چرا از فوتبال بیزارم؟
abc.net.au
من عاشق فوتبالام، اما اغلب از خود میپرسم آیا فوتبال را بیش از حد دوست ندارم؟ و آیا این سبب نمیشود که از خود بیخود شوم و قوای انتقادیام را به آسانی از دست بدهم؟ شاید باید به شدت به فوتبال بدگمان بود، و از نقش آن در زندگی خود بیشتر انتقاد کرد تا تجلیل.
بین شکل فوتبال (یعنی همکاری، جمعگرایی، و عمل جمعی) و محتوای مادی این بازی (یعنی پول)، تناقضی – آن هم به زنندهترین و مضحکترین صورت خود – وجود دارد. همانطور که چند سال قبل بیِلسا ]سرمربی اسبق تیم ملی آرژانتین[ گفت: «هرچه میگذرد از شباهت دنیای فوتبال به دنیای طرفداران پروپاقرص کاسته شده و بر شباهت آن به دنیای کارآفرینان افزوده میشود.»[1] بیتردید، من طرفدار پروپاقرص فوتبالام، اما موفقیت تیمها را بیش از پیش بر اساس یکی از معیارهای بهرهوری شرکتها میسنجند، یعنی این معیار که مالکان از سرمایهگذاری چهقدر سود میبرند. فکر نمیکنم که بتوان تناقض میان شکل و محتوای فوتبال را به گونهای حل کرد که نظر کاملاً مثبتی به آن پیدا کنیم. این تناقض زخمی عفونی و باز است که سبب میشود، گاهی در آنِ واحد، هم فوتبال را دوست داشته باشیم و هم از آن بدمان بیاید. این تناقض به ویژه سبب میشود که از خود، که چنین شیفته و دلبستهی این نمایش هستیم، بیزار شویم.
فوتبال میتواند چیز وحشتناکی باشد. فوتبال مخدری قوی است که مردمِ معتاد به خود را تسکین میدهد، نیرویشان را تلف میکند، توجهشان را از کشمکشهای اجتماعی مهمتر منحرف میکند، و آنها را از کنش سیاسی ناتوان میسازد. بیتردید، فوتبال نوعی روانشناسیِ تودهای است که میتواند اسفانگیزترین شکلهای قبیلهگرایی در سطح باشگاهی و زشتترین شکل ناسیونالیسم در سطح ملی را رواج دهد. در فوتبال اغلب امپراتوری ]شکست از مستعمرات پیشین را[ تلافی میکند (مثلاً وقتی الجزایر فرانسه را شکست دهد یا ایرلند بر انگلستان غلبه کند)، اما فوتبال محملی برای منسوخترین تصورات استعماری دربارهی رابطهی میان بومیانِ واقعاً میهنپرست و خارجیهای ظاهراً پستتر و غیرقابلاعتماد است، میان ما و آنها، و ما همیشه از آنها بهتریم. این چیزی است که در بعضی نوشتههای مربوط به فوتبال میتوان دید، بهویژه وقتی کسی مثل دیوید استابز آن را در قالب شخصیت «سرهنگ دوم نیروهای هوایی» به خوبی هجو میکند، آدمی که تکتک بازیهای تیم ملی انگلستان را سند برتری نژادی انگلیسیها میشمارد.[2]
فوتبال به شدت پدرسالارانه است و میتواند به آسانی به اقتدارگرایی متمایل شود.
اما حتی در بعضی نوشتههای جدیترِ فوتبالی هم میتوان بقایای آزارندهی مجموعهی کاملی از نگرشهای استعماری را دید. لحن آنها در توصیف دیگر فرهنگها اغلب متکبرانه و ترحمآمیز است، خواه در قالب نوعی تحقیر و خواه با بتسازی رمانتیک. نباید از یاد برد که بتسازی رمانتیک از دیگری، در قالب نوعی «وحشی شریف» که بنا به ادعا به صورتی طبیعیتر و سرزندهتر فوتبال بازی میکند، خود حاکی از تحقیر دیگری توسط گفتمان استعماری است (چنین نگرشی در دهههای 1950 و 1960 نسبت به برزیل و در دهههای اخیر نسبت به تیمهای ملی آفریقایی وجود داشت.) به رغم افزایش (انشاءالله) محتوم محبوبیت فوتبال زنان، بهویژه در جاهایی مثل آمریکا، تردیدی نیست که فوتبال مجموعهی کاملی از هنجارهای اسفانگیز جنسیتی و حس رو به زوالِ مردانگی را تقویت میکند، و این همان چیزی است که در پدیدهی «لَدیسم»[3] در فوتبال در بریتانیا میتوان دید.
