وسواس؛ بیماری فلجکننده یا کلید موفقیت؟
Vice
همه چیز با چند قطره خون شروع شد. یا اگر دقیقتر بگویم از توصیف خون در یک صفحه. داشتم اثر کلاسیک لوئیس لوری برای کودکان با عنوان تابستانی برای مردن (۱۹۷۷) را میخواندم. این اثر دربارهی دختری است که از سرطان خون میمیرد. اولین چیزی که نشان میدهد این دختر بچه، مالی، مشکلی دارد آن است که خونریزی بینیاش بند نمیآید. بعد از آن، هر بار از بینی من خون میآمد، احساس میکردم که تا مرگ من چیزی نمانده است. شروع میکردم به چک کردنِ خارج از ارادهی دستها و پاهایم و به دنبال کبودیهای غیرعادی میگشتم، که خود نشانهی محتمل دیگری برای سرطان خون است. به آن عمقی که من در دوران نوجوانی خود دربارهی مرگ تأمل میکردم، برخی از افراد در بستر مرگ خود تحمل نمیکنند. وسواس من چنان عمیق بود که مجبور شدم کتاب را به دور اندازم.
وقتی بیش از یک دهه بعد، پزشکی به من گفت که دچار بیماری وسواس و رفتار خارج از اراده هستم (OCD) دنبال کردن ریسمان قرمز وسواس که از هر مرحله از زندگی من عبور کرده بود برایم ابداً کار دشواری نبود. زمانی که بیماری من تشخیص داده شد، من به همراه همهی افراد دیگری که برمبنای معیارها به بیماری وسواس مبتلا هستند، در یک سر طیفی قرار گرفته بودم که نمودار خصوصیتهای وسواسآمیز انسانها است.
این واقعیتی است که اصلاً نمیتوان آن را بزک کرد: وسواس در شکل کامل خود نوعی بیماری است. این بیماری میتواند، همانطور که من دستاول این موضوع را تجربه کردم، فرد را از کار بیندازد. اما در عین حال، وسواسی بودن با لحظهی فرهنگی کنونی ما تناسب دارد و افراد وسواسی که از کار افتاده نیستند معمولاً در رأس سلسله مراتبهای اجتماعی و شغلی قرار گرفتهاند. در اسطورههای یونانی تسیوس (Theseus)، یکی دیگر از وسواسیهای پرموفقیت، مینوتور (Minotaur) را میکشد و سپس با دنبال کردن ریسمان قرمزی که آریادنه (Ariadne) به او میدهد راه خود را در مسیر تودرتوی معماگونه مییابد.
در مورد من وسواس همیشه در یک خاک جوانه زده است: تهدید مبهم و هراسآور مرگ، خواه جسمانی، خواه اجتماعی و خواه اخلاقی. در همین دورانِ مطالعهی رمان لاوری (Lowry) بود که به طور همزمان کتاب آناتومی پدرم را که تألیف فرانک نِتِر است، مرتب از قفسه بیرون میآوردم و متقاعد شده بودم که از بدِ روزگار به بیماریهای کمیابی که در آن کتاب با جزئیاتی ترسناک توصیف شده مبتلا هستم. سپس زیر سنگ آسیای تحصیل آکادمیک در یک مدرسهی پر رقابت قرار گرفتم و ترس از نابودی خود را به مجرای مطالعهی وسواسگونه هدایت کردم. تنش عصبی که درون مرا میجوید هر چند مرا دچار احساس بدبختی میکرد اما همچنین مانند تازیانهای بود که مرا قبل از کنکور فیزیک به تلاشی دیوانهوار وادار کرد. هر جا ارادهام سست میشد، یک جرعه از جام ترس آن را دوباره زنده میکرد.
