آیا اریک هابسبام کمونیستی خطرناک بود؟
theguardian
هابسبام استالینیستی شناخته شده بود و چندین دهه امآیفایو، سرویس جاسوسی داخلی بریتانیا، جاسوسیاش را میکرد، اما آیا این مورخ معروف تندرو و خائن هم بود؟ یادداشتهای خصوصی او حکایت از چیزی متفاوت دارند. اریک هابسبام، تاریخدان، که در سال ۱۹۱۷ همزمان با انقلاب روسیه متولد شد و در سال ۲۰۱۲ در ۹۵ سالگی از دنیا رفت، استالینیستی راسخ به شمار میرود و برخلاف دیگر مورخین مارکسیست، از جمله ای پی تامپسون و کریستوفر هیل، هرگز از عضویت در حزب کمونیست استعفا نداد و از تعهد به کمونیسم ابراز تأسف نکرد.
هابسبام در اواخر عمر طولانیاش احتمالاً شناختهشدهترین مورخ جهان بود، کتابهایش به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده و میلیونها نسخه از آنها در سراسر جهان، از جمله حدود یک میلیون نسخه در برزیل، به فروش رفته است. با این حال، هنگامی که در سال ۱۹۹۵ بیبیسی او را به برنامهی رادیوییِ «دزِرت آیلند دیسکس» دعوت کرد، مجری برنامه، سو لولی او را تنها با عنوان «پروفسور هابسبام» معرفی کرد، کموبیش از ذکر نام کتابهایش صرفنظر کرد و مصرانه بر تعهد مادمالعمر هابسبام به کمونیسم تمرکز کرد، آنچنان که برنامه از گفتوگویی معمولی به نوعی بازجویی خصمانه تبدیل شد.
در بسیاری از نقدهای نوشته شده بر پرفروشترین کتاب تاریخ قرن بیستم او، عصر نهایتها، که به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده است، هابسبام به تلاش برای کماهمیت نشان دادن شرارتهای استالین متهم شده و مورخان ضد کمونیست فرانسه، پیر نورا و فرانسوا فوره موفق شدند مانع از انتشار آن در فرانسه شوند و در نهایت ناشری ناشناخته در بلژیک آن را به زبان فرانسه ترجمه و منتشر کرد.
برچسب «استالینیست» در سراسر زندگی هابسبام با او ماند و از جهات مختلفی بر زندگی حرفهای وی تأثیر گذاشت. حتی قبل از اینکه جنگ سرد به راستی شروع شود این برچسب مانع از استخدامش در بیبیسی شد. در سال ۱۹۴۵، وقتی هابسبام برای استخدام در بیبیسی و تولید برنامههای آموزشی به منظور کمک به سازگاریِ سربازانِ از جنگ برگشته با زندگی عادی، درخواست داد، بیبی سی او را نامزد مناسبی برای این شغل دانست اما امآیفایو با این استدلال که هابسبام «به احتمال زیاد هیچ فرصتی را برای تبلیغات کمونیستی و جذب کارگران به حزب کمونیست از دست نخواهد داد» مانع از استخدام او شد.
تا سال ۱۹۴۷ هابسبام توانسته بود خود را به عنوان مدرس تاریخ در کالج بیرکبِک لندن تثبیت کند، جایی که پناهگاه چپگرایانی به شمار میرفت که به علت دیدگاههای سیاسیشان از اشتغال در دیگر دانشگاهها بازمانده بودند. بعدها، هرچند بعضی مقالات تخصصیِ دانشگاهی هابسبام منتشر شد اما نشر بعضی دیگر از نوشتههایش به دلیل همان بدگمانی که مانع استخدامش در بیبیسی شده بود، عقیم ماند. در سال ۱۹۵۵، کتاب ظهور کارگر مزدبگیر او با توجه به نظر دو نفر از بررسهای ناشناس دانشگاهی امکان انتشار نیافت. این دو گفته بودند که این کتاب بیطرفانه نیست زیرا نویسندهاش مارکسیست است. این کتاب هنوز منتشر نشده است.