به تعبیری بسیار ساده، میتوان گفت که خود ساختار فوتبال گواه صادق تداوم مردسالاری است، زیرا سرمربی همواره نقش پدری را دارد که پسران دلبندش او را احاطه کردهاند، و این ویژگیِ رابطهی میان پدران و پسران در بین هواداران هم انعکاس مییابد. حتی وقتی سلسلهمراتب پدر/پسر جای خود را به استعارههای معلم/شاگرد یا تیمسار/سرباز میدهد، و حتی با پذیرش این امر که بعضی از فرهنگهای فوتبالی دموکراتیکترند (مثل تیم هلند که بازیکنان مدتها است که عادت دارند رو در روی مربی بایستند) باز هم فوتبال به شدت پدرسالارانه است و میتواند به آسانی به اقتدارگرایی متمایل شود.
اگر همانطور که اثر نوآورانه و پر از جزئیات تاریخیِ نوربرت الیاس دربارهی جامعهشناسی ورزش نشان داده است، فوتبال ارائهدهندهی نوعی جامعهشناسیِ خُردِ متمرکز بر ریختهای پویای گروههای سازندهی شکلهای کلاناجتماعیِ گستردهتر باشد، در این صورت نباید از ماهیت ظالمانهی این شکلها غافل بود.[4] برعکس، باید به خوبی از آنها آگاه باشیم. مثال خشونت را در نظر بگیرید. الیاس داستان جذاب، پرمایه، و پژوهشمحوری را دربارهی نقش ورزش در، به قول او، «فرایند متمدن شدن» تعریف میکند. الیاس از خشونتِ بهاصطلاح «جنگ داخلی انگلستان» در قرن هفدهم شروع میکند و از آنچه «برقراری آرامش» میخوانَد روایتی ارائه میدهد. به نظر او، «برقراری آرامش» یعنی والایش و تبدیل خشونت جسمانی واقعی به نزاع نمادین میان احزاب مخالف، یعنی لیبرالها و محافظهکاران، در پارلمان انگلستان در قرن هجدهم. به عقیدهی الیاس، فرایند برقراری آرامش با افزایش محبوبیت تفریحات ورزشی در انگلستان پیوندی تنگاتنگ داشت. بنابراین، پیدایش ورزشها در انگلستان و حکومت پارلمانی و انتقال صلحآمیز قدرت از یک حزب سیاسی به حزب دیگر ذاتاً به هم پیوستهاند. در نتیجه، تدوین قوانین ورزشهایی مثل فوتبال در انگلستان در میانهی قرن نوزدهم جلوهای از فرایندِ دائم در حال افزایش و در حال گسترش برای برقراری آرامش است. ورزش والایشِ «جنگ داخلی» است. و فوتبال عبارت است از استمرار صلحآمیز و قانونمدارِ منازعاتِ خشونتآمیزِ رایج در ادوارِ کمتر متمدنِ گذشته.
الیاس داستان جذابی تعریف میکند. داستانی زیبا. کاش این داستان واقعی بود. سادهترین ایرادی که میتوان به او گرفت این است که، حتی اگر حرفش دربارهی برقراری آرامش در انگلستان در قرنهای هفدهم تا نوزدهم درست باشد (البته به نظرم این فرض به هیچ وجه مسلم و بدیهی نیست، و شیوههای بسیار متقاعدکنندهتر و تأملبرانگیزتری برای بازگویی تاریخ نزاع طبقاتی در انگلستانِ آن دوره وجود دارد)، در این صورت باید گفت که خشونت سیاسی با سنگدلی و کاراییِ فزایندهای از میهن به مستعمرات منتقل شده است. آنچه «آرامش» میهن را ممکن میکند خشونت سیاسیِ سازمانیافتهی استعمار است، فرایند غصب و مصادرهای که از خشونتِ قانون مشروعیت میگیرد.