درست است که وقتی اجازه دادم ترسهایم راهنمای من شوند، بعضی از بهترین نمرات خود را دریافت کردم، اما همین ترسها در مواقعی مرا فلج میکردند. وقتی دچار بیماری وسواس هستید، هر فکر وسواسی در یک زمینهی خاص با یک رفتار خارج از اراده مرتبط همراه است - رفتاری که احساس میکنید باید آن را انجام دهید تا از شر آن فکر آزارنده خلاص شوید. حتی پس از آنکه کتاب تابستانی برای مردن را به دور انداختم، با مهارت بسیار، دغدغههای کوچک مرتبط با سلامتی را به بحرانهای بزرگی تبدیل میکردم و به شکلی خارج از اراده وبسایتهای پزشکی را در گوگل جستجو میکردم تا خود را قانع کنم که دچار سرطان خون یا رحم نیستم.
وقتی به عنوان نویسنده مشغول به کار شدم، با افکاری مهاجم که گویا از ناکجا سر بر میآوردند درگیر بودم: آن مقالهی قدیمی را که دربارهی بازماندههای فسیلی دایناسورها نوشته بودی به یادت هست؟ بهتر است آن را دوباره بخوانی و هر کلمه و هر عبارت را چک کنی، تا مطمئن شوی که اشتباهی نشده و تکتک منابع را ذکر کردهای. قافیهی «یک اشتباهی شده، یک اشتباهی شده» تقریباً بر صدای هر وسواسی که در مغز من فریاد میکشید، غلبه کرد. هر رفتار اجباری کوششی بیثمر برای خاموش کردن این صدا بود.
اغلب افراد وقتی دربارهی بیماری وسواس فکر میکنند کسی را در ذهن تصویر میکنند که با دقتِ کارکنان یک بیمارستان بستر خود را مرتب میکند یا به شکل پایانناپذیری دستهای خود را میشوید تا از شر میکروبها خلاص شود. اما من هرگز در این تعاریف جا نگرفتم ــ در واقع من آدم نامرتب و ژولیدهای هستم. تحقیقات نشان میدهد که افکار شکنجهآورِ مهاجم که بیماری وسواس را تعریف میکنند میتوانند خود را به شکلهایی با تنوع سرگیجهآور نمایان سازند. وسواسیهایی هستند که دائماً دستان خود را میشویند یا از تَرَکهای پیادهرو احتراز میکنند و البته کسانی مثل من هم هستند که وسواس آنها شبیه یک بحران وجودی ظاهر میشود.
افکار شکنجهآورِ مهاجم که بیماری وسواس را تعریف میکنند میتوانند خود را به شکلهایی با تنوع سرگیجهآور نمایان سازند. وسواسیهایی هستند که دائماً دستان خود را میشویند یا از تَرَکهای پیادهرو احتراز میکنند و البته کسانی مثل من هم هستند که وسواس آنها شبیه یک بحران وجودی ظاهر میشود.
بعضی از مبتلایان به وسواس افکار ناخواستهی خشونتآمیز دارند (مثلاً این فکر که دوستان یا اعضای خانوادهی خود را خواهند کشت) و رفتارهای اجباری مشخصی را انجام میدهند، مانند به دور انداختن همهی چاقوهای خانه برای اطمینان از اینکه کسی را نخواهند کشت (اگرچه شاید هرگز به یک مورچه هم آزار نرسانده باشند). برخی دیگر که اصطلاحاً به «وسواس ارتباطی» مبتلا هستند، دائماً فکر میکنند که همسرشان به آنها خیانت کرده، اگرچه هیچ شاهدی برای این مدعا ندارند، و مرتب تلفنها و رفت و آمد او را کنترل میکنند تا از وفاداری او اطمینان حاصل کنند. و بعضیها وسواس اخلاقی دارد و همیشه در این فکر هستند که کاری غیر اخلاقی انجام دادهاند، و خارج از اختیار دعا میکنند یا طلب عفو میکنند تا از بار گناهی که احساس میکنند قابل تحمل نیست آزاد شوند.
تقریباً تنها یک تا سه درصد جمعیت بشری وسواسهایی چنان شدید دارند که میتوان گفت به بیماری وسواس مبتلا هستند. اما گرایش انسانها به وسواس بسیار عمومیتر از این است و هزاران سال است که با ما همراه بوده است. اگر چنین نبود، احتمالاً به عنوان یک گونه از موجودات در موقعیت کنونیمان نبودیم.
