رهگذر نیمه شب؛ «ما بیشتر از کفش، کشور عوض کردیم»
فیلم مستند «رهگذر نیمهشب»، در فاصلهی کوتاهی در دو جشنوارهی معتبر ساندنس و برلیناله به نمایش درآمد. در ساندنس موفق به کسب جایزهی ویژهی هیئت داوران در بخش مستند و در برلین دومین فیلم محبوب مخاطبان در بخش پاناروما شد. رهگذر نیمهشب که تنها با سه گوشی موبایل فیلمبرداری شده، قصهی مهاجرت یک خانوادهی فیلمساز است که به دنبال امنیت و آیندهی بهتر از وطنشان متواری میشوند. پس از ۱۴ ماه بلاتکلیفی در تاجیکستان، درخواست پناهندگی حسن فاضلی و خانوادهاش بیجواب میماند و آنها باید به افغانستان برگردند. افغانستان برای آنها امن نیست.
حسن فاضلی پیش از این و در فیلمی مستند که با حمایت «شورای عالی صلح» دولت افغانستان ساخته، به موضوع حساس طالبان و صلح پرداخته است. در آن فیلم ملا تورجان یکی از فرماندههای سابق طالبان، خشونت را محکوم میکند و از همفکران سابقش میخواهد که از جنگ دست بردارند و صلح کنند. طالبان به فاصلهی کوتاهی با ترور ملا تورجان و تهدید رسانهها به این فیلم پاسخ میدهند. حسن فاضلی توسط یکی از دوستان سابقش که حالا به طالبان پیوسته از طرحی برای ترور خودش مطلع میشود. کمی بعد سفر طولانی و پرحادثهی او، همسرش فاطمه حسینی و دو دختر کوچکش زهرا و نرگس به اروپا آغاز میشود.
در رهگذر نیمهشب، سوژه و فیلمساز یکی میشوند. اعضای خانواده از یکدیگر فیلم میگیرند و رنجها، شادیها و روزمرگیهایشان در عبور از جنگلهای مرزی، اقامت در کمپهای فرسوده و مواجهه با دارودستههای نژادپرست شرق اروپا را مستند میکنند. رهگذر نیمه شب با ترسیم یک روایت واقعگرایانه از روند پناهجو شدن، موفق به جلب همدلی تماشاگر میشود. در یکی از صحنههای فیلم نرگس پس از امتحان کردن کفشهای جدیدش در فروشگاهی در بلغارستان، کفشهای فرسودهی قبلی را که در عبور از مرز چند کشور او را همراهی کردهاند به سطل زباله میاندازد. این صحنه یادآور این شعر برتولت برشت شاعر تبعیدی آلمانی است: «ما بیشتر از کفش، کشور عوض کردیم.»
در حاشیهی برلیناله با حسن فاضلی که حالا در آلمان زندگی میکند اما به دلیل مشکلات ویزا نمایش فیلمش در ساندنس را از دست داده به گفتگو نشستم.
آیا این دستبهدوربین بودن و فیلم گرفتن عادت همیشگی شماست یا دربارهی این پروژهی خاص آگاهانه از زندگی روزمره و سفرتان فیلم گرفتید؟
کار ما فیلمسازی است. به خاطر فیلم مستندی به نام «صلح» که قبلاً ساخته بودم در شرایط سختی قرار گرفتیم و همزمان ما در کابل کافه رستوران هنر را داشتیم. به دلیل آن فیلم و آن کافه مشکلاتی برایمان پیش آمد. یک سال و چهار ماه در تاجیکستان بودیم و کسی صدای ما را نشنید. مجبور شدیم از راه قاچاق بیاییم. خودمان احساس کردیم سوژهی بسیار خوبی برای ساختن فیلم خودمان هستیم. در تاجیکستان و از طریق یکی از دوستان فیلمساز ایرانی با تدوینگر فیلممان آشنا شدیم. امیلی خیلی تلاش کرد که ما از راه قاچاق نرویم ولی تلاشها نتیجه نداد و ما راه افتادیم. شروعِ کار آنجا بود. ما میخواستیم فیلم بسازیم. قبل از آن گاهی عکس و فیلمی به یادگار میگرفتیم اما موضوع مشخصی نداشت. بعد از آن مشخصاً به خاطر این فیلم تصویر میگرفتیم.
آیا این کار با رضایت کامل خانواده و فرزندانتان بود؟ و آیا لحظاتی بود که فکر کردید شاید این صحنه زیادی خصوصی است یا اینکه برای بهتر شدن فیلم همه چیز را ثبت کردید؟
میخواستم هر کسی در هر کجای جهان که هست، شرقی یا غربی، بیسواد یا باسواد عواطف انسانی خانوادهای در شرایط سخت را بفهمد.