علیرغم شهرت فزایندهی هابسبام به عنوان یک مورخ اقتصادی، ارتقاء شغلی او در کالج بیرکبک مدتها به تعویق افتاد. انتصاب او به سمت استادیِ تاریخ اقتصاد در دانشگاههای آکسفورد و کیمبریج به دلایل سیاسی رد شد. در سال ۱۹۷۲، هابسبام در یکی از برنامههای بیبیسی با عنوان «دیدگاه شخصی» گفت که آمریکا در آستانهی شکست در جنگ ویتنام است. پس از پخش این برنامه، مشکلات او با بیبیسی دوباره شدت گرفت و او به خاطر پشتیبانی از ویتنامیها دچار دردسر شد. آمریکاییها به بیبیسی فشار آوردند تا یک افسر سابق اطلاعاتی را به برنامه دعوت کند. این فرد گفت که آمریکا به هیچ وجه در آستانهی شکست نیست، اما استدلالهایش نسبتاً ناپذیرفتنی بود. البته دشمنی با کمونیسم در بریتانیا، همانطور که خود هابسبام هم اشاره کرده، بسیار خفیفتر از جایی مثل ایالات متحده بود. با این حال، این مسئله به روشنی بر زندگی حرفهای هابسبام تأثیر گذاشت.
theguardian
آیا هابسبام آنچنان که بسیاری گمان میکنند واقعاً کمونیستی خطرناک، مدافع استالینیسم و مارکسیستی سرسخت بود؟ مطالعهی دقیق زندگینامهی خودنوشت او، دوران جالب (2002)، و همچنین دیگر آثارش برای کنار نهادن این دیدگاه سادهانگارانه بسیار مؤثر خواهد بود. پاسخهای واقعی به این پرسشها را میتوان در حجم گستردهای از یادداشتهای شخصی از جمله روزنوشتها، نامهها و خاطرات منتشر نشدهی هابسبام یافت. اینها را میتوان با منابع دیگری، از جمله پروندههای بسیاری که امآیفایو برای چند دهه در مورد او جمعآوری کرده، تکمیل کرد. این منابع به ما چه میگویند؟
بخشی از پیشداوریها در مورد هابسبام آشکارا مبتنی بر این احساس بود که او از بعضی نظرها یک بریتانیایی کامل نبود (در قیاس با دشمنان واقعی کشور همچون جاسوسان کیمبریج، که فارغالتحصیل مدارس دولتی بودند و بنابراین کسی به آنها شک نداشت). هابسبام در اسکندریه در مصر متولد شده و دوران کودکی خود را در وین گذارنده بود. همین امر قدرتمندان را به او بدگمان کرد. علاوه بر این، او یهودیتبار هم بود، نشانهی منفی دیگری که اعتبارش را مخدوش میکرد (بنا به گزارش یکی از واحدهای امنیتی پلیس بریتانیا، عموی او هری، که هابسبام دوران نوجوانیاش را با وی گذارند، «آدمی عجیب و غریب، منتقد، شدیداللحن، با ظاهری نیمهیهودی، درازدماغ، کممو و چشم آبی» بود).
این تصور رایج وجود داشت و هنوز وجود دارد که هابسبام پناهندهای بود که همراه با خانوادهاش در سال ۱۹۳۳ از آلمان هیتلری به انگلستان گریخت. اما در واقع، پدر هابسبام بریتانیایی بود و او هم با شهروندیِ بریتانیا متولد شده بود. مادرش هم «انگلیسیدوست» پرشور و مترجمی حرفهای بود که اصرار داشت در خانهشان در وین به انگلیسی صحبت کنند. همکلاسیهای هابسبام در مدرسه او را پسر انگلیسی میخواندند.
