همدلی با کسی که شبیه ما نیست
همدلی کردن با دیگران اغلب به عنوان مبنای ضروری برای «عمل اخلاقی» مطرح میشود. همدلی متکی به تشخیص «شباهت» ما با بعضی از انسانهاست. اما در قبال کسانی که آنها را اساساً با خود «متفاوت» مییابیم، در قبال این «دیگران»، چگونه میشود به شکل اخلاقی رفتار کرد و با آنها همدلی داشت؟
امروزه گویا دشمنانی که باید از آنها بترسیم کم نداریم. تروریستهایی که خود را پناهجو جا میزنند، مهاجران غیرقانونی که برای ارتکاب جرایم از مرزها عبور میکنند، اسلامگرایان رادیکال تندرو، قانونگذاران در خصوص محیط زیست، دانشمندان، روزنامهنگاران؛ رهبران ما برای توجیه سیاستگذاریهای دردسرساز خود دشمنان زیادی تراشیدهاند. بنابراین، مهم است که در مورد دیدگاهی که از ما خواسته میشود نسبت به یکدیگر داشته باشیم، کسانی که از ما خواسته میشود از آنها هراس داشته باشیم و دلایل چنین خواستههایی، سؤالاتی انتقادی طرح شود. چه چیز باعث میشود زندگی یک زندگی «با وجود همهی در خطر افتادنها و بیپناه ماندنش، قابل مشاهده باشد»، و چه چیزی باعث میشود همین خصوصیات را در ارتباط با زندگیهای دیگر نبینیم؟ این سؤالی است که جودیث باتلر در کتاب زندگیِ در مخاطره میپرسد. او تأکید دارد که نقد خشونت باید از نقد شیوهی مشاهده آغاز شود.
همدلی (قابلیت فهم و شریک شدن در احساسات یک فرد دیگر) اغلب مبنایی ضروری برای عمل اخلاقی تلقی میشود. همدلی به توانایی تصور مشابهت با دیگری و برخورداری از یک حس «مثلِ هم بودن» متکی است؛ من با تو عادلانه برخورد میکنم چون تو را اساساً مشابه خود مییابم. و اشکال کار اینجاست: بیشتر ما با ابراز رفتار اخلاقی در قبال کسانی که «مشابه خود» مییابیم، مشکلی نداریم؛ اما اخلاقی رفتار کردن در قبال دیگری، یعنی کسانی که آنها را اساساً با خود «متفاوت» میدانیم، برایمان مشکل است.
تشخیص مشابهت در «دیگران» نیروی محرک بسیاری از جنبشهای عدالتخواهانه است. چنین تفکری تقریباً از این قرار است: ما باید از گرفتن دلفینها با تورهای ماهیگیریمان دست برداریم، زیرا ما دریافتهایم که آنها دست کم به اندازهی انسانها باهوش هستند؛ ما باید دست از شکنجهی خوکهایی که برای تهیهی گوشت میکشیم دست برداریم، زیرا به نظر میآید خوکها مانند انسانها دارای احساسات هستند؛ ما باید کشتن فیلها به خاطر عاجهای سفیدشان را متوقف کنیم، چون آنها مانند انسانها دارای حافظه هستند.
اما اگر تنها کشف مشابهت است که امکان رفتار اخلاقی را به وجود میآورد، وقتی که مشابهتی نیابیم چه میشود؟ چه چیز الهامبخشِ انگیزهای برای حفاظت زنبورهای عسل خواهد بود؟ یا جنگل؟ یا یک تروریست؟ چه میشد اگر به جای مشابهت، دیگری بودن مبنای عمل اخلاقی قرار میگرفت؟ چه میشد اگر مواجهه با کسی کاملاً متفاوت با شما (کسی که با او مخالف اید، شما را سردرگم میکند، برایتان هراسآور است، یا کسی که نمیتوانید او را درک کنید) علامت هشداری بود که میگفت این زندگی نیاز به محافظت دارد؟
همدلی (قابلیت فهم و شریک شدن در احساسات یک فرد دیگر) اغلب مبنایی ضروری برای عمل اخلاقی تلقی میشود.