آنچه دربارهی زیستشناسی وسواس میدانیم حاکی از آن است که مغزهای ما طوری طراحی شدهاند که وسواس را تا حدی تشویق کنند. تصاویر MRI نشان میدهد که افرادی که به بیماری وسواس مبتلا هستند در سه منطقهی کلیدی از مغز خود فعالیت غیر عادی دارند: قشر اوربیتوفرانتال، سینگولیت جایرس درونی، بیسال گانگلیا. کارکردهای این منطقههای مغز به شکلی حیاتی برای آنچه عصبشناسان تشخیص خطا مینامند ضروری هستند: تشخیص اینکه چیزی اشتباه است تا مسیری برای تصحیح آن اشتباه اندیشیده شود.
در افرادی که به وسواس مبتلا هستند، این سیستم تشخیص خطر شدیداً فعال میشود و باعث تولید چیزی میشوند که جفری شوارتز، روانکاو، از دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس (UCLA)، آن را «یک سیگنال دائمی تشخیص خطا» میخواند. به عبارت دیگر بیماری وسواس مانند صدای دزدگیر ماشینی است که حتی وقتی سعی میکنید آن را قطع کنید، متوقف نمیشود.
با اینکه هیچکس صدای دزدگیر ماشین را دوست ندارد، اغلب ما اگر نگران دزدیده شدن ماشینمان باشیم به خواست خود چنین دزدگیری را نصب میکنیم. اگر بر مبنای نظریهی تکامل سخن بگوییم، وسواس ممکن است به دلیل مشابهی به وجود آمده باشد. استیون هرتلر، روانشناس، از دانشگاه نیو روشل در نیویورک، چنین مینویسد که «یک تنش اضطرابآور و انگیزهبخش هستهی عاطفی صفت وسواس است.» او توضیح میدهد که این تنش ما را به اعمالی وادار میسازد که برای حفظ بقای ما ضروری هستند. کسانی که دربارهی تهدیدات احتمالی دچار وسواس هستند (اشخاص مهاجم، مارها و ببرها) شاید همراهان خوشمشربی نباشند، اما گرایشهای کاساندرایی (Cassandra tendencies) بدبینانهی آنها دوستان و خانوادههایشان را محافظت کرده و امکان استمرار نسل آنها را افزایش داده است. روانکاو آلمانی مارتین برون چنین مینویسد: «وسواس را میتوانیم انتهای طیفی از استراتژیهای تکامل یافته برای احتراز از صدمات بدانیم»
همچنین ممکن است مغزهای ما در آسیبپذیرترین مراحل زندگیمان ما را بیش از هر زمان به سوی وسواس سوق دهند. بر اساس یک پژوهش از دانشگاه نورتوسترن در شیکاگو زنان پس از زایمان علائمی از بیماری وسواس را با شدتی در حدود چهار برابر عموم افراد تجربه میکنند: ترس دائمی دربارهی آسیب دیدن بچهی تازهمتولد یا ابتلای او به عفونت بسیار معمول است. پژوهشگران فکر میکنند که دلیل این موضوع آن است که میزانی از وسواسی بودن بعد از تولد بچه میتواند واکنشی وفقدهنده باشد و سطح بالایی از هوشیاری را ایجاد کند که برای مراقبت از یک موجود کوچک و بیدفاع لازم است.
مزایای یک سیستم حساس تشخیص خطر برای حفظ بقا میتواند توضیح دهد که چرا تشخیصدهندههای خطر با تنظیمات اندکی بالاتر از معمول نصیب میلیونها نفر از ما شده است. با اینکه حدوداً یک نفر از ۴۰ نفر دچار بیماری وسواس هستند، تقریباً یک نفر از هر ۱۰ نفر وسواس و رفتارهایی خارج از اراده را تجربه میکنند، اما نه به شدتی که در زندگی روزانهشان اختلال ایجاد کند.
