اژدهای خودی و مهاجرین ناخودی
دسامبر ۱۹۸۷ میخائیل گورباچف به رونالد ریگان اعلام میکند که شوروی بدون قید و شرطی قوای خود را از افغانستان بیرون خواهد برد. تمامی نیروها دست به کار میشوند تا حکومتی انتقالی را بر رأس کار قرار دهند که پس از خروج روسها، حکومت کابل را به دست بگیرد. اما یک نظرسنجی در خارج از مرزهای افغانستان میتواند امور را به دست بگیرد و افکار عمومی را به خود جلب کند. نزدیک به ۷۰ درصد مهاجرین در این نظرسنجی به یک نام رأی میدهند: «ظاهرشاه»، پادشاه افغانستان که در مقایسه با نیروهای جهادی توانسته بود در این نظرسنجیِ دور از انتظار بیشترین آرا را به دست بیاورد. چنین نتیجهای زمانی برای رهبران جهادی و طرفدارانش تلختر شد که متوجه شدند نظرسنجیها از سوی خالق کتاب مذموم اژدهای خودی ترتیب داده شده است. کتابی در چهار مجلد که «بهاءالدین مجروح» آن را از زبان یک «رهگذرِ نیمهشب» در فضایی آخرالزمانی روایت میکند. در زمینی که تیره است و سوخته است و افغانستان نام دارد. «ترانههای آوارگی» جلد چهارم اژدهای خودی است که علاوه بر پیشبینی مصائب افغانستانِ پیشرو، دوراندیشی مهمی در دل خود دارد: آوارگی افغانها.
اختراع مهاجرت
انسان راستقامت علاوه بر پخت نان و ساخت تبر ابداع دیگری نیز داشت: مهاجرت. نخستین فسیلهای آنان در سال ۱۸۹۱ در جاوه کشف شد. هشت هزار کیلومتر دورتر از محل تولدش. چنین مسافت بعیدی از آنان اولین مهاجران را ساخت. گویی از امر مهیبی میگریزند. دیرینهشناسان، عامل چنین حرکتهایی را تهیهی خوراک، در امان ماندن از حیوانات درنده و حوادث طبیعی دانستهاند. اما چیزی که آدمی را از بدو شناخت خود وادار به تحرک دائم از مکانی به مکان دیگر میکرد اژدها بود. تاریخ بشر نشان میدهد که انسانها همیشه از اژدها گریختهاند. دهشتی که در دورهی یکجانشینی نیز نتوانست آدمی را از تفکر کوچ باز دارد. در تمامی این جنبوجوشها اژدهایی هست که مانعِ تمرکز دائم میشود و آدمی را به چنان حرکتی وامیدارد که مرزها را یکی بعد از دیگری درمینوردد، خطرات ورود به خاک ممنوع را به جان میخرد تا از مهلکه جانِ سالم به در ببرد. همزاد باستانی انسان، در عصر جدید نیز عنصر مهمی در زندگی اجتماعی ما محسوب میشود. دنیا اکنون با ۲۵۸ میلیون انسانِ گریزان روبهروست که هر کدام اژدهایی را پشت سر گذاشتهاند. در این میان هموطنان خالق کتاب اژدهای خودی در ردهی دوم مردم مهاجر دنیا هستند. در طول قریب به پنج دهه ناآرامی حدود ۳۰ درصد از جمعیت افغانستان خاک خود را ترک کردهاند. [1]شش میلیون مهاجر افغان طی درگیریهای قومی و بروز انقلابهای متعدد و ناامنی و بیکاری و نبود فردایی پیشبینیپذیر یکی از بزرگترین مهاجرتها در طول سالهای پس از جنگ جهانی دوم را سبب شدهاند.[2] اکثر آنها برای گریز از اژدها و رسیدن به «سرزمین امن» مسیر بعیدِ هشت هزار کیلومتری به اروپای غربی را در پیش میگیرند. راهی که از کوه و صحرا آغاز میشود و به دریا و جنگل ختم میشود. برای رسیدن به چنین چشمانداز امنی آنها باید ابتدا از ایران بگذرند. راه دیگری وجود ندارد. دو هزار کیلومتر عرض خاکی که میبایست تماماً در اسلوب غیرقانونی و در حداقل زمان ممکن طی شود. برای چنین عبوری یا باید بال داشت و پرید یا نامرئی شد. راه سوم اما سوار شدن بر «افغانکُش» است. ماشینی که هم میپرد و هم نامرئی میکند. مهاجران اما هیچ به تضاد نام ماشین نجاتبخش فکر نمیکنند که هم نجات میدهد هم افغان را میکشد. آنها از اژدها میگریزند.
