الی اسمیت، نوشتن به سرعت واقعیت
nybooks
الی اسمیت، زمستان، انتشارات پانتئون، 2018.
الی اسمیت، پاییز، انتشارات انکور، 2017.
دو رمان اول از مجموعهی «چهار فصل» الی اسمیت را در قاهره خواندم، جایی که اکثر روزهای سال، بلند و گرم و آفتابی است. در شهری که ضرباهنگاش – یک رخوت کمتحرک – این احساس را به آدم میدهد که زمان دارد کش میآید، رمان پاییز، با آن داستان پرپیچوخم، زمانگریز، و سبکبالی که ماجرای دوستی یک دختر جوان و یک مرد سالخورده است، تأثیری هیجانانگیز، عمیقاً درگیرکننده، و حتی گاهی نفسگیر میگذاشت. رمان زمستان، که البته فقط به لحاظ ترتیب فصلها دنبالهی رمان قبلی محسوب میشود و حول محور یک دورهمی کریسمس در جمع خانوادهای در کورنْوال میگردد، حالوهوایی سنگین، منکوبکننده، و تیرهوتار داشت. انبوهی از آدمها، انبوهی از ذهنیتها، انبوهی از ایدهها، و انبوهی تنش و کشاکش. «متلاطم» صفتی است که در توصیف این فصل شنیدهام، فصلی که خودم بهشخصه هرگز آن را تماماً تجربه نکردهام – البته باید قید «تا حدی» را هم به آن صفت اضافه کرد، تا توصیفی از حالوهوای این رمان هم باشد.
زمستان هم، مانند پاییز، به شکلی گویا با برداشتی معاصر از یک قصهی دیکنزی آغاز میشود: «آغاز قصه این که: خدا مرده بود. داستان عاشقانه مرده بود. شوالیهگری مرده بود. شعر، رمان، نقاشی، اینها همه مرده بودند، و هنر مرده بود. تئاتر و سینما هردو مرده بودند. ادبیات مرده بود. کتاب مرده بود. مدرنیسم، پسامدرنیسم، رئالیسم، و سورئالیسم هم همه مرده بودند. جاز مرده بود، موسیقی پاپ، دیسکو، رپ، موسیقی کلاسیک، همه مرده. فرهنگ مرده بود.» همینطور: تاریخ، سیاست، دموکراسی، مصلحتگویی سیاسی، رسانهها، اینترنت، توئیتر، مذهب، ازدواج، روابط جنسی، کریسمس، و هم حقیقت و هم افسانه. اما «زندگی هنوز نمرده بود. انقلاب نمرده بود. برابری نژادی نمرده بود. نفرت نمرده بود.»
اسمیت، که در سال 1962 در اسکاتلند به دنیا آمده، به همان اندازه با برههی کنونی همگام است که با ادوار تاریخیای که ما را به اینجا رساندهاند. او که در یک مجتمع مسکونیِ دولتساخته بزرگ شده، به شغلهای عجیبی مثل پیشخدمتی و سبزیپاککنی مشغول شده بود، تا این که به فکر اخذ مدرک دکترا از دانشگاه کمبریج در زمینهی «مدرنیسم آمریکایی و ایرلندی» افتاد؛ اما در نهایت، تحصیلات دانشگاهی را رها کرد و به نمایشنامهنویسی روی آورد.
در زمستان، آرتور (آرت – به معنی هنر)، که از راه ردیابی موارد نقض کپیرایتِ تصاویر در موزیکویدئوها و همچنین گرداندن وبلاگی به نام «آرت (هنر) در طبیعت» امرار معاش میکند، تازه رابطهاش با شارلوت را به هم زده، دوستدخترش که از مخالفان سرمایهداری و معتقد به تئوریهای توطئه بوده، کسی که لپتاپ او را با دریل سوراخ کرده و از کار انداخته، کسی که حساب توئیتر او را در اختیار گرفته بود تا خودش را به جای او جا بزند و او را دست بیندازد. آرت که نمیتواند کریسمس را تنها با مادر گوشهگیر، زیادی حساس، و به خود محرومیتدادهاش (سوفیا، موسوم به خانم کلیوز) سر کند، و به مادرش قول داده که دوستدخترش را هم با خودش میآورد، ویلاکس (لاکس، یک همجنسگرای اهل کرواسی) را که در یک کافینت دیده اجیر میکند (هزار پوند به او میدهد) تا به جای شارلوت او را همراهی کند. در همان تعطیلات آخر هفته به مناسبت کریسمس، آیریس، خالهی هیپیمسلکی که مدتها از آنها دور بوده، و از سیاست و تکنولوژی هم سر در میآورد، به دیدنشان میآید. در جمع آنها، در کنار سوفیا، سرِ سیال و بیتنِ یک کودک حضور دارد. و این حضور محجوبانه، دوستانه، و بیکلام، کموبیش به شکل حضوری مستمر، اگرچه کم کم رو به زوال، احساس میشود.
