متولد اوین: باید تاریکی را به رسمیت شناخت تا بتوان روشنایی را برگزید
Tondowski Films
مستند «متولد اوین» ساختهی مریم زارعی در شصتونهمین دورهی برلیناله به نمایش درآمد و برندهی جایزهی دورنمای سینمای آلمان شد. این فیلم با روایتی تأثیرگذار به موضوع کودکانی میپردازد که بخشی از دورهی نوزادی و کودکی خود را در زندان گذراندهاند. مریم زارعی، بازیگر و کارگردان ایرانی-آلمانی که خودش در زندان اوین به دنیا آمده با کنکاش پیرامون این مسئله سعی در درک و فهم اتفاقاتی دارد که در سالهای دههی ۶۰ برای زندانیان و فرزندان آنها رخ داده است. مادر مریم، که از بازماندگان دههی ۶۰ است، پس از مهاجرت در رشتهی روانشناسی دکترا گرفت و مدتی پیش به عنوان نمایندهی حزب سبز آلمان نامزد تصدی شهرداری فرانکفورت شد. او که توانسته از سایهی سنگین گذشته بیرون بیاید و به فردی «موفق» تبدیل شود، ۳۰ سال دربارهی تولد مریم در زندان سکوت کرده و حالا نیز نمیخواهد دربارهی این دورهی دردناک و غمانگیز از زندگی خود چیزی بگوید. مریم البته ناامید نمیشود، او برخلاف خواست مادرش به سراغ همبندیان سابق، اعضای خانواده و دیگر زندانیان دههی ۶۰ میرود تا حقیقت ماجرا را دریابد.
«متولد اوین» به یک روایت شخصی محدود نمیماند و از طریق جستجو در گذشتهای تاریک به مسائل بزرگتری همچون سرکوب، سکوت جمعی، التیام و وراثتِ رنج میپردازد، موضوعاتی جهانشمول که تشویقهای طولانی تماشاگران بینالمللی جشنوارهی فیلم برلین نشان از موفقیت آن دارد. این فیلم روایت شجاعانهی رویاروییِ مریم زارعی و همنسلان او (فرزندان نسل سرکوبشدهی دههی 60) با عمیقترین ترسها و زخمهای التیامنیافتهی خود نیز هست. در حاشیهی جشنوارهی برلین فرصتی دست داد تا دربارهی این فیلم، انگیزهها و مشکلات تولید آن با مریم زارعی گفتگو کنم.
کی به این فکر افتادی که دربارهی این موضوع فیلمی بسازی؟
وقتی هجده ساله بودم، پدرم درخواست پناهندگیاش را نشانم داد. در این درخواست، شرح شکنجهها و اتفاقاتی که برای او افتاده بود نوشته شده بود. خواندن آنها مرا وحشتزده کرد. به نظرم انتزاعی بود و نمیتوانستم چنین چیزی را با جهانبینی خودم درک کنم. من میخواستم زندگی خودم را بسازم، تحصیل کنم و به کسی که الان هستم تبدیل شوم. بنابراین، تمام هویتم را بر مبنای انکار این گذشته ساخته بودم. گذشته همواره در شکلهای مختلف مراجعه میکند. بنابراین، یک بخش ترس و احساس شگفتی از این واقعه بود. بعد به آرامی اتفاقات دیگری در زندگی من افتاد. مثلاً ایران تریبونال[1]در سال ۲۰۱۲ که مادرم آنجا سخنرانی کرد و از اتفاقاتی که برایش افتاده بود حرف زد. مادرم پیش از آن دربارهی این اتفاقات سکوت کرده بود. او سیاستمداری شناختهشده است و به همین دلیل همیشه از حرف زدن در اینباره طفره رفته بود ولی به دلیل ایران تریبونال ناگهان حس کرد که از نظر سیاسی باید اتفاقاتی را که برایش افتاده بود، بیان کند. این البته تبعات سختی برای زندگی من هم داشت. چون نمیتوانستم با انکار ادامه دهم. از آنجایی که من همیشه فردی سیاسی و فعال بودهام، همیشه احساس میکردم که ما در خانواده حامل و حافظ شهادتنامهای هستیم که ممکن است به کار کسی بیاید زیرا پدرم شاهد ماجرا (اعدامها و سرکوب دههی ۶۰) بود و از این رو حس میکردم که ما این شهادتنامه را در میان خودمان پنهان کردهایم. همیشه این احساس دردآور را داشتم که باید میکروفونی بردارم و همه چیز را ضبط کنم تا نابود نشود. فکر میکردم اگر پدرم بمیرد یا اتفاقی برایش بیفتد این خاطره برای همیشه از بین میرود. بنابراین، ضرورتش وجود داشت اما ایدهای از فرم و چگونگی آن نداشتم. بعد به عنوان نویسنده در تئاتر کار کردم، همچنین روی موضوعات حقوقبشری و مثلاً نسلکشی در بوسنی کار کردم. به آرامی حول این موضوع در زمینههای مختلف کاریام میگشتم و متوجه وجود این فیل بزرگ در اتاق شدم که باید با آن کاری میکردم.