امانوئل لویناس فیلسوف، بعد از آن که اکثر اعضای خانوادهاش در هولوکاست کشته شدند، خود را وقف پیریزی یک نظام اخلاقی کرد که امکان هر نسلکشیِ دیگر را از میان ببرد. او این نظام را بر آنچه خود «متفاوت بودنِ غیر قابل تقلیل» یا «دیگری بودنِ رادیکال» میخواند بنا کرد. چنین دیگری بودنی را نمیتوان درک کرد یا فهمید یا به آن احاطه یافت، و اگر از دست رود، هیچ چیز نمیتواند دوباره احیا شود. لویناس استدلال میکند که در چهرهی هر انسان چیزی میدرخشد که او را یکتا، بیهمتا، و نامشابه با هر انسان دیگری که تا کنون زیسته میسازد. و دقیقاً همین دیگری بودن است که باید به هر قیمتی حفاظت شود، حتی اگر به قیمت از دست رفتن زندگی خود شخص باشد، زیرا به اعتقاد لویناس، این دیگری بودن همان خداست.
لویناس به جای آن که در جهانی الهی و دور به دنبال تعالی بگردد، آن را در همینجا یافت: در این جهان، در خود نوع بشر، در یک همسایه، در یک دشمن. اذعان به تعالی در تو، مرا به قبول این امر وادار میسازد که تو در فهم من نمیگنجی. مفاهیمی که ما به زور با یکدیگر انطباق میدهیم، همیشه چیزی را از قلم میاندازند. بخشهایی از تو هست که در مقابل توصیف با کلمات یا تصاویر یا تعاریف مقاومت میکنند، بخشهایی که نمیتوان به آنها نامی داد یا آنها را شناخت یا فهمید. چالش این است که باید یاد بگیریم چطور از چیزی که نمیفهمیم حفاظت کنیم و با آن زندگی کنیم.
از نظر جودیت باتلر نظریهپرداز، امر اخلاقی نه زمانی که ما تصور میکنیم بیشترین چیزها را دربارهی یکدیگر میدانیم، بلکه زمانی که شجاعت قبول محدودیت دانستههای خود را داریم، آشکار میشود. او همچون لویناس یک نظام اخلاقیِ مبتنی بر تفاوت و برقراری ارتباط با کسانی را که شبیه ما نیستند پیشنهاد میکند. آنچه ما را به عنوان موجوداتی یکتا و بیهمتا متمایز میسازد و نیز مسئولیت ما نسبت به دیگرانی که نمیتوانیم آنها را بفهمیم، ما را متعهد میسازد. همانطور که باتلر مینویسد، «داستان تو هرگز داستان من نیست.» آنچه لازم است ماندن در رابطه است، حتی وقتی که زمینهای مشترک نمیتوانیم بیابیم. به ویژه وقتی زمینهای مشترک نمیتوانیم بیابیم.
بعد از چندین سال تدریس در یک دانشکدهی هنر، شروع به فهم این موضوع کردم که نظامهای سرکوب بصری چگونه اند و چقدر از تبعیضات مبتنی بر قوهی مشاهده هستند. به دیگری برچسب شبیه خود یا نامشابه با خود یا دوست یا دشمن زدن بستگی به ادراک بصری دارد، و ادراک بصری را عدسیهایی محدود میکنند که آموختهایم از خلال آنها به جهان بنگریم. برای آن که نسبت به موجودی دیگر خشونت ورزم، باید ابتدا آن را به عنوان «دیگری» ببینم، به عنوان چیزی کهتر، چیزی که بر آن افسوسی نیست. به همین دلیل است که «دشمنان» باید ابتدا با استفاده از زبان و تصاویری که آنها را کمتر از انسان، غیرمتمدن، و خطرناک میسازد، انسانیتزدایی شوند. تعیین شخصی به عنوان «دیگری» یک فرایند فعالانه است. دیگری بودن امری برساختنی است نه کشفکردنی. دیگری بودن یاد گرفته میشود، تصور میشود، و به فکر تحمیل میشود.