در حالی که بیشتر ما گرایشهای از پیش تعیین شدهای به وسواس داریم، و بعضی بیش از دیگران چنین هستند، محیط فرهنگی کنونی ما این گرایشها را تشویق میکند و شدت میبخشد. تشویقهای جمعی ما از صفات مرتبط با وسواس در اخلاق کاری پروتستانها ریشه دارند، یعنی در مفهوم مولد بودن به عنوان یک مأموریت مقدس. ماکس وبر جامعهشناس آلمانی در سال ۱۹۰۵ چنین نوشت: «چنین نگرشی به هیچوجه محصول طبیعت نیست. این نگرش تنها میتواند محصول یک فرآیند طولانی و دشوارِ آموزش و پرورش باشد.»
امروزه فرایند آموزش و پرورش (یعنی شیوهی سیستماتیکی که ما وسواس را پاداش میدهیم و تقویت میکنیم) از دوران ابتدایی آغاز میشود، جایی که کودکانِ تازه از پوشک درآمده ممکن است به علت عدم آمادگی تحصیلی سرخورده شوند. همین روند در تمام سالهای مدرسه ادامه دارد، از جمله وقتی که نوجوانان اجباراً نامههای سوابق تحصیلی خود را که باید حرف به حرف کامل باشد برای جلب علاقهی دانشگاههای خوشنامونشان تهیه میکنند. و همین روند در امتداد بزرگسالی نیز ادامه مییابد، در زمانی که ما رزومههای خود را به اطراف میفرستیم و برای دستیابی به آن چیزی که ما را از دیگران متمایز خواهد ساخت سخت تلاش میکنیم. درون سیستمی که به گفتهی وبر «بقای اقتصادی اصلح» پسندیده قلمداد میشود، موقعیتهای شغلی خوب کمیاب هستند و تفاوت میان افراد بالقوه برای این موقعیتها بسیار اندک است و نتایج اقتصادیِ از دست دادن این موقعیتها بسیار بزرگ است. عجیب نیست که تشخیصدهندههای خطرِ ما که از قبل حساس بودهاند، در حالت آژیر خطر قرار میگیرند.
به علاوه کسانی که به علت وسواس خود از بعضی موانع عبور میکنند پاداش فراوانی دریافت میکنند. عبارتهای توصیهنامههای متقاضیان کار که به موضوع وسواس اشاره دارد، چشمان مدیران استخدام کننده را به خود جلب میکند: «گرایش به جزئیات»، «مصالحهناپذیر»، «برخوردار از اخلاق برتر کاری». و بسیاری از همین مدیران به دلیل داشتن همین گرایشها از سلسله مراتب شغلی بالا رفتهاند. اِدا گوربیس، روانشناس و مدیر مؤسسهی بیماریهای مرتبط با اضطراب در لسآنجلس، میگوید که بسیاری از افرادِ حرفهای در واقع باید دغدغههای وسواسگونه داشته باشند که «از کنترل خارج نمیشود، و اطمینان حاصل میشود که کارها به درستی انجام میشوند». در میان کسانی که وسواس خود را به سمت هدفی سازنده هدایت کردهاند، مأموران بررسی محل وقوع جرم هستند که شواهد دقیق و جزیی را پیدا میکنند، ستارهشناسانی هستند که با سختکوشی شبها به آسمان خیره میشوند تا بینشهای دقیقتری دربارهی کیهان به دست آورند، و جراحانی هستند که دقت برشهایشان مرگ و زندگی بیماران را رقم میزند.
با اینکه حدوداً یک نفر از ۴۰ نفر دچار بیماری وسواس هستند، تقریباً یک نفر از هر ۱۰ نفر وسواس و رفتارهایی خارج از اراده را تجربه میکنند، اما نه به شدتی که در زندگی روزانهشان اختلال ایجاد کند.