مرزهای باز و دشمنانش
همانطور که هزار و یکشب با شاهزمان آغاز میشود داستان گذار افغانها به ایران نیز با شاهزمان آغاز میشود. مقارن جلوس فتحعلیشاه و تسلط تدریجی انگلستان به هندوستان و رقابت روسها با آنها و آغاز «بازی بزرگ» است که شاهزاده زمان که از اعقاب تیمورشاه بود بر علیه ولیعهدی همایون برادرش شورش کرد و سلطنت را تصاحب نمود و باعث شد تا اولین کاروان پناهجویان سال ۱۱۷۶ شمسی با خدم و حشم شاهی به دربار فتحعلیشاه پناه آورند. «قیصر میرزا» پسر شاهزمان دومین پناهنده به خاک ایران است. در سمنان با اهدای یک زنجیر فیل و هدایای دیگر مورد تفقد شاهانه قرار میگیرد و چندی در تهران به عزت و احترام پذیرائی میشود و حسبالامر به فرمانفرمای خراسان حکمی داده میشود که از شاهزاده حمایت و معاونت نمایند. امیر «ایوبخان» پادشاه افغانستان سومین افغان است که در سال ۱۲۵۳ شمسی به ایران پناه میآورد و طبق گفتهی «اعتمادالسلطنه» با چهار صد سوار به طهران آمد و ماهی هزارتومان از دولت ایران مقرری برای او تعیین و از طرف «ناصرالدینشاه» سرداری گلابتون دوز به او مرحمت شد.[3] دو قرن پس از از اولین گذار افغانها به ایران، گذر از این خاک از خلعت گلابتوندوز و بندهنوازی شاهانه میزبان به گذاری همراه با ترس و تحقیر بدل شد. مواجههی دولت و جامعهی ایران با پناهجویان همسایه فراز و نشیبهای بسیار به خود دیده است. موج اول مهاجرین پس از حملهی شوروی به افغانستان در سال ۱۹۷۸ و موج دوم پس از درگیری و جنگ داخلی میان گروههای متخالف مجاهدین (۱۹۸۹-۱۹۹۵) و سومی با ظهور طالبان (۱۹۹۵- ۲۰۰۱) به ایران آمد [4] و هر کدام با برخوردی متفاوت از سوی میزبان روبهرو شدند. کشوری که در ابتدا به عنوان ملتِ دوست و برادر، افغانها را میپذیرفت و درها را به روی آنان گشوده بود با پایان جنگِ ایران و عراق سیاست ایدئولوژیکِ «درهای باز» را به روشی کاملاً مغایر، موسوم به «درهای بسته»، تغییر داد و به تدریج با فاصله گرفتن از دوران آرمانگرایی اسلامی، مهاجرین افغانستانی بدل به «اتباع بیگانه» شدند. روند این بیگانگی کار را به جایی رساند که افغانها برای گذر از خاک ممنوع ایران تن به قاچاقچیانی دادند که جان آنها همسو با سیاستهای رایج؛ ارزش چندانی نداشت.
ترانههای آوارگی
«ای هموطنان آخر بگویید آوارگی چیست؟ زنان جوان ساکت ماندند و پاسخی ندادند و اما زن پختهسالی با لحن مادرانه گفت: ای دیوانه پرسشهای بیهوده را به یکسو گذار نگاه کن...آن جا...دور. آن طرف قبرستان کوچکی بود که به سرعت گسترش مییافت. ما سالخوردگان خود را و نیز بسا از کودکان خود را در آنجا به خاک سپردهایم و در آن خاک بیگانه به امانت گذاشتهایم. بگو آن امانتها را کی برخواهیم داشت و ما کی جسدهای خود را تا قبرستان کهن دهکدهی خویش خواهیم رسانید.» این بخشی از مجلد چهارم کتاب اژدهای خودی است. پیشبینی وضعیتی آخرالزمانی از مهاجرانی که در خاکی غریب اسیر شدهاند. پاسخدهندگانِ خاموش در منظر راوی کتاب را میتوان اتباع افغانی دانست که برای رسیدن به سرزمین موعود تن به مخاطراتِ راه میدهند. ماشینهایی که در همان ابتدا در مرزهای شرقی برای رساندن آنان به نقطهی صفر مرزی ایران-ترکیه در انتظار باشندگان خاموش هستند. آنها میدانند که در گذر از عرض دو هزار کیلومتری هیچ جایگاه حقوقی وجود ندارد. تجربهی مدام تحرک به آنان نشان داده که میبایست خاموش باشند تا به مقصد برسند.