با این حال، هیچ تردیدی در تعهد زودهنگام او به باور کمونیستی وجود ندارد. در سال ۱۹۳۱ وقتی پس از مرگ زودهنگام والدینش (پدر بر اثر حملهی قلبی و مادر بر اثر بیماری سل) برای زندگی با عمو و زن عمویش به برلین فرستاده شد با فضای سیاسی ملتهبی مواجه شد که انتخاب کاملاً متمایز بین کمونیسم و نازیسم را پیش پای هابسبام جوان گذاشت. هابسبام، به عنوان یک پسر انگلیسی از یک خانوادهی یهودی لیبرال، گزینهای جز متعهد شدن به کمونیسم نداشت.
البته دلایل شخصی دیگری هم برای انتخاب او وجود داشت، دلایلی که توضیح میدهند چرا او آرمانهای کمونیستیای را که در برلین به دست آورده بود هرگز کنار نگذاشت. تجربهی فقر نسبی که در وین با آن بزرگ شد و وضعیت نامطلوب مالی عمویش در برلین، که کار خود را در دورهی رکود به علت قوانین محدودکنندهی تعداد کارکنان خارجیِ شاغل در آلمان از دست داد، با رفاه نسبیِ هممدرسهایهایش در دبیرستان به شدت تفاوت داشت. او از ظاهر فقیرانه و شرایط سختی که در آن زندگی میکرد شرمسار بود. آن طور که در دفتر خاطراتش اعتراف کرده، «تنها با تغییر نگرش کامل به این مسئله» و «افتخار کردن به این وضعیت، توانستم بر شرمم غلبه کنم». جذابیت واقعی کمونیستها در این بود که آنها فقر را به فضیلت بدل کردند.
هابسبام در سالهای نوجوانی، پس از مرگ والدینش، نومیدانه در پی حس خانواده و تعلق به آن بود که در زندگی با عمو و زنعمویش تنها تا حدی حساش کرده بود. برای مدت کوتاهی او این حس را در «اعضای سازمان پیشاهنگی» یافت اما این جنبش کمونیستی بود که در واقع تمام نیازهای عاطفیِ عمیق او را برآورده کرد. او چند متن بنیادیِ مارکسیستی را خواند، وارد فعالیتهای اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست شد و در آخرین تظاهرات بزرگ حزب کمونیست در برلین در ۲۵ ژانویه ۱۹۳۳ شرکت کرد. چند روز بعد هیتلر به عنوان صدراعظم آلمان انتخاب شد. زندگی برای کمونیستها و یهودیان به طور فزایندهای خطرناک شده بود. اما به دلایل اقتصادی و نه به دلایل سیاسی، عموی هابسبام پس از شکست یکی دیگر از سرمایهگذاریهای تجاری، این بار در بارسلونا، تصمیم گرفت که خانواده را به بریتانیا منتقل کند. بسیاری از بستگان هابسبام بازرگانانی شکستخورده بودند و این اصلاً عجیب نیست که او هیچ آیندهای در سرمایهداری نمیدید.
حزب کمونیست آلمان همچنان در حال رشد بود، حتی در شرایطی که با نزدیک شدن به پایان سال ۱۹۳۲، نازیها قدرت گرفته بودند و آنها در حال از دست دادن حامیانشان بودند. حزب کمونیست آلمان آن زمان جنبشی بود که ۱۰۰ نماینده در مجلس ملی داشت. وقتی هابسبام حزب کمونیست بریتانیای کبیر را دید، این حزب در وضعیتی به شدت متفاوت از حزب کمونیست آلمان به سر میبرد.