بسیاری از مبتلایان به وسواس، و البته نه همهی آنها، به همین ترتیب توانستهاند کارکردهای پراضطراب ذهنشان را به مزیتی واقعی تبدیل کنند. لنس وایس، یک کمدین مبتلا به وسواس که ساکن نیویورک است طبیعت وسواسی خود را عامل پیشرفت خود در دنیای کمدیِ ایستاده میداند. او وقتی یک برنامهی کمدی پر طرفدار را در این شهر اداره میکرد، هر اجرای خود را با توجهی بینقص به جزئیات آماده میکرد. او میگوید: «آنقدر به جزئیات اهمیت داده میشد که من در تکتک صندلیها نشستم تا مطمئن شوم چقدر زانوی هر نفر با صندلی جلویی فاصله دارد.» آماندا گرین، نویسنده و مشاور انگلیسی، که او نیز به وسواس مبتلاست، میگوید رویکردِ همهچیز-یا-هیچچیز او به زندگی او را توانمند ساخته است که تجارت خود را به راه اندازد و هشت کتاب بنویسد. شارلیز ترون، هنرپیشهی مشهور، و جان گرین، نویسندهی کتاب پرفروش بخت پریشان ما (The Fault in Our Stars) نیز بیماری وسواس خود را پنهان نکردهاند.
مطالعات موردی دربارهی بیماری وسواس به این نوع خصوصیات شخصی اشاره دارند، خصوصیاتی که حتی وقتی وسواس موجب ناتوانیِ مشهود شخص میشود، همچنان ممکن است وجود داشته باشند. تئودور میلتون و راجر دیل دیویس، روانشناسان آمریکایی چنین مینویسند: «هشیاری و وظیفهشناسی افراد وسواسی تا حد زیادی نشاندهندهی کنترل و استفادهی آنها از انرژی حاصل از اضطراب است.»
انرژی حاصل از اضطراب برای من چیزی عادی است و من سخت میتوانم تصور کنم که چطور میشود مثل یک سیم گیتار در ناله نبود، و هر چند این واقعیت که میزانی از وسواس میتواند به بقا و تکثیر انسانها کمک کند، معقول به نظر میرسد؛ اما این موضوع در شرایطی که سویهی وسواسی مغز من مرا به حالت فوقفعال وارد کرده، چیزی از رنج من نمیکاهد.
مثل مادران مذکور در پژوهش دانشگاه نورتوسترن، من بعد از تولد یکی از پسرانم دچار بیماری وسواس شدم. اگر چه سابقهی پزشکی من مرا در گروه پرخطر قرار میداد و بحران هورمونی من پس از زایمان مرا حتی آسیبپذیرتر کرده بود، من با توجه به اینکه برای مدتی منطقی هیچ علامتی از بیماری از خود نشان نداده بودم (شاید به شکلی خودخواسته) از همهی اینها بیاطلاع بودم. اما وسواس من خیلی زود دوباره ظاهر شد، و آن هم به شکلی بسیار خصومتآمیز. من در تخت خودم میماندم و از پسرم مراقبت میکردم و ناگهان تنش تمام بدن مرا فرا میگرفت و ضربان قلبم را شدیداً افزایش میداد. مقالهای که در بیست و چهار سالگی نوشته بودم یا حتی شاید مقالهای که در دبیرستان نوشته بودم، با شدت یک حملهی مستقیم، تشخیصدهندهی خطر مرا فعال میساخت.
