«چهرهی مطبوعات معاصر»؛ یک مرجع بیهمتا
سیروس علینژاد
چهرهی مطبوعات معاصر عنوان کتابی است که در سال ۱۳۵۱ منتشر شده و هرگز تجدید چاپ نشده است. پس چرا حالا به سراغ آن رفتهام و دربارهاش مینویسم؟ چون یک کتاب مرجع است و کتابهای مرجع کهنه نمیشوند.
چهرهی مطبوعات معاصر عنوان کتابی است که در سال ۱۳۵۱ منتشر شده و هرگز تجدید چاپ نشده است. پس چرا حالا به سراغ آن رفتهام و دربارهاش مینویسم؟ چون یک کتاب مرجع است و کتابهای مرجع کهنه نمیشوند.
وجود گروههاى قومی گوناگون بلوچ، ترک، فارس، کرد، لر، عرب، با باورهاى متفاوت دینى-مذهبى، زبانها و فرهنگهاى متفاوت، این سرزمین را از ظرفیتهاى اجتماعى، فرهنگى، اقتصادى و سیاسى چشمگیری برخوردار کرده است.
من عاشق درختها و کوهها و دشت و بیابانهای ایرانام. عاشق کوچههای تنگ و بوی خاک. عاشق زبان فارسی و حتی تعارف کردنهایی که گاهی بوی ریاکاری میدهند ولی وقتی در کلیت فرهنگ ایران به آن نگاه میکنیم، میبینیم که ریشه در احترام دارند.
من یک سوم عمرم را در ایران گذراندهام. آنجا به دنیا آمدم، بزرگ شدم، و مدرسه و دانشگاه رفتم. هر چند بیش از دو سوم عمرم را در آمریکا زیستهام، به طور روزمره هنوز با ایرانیتام زندگی میکنم.
در دنیای امروز «ایران» خودش یک مسئله است. چه در نگاه اسلامگرایان انقلابی در ایران، چه ملیگرایان سکولار، چه هر اپوزیسیونی که در تقلای تغییر، روزگار میگذراند و چه در نگاه غربِ امروز، ایران با تمام جهات سیاسی، فرهنگی، باستانیاش یک مسئله است. شاخص این ادعا نیز نسبت ایران با تمدن است.
ایران، برای من با زنان و مردانی معنا میشود که نه فقط برای آب و خاک بلکه برای آزادی، رهایی از ظلم و ستم و زندگی در صلح، آسایش و سعادتمندی مبارزه کرده و میکنند. زنان و مردانی که از ظلم در هر جای دنیا متأثر و متألم میشوند و سرزمین و آب و خاک را ابزاری برای ستم قرار نمیدهند.
برای همهی تبعیدشدگان، برای آن همهای که ناگزیر به گریز از دامان آشنای وطن تن دادهاند، ایران همچون کولهبار سنگینی از خاطرات درهمتنیده است؛ از لحظههای دور و نزدیکی که انگار حتی پیش از تو، در تو جریان داشته است و هر دَم گوشهای نوتر از برداشت پیشینات را بر تو میگشاید.
ایران برای من یعنی «مردم»، یعنی «انسان»هایی که در جزیرهای محصور شده در ناملایمات، با توان شگفتانگیزی همچنان به زندگی ادامه میدهند. اعتراف میکنم که موقع فکر کردن دربارهی ایران، نه موقعیت ویژهی جغرافیایی و استراتژیک آن به ذهنم خطور میکند و نه ویژگیهای تاریخی و فرهنگی.
ایران زادگاه من است و چه بخواهم چه نخواهم بخش عمدهای از زندگیام با آن گرهخورده. سرزمینی است که خاطرههایم در آن ساخته شده، پس فراتر از آب و خاک است اما دیگر «وطن» نیست.
برای من ایران، مکانی منطبق بر مرزهای مدرن نیست و معتقدم ما همواره باید با بحرانیساختن مفهوم ایران، از انطباق کامل آن با تعاریف دولتی جلوگیری کنیم. ایران حوزهای جفرافیایی-تمدنی است که در طول تاریخ دستخوش تغییرات جغرافیایی و تمدنی شده است تا جایی که امروزه به سختی میتوان از یکسو آن را محدود به مرزهای رسمی کرد و از دیگر سو آن را به همهی جاهای این محدودهی مرزی گسترش داد.