تا سال ۱۹۳۵، حزب کمونیست بریتانیا حتی یک نماینده در پارلمان بریتانیا نداشت و بیشتر به یک فرقه شبیه بود؛ بنابراین، عجیب نیست که به هیچ وجه هابسبام را تحت تأثیر قرار نداد. علاوه بر این، این حزب کاملاً سازمان طبقهی کارگر بود و برای روشنفکران وقت و جایی نداشت. هابسبام در دفتر خاطراتی که روزانه به زبان آلمانی مینوشت به این نتیجه رسید که این حزبِ او نبود. او تصمیم خود را از پیش و به صورت خودخواهانهای گرفته بود، آنچنان که نوشت: «من روشنفکرم، به تمام و کمال.» او داشت میفهمید که به طرزی غیرمعمول باهوش است اما از پیش درگیر این حس هم بود که از نظر ظاهری جذاب نیست و نادیده گرفته شده است. پسرعمویش دنیس با بیرحمی به او گفته بود که: «مثل گناه، زشتی اما مُخات کار میکنه.» هابسبام با حرص و ولع شروع به مطالعه کرد، هفته به هفته، همهی متون اصلی مارکسیستی را خواند. در یکی از خاطرات روزانهاش خطاب به خودش نوشته است: «خود را در لنینیسم غرق کن… آنچنان که به طبیعت ثانویهات بدل شود.» بعد از خواندن ۱۲ صفحه از لنین در دفتر خاطراتش نوشته است: «شگفتآور است که چطور حالم را خوب و خیالم را راحت میکند. بعد از خواندن آن، حالم کاملاً خوب بود.» بعد از زیر و رو کردن کتابهایی مثل ماتریالیسم و نقد تجربی چنین احساسی به اکثر مردم دست نمیدهد. در مورد استالین باید گفت که هابسبام به ندرت به او اشاره میکرد.
theguardian
او از نظر سیاسی واقعگرا بود. تنها جنبش تودهای چپ در بریتانیای دههی ۱۹۳۰ حزب کارگر بود و به همین علت هابسبام از حزب کمونیست فاصله گرفت و برای کمک به حزب کارگر در انتخابات محلی در سال ۱۹۳۴ داوطلب شد (همچنانکه در انتخابات سراسری سال ۱۹۴۵ نیز همین کار را کرد). علایقش هم از طبیعتش بسیار دور بود، بازدید از گالریها و موزههای بزرگ لندن و خواندن آثار متعدد به زبانهای انگلیسی، فرانسه و آلمانی از داستان تا شعر و نمایشنامه و همچنین پرورش دادن شور و شوقش به موسیقی جاز در زمانی که سیاست رسمی فرهنگی حزب کمونیست مبتنی بر محکوم کردن این نوع از موسیقی بود.
فعالیتهای هابسبام پس از اینکه در سال ۱۹۳۶ به عنوان دانشجوی دورهی کارشناسی کینگز کالج در دانشگاه کیمبریج، پذیرفته شد گسترش یافت. در این دوران، که تعداد روزافزونی از دانشجویان به دلیل ناتوانی حزب کارگر در حمایت از جمهوریخواهان در جنگ داخلی اسپانیا به کمونیسم متعهد میشدند، هابسبام هم در نهایت با عضویت در باشگاه سوسیالیستی دانشگاه به حزب کمونیست پیوست. اما او خیلی زود از تعصب سیاسی حاکم در باشگاه دلزده شد. او فعالیتهای خود و مخصوصاً ویرایش خبرنامهی باشگاه را «مخرب» شمرد و این کار را کنار گذاشت. در عوض، سردبیریِ گاهنامهی غیر سیاسی دانشجوییِ «گرانتا» را به عهده گرفت. در این نشریه او دربارهی سینما مینوشت، که اشتیاق خاصی به آن داشت، و همچنین نمایههایی برای شخصیتهای برجستهی کیمبریج و سیاستمدارانی که از آنجا بازدید میکردند، تهیه میکرد.