برای خلاصی از مخمصه، من متن مقاله را بارها و بارها دوباره چک میکردم و با دقت در آن به دنبال کوچکترین نشانهی اشتباه یا تکرار نوشتهای از نویسندهای دیگر میگشتم. من همچنین بارها نقلقولها را در منبع اصلی چک میکردم، و اطمینان حاصل میکردم آنچه در نسخهی رونوشت من وجود داشت عیناً با آنچه در نسخهی آخر آمده بود تطبیق میکند. اگر اشتباهی پیدا میکردم (و هر از گاهی پیدا میکردم، چون در مورد واقعیتها و عبارتها راحتتر از آنچه همه فکر میکنند اشتباه اتفاق میافتد) به نظر میآمد که این اتفاق بدترین ترسهای مرا تأیید میکند. وقتی خودم را قانع میکردم که یک مقاله از مرحلهی بازبینی عبور کرده است، چند دقیقهای آرام میشدم، اما این آرامشی کوتاهمدت بود. یک ساعت بعد از اینکه یک متن را چک کرده بودم، شک میکردم که آیا به طور کامل آن را چک کردهام یا نه، بنابراین دوباره آن را مرور میکردم و چرخ بیامان وسواس دور دیگری میزد. ظاهراً این طور به نظرم میآمد که دارم دقت لازم را صرف این کار میکنم، اما در واقع این تشخیص را از دست داده بودم که چه زمان پشتکار به بیماری تبدیل میشود.
من شکی ندارم که وسواس در ژنتیک من است. من از نسلی از متخصصان سختگیر میآیم، از جمله یک جراح، یک لولهکش و یک مهندس. اگر شوارتز در یکی از ماجراهای وسواس/اجبار از مغز من تصویر میگرفت، تقریباً مطمئنام که پوستهی اوربیتوفرانتال مغز من مثل یک درخت کریسمس برق میزد. اما اغلب بیماریهای روانی نقطهی آغازشان ترکیبی از زیستشناسی و محیط هستند و دشوار میتوان شرایطی را تصور کرد که بیش از فرهنگی که در آن بزرگ شدم و هنوز در آن زندگی میکنم، بیماری وسواس را تقویت کند.
من که به شیوههای متعدد تشویق شده و پرورش یافته بودم که به تقلاهای وسواس خودم بها بدهم، به نقطهای رسیدم که احساس میکردم این وسواس به ضرورتی زیستشناختی تبدیل شده است، و احتمالاً چنین نیز شده بود. وقتی که به اصطلاح پزشکان بالینی، دچار حملهی وسواس میشدم، پیروی نکردن از تقاضاهای تشدیدشدهی مغزم مانند ندیده گرفتن گودزیلایی بود که نفسهایش را روی گردنم احساس میکردم. شوارتز در کتاب قفل مغز که دربارهی وسواس است چنین مینویسد که «این بیماری، یعنی وسواس، یک دیو کنترلناپذیر است. هر چه شما تسلیمتر شوید، بیماریتان حریصتر میشود.»
راههای درمان وسواس، یکی، داروهای بازدارندهی گزینشیِ جذب سروتونین هستند (گروهی از داروها که پروزاک یکی از آنهاست) و دیگری، نوعی درمان عملی است که به آن پیشگیری از تماس با محرک و واکنش به آن (ERP) گفته میشود. این درمان اخیر، عبارت از بمباران خودتان با محرک ترس به شکلی چنان شدید است که با آن وفق پیدا کنید.
اغلب بیماریهای روانی نقطهی آغازشان ترکیبی از زیستشناسی و محیط هستند و دشوار میتوان شرایطی را تصور کرد که بیش از فرهنگی که در آن بزرگ شدم و هنوز در آن زندگی میکنم، بیماری وسواس را تقویت کند.
میان درمان به شیوهی ERP و آیینهای معنوی در سراسر جهان تناظر شگفتآوری وجود دارد. مراقبه وسیلهای برای آن است که شخص حالت تسلیم و پذیرش به خود بگیرد و شرایط لحظهی کنونی را بپذیرد. ERP هم شکلی فراوریشده از پذیرش به عنوان یک رویکرد بنیادی است. اگر شما به شکلی وسواسآمیز از میکروبها میترسید، و اگر هر ساعت چندین بار دستان خود را میشویید تا از شر آنها خلاص شوید، باید دستورالعملهای درمانگر خود را بپذیرید و دستان خود را بر زمین بکشید و به آنها زبان بزنید، بدون این که بعداً آنها را بشویید. یا (در مورد من) باید این امکان را بپذیرید که در یک مقالهی قدیمی حسابی خرابکاری کردهاید، و سپس به سراغ آن نروید و برای اطمینان از اینکه بازبینی کافی در مورد آن انجام شده، آن را دوباره چک نکنید. برای کسانی که وسواسشان پیرامون کمالطلبی است، به گفتهی گوربیس، «معمولاً به آنها پیشنهاد میکنیم که اشتباهات کوچکی بکنند، مثلاً یک کاما را فراموش کنند، به جای حرف بزرگ از حرف کوچک استفاده کنند» و بعد آن را اصلاح نکنند. وقتی مغز شما این پیام را دریافت میکند که حتی اگر رفتار خارج از اراده را انجام ندهید زندگی ادامه خواهد یافت، شدت حملات وسواس شما کاهش مییابد.