تبعیض و پیامدهای آن هرگز به یک گروه محدود نمیماند و مانند یک بیماری خطرناک رشد کرده و به کل بدن سرایت میکند. امروز میتوان نشانههای بیماری را در همهی اعضای بدن ایران مشاهده کرد
ایران همچون تمامی دولت-ملتهای موجود در جهان امروز واقعیتی سیاسی-تاریخی است. این بدین معناست که بهرغم ارجاع به موجودیتی به نام ایران در زمانهای دور، ایرانی که امروز میشناسیم در برههی تاریخی مشخصی و به تبع ارادهای سیاسی «خلق» شده است.
ایران برایم مجموعهای از یادها، اندیشهها، شناختها و تجربههایی است که مرا در یک منطقهی جغرافیایی با انسانهایی پیوند میزند که درد و رنج و کامروایی و ناکامیشان برایم آشناترند. منطقهای از کرهی خاکی که هر چند سی و اندی سال از آن دور بودهام، همچنان سرگذشت مردمش، شعر، ادبیات و موسیقیاش با روانم نزدیکی بیشتری ایجاد میکنند.
زمانی احساس میکنم به ایرانی مطلوب رسیدهایم که قانونی اساسی کشورمان بدون قید و شرط بر مبنای حقوق بشر باشد. کشوری از نظر من پیشرفته و سرافراز است که در آن همهی آحاد ملت از جمله گروههای اقلیت از امتیازات شهروندی مانند حق امنیت، مسکن، کار، تحصیل و تعیین سرنوشت خود برخوردار باشند. برای من رفاه، حق تحصیل و رشد فردی و اجتماعی، حقوق حیوانات و حفظ طبیعت در قالب دنیای واقعیای که در آن هستیم معنی پیدا میکند. بنابراین، نظام حکومتی برتر را سکولار میدانم.
ایران نام زادگاهم است و یادآور زخمها و دردها و حسرتهای شخصی و اجتماعی. اما ایران را وطن خود نمیبینم، چون وطن برای من جایی است که در آن غریبه نباشم و احساس امنیت و آرامش کنم از آنچه هستم و آنگونه که فکر میکنم.
در سال ۱۹۸۹ میخائیل گورباچف از جمهوری دموکراتیک آلمان دیدار کرد و به رهبران این کشور هشدار داد که اگر تغییر نکنند، زیر پای تاریخ له خواهند شد. در آن زمان، من در برلین شرقی دانشجو بودم. تماشاخانهها و کلیساها به تریبون اصلیِ دموکراسی واقعی تبدیل شدند. گروههای موسیقی راک سرود تغییر میسرودند و دیگر به سانسور حکومتی اهمیت نمیدادند.
به زندانیان قرص میخورانند و آمپول میزنند. کارکنان زندان به آنها میگویند هدف از این کار پیشگیری از بیماری است اما در واقع موش آزمایشگاهی به شمار میروند و سرگرم انجام آزمایشهای پزشکی روی آنها هستند. قوای ادراکی بسیاری از زندانیان کاهش یافته است. برخی از مردان عقیم شدهاند. به زنان مرتباً تجاوز میشود.
این درست است که در کشورهایی که «مذهب رسمی» دارند شکل حکومت سراسر سکولار نیست اما از نظر تاریخی این به معنای آن نبوده که حکومت آن کشورها لزوماً به «حکومت دینی» (theocracy) تبدیل شده باشد. مثلاً در بریتانیا دین رسمی، مسیحیت پروتستان است و به طور خاص در انگلستان از ۱۵۳۴ میلادی بدین سو «کلیسای انگلستان» کلیسای رسمی کشور بوده است. با این حال، در بریتانیا تعقیب و آزار رسمی ادیان دیگر وجود ندارد و همهی ادیان آزادند.
چندی پیش فرایند نبش قبر فرانسیسکو فرانکو در اسپانیا در کلیسای درهی شهدا انجام گرفت. این کار به امری غیر عادی که چهل سال طول کشیده بود پایان داد زیرا یک حکومت مردمسالار نمیتواند پاسدار استبداد باشد. تا کنون جسد فرانکو در مقبرهای نسبتاً غولپیکر واقع در کوههای شمال مادرید در ارتفاع ۱۴۰۰ متری دفن شده و تاج این کلیسا صلیبی ۱۵۰ متری است که از چند کیلومتری به چشم میخورد. پس از این، بقایای جسد فرانکو در یک مقبرهی خانوادگی، در گورستانی معمولی بدون هیچ بیرق و نشانی مدفون خواهد شد.