در ادامه شاهد شوخیهای خانوادگی، درگیری، بحث سیاسی، بازخواست و حسابرسی، و مصالحه و آشتی میشویم. و همینطور خوابها و رؤیاها، کابوسها، خیالها، و اشباح. زاویهی دید و راوی دائم دگرگون میشود، تغییر میکند، و از میان میرود. رخدادهای موازی یا متوالی به شکل همزمان بازگو میشوند. («بگذارید کریسمس دیگری را ببینیم. این یکی تعطیلات کریسمس 1991 است.») گفتوگوها به شکل شهودی سر و سامان میگیرند و پیش میروند.
«یک دقیقهی دیگر هم نمیتوانم این قشقرق لعنتیاش را تحمل کنم. (مادر آرت در حال حرف زدن با دیوار.) خوشبختانه من آدم خوشبینی هستم، به هر حال. (خالهاش در حال صحبت کردن با سقف.) تعجبی ندارد که پدرم از او متنفر بود. (مادرش.) پدرمان از من متنفر نبود، از بلایی که به سرش آمده بود متنفر بود. (خالهاش.) مادرم هم از او متنفر بود، هردوشان از او متنفر بودند، به خاطر بلایی که به سر خانواده آورده بود. (مادرش.) مادرمان از رژیمی تنفر داشت که درآمدش را خرج همهجور سلاح و اسلحه میکرد، بعد از آن جنگی که مادرمان از آن جان سالم به در برده بود، در واقع آنقدر از آن رژیم نفرت داشت که موقع پرداخت مالیاتها، آن درصدی را که به کیسهی کارخانههای اسلحهسازی میرفت اصلاً نمیپرداخت. (خالهاش.) مادرمان ابداً چنین کاری نمیکرد. (مادرش.)»
حوادث و اتفاقات، و ظرافتها و پیچیدگیهای کنشوواکنشهای مختلف، هم حالت سورئال دارند و هم عادی و روزمرهاند – «راه دروازه تا خانه به شکل نامتنظری طولانی است، و مسیر هم که با توفانی که آمده گلآلود شده. تلفن همراهاش را روشن میکند تا مسیر را بهتر ببیند. همین که گوشیاش را روشن میکند، دینگ دینگ پیغامهای توئیتر بلند میشود. خدایا. این همه پیغام، آن هم در حالی که گوشیاش درست و حسابی آنتن نمیدهد.» اتفاقات معقول و نامعقول جای یکدیگر را میگیرند، و در صحنههای مهیج، تراژیکمیک، و هوشمندانه با هم جلوهگر میشوند: «سوفیا کلیوز گفت: صبح به خیر! روز قبل از کریسمس مبارک! داشت با آن سرِ بیتن حرف میزد ... سر روی درگاه پنجره بود و داشت تهماندهی آویشنِ سوپرمارکتی را بو میکشید. چشمهایش را بست، طوری که انگار دارد لذت میبرد. پیشانیاش را روی برگهای نازک مالید. بوی آویشن سرتاسر آشپزخانه را پر کرد و بوته توی سینک ظرفشویی افتاد.»