پس از پایان جنگ، او به عضویتش در حزب ادامه داد و برای حمایت از دیگر احزاب کمونیست در اروپای مرکزی هم، دستکم تا زمانی که این احزاب در اواخر دههی ۱۹۴۰ قربانی تصفیههای بیرحمانهی استالینیسم شدند، کارهایی کرد. اما در حقیقت، هابسبام هرگز آنچنان که از یک کمونیست انتظار میرود رفتار نکرد. او فعال سیاسی نبود، نشریات و کتابهای حزب کمونیست را در کنار خیابان نمیفروخت و به طور مرتب برای نشریات غیرکمونیستی (بورژوایی) مقاله مینوشت، و در نتیجه حزب او را تائید نمیکرد. هابسبام خودش اعتراف میکرد که «غریبهای است در جنبش». تمرکز اصلی وی بر کار «گروه مورخان حزب کمونیست» بود، سازمانی با عمر کوتاه در اواخر دههی ۱۹۴۰ میلادی و اوایل دههی ۱۹۵۰ میلادی که کارش عمدتاً به بحث نظری محدود میشد. مأموران امآیفایو، که مکالمات حزب کمونیست را در دفتر مرکزی این حزب در لندن شنود میکردند، یادآور شدهاند که با وجود تلاشهای حزب برای اینکه او را متقاعد کنند همچون یک عضو وفادار رفتار کند، یکی از مقامات ارشد شاکی شده است که «او دیگر به هیچ نامهای پاسخ نمیدهد.»
آنچه هابسبام به آن متعهد بود آرمان کمونیسم با C کوچک بود، آرمانی که او در نوجوانی و بیشتر از راه خواندن آثار کلاسیک مارکسیستی جذبش شده بود تا از طریق مسئولیت و فعالیت در سیاست واقعی جنبش. او همچنان مثل دههی ۱۹۳۰ عقیده داشت که کمونیستها در مبارزه برای کسب قدرت باید با دیگر احزاب چپگرا همکاری کنند: از اینرو، به «جبههی مردمیِ فرانسه» که با کمک حزب کمونیست، دولتی سوسیالیست و لیبرال را در سال ۱۹۳۶ در فرانسه تشکیل داد، علاقهی زیادی داشت.
با این حال، در سالهای دههی ۵۰، شانس همکاری بین جریانهای سیاسی خیلی کم بود. حزب کمونیست بریتانیا به شدت استالینیستی و فاقد پشتیبانی تودهای بود. با گذشت زمان، ناامیدی هابسبام در این باره به تدریج افزایش یافت. برای مثال، او چگونه میتوانست از سیاستهای استالین حمایت کند، وقتی این سیاستها دادگاههای نمایشیِ «جهانوطنان»، یعنی یهودیان کمونیست در چکسلواکی و دیگر کشورهای کمونیستی شرق اروپا را هم در بر میگرفت؟ او تعدادی از آنها را به خوبی میشناخت و میدانست که بیگناهاند و اتهامات وارده به آنان نادرست است.
مدت کوتاهی پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳، جنبش کمونیستیِ بینالمللی دچار بحرانی عمیق شد. در ۲۵ فوریهی ۱۹۵۶، در بیستمین کنگرهی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، نیکیتا خروشچف استالین را به خاطر «شخصیتپرستیِ» پیرامون او و کشتار و جنایتهای بیشمار محکوم کرد. وقتی غرب از مضمون سخنرانی خروشچف آگاه شد، رهبری حزب کمونیست در بریتانیا تلاش کرد آن را نادیده بگیرد. اما در آوریل ۱۹۵۶، گروه مورخان حزب به رهبری هابسبام، تامپسون و هیل، با ابراز تأسف از «تأیید غیرانتقادیِ تمام نگرشها و دیدگاههای شوروی»، بیانیهای گزنده در سرزنش حزب صادر کردند. بحثی پرشور در هفتهنامهی «اخبار جهانیِ حزب کمونیست» درگرفت و مشخصاً هابسبام درخواست کرد که حزب کمونیست بی پردهپوشی با گذشته و دروغها و اشتباهاتش روبرو شود. او گفت که حزب باید آمادهی پذیرش تغییرات دموکراتیک از پایین باشد. یعنی تحمیل «خط مشی حزب» از بالا پذیرفتنی نبود. در مقابل، هابسبام با تاکتیکهای تأخیری و مبهم کردن فضا از سوی رهبری مواجه شد.
