آگنییِژکا هولند: شاید به آزادی بیش از حد بها دادهایم
greatpoles
آگنییژگا هولند، کارگردان نامدار لهستانی، در مجموعهی تلویزیونیِ «1983» لهستانی خیالی را به تصویر کشیده که کمونیسم در آن سقوط نکرده است. اما آیا این خیالپردازیِ تیرهوتار دربارهی اقتدارگراییِ خزنده به واقعیت نزدیک نیست؟
در اکتبر پارسال، پیوتر اِشچِسنی، یک شیمیدان 54 ساله و پدر دو فرزند، در برابر یکی از بناهای دوران کمونیسم، یعنی «کاخ فرهنگ و علم» در مرکز ورشو، روی خود بنزین ریخت و خودسوزی کرد. این کار نوعی اعتراض به اقتدارگرایی خزندهی دولت دستراستی پوپولیست لهستان بود. اشچسنی 10 روز بعد در بیمارستان درگذشت.
او در بیانیهی مستدل خود، که نوعی اعلان عمومی خودکشی تلقی شد، چنین نوشته بود: «من آزادی را بیش از هر چیزی دوست دارم و به همین دلیل تصمیم به خودسوزی گرفتم، و امیدوارم که مرگم به وجدان بسیاری از مردم تلنگر بزند.» در لهستان، حامیان اشچسنی او را جانشین برحقِ ریشارد شیویِتس و یان پالاخ میدانند-اولی لهستانی خانوادهدارِ پنجاه و اندی سالهی دیگری بود که در سال 1968 به نشانهی اعتراض به سرکوب بهار پراگ در استادیوم ملی ورشو خود را آتش زد؛ دومی دانشجوی چکی بود که در سال 1969 خودسوزی کرد. با این همه، تقریباً همهی مطبوعات غربی خودسوزی اشچسنی را نادیده گرفتند زیرا سردبیران نگرانِ آن بودند که کارش را متأثر از انگیزهای سیاسی بدانند، و سابقهی افسردگی او هم این نگرانی را تشدید میکرد.
در حالی که اشچسنی در بیمارستان بستری بود، تماشاخانهی «رویال اکسچِنج» (Royal Exchange theatre) در منچستر مملو از علاقهمندانی بود که به تماشای «پارلیامِنت اسکوئِر»، نمایش تحسینشدهی جِیمز فریتس، نشسته بودند که شخصیت اصلی آن زنی است که به دلیل تغییر و تحولات ناگوار و نامشخصی در اوضاع سیاسی بریتانیا در برابر پارلمان این کشور خود را آتش میزند. اجرای این نمایش در منچستر یک روز قبل از خودسوزی اشچسنی شروع شد و یک روز پیش از مرگ او پایان یافت. ما به اعتراض شدید یک شخصیت داستانی بیش از عمل مشابه یک انسان واقعی که به مرگش انجامید، توجه کردیم. از این امر چه میفهمیم؟ آیا همزمانی این دو رویداد حاکی از آن است که تفکیک خیالپردازیهای تیرهوتار از زندگی واقعی بیش از پیش دشوار شده است؟
چنین پرسشهایی ذهن آگنییژکا هولند، فیلمساز نامدار لهستانی را که هفتهی قبل 70 ساله شد، به خود مشغول کرده است. هولند در سال 2013 برای شبکهی اچبیاو مجموعهی تلویزیونی «بوتهی سوزان» را ساخت که با خودسوزی یان پالاخ شروع میشود و به دوراهیِ مقاومت یا همرنگی با جماعت در چکسلواکی آن زمان میپردازد. مجموعهی جدید هولند، «1983» که برای نتفلیکس ساخته شده، مضمون خوفانگیز مشابهی دارد و گذشتهی خیالیِ تیرهوتارِ متأخری را به تصویر میکشد که در آن کمونیسم و اقتدارگرایی هرگز از لهستان رخت برنبست.
هولند در آپارتمان معمولیاش در طبقهی آخر ساختمانی واقع در موکوتوف، در حومهی جنوبی ورشو، به من میگوید، «دنیای داستان دارد رنگ واقعیت به خود میگیرد-خیالپردازیهایی که دارد به واقعیت تبدیل میشود آن قدر زیاد است که کمکم دارم از پروژههای بعدیام میترسم. این نشان میدهد که آدمهایی که به کارهای خلاقانه مشغولاند از خطرات پیشِ رو نوعی پیشآگاهی دارند.»