سر میز شام، به شکل تمثیلی، روایتهای متعددی از ماجراها بازگو میشود، و یک جهانبینی رنگارنگ و نمایی از خود خانواده شکل میگیرد. نشت مواد شیمیایی از کارخانهای در ایتالیا، که مورد توجه قرار نگرفته بوده، درختها، پرندهها، گربهها، و خرگوشها را کشته، و بچهها را که تنشان ناگهان پر از کورک و دمل شده بوده راهی بیمارستان کرده، هوا را مسموم کرده، همه را مجبور کرده خانههایشان را رها کنند، و بعد هم که بولدوزرها به جان خانهها میافتند. سوفیا با تصور گربهای که دماش دارد جدا میشود به خنده میافتد. هیچکس دیگری این تصور به نظرش خندهدار نمیآید. کاراکترهای اسمیت با روالها و راهکارهای مختلفی برای بقا (خندههای عصبی، یا گوشهگیری) به شوخیهای پیچیدهی یکدیگر و نگاههای چندبعدیشان به دنیا راه میبرند. دستهبندیهای سیاسی و طبقاتی در همهی کنشوواکنشها، و حتی در صمیمانهترین و نزدیکترین برخوردها، آشکار میشوند؛ و زمستان به بیراهه کشیده شدن امتیازات و امکانات را پیش چشم ما میگذارد: «سوفیا گفت: واقعاً چی کار داشتی میکردی؟ یا این که الان بازنشستگی ایدئالیستی گرفتی؟ آیریس گفت: یونان بودم. سه هفته پیش برگشتم خانه. ژانویه دارم بر میگردم. سوفیا گفت: تعطیلات؟ خانهی دوم؟ آیریس گفت: بله، همینطور است. به دوستانت بگو. بگو آنها هم بیایند. وقتگذرانی محشری برای همهی ما میشود. هرروز، هزاران مسافرِ در تعطیلات از سوریه و افغانستان و عراق میرسند، تا تعطیلات دور از شهرشان را در ترکیه و یونان بگذرانند. سوفیا جواب داد: هیچکدام از دوستان من ذرهای هم به این ماجرا علاقه ندارند.»
پاییز زمینه را برای زمستان مهیا میکند، هم برای روشی که به منظور کاوش اخلاقی اتخاذ کرده و هم برای استفادهاش از زبان ابتکاری و قالب این زبان، که به این وسیله زنجیرهی رخدادها را میگسلد و افسانهها و خیالها را با واقعیتهای سیاسی دوران ما به شکل لایه لایه ترکیب میکند. در گذر از فصلها، این شاید تنها تدوامی باشد که بشود در خود این رمانها و بین این رمانهای چهارگانه دید. کاراکترها از یک رمان به رمان بعدی نمیروند، هرچند که نکتهها و دغدغههای این رمان به آن رمان جریان پیدا میکند. ضرباهنگ در رمان زمستان سرعت میگیرد، احتمالاً به این دلیل که نویسنده مجال مییابد تا به خیزش خلاقانهاش دست بزند. جالب این که، اسمیت در دل این اوضاع گردابگونِ دنیا امکاناتی برای نوآوری و بازی کشف میکند.
به نظر میرسد که اسمیت، این استادکار چیرهدست، خودش را کلاً از قید آرای رایج در این باره خلاص کرده است که رماننویس چگونه باید باشد یا چه کار باید بکند. هیچگونه اشراف کامل به کل اوضاع و هیچگونه تظاهر و وانمودی در کارش نیست. آدم احساس میکند که هرچه به خیال اسمیت خطور کرده، سرگرماش کرده و یا تحریکاش کرده، راه خودش را به آثار او باز میکند. بازی با کلمات، برخورد ابتکاری با نحو زبان، جناسسازیها، شوخی کردن با شعرها و واژههای ساختگی، تأملاتی بر تصویرها و بازنمودها، مرگ، اسطوره، نقاشی، و اقتباس. کاراکترهای اسمیت اغلب به گوگل یا به فرهنگ لغت رجوع میکنند، و میشود تصور که خود او هم این کار را میکند: «سرش را بالا آورد و به صامتها و مصوتهای چیزی نگاه کرد که انگار یک اسکربل، یک جور بازی کلمهسازی، است که آدمهایی که اینجا زندگی میکردند دورتادور گچبریهای اتاق نقاشی کرده بودند، و با وجود خرابی و فرسودگی هنوز برازنده به نظر میرسیدند. i s o p r o p y l m e t h y l p h o s p h o f l u o r i d a t e w i t h d e a t h».
تصادفی نیست که او در آثار خود این همه به هنر و هنرمندان اشاره میکند. (در رمان درخشانی که در سال 2014 منتشر کرده، چهطور میشود هردو بود، راوی داستان بلند تاریخی که بخشی از روایت را شکل میدهد یک نقاش رنسانسیِ قرن پانزدهمی به اسم فرانچسکو دل کوسا است؛ در پاییز، پائولین باتی، هنرمند سنتشکن بریتانیایی در زمینهی پاپ آرت در دههی 1960، از دلبستگیهای مشترک بین کاراکترها محسوب میشود؛ و باربارا هپوورث، مجسمهساز مدرنیست، هنرمند مورد علاقهی سوفیا در زمستان است.) ارجاعات ادبی در سرتاسر رمانهای اسمیت به چشم میخورد، و در عین حال به کندوکاو در تاریخهای فرهنگ، سیاست، و هنر میپردازد و به آنها ارجاع میدهد تا به زبانی کلاً متعلق به خودش دست پیدا کند. آثار اسمیت عمدتاً میانهای با پیشآگهیها ندارند، و با رویکرد شهودی و با حساسیت نوستالژیک پیش میروند، در مواجهه با نیروهای زوال و فروپاشی، و با سرعت سرسامآوری که ما را به سمت فاجعهی بعدی پیش میراند.