در اکتبر سال ۱۹۵۶، وقتی پس از تظاهرات وسیع مردمی و چند ماه سرکوب و مقاومت رژیم استالینیستی حاکم، دولت کمونیستی لیبرال در بوداپست به قدرت رسید، این بحران عمیقتر شد. در ۴ نوامبر، مسکو با دخالت نظامی به استقرار دولت تازه واکنش نشان داد و دولت جدید را سرنگون کرد و دستکم ۲۵۰۰ مجارستانی مقاوم را کشت. هابسبام گفت که این رویدادها روشنفکران حزب را تکان داد و «هستهی ایمان و امیدشان را از بین برد». با این حال، به منظور جلوگیری از رویارویی مجدد با رهبری حزب در لندن که از دخالت نظامی شوروی در مجارستان دفاع کرده بود، تصدیق کرد که با توجه به احتمال قدرت گرفتن یک حکومت ارتجاعی، حملهی نظامی «ضرورتی غمانگیز» بود اما خواهان آن شد که «اتحاد شوروی نیروهای خود را در سریعترین زمان ممکن از مجارستان خارج کند.»
theguardian
بحث تندی در حزب درگرفت زیرا رهبران حزب حاضر نشدند از درخواست او پشتیبانی کنند. همان طور که یکی از مکالمههای تلفنی شنودشده توسط امآیفایو نشان میدهد، هابسبام در تماسی تلفنی به یکی از اعضاء میگوید «خواهان کنار رفتن رهبران و اتخاذ یک سیاست جدید حزبی است». نگرش وی نسبت به رهبران حزب را «جنون» خواندند. وقتی مورخان نامداری مثل تامپسون بر اثر نومیدی از حزب استعفا دادند، هابسبام خواستار حق تشکیل جناح مخالف در حزب شد. یکی از اشخاص برجسته در حزب او را «فردی خطرناک» خواند. یکی دیگر از رهبران حزب گفت که او و دیگر مورخان «یک مشت افراد ناآگاه بالقوه خیلی خطرناک» هستند. به نظر رهبران حزب، «آزادیها»یی که هابسبام و همفکرانش خواهان آن بودند، به «هرج و مرج حزبی» میانجامید. هابسبام با حمله به «انتقادناپذیری عظیمِ» حزب به آنان پاسخ داد. حزب هرگونه تغییری را رد کرد و او و دیگر مورخان را «روشنفکرانی بیپشتوانه و جبون» خواند. هیل و اکثر دیگر مورخان استعفا دادند، بدون اینکه دستاوردی داشته باشند.
هابسبام از بسیاری جهات با آنان همراه شد و به جرگهی نویسندگان گاهنامهی «اصلاحطلبان جدید» در آمد و به «باشگاه چپ جدید» خارج از حزب پیوست. جورج متیوز، سردبیر دیلی ورکر، روزنامهی حزب ،اعلام کرد «به نظر او خوب است اگر هابسبام را تحریک کنند که از حزب جدا شود». به هر حال، او «غیرخودی» بود. هابسبام به دفتر مرکزی حزب احضار شد: «از او خواستند در حزب بماند و کارهایی انجام ندهد که به خاطرش ممکن است او را از حزب بیرون کنند.» شنودهای امآیفایو نشان میدهد که هابسبام «به شدت ناراحت شده بود، و سوگند یاد کرد که هرگز نمیخواسته حزب را ترک کند.»