برای کسانی که عزم کافی برای تحمل این آزردگیها را دارند، ERP به شکل شگفتآوری مؤثر است. مواجههی مستقیم با بدترین ترسهایم، به جای آن که سعی کنم از آنها به کمک رفتارهای اجباری اجتناب کنم، بدترین چرخههای وسواسام را در طول چند روز، حتی گاهی چند ساعت، متوقف ساخته است. در یک پژوهش دانشگاه UCLA، بعد از آن که بیماران درمان ERP را دریافت کردند، تصویرهای مغزی نشان داد که بخشهایی از مغز که معمولاً در افراد وسواسی بیشفعال هستند، در افرادی که علائم بیماری در آنها کاهش یافته بود «آرامش یافتند» و این نشان میداد که این درمان واقعاً میتواند به تغییر مدارهای زیستشناختی مغز کمک کند. کسانی که دچار وسواس هستند بعد از مصرف داروهای ضد افسردگی مانند پروزاک نیز فعالیت کمتری در قشر اوربیتوفرانتال مغز خود نشان میدهند، که ممکن است نشاندهندهی راهی متفاوت برای رسیدن به نتیجهی زیستشناختی مشابهی باشد.
با این حال برای من و بسیاری از دیگران درمان تنها وسیلهای برای کاهش حجم وسواس است نه خاموش کردن آن. شوارتز در کتاب قفل مغز دربارهی بسیاری از بیماران مینویسد که وسواسشان بعد از درمان به شکل قابلتوجهی کاهش یافته، اما در عین حال تا حدی ادامه پیدا کرده است. گربیس تأکید میکند که هدف از درمان کاهش علائم آزارندهی بیماری و کمک به افراد است تا به طور کامل در زندگی خود فعال باشند، نه آنکه توانایی وسواسگونهی آنها را به کلی از میان ببریم. او میگوید: «باید خط تمایزی بگذارید، اگر افکار مرتبط با وسواس، اضطراب قابل توجهی در شما ایجاد میکنند و بیش از یک ساعت از وقت روزانهی شما را میگیرند شما بدون شک دچار یک بیماری هستید. اگر این افکار گهگاه به سراغ شما میآیند و اضطراب شدیدی در شما ایجاد نمیکنند این یک بیماری نیست.»
با این که علائم بیماری من به سطحی قابل تحمل کاهش یافتهاند اما طبیعت وسواسی من همچنان به جای خود باقی است و فکر نمیکنم میتوانستم بدون آن نویسندهای باشم که امروز هستم. شیوهی سختگیرانهای که من در کارم دارم به من کمک کرده است که از برخی اشتباهات مهم جلوگیری کنم، از اشتباه در درک واقعیتها گرفته تا استدلالهای ضعیف. در جهانی که اشتباهات نتایجی قرون وسطایی مانند توهینهای شدید در شبکههای اجتماعی به دنبال دارند، بازبینی بی پایان واقعیتها و پرسش توقفناپذیر از خویشتن معمولاً تنها واکنش منطقی به نظر میرسد. (من خود شاهد هجو عمومی نویسندگانی که کمتر نکتهبین هستند بودهام). من هم، کمی خجالتزده، فکر میکنم که نیازمند توانایی وسواسگونهام هستم، زیرا تنبلیِ مرا که به همان اندازه قدرتمند است متوازن میسازد.