فوتبال به ما اجازه میدهد تا تاریخ خشونتآمیز خود را ببینیم، اما در این تاریخ هیچ نشانی از صلح نمیتوان یافت.
بیتردید، خوانندگانِ آثار والتر بنیامین میدانند که این حرف جدیدی نیست. اما به هر حال حرف درستی است. منظورم این است که فوتبال نه برقراری آرامش بلکه نوعی سازماندهی قانونیِ خشونت است، نوعی تدوینِ استعماریِ شکلهایی از خشونت اجتماعی که همواره ممکن است به خشونت واقعی کشیده شود، و این همان چیزی است که با ظهور لاتبازی در میان هواداران فوتبال در انگلستان در دهههای 1970 و 1980 دیدیم، نوعی سنت وحشیگریِ وطنپرستانه که امروز در کشورهای بسیار زیادی (از جمله روسیه، ایتالیا، اوکراین، مصر، و ترکیه) وجود دارد. قدیمیترین اسناد باقیمانده از فوتبال در انگلستانِ قرون وسطا نشان میدهد که فوتبال همیشه خشونتآمیز بوده است. و همچنان خشونتآمیز مانده است. فوتبال به ما اجازه میدهد تا تاریخ خشونتآمیز خود را ببینیم، اما در این تاریخ هیچ نشانی از صلح نمیتوان یافت. به تعبیر ریموند ویلیامز، اگر وقتی صلحی وجود ندارد، از صلح سخن بگوییم هیچ نگفتهایم.[5]
پیوند میان استعمار و خشونتِ قانون را میتوان در خود ساختار ادارهی بازی فوتبال دید که همچنان بر آن حاکم است: «هیئت بینالمللی فوتبال». به نظر میرسد که عدهی نسبتاً کمی از وجود این نهاد خبر دارند، نهادی که در سال 1886 تأسیس شد. در 2 ژوئن آن سال، دو نماینده از هر یک از اتحادیههای فوتبال انگلستان، اسکاتلند، ولز، و ایرلند در لندن گرد هم آمدند تا قوانین یکسانی را برای فوتبال وضع کنند. «فدراسیون بینالمللی فوتبال» (فیفا) در سال 1904 در پاریس تأسیس شد، و سرانجام در سال 1913 از سوی هیئت بینالمللی فوتبال به رسمیت شناخته شد. فیفا هیئت حاکمهی فوتبال است، اما هنوز هیئت بینالمللی فوتبال تنها مرجع دارای صلاحیت قانونگذاری در فوتبال به شمار میرود. هیئت بینالمللی فوتبال قوانین این بازی را به زبانهای فرانسوی، آلمانی، و اسپانیایی هم منتشر میکند، اما تنها نسخهی انگلیسی این قوانین از نظر حقوقی معتبر است. همانطور که پیشتر گفتم، پس از جدایی ایرلند در سال 1921، اتحادیهی فوتبال ایرلند (FAI) تأسیس شد، اما این اتحادیه در هیئت بینالمللی فوتبال نمایندهای ندارد، زیرا ایرلند بخشی از بریتانیا نیست. جالب این که هر یک از اتحادیههای فوتبال بریتانیا ]انگلستان، اسکاتلند، ولز، و ایرلند شمالی[ یک رأی دارند و فیفا چهار رأی دارد. هر تغییر قانونی مستلزم کسب سهچهارم آرا، یعنی حداقل شش رأی، است. بنابراین، موافقت فیفا برای هر تغییر قانونی لازم است اما کافی نیست. به عبارت دیگر، موافقت حداقل دو اتحادیه از چهار اتحادیهی فوتبال بریتانیا هم لازم است. در 19 مهی 2016، فهرستی طولانی از بازنگری در قوانین فوتبال منتشر شد که جزئیات چشمگیری دارد، و حتی تعیین میکند که لباسِ زیر بازیکنان باید همرنگ شلوارک آنها باشد.[6]