Tondowski Films
همچنین از کتاب سحر دلیجانی دربارهی این موضوع مطلع شدم و این فکر رهاییبخش به ذهنم خطور کرد که دیگر در این ماجرا تنها نیستم. برادران و خواهرانی پیدا کردم و فکر کردم پیدا کردن این آدمها به چه صورت خواهد بود؟ چطور زندگی میکنند و همهی سؤالات دیگری که در فیلم میبینید. این کنجکاوی مرا به اینجا رساند که گفتم دربارهی آنها فیلم خواهم ساخت و قصهشان را روایت خواهم کرد. و همانطور که میدانی در میانهی نوشتن فیلمنامه دریافتم که انکار و طفرهروی بزرگی وجود دارد زیرا من نمیخواستم بخشی از این داستان باشم. درکش سخت بود، بالاخره میخواستم کاری کنم و همزمان میخواستم در سایه پنهان شوم و به سکوتم ادامه دهم. بعد دیدم که راه برگشتی نیست، باید خودم به خط مقدم بروم و از خودم به عنوان کارگردان استفاده کنم تا نشان دهم این سفر چطور بوده است. باید دست از دویدن به سمت آینده بردارم، درنگ کنم و به دنیای سایهها و چیزهایی که همیشه اجتناب میکردم نگاه کنم و بپذیرمشان.
آیا هرگز در میانهی این راه به خودتان گفتید که «آه، خیلی سخت است نمیتوانم و ادامه نمیدهم»؟ چون مادرتان هم در این باره سکوت کرده بود.
بله. نه فقط به خاطر مادرم که به خاطر همه چیز. به خاطر نیروی سکوت جمعی که ملکهی ذهن بعضی از قربانیان شده است. این سکوت جمعی تن داشت، شکل داشت. چیزی بود که برای من تهدیدآمیز بود. احساس تسلیم بودن میکردم. احساس میکردم خیلی کوچکام و برای مقابله با چنین چیز بزرگی باید گلادیاتور شوم. همچنین فکر میکنم محدودیت زبانی هم هست و سعی کردم در فیلم این را نشان بدهم. چیزهایی که میشد به صورت منطقی، ذهنی و عقلانی درک کرد، و همینطور مسائلی که میشد با آنها به صورت احساسی، روحی و فیزیکی مواجه شد، محدود بودند. اما همیشه راهی برای رساندن منظور هست.
میدانی که در نمایشنامه چطور قهرمان همیشه نیازی دارد. منظورم خواسته نیست. خواسته چیزی بود که من میخواستم جوابش را پیدا کنم. اما نیازی دارد. ژان امری، از بازماندگان هولوکاست که بیست سال دربارهی این موضوع سکوت کرده بود، میگوید: «وقتی قربانی این سرکوب و انسانیتزدایی میشوی، اعتمادت را به جهان و زندگی از دست میدهی». من فکر میکنم همهی این پژوهش دربارهی پس گرفتن اعتماد به جهان و زندگی بود، از طریق نگاه کردن به ژرفنای وجود و چیزهایی که بسیار دردآور و هولناک هستند. از طریق نگاه کردن به تاریکی است که آدمی روشنایی را مییابد. نمیتوان از تاریکی برحذر بود. باید تاریکی را به رسمیت بشناسی تا بتوانی روشنایی را برگزینی و دوباره اعتماد کنی.