طبق آموزش شوارتز به بیماران این فکر که «تقصیر از وسواس من است، نه از من» تنها به آگاه ماندن کمک میکند؛ این فکر به آنها کمک میکند به یاد داشته باشند که علائم بیماری آنها نتیجهی عملکرد اشتباه مغز است. در مورد من چنین افکاری چندان مفید نبودهاند. وسواس من چنان شبیه دغدغههای مقبول دربارهی دقت و انسجام است که به سختی میتوانم آن را از هویت خود جدا کنم.
با این حال من میدانم که گرایشهای وسواسی من تا حدی از لحاظ شدتشان (اگر نه از لحاظ محتوایشان) غیر عادی هستند و لازم داشتهام که آنها را در کار خود تعدیل کنم زیرا وقتی زمام آنها را از دست میدهم اتفاقات خوبی نمیافتد. یک بار بعد از آنکه به ویراستاری گفتم که لازم دارم یک بار دیگر نسخهی نهایی یکی از داستانهایم را دوباره ویرایش کنم (نسخهای که از پیش به دقت بازبینی کرده بودم)، او با اوقات تلخی پاسخ داد که هیچ نویسندهای هرگز از او نخواسته که اینهمه بار متن را تغییر دهد. من بعد از آن هرگز با او کار نکردم.
دلیل این موضوع آن است که من شخصیتی وسواسی هستم که در مدرسه وضعیت تحصیلی خوبی داشتم و آنقدر برای کارآموزیِ نویسندگی تقاضا دادم که عاقبت موفق شدم، و حاضرم بارها و بارها متن را برای ویراستارها دوباره بفرستم تا جایی که یک داستان به نقطهی مطلوب خود برسد، و نیاکان وسواسی من هم احتمالاً از ثمرات همین نوع رفتار سود بردهاند، همانطور که بسیاری از نویسندگان معاصر من که دچار بیماری وسواس هستند یا نیستند نیز چنین کردهاند. اما من مصمم هستم که تسلیم تناقض محوری بیماری وسواس نیز نشوم: این که افراط در حفاظت از خویشتن ممکن است خود وسیلهی نابودی خویشتن باشد. به تعبیر دیگر من هنوز سر ریسمان قرمز را در دست دارم اما دیگر به آن اجازه نمیدهم که مرا به این طرف و آن طرف بکشد. عامل آرام کننده در اینجا آگاهی بوده است: من بیش از پیش تشخیص میدهم که میزان گرایشهای وسواسی من انعکاسی از گرایش وسواسیِ بیپایان و برانگیزانندهی فرهنگ ماست. این موضوع به من اجازه میدهد که تصمیم بگیرم چگونه و چقدر میخواهم با استلزامات وسواس خود همراه شوم.
آیا اگر میتوانستم، این رشتهی قرمز را به کلی میگسستم؟ نمیدانم، اما این پرسش همیشه بی پاسخ خواهد ماند: من هرگز نخواهم توانست چنین کنم. به همین دلیل باید به این رشته اعتماد کنم و اطمینان داشته باشم که مرا در مسیر معماگونه و تودرتوی پیش رویم، هدایت خواهد کرد.
برگردان: پویا موحد
الیزابت اسووبودا دربارهی موضوعاتی متنوع مطلب مینویسد، از کلاسهای زیستشناسیِ مبتنی بر اعتقاد به آفرینش در جزایر گالاپاگوس گرفته تا ارتباط میان رنج و از خودگذشتگی. او نگارندهی کتاب قهرمانها را چه چیزی قهرمان میکند؟ (۲۰۱۳) است و کتاب بعدی او با عنوان زندگی قهرمانانه: چگونه شگفتانگیزترین خویشتن خود را هویدا کنید (۲۰۱۹) در دست انتشار است. او در سن خوزه در کالیفرنیا زندگی میکند. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Elizabeth Svoboda, ‘The red thread of obsession,’ aeon, 21 May 2019