ماندنی، و حتی یک روزنامه یا مجلهی باارزش باقی نماند. یا اگر مانده، من ندیدهام یا فراموش کردهام. همه چیز در پایینترین سطحهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی جریان داشت، و حزب توده و مخلفاتش، احزاب سلطنتطلب و دستراستی و مذهبی و خزعبلاتشان، و حزب ایران و جبههی ملی و حواشیاش، آنچه را تا آن زمان در کشور، از نظر فرهنگی رشته شده بود پنبه کردند و ملک پر گهر شد چیزی شبیه آلبانیِ انور خوجه و چینِ مائو، به علاوهی دین مبین و مختصاتش.
این وضع تا حدود سالهای چهل ادامه یافت. در این مدت جنجالهای سیاسی ِ مربوط به اصلاحات ارضی و بعد انقلاب سفید سال ۱۳۴۱ پیش آمد و بعد آشوبهای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و پسلرزههای آن، که همه به زندگیِ فرهنگی و اجتماعیِ ما لطمه زد و نتایجش تا مدتها ما را رها نکرد. تا این که بعد از مدتها، رژیم تا حد زیادی تحکیم شد و تلاطمهای شدید سیاسی آرام گرفت. تنها از آن زمان بود که درختهای قطعشدهی دوران اول تجدد فرهنگیِ قرن بیستم ما، شروع کرد به پاجوش زدن، و به زحمت دوباره کمر راست کردن. نگویید که رژیم چگونه تحکیم شد که با انقلاب اسلامی بر افتاد. به اعتقاد من، انقلاب اسلامی اصلاً ارتباطی با ثبات یا تزلزل آن رژیم، یا ظلم و ستم شاه و ساواک و فساد دربار و دولت و از این حرفها نداشت. این انقلابی بود که سدهها بود قرار بود اتفاق بیفتد، اما در یک بزنگاه تاریخی اسبابش فراهم آمد و روی داد.
آیندگان محصول این دورهی دوم تجدد فرهنگی و اجتماعی ایران بود، که کمابیش سه دهه طول کشید. از ویژگیهای این دوره گشایشی بود که در اوضاع اقتصادی ایران پدید آمد. نتیجهی تحولات آموزشی یکقرنیِ کشور به بار آمد، غربگرایی برای نخستین بار از زمان صفویه، یک ارزش و عامل مثبت اجتماعی شد. بخش بزرگتری از مردم متوجه شدند که نمیتوان در آخر هزارهی دوم، با خرافات و منطق مذهبی در این دنیا پیشرفت کرد. تلویزیون و مراکز فرهنگی و موزههای متعدد و دانشگاههای مدرن، ترجمهی بسیاری از آخرین کتابهای داستانی و غیر داستانیِ خارجی، جشنوارههای هنریِ بسیار که برخی از آنها در سطح بینالمللی مطرح بود و... چهرهی ایران را دگرگون کرد. ثمرات آزادی زنان نیز از حد کشف حجاب فراتر رفت و به مقاومت زنها در برابر جامعهی ارتجاعی و تجددستیز انجامید. من در آن زمانها در چندین شهرستان زندگی و تحصیل کردم و شاهد بودم که چگونه چهرهی مملکت دارد دیگر میشود. این اولین بار است که من حس میکنم میشود این حرفها را زد، بیآنکه کمونیستها به تو بگویند ساواکی، مذهبیون بگویند آلت دست آمریکا و اسرائیل و غرب، و روشنفکران بگویند از سودهای طرفداری از رژیم برخوردار میشوی. حتی برای اولین بار است که من حس میکنم از دایرهی «اینرسی» و سنگینیِ تشکیلات اداری و سیاسیِ زمان شاه هم آزاد هستم.
به همین دلیل هم بود که سه نیروی عمدهی ارتجاعیِ مملکت، مضطرب و منقلب شده بودند و احساس میکردند که به زودی عنان مملکت از دست آنان بیرون خواهد رفت. کمونیستها که رویهمرفته از ارتجاعیترین و جهانسومیترین سوسیالیستهای زمان خود بودند، این تجدد را به منزلهی بیرون رفتن مملکت و خلق از نفوذ سیاسیِ خود میدیدند (و حق داشتند). نیروهای مذهبی که در هر پیشرفتی فقط مسائل زیر شکمی و ناموسی میدیدند و لزوم جهاد برای عقب نگه داشتن عقربهی زمان. رژیم وقت و سازمانهای انتظامی و امنیتیاش هم که به علت همسایگیِ شوروی و آشوبگریهای حزب توده و دیگر گروههای انقلابی و تروریستی، به دلشوره و اطمینان نداشتن به هیچ چیز، به هر حرکتی واکنش سخت نشان میدادند.
با این حال، من هرگز در ایران احساس نکردم که ساواک بیشتر از روشنفکران چپگرا مرا معذب میکند. چه دعوا و مرافعههایی در دانشگاه و مجالس و میهمانیها و محافل فرهنگی با روشنفکرانمان می کردیم. از سرکردههای این جماعت، که خوشبختانه هرگز فرصت دیدارش برایم دست نداد، مرحوم جلال آل احمد بود و پس از او اخویِ برحقش شمس. دیگری غلامحسین خان ساعدی بود که بارها مجالس دوستانهی ما را زهرمارمان کرد. به شبهای شعر یا کافههای پاتوق روشنفکران که میرفتی، انگار به کارخانهی تولید استالین پا گذاشتهای. خودِ من بارها با امثال مرحومان سعید سلطانپور و هانیبال الخاص و زندگانی چون رضا براهنی و نادر ابراهیمی، تقریباً دست به یقه شدم. چرا که نه دوست داشتم مثل آنها لباس بپوشم، و نه با آنها همعقیده باشم. از جمله به آنها میگفتم به شما چه مربوط است که من میخواهم در روزنامهی صهیونیستیِ آیندگان کار کنم. به شما چه مربوط است که از شعرهای رمانتیک و موسیقی پاپ خوشم میآید، و نه از ادبیات چریکی و کتابهای ژان پل سارتر و آن نامزدِ آکلهاش.
آیندگان، و نه فقط آیندگان، هم محصول آن تجدید حیات فرهنگی شهرهای بزرگ ایران بود و هم یاریِ بزرگی به پا گرفتن آن تحول.