تو در فیلم به طریقی طنزآمیز گفتی بعضی از زندانیانی که با آنها مصاحبه کردی، از جمله مادرت، در رشتهی روانشناسی تحصیل کردهاند. آیا فکر میکنی که این از گذشتهی آنها نشئت گرفته است؟ آیا میخواهند از طریق کمک به دیگران به خود کمک کنند؟
من روانشناس نیستم و نمیتوانم در این مورد گزارش بدهم. ولی جالب است که بسیاری از آنها روانشناس شدهاند. اگر به طبیعت روانشناسی نگاه کنی، میبینی که در مورد بهبود یافتن و پیدا کردن آرامش است. همچنین اگر کسی خودش را قربانی تلقی کند به واسطهی روانشناسی خودش را در موقعیت فردی میبیند که یاریرسان است و این صورتی از توانمند شدن و قدرت یافتن است. کاری که رژیم یا مهاجم میکند این است که شما را از قدرت تهی میکند، شما دوباره در موقعیت قدرت قرار میگیرید و محفظهای میسازید. قبلاً گفتم که انسان اعتمادش را به جهان از دست میدهد. در زندان فرد تهی از قدرت و شکسته است. محفظهای نبوده که در آن بتواند چگونگی اتفاقات را درک کند. این اتفاقاتِ ناگوار انسان را از مفهوم امکان جدا میکند. از طریق روانشناسی شاید آنها تلاش میکنند چیزی را بفهمند، التیام یابند و قدرتشان را بازیابند تا دوباره سرنوشت خود را به دست گیرند.
حالا که فیلمتان نمایش داده شده است، خیلی از اشخاص دیگری که سرنوشت مشابهی دارند از قصهی شما باخبر شدهاند. آیا با آدمهای جدیدی آشنا شدهاید؟
فیلم سه روز پیش نمایش داده شد و در همین مدت بسیاری از جانبهدربردگان به تماشای فیلم آمدند. یکی از ویرانکنندهترین و در عین حال زیباترین و شوکآورترین اتفاقاتی که افتاد این بود که پسر برادر اعدامیای که پدرم حولهاش را در فیلم نشان داد به تماشای فیلم آمد. در فیلم من گفتم که فرزندان او احتمالاً در ایران هستند. او آمد و گفت که نه آنها در ایران نیستند و من میدانم کجا هستند.
میدانی که میگویند (و این را بیشتر در سطح انسانی میگویم تا هنری) وقتی اتفاق ناگواری میافتد، نوعی گسست رخ میدهد. نه فقط وجودت که حتی فرهنگ و نسل و جامعهات تکهتکه میشود. در همین چند روز گذشته نیروی عجیبی از همگرایی به وجود آمده. من فکر میکنم که در نهایت شاید میخواستم چیزی را که سعی در شکستهشدنش داشتند دوباره به هم پیوند بزنم.
aa © Sepher Atefi
واکنش مخاطبان غیرایرانی به فیلم چطور بود؟ فکر میکنید واکنشها در ایران چطور خواهد بود؟
من بسیار کنجکاوم که ببینم مردم داخل ایران چه درکی از این فیلم دارند. من هرگز به ایران برنگشتهام. برای من خیلی انتزاعی و بیگانه است و همزمان بخش بزرگی از وجود من هم هست. دیروز با خبرنگاری که در ایران بزرگ شده بود صحبت میکردم و بعد از مصاحبه از او پرسیدم چه احساسی به فیلم داشت و آیا توانست با آن ارتباط برقرار کند؟ او گفت توانسته در سطح عمیقی با فیلم ارتباط برقرار کند. او همچنین توانسته بود که جنبهی فراگیر و جهانی فیلم را ببیند. وقتی با رسانههای آلمانی صحبت میکردم، میدیدم که هنوز و بعد از دو روز متأثر هستند.
