در مثلث نویسنده، متن و خواننده، خواننده نیرویی خدایی دارد زیرا اگر او متن را نخوانَد، هیچچیز به وجود نخواهد آمد و نویسنده درون حروف بیجانِ متن خود گرفتار میماند. علاوه بر این، آغاز کار خواننده به پایان نگارش متن موکول نمیشود بلکه نویسنده به محض اینکه قلم برمیگیرد خوانندهی خود را در ذهن دارد و تصویر خواننده هرگز در جریان کار نگارش ناپدید نمیشود.
دریغ که ما انسانها استاد کشتن استعدادهای خویشتنایم. استعدادی که همیشه با ماست، بهقدری به نظرمان بدیهی میرسد که آن را به راحتی نادیده میگیریم و ارزشهای آن را نفی میکنیم. من البته از این فراتر رفته و سالها در درونم با شعر مبارزهی سرسختانهای کرده بودم! شاید بارها یک متن یا نامهی اداری را پاره میکردم و دوباره مینوشتم که شبیه یک قطعهی ادبی نباشد! بعدها در صدد یافتن علل مقاومتام در برابر شعر و ادبیات بر آمدم ...
شاهرخ مسکوب از چهرههای برجستهی روشنفکری ایران و نویسندهای با کارهای ارزشمند است. مسکوب در مقام پژوهشگری آزاد (در برابر پژوهشگر دانشگاهی) بهرغم سختیهای زمانه و پست-و-بلند زندگی سیاسی-اجتماعی پرتنش توانسته با پشتکار و کوششی ستودنی چند کار درخشان پژوهشی از خود به یادگار بگذارد.
اولین بار نام صادق چوبک را کجا شنیدم؟ صادقانه بگویم، در کتاب «ادای دین به سهراب سپهری» نوشتهی جلال خسروشاهی بود که شرح حالی از چوبک خواندم. اینکه جدی بود و به معلم سختگیری میمانست. دوست داشت که سعدی بخواند. خانهاش در دروس بود، نزدیک خانهی فروغ، با گلهای سرخ زیبا و سگش آتما که سخت مراقب بود کسی به آنها نزدیک نشود. و در اتاق عکس بزرگ قاب کردهی صادق هدایت با کودکی که روزبه، پسر کوچک صادق چوبک بود.
نمونهای ستایشبرانگیز از عشق بیسر-و-صدا و پرریشه و پربار-و-بر به وطن را میشود در کار و زندگی ایرج افشار یافت. افشار همیشه برای میهنش پایی پوینده، چشمی بیننده، گوشی شنونده، و دستی نویسنده داشت؛ و چه در حضر و چه در سفر، شناسا و شناسندهی ایرانزمین بود.
رمان چشمهایش با تابلویی به همین نام آغاز میشود. راوی که ناظم مدرسهایست، میخواهد رمز و راز این پردهی نقاشی را دریابد. نقاش، استاد ماکان، از ناسازگاران با دیکتاتوری رضاشاه بوده و در تبعید مرده. راویِ کنجکاو سرانجام با پیگیری زنی را پیدا میکند که نقاش چشمهایش را کشیده.