«1983»، «نخستین مجموعهی لهستانی نتفلیکس»، تریلری توطئهآمیز است که داستانش در سال 2003 میگذرد. در این گذشتهی تخیلی، موجی از بمبگذاریها در سال 1983 به تحکیم سلطهی رژیم کمونیستی در لهستان انجامیده و به رغم سقوط پردهی آهنین در دیگر کشورها، لهستان در ابتدای قرن بیست و یکم همچنان کشوری اقتدارگرا است.
مخاطبان لهستانی میان این داستان و اوضاع کنونی لهستان شباهتهای آشکاری خواهند یافت زیرا در دولت «حزب قانون و عدالت»، زورِ قانون و خواستهی «حزب» دوباره دارد یکی میشود. اما هولند تأکید میکند که این مجموعه به مضامینی میپردازد که به تمام کشورهای غربی ربط دارد.
theguardian
«لهستان در این مجموعه منزوی است-بسیار منزویتر از دوران کمونیستی. ارتباط این کشور با خارج آن قدر کم است که مسیر مدرنیتهی خاص خودش را دنبال میکند. رفاه ناچیز و محدود است اما مردم از اوضاع دیگر کشورها خبر ندارند و بنابراین احساس امنیت و خوشبختی میکنند. تبلیغات حکومتی آنها را فریب داده است اما آنها از این وضعیت راضی هستند. مسلماً این وضعیت به وضعیت مطلوب حزب قانون و عدالت خیلی شبیه است. اما سؤالات واقعی این است: شاید این مردم خوشبختاند؟ شاید به آزادی بیش از حد بها داده شده است؟ این سؤالات برای همهی ما مهم است. شاید مردمی که احساس سرگشتگی میکنند، دوست دارند کسی بیاید و به آنها بگوید چه کار باید بکنند. شاید مشکلات و چالشها و تهدیدات مدرنیته آن قدر زیاد است که دیگر تحملش را نداریم. این مسئله در بریتانیا و آمریکا و دیگر کشورها نیز وجود دارد و صرفاً به کشورهای «پساکمونیستی»ای مثل لهستان محدود نمیشود.»
هرچند بسیاری از لیبرالها در اروپای غربی و آمریکای شمالی هنوز از فهم، به قول هولند، «ضدانقلاب محافظهکار» عاجزند، اما لیبرالهای لهستانی، بهویژه همنسلان هولند، با تهدید اقتدارگرایی به خوبی آشنا هستند. در لهستان معمای خاصی وجود دارد: چرا تعداد لهستانیهای جوانی که دوش به دوش هموطنان مسنتر خود در خیابانها در تظاهرات دموکراسیخواهانه شرکت میکنند این قدر کم است؟
هولند میگوید، «در سراسر تاریخ لهستان، جوانان اهل مبارزه بودند و مسنترها باید جلو آنها را میگرفتند. اما در وضعیت کنونی، مشکل این است که جوانان نمیخواهند مبارزه کنند و به مبارزهی سنتی لهستان-مخالفت رمانتیک با واقعیت ظالمانه- علاقه ندارند. این جوانان بیاعتنا به نظر میرسند و همین امر نسل مسنتر را خیلی عصبانی میکند چون احساس میکنند که این جوانان با جوانان لهستانی سابق فرق دارند.»
برخلاف بسیاری از همنسلان خود، هولند لهستانیهای جوانتر را نسلی ناسپاس نمیداند، نسلی که قدر حقوقی را که نسلهای پیشین برای آن مبارزه کردهاند، نشناسد. در عوض، آنها را قربانی انقلاب تکنولوژیکی میداند که آنها را، به تعبیر رافائل گلوکسمَن، نویسندهی فرانسوی، به «فرزندان پوچی» تبدیل کرده است.
«این واقعیت که نسل جدید تجربهی "بردگی" ندارد مؤثر است اما به نظرم انقلاب اینترنتی و مشکل پوچی و تنهایی ناشی از آن مهمتر است. نسل مسنتر با این مشکلات بیگانه است و اینها را نوعی ادا و اطوار آدمهای لوس و ننر میداند.»
