در ۲۸ مرداد ۱۳۵۷، یعنی شش ماه پیش از پیروزی انقلاب، سینما رکس آبادان آتش زده شد و ۳۷۷ نفر در آتش سوختند. زنده زنده، جلو چشم بسیاری از ما جوانها که رفته بودیم بلکه بتوانیم درهای سینما را باز کنیم و آنها را نجات دهیم. این تجربه برای همیشه خاطرهی مرا از انقلاب تحت تأثیر قرار داد. گورستان شد محل تجمع ما. خشم از بیداد زبانه میکشید اما معلوم نبود باید چه کسانی یا کجا را نشانه گرفت، و بیم از همانجا آغاز شد.
من به تاریخ انقلاب مثل تاریخ خودشناسی نگاه میکنم. خودم را و نسل خودم را در آن میبینم و باز میشناسم. در جریان انقلاب ما بسیار آموختیم. آبدیده شدیم. رشد کردیم اما همچنان با مشکلات بسیاری دست به گریبانایم. در روزهای انقلاب من در مشهد بودم. ۱۸ سال داشتم و مثل بیشتر جوانانِ همنسل خودم در انقلاب شرکت کردم.
آنچه از همهی اینها مهمتر است و در ذهن من و شاید هرکس که شکنجه را تجربه کرده از همه پررنگتر مینماید نگاه دیگران به مسئلهی شکنجه است. این اولین سؤال آزاردهندهی بعد از خلاصی: «کتکت هم زدند؟»
شاید امروز تنزل کیفی و ایمنی سبب شده باشد که شهروندان ایرانی و خارجی نظر مثبتی به پرواز با شرکتهای هواپیمایی ایرانی نداشته باشند اما اوضاع همیشه به همین منوال نبوده است. سالیانی نه چندان دور وقتی تصمیم به ملیسازی صنعت هواپیمایی کشور گرفته شد، شرکت ایرانایر (شرکت هواپیمایی ملی ایران) تأسیس و مردی به مدیریت آن برگزیده شد که در سالهای آینده، لیاقت و درایت او در هدایت این شرکت زبانزد شرکتهای هواپیمایی در سراسر جهان شد؛ تیمسار علیمحمد خادمی.
بیست و سه سال پیش در اوایل آبانماه جسد احمد میرعلایی در یکی از خیابانهای اصفهان پیدا شد. این نویسنده و روشنفکر سرشناس با ترجمهی آثار نویسندگان بزرگی همچون بورخس، میلان کوندرا، اکتاویو پاز، گراهام گرین و ویلیام گولدینگ برای نخستین بار فارسیزبانان را با آنها آشنا کرد. احمد میرعلایی را یکی از نخستین قربانیان قتلهای معروف به زنجیرهای میدانند.
لیلی خانم همیشه از دور یا از نزدیک همدل، راهنما و مشوق ما بود. این است که به اطمینان میگویم عشق ایشان به کودکان را از نزدیک شاهد بودهام و چقدر به حق میدانم که ایشان را «مادر کتابهای درسی فارسی» میدانند.