این گفتوگو پیامدهای آشکاری داشت. با تداوم عضویت هابسبام در حزب کمونیست، یک بار دیگر تعهد عاطفیِ عمیق هابسبام به آرمانهای کمونیسم که برای او نمادین بود در کانون فعالیتهایش قرار گرفت. اکثر روشنفکران حزب در جریان مبارزه علیه فاشیسم در دههی ۱۹۳۰ کمونیست شده بودند و وقتی با شکست فاشیسم مبارزه به انجام رسید ترک حزب برایشان دشوار نبود اما تعهد هابسبام به کمونیسم بسیار عمیقتر بود. با این حال، استالینیسم سرسخت حزب کمونیست بریتانیا عملاً او را به حاشیه راند.
پس از میانهی دههی 19۵۰، هابسبام به الگوهای بسیار متفاوت احزاب اصلاحطلب «کمونیست اروپایی» اسپانیا و ایتالیا متمایل شد. در دههی 1980، با پیروی از ایدههای آنتونیو گرامشی، به این باور رسید که با توجه به کاهش کمّی طبقهی کارگر قدیمی که حزب کارگر مدتها به آن متکی بود، این حزب باید متحدان جدیدی در میان طبقهی متوسط بیابد و گر نه دموکراسی در بریتانیا محکوم به شکست است. او که به هیچ وجه استالینیست نبود، اکنون پیامبر «کارگر جدید» شده بود. ایدههای او توسط نیل کیناک، رهبر بعدی حزب کارگر، وارد حزب شد و تونی بلر آنها را به کار گرفت. اما هابسبام بعدها از ناکامیِ بلر در خنثی کردن سیاستهای نئولیبرالی محافظهکاران در دههی 19۸۰ متأسف شد (او میگفت که بلر «تاچر شلوارپوش است»).
اینها چه تأثیری بر کار او در مقام مورخ داشت؟ آیا پیوندی میان کمونیسم هابسبام و شهرت جهانی و موفقیت نوشتههای تاریخی او وجود دارد؟
اولین و شاید مهمترین نکته این است که کار تاریخی او هرگز صرفاً مارکسیستی نبود. بسیار متفاوت از آنچه برخی ادعا کردهاند او نه یک «روشنفکر اروپای مرکزی» بلکه متأثر از ایدههای روشنفکران فرانسوی، بهویژه مورخان «مکتب آنال»، بود. مورخ اقتصادی مونیا پاستن، استاد هابسبام در کیمبریج در اواخر دههی ۱۹۳۰ و پس از آن، که او را با کار این مکتب آشنا کرد، یکی از اعضای نامدار این مکتب به نام مارک بلوخ را به کیمبریج دعوت کرد و دانشجویانش را با دیدگاه پیروان این مکتب آشنا کرد. آنان تاریخ را رشتهای جامع و همهجانبه میدانستند که نه تنها به سیاست، اقتصاد و جامعه بلکه به هنر و در واقع تمام جنبههای زندگی در گذشته نگاهی تحلیلی دارد.
هابسبام آشناییاش با مکتب تاریخی فرانسه را در دههی ۱۹۵۰ عمیقتر کرد، یعنی زمانی که دورههای طولانی را در پاریس با روشنفکران چپگرای مخالف گذراند. کتاب او، عصر انقلاب، که در سال ۱۹۶۲ منتشر شد آشکارا متأثر از مکتب آنال است، همچنانکه کتابهای بعدی او، عصر سرمایه و عصر امپراتوری هم حاکی از این تأثیر بودند. با این حال، جذابیت فراگیر آثار او ناشی از وامدار بودن او به الگوهای تفسیر و تحلیل مارکسیستی بود که با قدرت و وضوح گسترش یافته و با نمونهها و شواهدی از طیف گستردهای از منابع موجود در زبانهای مختلف تشریح و روشن شده بود. اینجا، مطالعهی عمیق او دربارهی ادبیات اروپایی که در سالهای نوجوانی آغاز شده بود تأثیرش را در شیوهای نشان داد که آمیزهای از ظرافت و هوشمندی بود؛ آثار او خواننده را طوری مجذوب میکرد که هیچ تفسیر متعارف مارکسیستیای قادر به آن نبود.