هولند سه بار نامزد جایزهی اسکار شده و اوقاتش را در لهستان، فرانسه و آمریکا میگذراند. به همین دلیل، هواداران حزب قانون و عدالت حرفهای وی را مزخرف تلقی میکنند و او را یکی از نخبگان فرهنگی جهانگرایی میدانند که از مشکلات جوانان لهستان بیخبر است. اما واقعیت این است که هولند در سال 1981 به فرانسه مهاجرت کرد و پیشداوریهای غربیها نسبت به «اروپای کماهمیتتر» را از نزدیک دید. در نتیجه، او با احساس حقارت بسیاری از جوانان اروپای مرکزی و شرقی که پس از گسترش اتحادیهی اروپا در سال 2004 به اروپای غربی نقل مکان کردند، ناآشنا نیست.
هولند میگوید، «در زمان ]گسترش اتحادیهی اروپا[ با خودم فکر میکردم که آنها به غرب خواهند رفت، از امکان خرید و مصرف اجناس لذت خواهند برد اما بعد متوجه خواهند شد که همیشه شهروند درجهی دو به شمار خواهند رفت، و پوچی و احساس حقارت آنها را به طرف احساسات ناسیونالیستی خواهد کشاند. این را میدانستم چون خودم تجربهی مهاجرت به فرانسه را داشتم. من جزو نخبگان بودم، موفق بودم اما باز هم کاملاً احساس میکردم که عموزادهی فقیری در این خانواده هستم، و عموزادههای فقیرتر، فرزندان کارگران و کشاورزان لهستانی، احساسی بدتر از من خواهند داشت. و همین اتفاق رخ داد.»
theguardian
نسبت به پارسال، بدبینی هولند دربارهی آیندهی لهستان کاهش یافته است-هرچند حزب قانون و عدالت در انتخابات محلی اکتبر پیروز شد اما موفقیتی کمتر از حد انتظار داشت و «سلطهی روانشناختی»اش بر کشور از بین رفت. اما هولند نسبت به دیگر مسائل جهانی این قدر خوشبین نیست.
«مسئله فقط به لهستان محدود نمیشود. به ترامپ، سوریه و یمن هم مربوط است؛ به جنبشهای نوفاشیستی در آلمان و سوئد هم ربط دارد؛ به خطر فاجعهی زیستمحیطی هم مربوط میشود. همهی این مشکلات چنان عظیماند که به راه حلی اساسی نیاز دارند اما دنیا برای انتخاب چنین راه حلهایی آمادگی ندارد.»
صحبت از نیاز به اقدامات اساسی دوباره هولند را به یاد اشچسنی، شیویتس و پالاخ میاندازد. هولند دوست دارد که بین دو امر تمایز قائل شود: تأیید چنین کارهای سختی و تحسین شهامت آنانی که ایثار کردند تا هموطنان خود را از تهدیدات احتمالی آگاه کنند. او در زمان مرگ اشچسنی گفت، «آتش نابود میکند اما در عین حال روشنی میبخشد. مثل خشم.»
بسیاری میپندارند که وقتی لحظهی سرنوشتساز فرا رسد، مردم آزادی را انتخاب خواهند کرد اما هولند پیامی تأملبرانگیز دارد.
«پیام پالاخ این بود که اگر آزادی میخواهید باید آماده باشید تا برایش جان دهید. و او با مرگی هولناک جان خود را فدا و به مردم تقدیم کرد. اما مردم، در عمل، گفتند اگر قرار است برای دستیابی به آزادی بمیریم، بگذارید بردگی را برگزینیم. آنها این مرد سوزان را دیدند و فهمیدند که برای آزادی باید جان باخت. بنابراین، گفتند نه، بهتر است بدون آزادی زندگی کنیم تا این که اصلاً زندگی نکنیم.»
برگردان: عرفان ثابتی
کریستین دیویس روزنامهنگارِ مقیم ورشو است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او است:
Christian Davies, ‘Agnieszka Holland: Maybe freedom is overrated?’, The Guardian, 5 December 2018.