شانسی که در ساختن این فیلم داشتیم این بود که خانوادهی ما فیلمساز بود. همسرم فیلمساز است و دو دختر کوچکم هم قبلاً در فیلمها بازی کرده بودند. و با فضای فیلم آشنا بودند. نیازی به توضیحات اضافی نبود که فیلم چیست و چه کار میکنیم. همهی ما هم شخصیتهای فیلم هستیم و هم تصویربردار و سازندهی فیلم. پس از این لحاظ مشکلی نبود و همه روی این موضوعِ خاص توافق کرده بودیم. به هر حال در زندگی لحظات خصوصیای هست که به آن احترام گذاشتیم. ما توافق کرده بودیم که از هر چیزِ خیلی شخصی فیلم نمیگیریم ولی اگر گرفتیم و به قصهی فیلم کمک میکرد خودمان را سانسور نکردیم. حتی شاید گاهی حس کردیم که با پخش یک صحنه شاید وجه اجتماعی یکی از شخصیتها پایین بیاید ولی چون فیلم ضرر میکرد، خودمان را سانسور نکردیم. با خودمان صادق بودیم و سعی کردیم با مخاطب هم همینگونه باشیم.
من تصور میکردم فیلم با رسیدن شما به آلمان پایان بگیرد. آیا از حل شدن وضعیت ناامید شدید و فکر کردید ممکن است دو سه سال دیگر هم در همین شرایط بمانید و در این صورت بهتر است فیلم را بسازیم یا علت دیگری داشت؟
شما خودتان مهاجرت کردهاید؟
بله، من هم از میان کوههای ایران و ترکیه گذشتم.
خیلی خوب حرف من را میفهمید. هر کسی که مهاجرت را تجربه کرده باشد این حرف مرا میفهمد. ما برای این فیلم با تهیهکننده و دیگر عوامل تصمیم گرفتیم که عجله نکنیم. گفتیم دستپاچه نمیشویم و تا آنجایی که حس کنیم به چیزی که میخواهیم رسیدهایم ادامه میدهیم. اما چرا فیلم را آنجا تمام کردیم. من اعتقاد دارم -و همهی کسانی که مهاجرت کردهاند حرف مرا درک میکنند- که پایان مهاجرت لوکیشن خاصی نیست. حتی اگر ما به آلمان میرسیدیم، به معنی خوشی و پایان دنیا و بهشت نبود. آدم در بهترین حالت هم که باشد بخشی از وجودش هنوز نرسیده. شاید پا و دستش رسیده باشد اما احساسش هنوز نرسیده است. هنوز عواطفش و یک بخشی از خودش جا مانده. هنوز درگیر است و دنیا برایش یک بند. حسیست که اگر مهاجرت نکرده باشید شاید درک نکنید. من میخواستم نشان بدهم که اروپا میتواند چنین چیزی هم باشد و حتی اگر برسی هم همهی وجودت نرسیده است.
جایی در فیلم شما تعریف میکنید که بین نمایش بیچارگی و اضطراب ناشی از گم شدن دخترتان به این فکر کردید که از این صحنه فیلم بگیرید و از این فکر شرمنده شدید. حالا که با فاصله به این موضوع نگاه میکنید آیا همچنان به نظرتان این موضوع غیراخلاقی است؟
چیزی که خیلی برایم سخت بود و هنوز هم نتوانستهام با آن کنار بیایم این است که من داشتم به کسی تبدیل میشدم که از رنج و گریهی دخترش لذت میبرد. واقعاً چنین صحنههایی بود. در خیابان یا جنگل بودیم، دخترانم یخ زده بودند و اتفاقات دیگری که خیلی از آن در فیلم هست. یعنی همزمان لذت میبردم که «وای چه صحنهی قشنگی» و همزمان بغض میکردم و اشک میریختم که اینها دختران من و همسر من هستند. آنها گناهی ندارند. من فیلمی ساخته بودم و مجبور به فرارم. چرا دنیا این طوری است که چون من مجبورم اینها هم مجبورند. حالا شغل و حرفهی من طوری است که باید از این صحنهها فیلم بگیرم و هر چه این صحنهها رنجآورتر باشند، فیلم قشنگتر میشود. هنوز هم برایم قابل هضم نیست. اما گاهی فکر میکردم ما در اتفاق افتادن آن صحنهها دخیل نیستیم. چه این فیلم باشد چه نباشد او آنجا یخ کرده، گم شده و این اتفاقات افتاده است. این ذرهای مرا آرام میکند اما هنوز هم برایم سخت است و جوابش را پیدا نکردم. چیزی که برایم مهم بود احساس و عواطف انسانی بود. به عنوان یک پدر خوشحالم که نتوانستم از آن صحنه فیلم بگیرم. همهی این فکر که از جستجوی دختر گمشدهام فیلم بگیرم شاید چند لحظه بیشتر نشد اما اندازهی یک عمر طول کشید. یک لحظه میخواست دستم به سمت دوربین برود که روشنش کنم، به عنوان یک پدر خوشحالام که دستم نرفت.
اما به عنوان یک فیلمساز یک صحنه را از دست دادید.
بعداً که به آن فکر کردم ناراحت شدم. به خودم گفتم ببین شغل من و سینما طوری است که گاهی میتواند کثیف باشد. هنوز هم برایم سخت است.