اگر تنها کشف مشابهت است که امکان رفتار اخلاقی را به وجود میآورد، وقتی که مشابهتی نیابیم چه میشود؟
به دنبال انتخابات ۲۰۱۶ (در آمریکا)، من ناچار به قبول نوعی تشنگی برای خشونت در درون خود شدم، تشنگیای که ترجیح میدادم وانمود کنم که وجود ندارد. من ترسیدهام. من به رهبرانمان اعتماد ندارم. نگران هستم که در حال نابود ساختن سیارهمان هستیم. من نیمهشبها با عرقی سرد با کابوس جنگ اتمی از خواب میپرم. هر جا نگاه میکنم نژادپرستی بیشتر، تبعیض جنسی بیشتر، و ظلم بیشتر از همه نوع را میبینم که بر بدنهای کسانی که از همه آسیبپذیرتر اند اعمال میشود. اینجا هم باز لویناس به کمک میآید. او در خصوص آسیبی که انسانها به یکدیگر وارد میکنند، دچار هیچ توهمی نبود. او بهتر از اغلب ما میدانست که ما توانایی خشونتی وحشتناک را داریم، و به علاوه اذعان داشت که خود او نیز توانایی ارتکاب خشونت را دارد. او استدلال میکند که وقتی شما با شخص دیگری مواجه میشوید، ابتدا برایتان آشکار میشود که میتوانید او را بکشید. شما حتی میتوانید به کشتن او تمایل داشته باشید. اما همینها برای او نیز آشکار میشود: او نیز میتواند شما را بکشد، حتی میتواند به این کار تمایل داشته باشد. هر یک از ما قابلیت خشونت را در خود دارد، و هر یک از ما در معرض خشونت دیگری آسیبپذیر است. از نظر لویناس، چالش این است که از این آگاهی ابتدایی (این که میتوانم بکشم) به یک فرمان (تو مرتکب قتل نخواهی شد) حرکت کنیم. حتی وقتی که میترسیم.
من میدانم که بعضی مرا سادهلوح خواهند خواند. تو می خواهی من یک تروریست را موجودی الهی ببینم؟ یک نژادپرست را محتاج حمایت خود ببینم؟ بله، من چنین میخواهم. در این فضای ترس و سرکوب، به چیزی بیش از همدلی نیاز داریم. ایمان به اینکه «آنها» در عمق وجود خود مانند «ما» هستند ما را به جایی نخواهد رساند. زیرا چه خواهد شد اگر آنها اصلاً شبیه ما نباشند؟ آن وقت چه؟
فکر نمیکنم همدردی بتواند مشکلات کنونی جهان را حل کند. به خودم باور ندارم که میتوانم با کسانی که از آنها میترسم همذاتپنداری کنم. اما همه جا تفاوت را میبینم. دیگری بودن را میبینم. چه میشد اگر اجازه میدادیم مواجهه با دیگری بودن، مواجهه با تفاوت، ما را به توقف و تأمل وادارد؟ چه می شد اگر مواجهه با کسی که قادر به فهم او نیستم، مرا در خصوص دیدگاه محدودم دچار تردید میکرد، سؤالاتی در خصوص عدسیهایی که آموختهام از خلال آنها دنیا را ببینم در ذهنم ایجاد میکرد، سؤالاتی در خصوص اهداف پنهانی که به خاطر آنها تفاوت را شرارت تلقی میکنیم؟ دیگری بودنهایی وجود دارد که برساختهی قدرتمندان است تا بتوانند نحوهی رفتار با آن به اصطلاح «دیگران» را تعیین کنند، اما نوعی از دیگری بودن نیز وجود دارد که خصیصهی ذاتی همهی ماست، بخشی از هر شخصی (و هر درختی، حیوانی، و سنگی) است و آن مقاوم، آزاد، غیرقابلفهم، رازآلود، و الهی است. چه میشد اگر دیگری بودن، به جای آن که علامت هشدار در خصوص حضور یک دشمن باشد، نشانهای از حضور خداوند میبود؟
برگردان: پویا موحد
سارا سنتیلز نویسنده و دینپژوه آمریکایی است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Sarah Sentilles, ‘We’re Going to Need More than Empathy,’ Literary Hub, 6 July 2017.