سرمایهداری، نگرش سوداگرانه، استعمار، ملیگرایی، روانشناسی تودهای، پدرسالاری، و قانونی کردن خشونت سبب شده که همواره فوتبال را مایهی دلخوشی و نفرت بدانم. تماشا کردن و لذت بردن از یک بازی، هر قدر بیضرر به نظر برسد، باز هم ما را از کابوس دنیای جهانیشدهی نولیبرالی نمیرهاند، و به ساحت مقدس و متعالیترِ تجربهی آیینی نمیکشاند. تماشای فوتبال یعنی احساس مداوم آزار دیدن از آن ترس و وحشتها، از آن بیعدالتیهای آشکار، و اسیر شدن در دام رسانهها. تماشای فوتبال یعنی مشاهدهی نفرتانگیزترین و هولناکترین چهرهی دنیا. زیبایی اولیه بیدرنگ جایش را به وحشت میدهد. اگر بپذیریم که فوتبال تصویری از این دوران را به ما نشان میدهد، در این صورت باید گفت که آنچه میبینیم تصویری از دنیا در بدترین و ناخوشایندترین حالتش است، تصویری از نمایش ثروت و قدرت مالی. اما فوتبال توجه ما را از این دنیا منحرف نمیکند. طرفداران پروپاقرص فوتبال هم سادهلوحهایی فریفتهی قدرت نیستند. آنها به هیچ وجه احمق نیستند. آنها میدانند که چه خبر است. میدانند که در فوتبال اوضاع از چه قرار است، و میدانند که تشکیل و نگهداری یک تیم موفق پولِ زیادی میخواهد.
اما آنها در عین حال میدانند که، فقط برای یک لحظه، و تنها در همان لحظهی بینظیر، ممکن است چیز دیگری هم وجود داشته باشد، چیزی که نه به پیروزی بلکه به دستیابی به شکوه و جلال مربوط است. در چنین لحظاتی، آدمی به صورت سحرآمیزی از هر قیدوبندی رها میشود و از خوشحالی در عرش اعلا سیر میکند، شکل فوتبال بر محتوایش سایه میاندازد، زیبایی به صورتهای گوناگون رخ میگشاید، تحرکِ بازی هیجانانگیز میشود، میان بازیکنان و میان طرفداران تداعیِ آزاد به وجود میآید، و وجد و شعفِ حسی آدمی را افسون میکند. در چنین لحظاتی، نفس را در سینه حبس میکنیم. چیز دیگری، چیزی شگفتآور، میخواهد رخ دهد. اما دیری نمیگذرد که آن چیز از بین میرود. نفس را بیرون میدهیم. نمایش ترسناک ادامه پیدا میکند.
برگردان: عرفان ثابتی
سایمون کریچلی فیلسوف و پژوهشگر بریتانیایی است. آنچه خواندید برگردان بخشی از این کتاب اوست:
Simon Critchley, What We Think About When We Think About Football, Profile Books, 2018.
[1] Marcelo Bielsa, ‘Futbol, capitalismo y valores’, 20 October 2013.
ویدئویی که در یوتیوب در دسترس است.
[2] David Stubbs, Send Them Victorious: England’s Path to Glory 2006-2010 (Zero Books, 2010).
[3] laddism
خردهفرهنگی که عمدتاً نوعی واکنش به فمینیسم است و نگرشها و رفتارهای مردان جوانی را در بر میگیرد که زندگیشان حول محور الکل، سکس، و فوتبال میچرخد. [م.]
[4] Norbert Elias, The Quest for Excitement: Sport and Leisure in the Civilizing Process (Blackwell, Oxford, 1986).
[5] Raymond Williams, Modern Tragedy (Stanford University Press, Stanford, 1966), p. 80.
[6] نگاه کنید به دویست و چند صفحهی مربوط به «قوانین بازی» که، برخلاف انتظار، گیرا و جذاب است. (www.fifa.com)