احمد از جمله مسافرانی است که تجربه ی سهگانهی دوزخ، برزخ و بهشت را تجربه کرده. یک بار در ایران دستگیر شده بار دوم در جاده تصادف کرده و بار سوم به مقصد امن خود رسیده است. او حالا در یکی از شهرهای شمالی ایتالیا زندگی میکند و علیرغم داشتن شناسنامهی ایرانی در سال ۱۳۸۶ به همراه خانواده بالاجبار ایران را ترک و به افغانستان رد مرز شده است. بعد از دو سال زندگی در افغانستان تصمیم میگیرد که به اروپا برود. تلاش اول او منجر به دستگیری در «بادرود» میشود. جایی نزدیک کاشان. در یک قدمی تهران. به اردوگاه «سفید سنگ» فرستاده میشود. میگوید: «همه فکر میکنند بدترین چیز برای یک مهاجر نشستن بر قایقهای بادی در دریاست، اما گذر از ایران از تمام دریاها سختتر است.» بار دوم به پاکستان میرود و آدمبران از سراوان تا بم او را در صندوق عقب یک ماشین پژو میگذارند. «پنج نفر بودیم. یکی از ما نفسش گرفته بود و بالا میآورد و هر چه فریاد میزدیم که راننده بایستد صدامان نمیرسید یا که میشنید و نمیایستاد.» او مرگ را به چشم خود دیده است. ماشین در نزدیکی بم چپ میکند و اگر رانندگان عبوری به دادشان نرسیده بودند همگی در آتش سوخته بودند. پیاده خود را به بم میرساند و از آنجا به کرمان میرود و بعد با یک کامیون راهی تهران میشود. «در تهران دوستی مرا به دست رانندهی اتوبوسی داد که تا ارومیه میرفت. مرا در موتور نشاند و گفت صدایت درنیاید. وقتی به ارومیه رسیدم هیچ چیز نمیشنیدم. گوشم پر از صدای موتور اتوبوس بود.» او دو شب بعد موفق میشود از مرز خارج شود. اما همه به خوششانسی احمد نیستند. اکثر مهاجران هرگز به مرزهای غربی ایران نمیرسند. یا بازداشت میشوند یا در تصادف جان میبازند و مفقودالاثر میشوند.
پاسخدهندگان خاموش
روزنامهی گاردین در خردادماه امسال لیستی از پناهجویانی منتشر کرد که در راه اروپا جان خود را از دست دادهاند. طبق لیست مرگ، در طی بیست و سه سال ۳۴ هزار و ۳۶۱ انسان در مسیر رسیدن به فردای بهتر جان باختهاند. در جدولبندی ملیتِ افراد جانباخته نام کشوری عجیب به تناوب تکرار میشود: Unknown. پناهجویانی که در مسیر رسیدن به سرزمین امن، ناشناس مردهاند. هیچ مدرکی در جیب ندارند و کسی بدن فاقد هویت را معتبر نمیداند. خانوادهی بدنِ ناشناس تا سالها چشم انتظار خبری یا کاغذی از او میشوند. در حالی که او در گوری در خاکی غریب دفن شده و با عنوانی ناشناس؛ او را متصور میشوند که در میان طبیعت کارتپستالیِ اروپا به کار و معاش مشغول است. ناشناس مردن افغانها در ایران اغلب در حوادثی رخ میدهد که ایران در صدر اخبارش است. آخرین آمار تصادفات جادهای نشان میدهد که ایران در میان ۱۹۰ کشور جهان، رتبهی ۱۸۹ را داراست. چنین وضعیتی باعث شده تا بانک جهانی در بررسی و مطالعات خود، وضعیت حوادث جادهای ایران را بحرانی اعلام کند. در بحرانیترین جادههای دنیا مهاجران با ماشینهای برنده و پرنده از راه میرسند و نتیجه از پیش مشخص است. چهار استان سیستانوبلوچستان، فارس، هرمزگان، کرمان و اصفهان در صدر مرگومیر ناشی از ماشینهایی است که در این چند ساله به «افغانکش» معروف شدهاند. ماشینهای پژویی که صاحبانش با برداشتن صندلی میتوانند امکان چیدمان بدنهای ترسخورده را در کنار یکدیگر فراهم بیاورند. آنها در ظلمات فضای محبوس آهنی، تنها صدای غرش موتور را میشنوند و ناله و ذکری که از بدنهای آجرچین شده بلند میشود. صداهایی که هنوز نام و نسبی دارند و با کوچکترین خطای راننده در سرعت بالای ۱۸۰، ناشناس میشوند و ناشناس در اولین گورستان سر راهی دفن میشوند. آنها اگر از تصادف جان به در ببرند هم ناشناس میمانند. برای رفتن به اردوگاه نباید نامی داشت.