مخاطبتان در این فیلم کیست؟ آیا آنها کسانی هستند که میخواهند مهاجرت کنند تا ببینند چه چیزی میتواند در انتظارشان باشد یا اینکه مخاطب شهروندان غربی هستند تا بتوانند ماجرا را از دید پناهندهها ببینند و بفهمند آنها از چه چیزی فرار میکنند و با چه رنجی به اینجا میرسند؟ در هنگام ساختن فیلم به کدام فکر میکردید؟
نمیخواستم حرف فلسفی یا سیاسی زده باشم. میخواستم با این شخصیتها یک قصه بگویم.
هنگام ساختن فیلم و تا همین الان مخاطب مشخصی نداشتم. نه میخواستم به کسانی که میخواهند پناهنده شوند نصیحتی کنم و بگویم این خطرناک است، این کار را نکنید یا بکنید؛ نه میخواستم اروپاییها بفهمند که درد و رنج شرقیها چیست. میخواستم هر کسی در هر کجای جهان که هست، شرقی یا غربی، بیسواد یا باسواد عواطف انسانی خانوادهای در شرایط سخت را بفهمد. آیا در یک شرایط سخت فقط سختی است؟ نه شادی و خوشی هم هست، رقص و آرزو و امید و نقاشی هم هست و البته بدبختی هم هست. پس زندگی انسان مخصوصاً در آن شرایط سخت، یک جنبه ندارد. پس یک مخاطب هم نمیتواند داشته باشد. مخاطب من هر کسی است که میتواند ببیند. به عنوان کارگردان دوست داشتم مخاطب با شخصیتهای فیلمم همذاتپنداری کند. نمیخواستم حرف فلسفی یا سیاسی زده باشم. میخواستم با این شخصیتها یک قصه بگویم.
راویان قصه چند نفرند و دختر و همسرتان هم به همراه شما روی فیلم مونولوگ میگویند. چطور به این فرم رسیدید؟
شرایط سنی دختر بزرگم به طور طبیعی طوری بود که من دقت میکردم و میدیدم بیشتر از ما اطراف را نگاه میکند. مثلاً اگر چنین جایی میآمدیم دختر کوچکم آنقدر کوچک بود که متوجه نبود و ما آنقدر بزرگ بودیم که سعی میکردیم خیلی اطراف را نبینیم و خودمان را با افراد دیگر برابر کنیم. نرگس دقیقاً در سنی بود که جستجوگر بود و میخواست چیزهای جدید ببیند و یاد بگیرد. ما فکر کردیم اگر بتوانیم جهان را از دید دختری هم سن و سال نرگس نشان دهیم، جالب خواهد شد. احساس کردم قشنگتر میشود. گاهی حرفهای آن دختر خیلی فلسفیتر از آن آدم بزرگ است. من فکر میکنم این در نهایت به قصه کمک کرد.
فکر میکنید فیلمسازی و سینما در افغانستان چقدر بر مخاطبان و افکار عمومی تأثیرگذار است؟
افغانستان به همان میزانی که طالبان، مردم خشن و سنتی دارد به همان اندازه زنان و مردانی دارد که مبارزه میکنند. هر چند کم اما هستند کسانی که بر ضد جهل و نادانی و برای آزادی کشورشان مبارزه میکنند. مبارزه میکنند تا چهرهی مثبتی از کشورشان نشان دهند. من هم یکی از آنها بودم. از همان کسانی که فکر میکردیم اگر صلح باشد مردمِ کشورم راحتتر زندگی میکنند. به خاطر صلح فیلم میساختم و تلاش میکردم. خیلیها از همان موقعها میگفتند مهاجرت کن. ولی من آدم آرمانگرایی بودم و دوست داشتم تلاش کنم. ولی وقتی آمد که دیدم نمیشود. نه اینکه دست از تلاش و مبارزه و فیلمساختن بردارم، نه! من میتوانم موقعیت مکانیام را عوض بکنم و به فیلم ساختن ادامه بدهم. همین کار را کردم. هر کس از راهی تلاش میکند. ابزار من هم سینماست.
حالا که زمزمههایی از صلح با طالبان میشنویم، آیندهی مذاکرات را چطور میبینید؟
فکر میکنم اگر در این مورد حرف بزنم، حرفم کارشناسانه نیست. من فقط میدانم طالبان خشن هستند و اگر حرف از صلح میزنند دروغ میگویند. در هجده سالی که طالبان بر سر کار نبودند و به اسم صلح میشناسیم قتل و غارت و انتحار و انفجار و ترور از طرف طالبان زیاد بود حالا اگر قرار بر بازگشتشان باشد مطمئن هستم فاجعهای رخ میدهد که قابل تصور نیست. نمیخواهم وارد جزئیات شوم چون اطلاعات دقیقی ندارم اما فکر میکنم مردم موافق برگشتن طالبان نیستند. مثلاً اگر طالبان بر سر کار باشند به هیچ کار هنری و سینمایی اجازهی انتشار نمیدهند. امیدوارم هرگز این اتفاق نیفتد و برنگردند.