اسمیت مدتها است که شیوههای سنتی داستانسرایی را رها کرده است. چهطور میشود هردو بود به دو شکل چاپ و منتشر شده بود: در یکی راویِ تاریخی پیش از راویِ معاصر میآید و در دیگری به عکس. پیش از آن، سخنرانیهای داستانیشدهاش در کتابی با عنوان هنربار منتشر شده بود، کتابی که راویِ آن کاراکتری اسیر خاطرات یک عاشق سابق است که سلسله درسگفتارهای هوشمندانهای دربارهی هنر و ادبیات مینویسد؛ راوی بخشی از هتل دنیا، رمان دیگرش که نامزد نهایی جایزهی بوکر شده بود، روح یک زن و زنان دیگری در پیرامون او هستند که از مرگ زن متأثر شدهاند (روایتی که همزمان سورئال، رسوخکننده، غمخوارانه، و شوخطبعانه است). پاییز و زمستان، دو مجلد اول این مجموعهی چهار جلدی، به نوعی همگام با زمان واقعی نوشته شدهاند (مثل یک برنامهی تلویزیونی واقعنما که در قالب رمان ارائه شده باشد)، و روال جریان سیال ذهن و تفاسیر سیاسی در کنار هم رشتههای رواییِ همسویی میسازند که کاراکترهای مختلف، کنشهای آنها، و داستانهای جاری در مخیلههایشان را – در گذشته، حال، و آینده – به هم پیوند میدهند.
به نظر میرسد اسمیت تلاش میکند تا با سرعتی همپای تغییر و تحولات اطلاعات و واقعیات بنویسد، با همان سرعتی که حقیقت به افسانه تبدیل میشود و واقعیت از میان میرود. اسمیت اجازه میدهد که کاراکترهایش راهنمای او شوند (و راهنمای خودشان شوند و خودشان را سرگرم کنند و با خودشان کلنجار بروند)، و در همان حال به رخدادهای معاصری واکنش نشان میدهد که به داستان او راه یافتهاند: «ژانویه: دوشنبه، هوای منطقاً مرطوبی است، 9 درجه، در زمستانِ دیرآمده، چند روزی بعد از این که پنج میلیون نفر، اکثراً زن، در راهپیماییهایی در سراسر دنیا شرکت کردند، در اعتراض به زنستیزی افرادی که در مسند قدرتاند. مردی به روی زنی پارس میکند. منظورم این است که مثل یک سگ پارس میکند. هاپ هاپ. این اتفاقی است که در مجلس عوام میافتد. زن دارد حرف میزند. دارد سؤالی میپرسد. مرد در همان حال که زن سؤالاش را میپرسد به او پارس میکند. کاملتر بگویم: نمایندهی مجلس و عضو حزب مخالف دارد، در مجلس، از وزیر امور خارجه سؤال میکند. دارد سؤال میکند که چرا نخستوزیر بریتانیا در دیدار با رئیسجمهور آمریکا، که عادت دارد زنها را به سگ تشبیه کند، رفتار دوستانهای داشته و بر بحث راجع به "رابطهی ویژه" با آمریکا صحه گذاشته است.»
پاییز هم به اندازهی زمستان با تحولات سیاسی همگام بوده، اما به نظر میرسد که در حالتی کمابیش شبیه یک شوک یا وحشت نوشته شده باشد – در مواجهه با بحران پناهجویان، انقلابها و امیدهای ازدسترفته در خاورمیانه، و پیامد همهپرسی برگزیت. پاییز هم فضایی بیجان را به تصویر میکشد، اما غمناکتر، آرامتر، که البته ورود به آن سادهتر به نظر میرسد. زمستان چنان توفنده پیش میرود که آدم وقت خواندن کتاب مجبور میشود مکث کند، به عقب برگردد، دوباره بخواند، و از فراز شاهد این شود که فرهنگ ما چگونه به پوچی رسیده است: مبارزه میکنیم تا مردمی را که از کشورهای جنگزده گریختهاند از «میهن»مان دور نگه داریم، از ترس اتفاقاتی که ممکن است با ورودشان به مملکت ما بیفتد، از ترس این که ممکن است زندگیهای ما، مشاغل ما، و اجتماعات ما را جداً در معرض خطر قرار دهند: «از آنها بپرسید چه جور کشیشی، چه جور کلیسایی، یک بچه را اینطور بار میآورد که فکر کند کلماتی مثل "خیلی" و "دشمن" و "محیط زیست" و "پناهجویان" اصلاً میتوانند در یک جمله کنار هم بیایند، در جملهای در واکنش به اتفاقاتی که در دنیای واقعی برای آدمها میافتد.»