در آن زمان، هابسبام، همچون دیگر مورخان مارکسیست انگلیسی مانند تامپسون، با فاصله گرفتن از حزب کمونیست بریتانیا در سال ۱۹۵۶، از نظر فکری آزاد و مستقل شده بود. او از نوشتن در دههی ۱۹۴۰ و اوایل دههی ۱۹۵۰ در مورد ظهور طبقهی کارگر به مطالعهی مردمان حاشیهنشین و مطرودان تاریخ متمایل شد. مردم حاشیهای و مطرود در تاریخ، «شورشیان اولیه»، هزارهباوران، لودیتها (نخستین مخالفان صنعتیشدن) و راهزنان، جنبشهای تودهای ظاهراً غیرعقلایی که در واقع حد بالایی از عقلانیت را در شورش علیه تجاوزات سرمایهداری به شیوهی زندگیشان نمایش دادند. البته، او آنها را در چارچوب الهیات اساساً مارکسیستی توصیف میکرد. (برخلاف شورشیان ظاهراً پیچیده و مدرن جنبش کارگری مارکسیستی، آنها در نهایت، شورشیانی بدوی بودند). با این حال، همدردی او با آنهایی که دربارهشان مینوشت برای هر کسی که اشارههای ضمنی هابسبام را درک میکرد، آشکار بود.
ایدههای مارکسیستی به کار او انسجام و ساختاری بخشید که با تاریخ تجربیِ صرف قابل حصول نبود. این ایدهها به او کمک کردند تا مفاهیمی را توسعه دهد که مضامین ناتمام تاریخی را قابل فهم کند. در عین حال، چون این مفاهیم بدیع و مناقشهانگیز بود، موضوعاتی را ارائه داد که بحث دربارهی آنها همچنان بین مورخان معاصر ادامه دارد – «بحران عمومی قرن هفدهم»، «تنزل استانداردهای زندگی در انقلاب صنعتی»، «راهزنی اجتماعی»، «اختراع سنت»، «سدهی طولانی نوزدهم» و بسیاری موضوعات دیگر. در عین حال، مفاهیم و ایدهها در آثار او هرگز نشانهها و شواهد بنیادی را به حاشیه نراندند. هرگاه حقیقت و تفسیر با هم مغایرت داشتند، هابسبام تقریباً همیشه با وسواس و دقت کافی در پی کشف حقیقت برمیآمد. برای مثال، میتوان به کنار گذاشتن نظریههای مارکسیستیِ امپریالیسم در کتاب عصر امپراتوری اشاره کرد. او نه در مقام یک روشنفکر کمونیست و نه به عنوان یک مورخ، تبلیغاتچی نبود.
او در دو دههی پایانی زندگی، پس از فروپاشی دیوار برلین، هرگز جنایتها و قساوتهای کمونیسم را پنهان یا از آنها چشمپوشی نکرد. اغلب با لحنی تند از او میخواستند که به اشتباهِ خود اقرار و ابراز ندامت کند اما چنین درخواستی در خور نکوهش است. در عوض، بخش زیادی از جذابیت و کشش کتاب عصر نهایتها ناشی از تلاش اغلب اما نه همیشه موفقیتآمیز کمونیستی مادامالعمر است برای یافتن دلایل شکست چیزی که به عنوان یک روشنفکر سالها به آن خدمت کرد.
برگردان: شاهد علوی
ریچارد جی. اوانز استاد تاریخ در دانشگاه کیمبریج و عضو فرهنگستان علوم انسانی و اجتماعی بریتانیا است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او است:
Richard J. Evans, ‘Eric Hobsbawm’s dangerous reputation’, The Guardian, 17 January 2019.