در خانهی برادر
از سال ۲۰۱۴ نزدیک به ۵۶ هزار مهاجر در دریای مدیترانه جانشان را از دست دادهاند. آنها نیز در راه رسیدن به قارهی سبز جان باختهاند. آنها نیز مانند تمام دررفتگان از اژدها توجه افکار عمومی دنیا را به خود جلب نمودهاند. در میان معترضان به این تراژدی، ایرانیان نیز همسو با مردم دنیا به این اعتراض جهانی میپیوندند و با مغروقان اظهار همدردی میکنند. موج توئیتری راه میاندازند و عاملان را محکوم میکنند. اما مرگ خوب است فقط برای همسایه. در مواجهه با مصائب افغانها کمتر پیش آمده که اعتراضی ترتیب داده شود. آرش نصراصفهانی، نویسندهی کتاب در خانه برادر: پناهندگان افغانستانی در ایران میگوید: «در کل، ایرانیها نگاه احترامآمیزی به خارجیها دارند و از آن طرف افغانستانیها را پایینتر از خودشان میبینند. این هیچ چیزی غیر از نگاه نژادپرستانه نیست. آنها اساساً خارج از حوزهی اخلاق تعریف شدهاند.» به نظر این نویسنده «هیچ برخورد و رفتاری در برابر افغانستانیها ضداخلاق تفسیر نمیشود و همیشه یک تبلیغاتی داشتهایم که مدام گفتهایم اینها عامل بیکاری و بیماری و جرم هستند. نتیجهی این فرآیند شکلی از انسانیتزدایی از افغانستانیها بوده است. نتیجهی این انسایتزدایی هم این است که هرجایی هر بلایی سر فرد یا گروهی از افغانستانیها بیاید برای افکار عمومی این تصور است که حقشان بوده آن اتفاق افتاده است.» مهاجرین افغانی که پس از انقلاب و با دلگرمی به گفتهی آیتالله خمینی که «اسلام مرز نمیشناسد» به ایران وارد شدند در طول چهل سال زندگی در جامعهی ایرانی همواره با این احساس قصور مواجه بودهاند. صدور قوانین ضد مهاجرتی و دور نگه داشتن آنها از مجراهای خُرد و کلانِ جامعه، روزبهروز بر انزوا و بیگانگی آنان افزود و باعث شد تا آنان به حاشیهها رانده شوند. استانها یکی بعد از دیگری اقامت اتباعی را که حالا بیگانه محسوب میشدند یا بهطور کامل ممنوع کردند یا تبصرههایی برای رفت و آمدشان مشخص کردند. مشاغل مجاز آنها که در دوران اخوت محدودیتی نداشت در سالهای پس از اخوت و پایان جنگ محدود به اعمال یدی شد. بنابر بخشنامهی ادارهی اتباع خارجی وزارت کار «اتباع افغانی» جز در گروههای شغلی معینِ کورهپزی، کار ساختمانی و مشاغل مشابه، مجاز به انجام کار دیگری نیستند. کودکان آنها، بچههایی که بند نافشان در خاک ایران بریده شده بود از ابتداییترین اوراق هویت محروم شدند و از همان ابتدا ناشناس ماندند. ناشناسی و بیهویتیِ مهاجرین که خود در معرض تعلیق میان دو جامعهی مبداء و مقصد قرار دارند، منتج به مسدودشدن راه تعامل مهاجر-میزبان میشود و نتیجهی چنین تحقیر و تبعیضی احساس ناامنی و ترس و اضطراب و نومیدی و دلسردی است که ملال پناهجویان را دو چندان میکند. با چنین رویکردی است که مهاجرانی که دستگیر میشوند ترجیح میدهند نامی نداشته باشند.