احساس میکنم که این فیلم دیگر به من تعلق ندارد. کاملاً از من جدا شده است و تأثیراتش دیگر در کنترل من نیست. وقتی میبینم این فیلم چقدر مخاطبان را متأثر میکند، جا میخورم. من سالها دربارهی شَمَنباوری گواتمالایی تحقیق کردهام. یک شمن گواتمالایی نقل قولی دارد که به نوعی درونمایهی این فیلم را در سطح معنوی نشان میدهد. او میگوید «اگر ما به عنوان یک جامعه رنج بردن را نیاموزیم، هرگز قدر زندگی را نخواهیم دانست.» بنابراین، مراحل سوگواری شامل تلاش برای نجات یافتن و قدرتمند شدن هم هست. و این مفهومی همگانی و جهانی است. ما اشکهای نریخته را با خود حمل میکنیم و این اشکهای نریخته بخشی از وجود ما میشوند. امیدوارم این فیلم کمک کند تا این اشکها دوباره جاری شوند. شاید علت احساساتی شدن مردم همین باشد که واقعاً تسلی نیافتهاند.
شما تازه این فیلم را به اتمام رساندهاید، آیا فکر میکنید که ممکن است در آینده دوباره به سراغ این موضوع بیایید؟
شهلا شفیق به من گفت که «خواهی دید، تو رهایش میکنی اما برمیگردد.» او هرگز نمیخواست این همه کتاب دربارهی این موضوع بنویسد. همین اتفاق برای ]دکتر[ شورا مکارمی افتاد. او یادداشتهای پدربزرگش را تمام کرد و بعد یک مستند ساخت و بعدتر هم ادامه داد. من هم در چهار سال گذشته یک نمایشنامه نوشتهام، تئاتر بازی کردهام و این فیلم را ساختهام که یک سهگانه را تشکیل میدهند. توجه مردم را به این موضوع جلب کردهام و واقعاً میخواهم از این موضوع فاصله بگیرم. نمیتوانم انکارش کنم. بخشی از وجود و هویت من است ولی در سطح هنری و سیاسی کارم را انجام دادهام.
شما بازیگر خیلی موفقی در آلمان هستید. اگر بازی در نقش مادرتان در یک فیلم داستانی به شما پیشنهاد شود میپذیرید؟
نه. توماس اوسترمایر، سرپرست شاوبونه از من خواست که در یک نمایش خیلی خوب سیاسی بازی کنم. موضوع نمایش این بود که مارکسیست یا چپگرا بودن والدین چه تأثیری بر نسل دوم دارد. بازی در چنین نقشی نوعی از رویاروییِ دوباره با این موضوع بود. با وجود اینکه این نمایش از یک کتاب بینظیر و موفق اقتباس شده بود، نپذیرفتم زیرا فکر میکنم از نظر هنری هر کاری میتوانستهام در این باره کردهام.
*سپهر عاطفی روزنامهنگار و عکاس ساکن آلمان است.
[1] ایران تریبونال یک دادگاه مردمی بینالمللی است که با کوشش گروهی از خانوادههای جانسپردگان، بخشی از زندانیان سیاسی جان به در برده از کشتارهای دههی ۱۳۶۰، فعالان سیاسی، فعالان کارگری، مبارزان برابریخواه حقوق زنان، و فعالان عرصهی هنر، ادبیات، حقوق، کودکان و دیگر زمینههای مبارزاتی، از پاییز ۱۳۸۶ کار خود را آغاز کرد. ایران تریبونال، با حمایت گستردهی ایرانیان در داخل و خارج کشور، به ویژه خانوادههای جانسپردگان، موفق شد جمهوری اسلامی را در دو مرحله (لندن و لاهه) به ارتکاب جنایت علیه بشریت محکوم کند. [ویکیپدیا]