این هم از پوچ بودن عصری است که در آن سیماچههای اینترنتی برای خودمان میسازیم و به فیسبوک و توئیتر و اینستاگرام میرویم تا افکارمان را همرسانی کنیم، کارمان را تبلیغ کنیم، و هویتهایمان را سر و سامان بدهیم. لاکس پستی در وبلاگ آرت خوانده، گلو صاف میکند و «میگوید: خیلی شبیه تو به نظر نمیرسد. نه این که من تو را خیلی خوب میشناسم. اما همین قدری که میشناسم. آرت میگوید: واقعاً؟ هردو جلوی کامپیوتر مادر آرت نشستهاند، در اتاق کار. لاکس میگوید: تو در زندگی واقعی اینقدر جاسنگین به نظر نمیرسی. آرت میگوید: جاسنگین؟ لاکس میگوید: در زندگی واقعی، سربههوا به نظر میرسی، اما غیرواقعی نه. آرت میگوید: منظورت از این چرتوپرتها چیست؟ لاکس میگوید: خب، مثل این نوشتهات نیستی. آرت میگوید: ممنون. بهاش فکر میکنم.»
در همان حال، در توئیتر، «شارلوت خودش را به جای آرت جا میزند، و همزمان اینطور جلوه میدهد که آرت دارد خودش را به جای دنبالکنندههای خودش جا میزند.» این اتفاقات جنونآمیز، تظاهر کردن شارلوت به این که آرت است و تظاهر کردن لاکس به این که شارلوت است، مربوط به آینده نیست: این زمان حال ما است.
سر کودک، که دائم بالا و پایین میرود، از ما میخواهد که از خودمان بپرسیم: ما چه کسی هستیم وقتی که دیگر آن کسی که بودیم نیستیم؟ این سر بیتن، گاهی غمگین و گاهی صرفاً در حال نظاره کردن، شاید نمایندهی گذشتههای ما، یا وجدان ما، یا بیوجدانی ما باشد: «این سر اصلاً چهطور میتوانست نفس بکشد، در حالی که واقعاً هیچ دستگاه دیگری هم برای تنفس نداشت؟ ششهایش کجا بودند؟ باقی بدناش کجا بود؟ ممکن بود که کس دیگری جای دیگری با یک تنهی کوچک، با دو تا دست، و یک پا به دنبال این پسر یا این دختر باشد؟ آن تنهی کوچک آیا در حال خودنمایی و بالا و پایین پریدن در راهروهای یک سوپرمارکت بود؟ یا روی نیمکت پارکی نشسته بود، یا روی صندلی کنار رادیاتور در آشپزخانهی یک نفر؟ مثل آن ترانهی قدیمی، که سوفیا با صدای آهسته میخواند تا سر را بیدار نکند: من بچهی یک تن نیستم. من بچهی تندار نیستم. درست مثل یک گل. مثل یک گل خودرو رشد میکنم.»
البته اینطور هم نیست که بارقههای امیدی در این کتابها نبینیم. آشوب سیاسی، و سپس انقلاب، نفس سرشت تعاملات اجتماعی ما را دگرگون میکنند، در جامعه شکاف میاندازند، پایگانهای جدیدی به وجود میآورند، و ما را به گروههایی با تعصبات قبیلهای تقسیم میکنند (ماندن در اتحادیهی اروپا / ترک کردن اتحادیهی اروپا، حامی کودتا / حامی اخوانالمسلمین، طرفدار ترامپ / طرفدار هرچه دیگر). اما در نتیجهی این گسلها، باختنها، و حتی جنونها (در فصل کریسمس، یا در نقاط عطف سیاسی مثل همهپرسیها یا کودتاها)، گاهی چنان به کلی از خود تهی میشویم که در نهایت دوباره زمینه و بستر مشترکی را پیدا میکنیم. لاکس، که تظاهر میکند شارلوت است اما در رفتارش هیچگونه تظاهری نمیبینیم، سوفیا را وادار به تسلیم میکند، کاری میکند که با او گرم بگیرد (و به غذا خوردناش برسد). آرت، که به شدت مجذوب این تظاهر شده، تظاهر به وجود آدمی که دیگر در زندگیاش نیست، مجبور میشود که بنشیند و تکلیفاش را با خودش روشن کند. آیریس و سوفیا، با وجود ناسازگاری سیاسی و دوری طولانیشان، با ترانهای از دوران کودکی و خاطراتی که زنده کرده دوباره با هم ارتباط برقرار میکنند.