موعظهی روح مجروح
«ماهان کوشیار» در بیابانی تاریک است که متوجه میشود اسبش به اژدها بدل شده است. نظامی گنجوی در مثنوی «هفت پیکر» سرنوشت ماهانِ غفلتزده را چنین رقم زده که با مرکب اژدها به سرزمین دیوها و اژدهایان برسد. کمالالدین بهزاد چنین مجلسی را با اسلوب «مکتب هرات» در فضایی روشن مجسم کرده است که نشان از آگاهی ماهان به عمل خود دارد. در جامهای سرخ و حرکت بدنی رو به عقب که از ظهور ناگهانی اژدها شگفتزده شده و هراسان است. آنچه اما بیش از هراس و شگفتی در چهرهی وی دیده میشود ندامت است. او متوجه امری هولناک شده است: او خود نیز اژدهاست. «اژدهای خودی» نیز دلالتی بر این یگانگی راکب و مرکب دارد.
چهارده ماه پس از توافق خروج شوروی از خاک افغانستان در شامگاه ۱۱ فوریه ۱۹۸۸ جهادیها یک خشاب گلوله کلاشنیکف در سینهی خالق کتاب خالی کردند و به زندگی وی پایان دادند. کتاب نیمهتمامِ بهاءالدین مجروح اما توانست زنده بماند. «مسافر نیمهشبِ» وی در این حماسهی منظوم، سرگردان در دنیایی تیره میگردد و در جریان مشاهداتش با اژدها مقابله میکند. مقابله با اژدها، که به جز در کشور چین نماد سرکشی و شرارت است، در ادبیات یکی از مراحل کمال برای قهرمانان و انسان تلقی میشود. کشتن اژدها و نبرد با او کشمکش ازلی-ابدی انسان برای رسیدن به خودآگاهی است. «اژدهای خودیِ» مجروح اما اژدهایی است که نمیتوان با او کشتی گرفت. نویسنده با «رهگذر نیمه شب»اش و با زبان مسجع به مقابله با اژدها رفته است که سرزمین اژدهاخیز را میبیند و به سمت شهر میدود تا مردم را از بازگشت اژدها مطلع کند. اما اژدها بسیار چیزها میداند. از جمله اینکه باید زودتر از راویِ آگاه به شهر برسد.
آنچه ما را در این مجلس غافلگیر میکند دو چشم سرخ و نیمِ دیگر انسانی اژدها نیست، بلکه نام وی است: ایگو. لغتی یونانی به معنای من یا خود که دومین ساختار شخصیت در نظریهی فروید است. مجروح با برگزیدن این نام و اعطای خلعت حاکمیت به جانور اژدها-انسان در واقع تنها مستبدان را به اژدهامنشی متهم نمیکند بلکه خود را نیز نشانه میگیرد. خود و دیگرانی که منجر به ظهور اژدها میشوند. ظهوری که دو چیز به همراه دارد: ویرانی و آوارگی. شهری که زمانی مدینهی فاضله وی بوده حالا باید ترک شود و پای به سرزمینی بگذاری که نمیدانی زیر پایت در تاریکی چه چیزی انتظارت را میکشد. اژدهایی دیگر. اژدهایی که همواره در کمین است و باعث سرگردانی یک قوم و ملت میشود. «اژدهای خودی» حتی دیگر یک پیشگویی هزار و نهصد و هشتاد و چهاری نیست که واقعیت خود-ویرانگرِ انسان است. انسانی که در برابر همنوعان، خود را برتر میبیند و در ردای اخلاق سوار بر مرکب اژدها آنان را از این جانور شریر برحذر میدارد. جانوری که همچون سلف نمادینش در باور جهانی، مظهر شرارت و ویرانی است و انسان آوارهی امروز را نیز میتوان محصول چنین هیبتی دید. میگویند شبی بهاءالدین مجروح و گلبدین حکمتیار در محفلی دیپلماتیک در پیشاور با یکدیگر روبهرو میشوند. حکمتیار از وی میپرسد: اژدهای خودی چیست؟ مجروح میگوید:«اژدهای خودی، تو هستی».
[1] Abbasi-Shavazi, M., & Sadeghi, R. (2015) Socio-cultural Adaptation of Second-generation Afghans in Iran , International Migration (IOM), 53 (6): 89-110
[2] UNHCR (2003) Afghanistan Refugees Return to Uncertain Future. Internet news, 22 January 2019
[3] تاریخ پناهندگان ایران: از صفویه تا اواخر قاجاریه. حسین بایبوردی. تهران. انتشارات وحید ۱۳۴۹.
[4] محمد حمدی ﻣﻮحد. وﻳﮋگیهای جمعیتی، اﻗﺘﺼﺎدی، اﺟﺘﻤﺎعی مهاﺟﺮان خارجی؛ ﺑﺎ تأکید بر مهاجرین افغانی در ایران، فصلنامهی جمعیت، ۱۳۸۲.