زمستان رمانی دربارهی تنها بودن است، و دربارهی تنهاتر شدن در عصر تکنولوژی و خودشیفتگی، در آستانهی انفجار هوش مصنوعی. اما در این میان، یادگارهایی از دورههای سپریشده هم دیده میشوند، و چیزهایی که هنوز میشود آنها را نجات داد. در چنین مقطعی، اسمیت روایت دیگری از اتفاقات آن صبحی را متصور میشود که در زمستان شرح میدهد: «انگار اتفاقاتی متعلق به رمان دیگری باشد که در آن، سوفیا همان نوع کاراکتری را دارد که خودش انتخاب کرده، کاراکتری که خودش ترجیح میدهد باشد، کاراکتری در یک داستان خیلی کلاسیکتر، کاملاً پرداختشده و اطمینانبخش، داستانی دربارهی این که سمفونی بزرگ زمستان چهقدر تیرهوتار و در عین حال درخشان است، و در اوج سرما چهقدر همهچیز زیبا به نظر میرسد، و چهطور این هوا هر ساقهی علفی را به جلوه در میآورد و نقرهفام میسازد و به یک زیبایی منحصربهفرد مبدل میکند، و چهطور هوا که به اندازهی کافی سرد شود، حتی آسفالت کثیف جادهها، که راه گامهای ما را هموار میکند، به درخشش در میآید، و چهطور چیزی در دل ما، در دل تمام دیارهای سرد و یخبستهی ما، آب میشود آنوقتها که دورهی صلح و آرامشی را در زمین میبینیم.»
میتوان تصور کرد که زمستان را (که رمان پرشتاب و بیمهاری است، گاهی تا آن حد که توانفرسا میشود) صدها سال بعد از این نیز مشتاقانه خواهند خواند، در آیندهای که برای فهم کردن زمینی تلاش میکنند که دچار این همه فروپاشی شده است. در آن آینده، این رمان میتواند به یک اندازه برای خوانندگان ادبیات (اگر هنوز منقرض نشده باشند) و مورخان جالب توجه باشد.
چهارگانهی اسمیت، تا به حال، نه فقط شرح خلاقانهی نیروهایی بوده که در مجموع وضع زمان حال را میسازند، بلکه همچنین تأملی بر زمان و زمانه – و تجربه کردن و آزمودن آن – است (رمان بهار هم در سال 2019 منتشر خواهد شد). اسمیت، با بنا کردن ساختار کتابهای خود حول محور فصلهای در گردش، در دورانی که خود فصلها هم پیشبینیناپذیر و حتی قابل تردید شدهاند («دوباره نوامبر. بیشتر به زمستان میماند تا پاییز.» «هنوز هم یک خرده غریب به نظر میرسد که در آوریل به فکر زمستان باشیم»)، ما را وادار میکند تا از خودمان بپرسیم که آیا هنوز میتوانیم سیارهی خودمان را و همچنین زندگی نسلهای آینده را نجات دهیم. دشوار میشود تصور کرد که بهار و تابستان چه چیزی به ما عرضه میکنند – شاید یک توقف کامل یا بازگشت زمان در انتظارمان باشد – اما دو رمان اول این چهارگانه چنان آزادانه از فرم و قالب گذر میکنند، و چنان از شعور اخلاقی آکندهاند، که به نوعی پادزهر و درمان دردهای این زمانه تبدیل شدهاند.
برگردان: پیام یزدانجو
یاسمین الرشیدی نویسندهی کتاب نبردی برای مصر و شرح وقایع یک تابستان: رمانی دربارهی مصر است. آنچه خواندید برگردان نوشتهی زیر از او در نیویورک ریویو آو بوکس است.
Yasmine El Rashidi , ‘Writing as Fast as Reality,’ The New York Review of Books, November 22, 2018.