تاریخ انتشار: 
1398/11/01

آینده مطلوب ایران، یک مانیفست سیاسی شخصی

امین بزرگیان

صحبت درباره‌ی آینده ایران بیش از هرچیز به این نیاز دارد که منظور خودم را از دو واژه‌ی «آینده» و «ایران» روشن کنم. در واقع باید زمان و مکان موضوع را معلوم کرد.

 

ایران کجاست؟

ایران برخلاف ظاهرش، مفهومی است ناروشن. وقتی از ایران حرف می‌زنیم دقیقاً از چه چیزی سخن می‌گوییم؟ یک مکان جغرافیایی با مرزهای مشخص بین‌المللی که در اوراق رسمی داخلی و بین‌المللی لحاظ شده است؟ یا مکان مفهومی که در تاریخ امتداد یافته و محدود به دولت-ملت مدرن و مرزهای جدید نیست؟ چه چیزی به ایران یا ایرانی تعیّن می‌بخشد؟ به دلایل مختلفی که در اینجا فرصت پرداختن بدان نیست، برای من ایران، مکانی منطبق بر مرزهای مدرن نیست و معتقدم ما همواره باید با بحرانی‌ساختن مفهوم ایران، از انطباق کامل آن با تعاریف دولتی جلوگیری کنیم. ایران حوزه‌ای جفرافیایی-تمدنی است که در طول تاریخ دستخوش تغییرات جغرافیایی و تمدنی شده است تا جایی که امروزه به سختی می‌توان از یکسو آن را محدود به مرزهای رسمی کرد و از دیگر سو آن را به همهی جاهای این محدودهی مرزی گسترش داد.

در واقع، ایران همچون بسیاری دولت-ملت‌ها بزرگتر از محدوده‌های مرزی‌اش و در عین‌حال کوچکتر از آن است؛ و البته در میان این دولت-ملت‌ها، به دلیل تاریخ و بافت متنوع آن، یکی از بحرانی‌ترین مفاهیم جغرافیایی را دارد. سعی می‌کنم با مثالی این بحرانی بودن را نشان دهم. یک خراسانی، مثلاً اهل بیرجند، از حیث فرهنگی، زبانی و تاریخی، و حتی خلق‌وخوی رفتاری و شباهت ظاهری، به یک هراتی (با عنوان افغانستانی) بسیار نزدیک‌تر است تا یک کرد اهل سنندج یا عرب اهوازی. ایران، جایی است بزرگتر از ایران کنونی و کوچکتر از ایران کنونی. یک مفهوم سیال و نامتعین.

تعلیم این حقیقت اولاً از خطر فرو افتادن ما در دام گونه‌ای بنیادگرا از ملی‌گرایی جلوگیری می‌کند و دوم، پذیرش و تقبّل دیگری را ممکن می‌سازد. و از همه مهم‌تر این نکته را در بطن خود دارد که سرنوشت ما در پیوند با مردمان دیگر کشورها و فراسوی تقسیمات بین‌المللی و مرزی است. تصور ایرانی آزاد و دموکراتیک در منطقه‌ای غیردموکرات و اغتشاش‌زده از اساس ایده‌ای تصوری است. هر جامعه‌ای در پیوند با دیگری است. همچنین هر فردی هم در پیوند با دیگری است. دلیل علاقه‌ی من به کشورم نه براساس یک باور ذاتی و متافیزیک که در پیوند با واقعیت زندگی روزمره و تجربهشده‌ام است. من محله و شهرم را دوست دارم چون در آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام؛ و ضرورتاً مردمانی که با آن‌ها اشتراکات زبانی، فرهنگی یا خاطرات مشترک داشته‌ام برای من از مردمان فرانسه محسوس‌ترند. به دشت‌ها و کوه‌ها و جنگل‌های آنجا رفته‌ام و با مردمان کشورم بیشتر، عمیق‌تر و مستمرتر در ارتباط بوده‌ام. پس طبیعتاً سرنوشت آن‌ها برایم طنین عاطفی پررنگ‌تری دارد، هرچند از سرنوشت دیگر مردمان در سرزمین‌های دیگر آن را جدا نمی‌دانم. ایران برای من نه یک مفهوم استعلایی بلکه بی‌نهایت انضمامی است.

 

آینده چیست؟

کلمه‌ی آینده از این هم ناروشن‌تر است. آینده دقیقاً چه زمانی است؟ لحظه‌ای بعد از اکنون تا بیکران‌زمان، آینده است. وقتی به این فکر می‌کنیم که چه آینده‌ای را طلب می‌کنیم، از چه زمانی سخن می‌گوییم؟ آینده را هرچه نزدیک‌تر ببینیم، ناامیدی‌مان افزون‌تر می‌شود. شرایط چنان صعب و صلب است که تغییر آن در آینده‌ی نزدیک، ناممکن به نظر می‌رسد. اما اگر افق آینده را بازتر بگیریم، حتی تا جایی که نتوانیم به‌شخصه به سبب واقعیتِ مرگ، تجربه‌اش کنیم، امکان‌ها و امیدها ممکن‌تر به نظر می‌رسند. آنچه ما را به واقع افسرده و ملول می‌سازد ترکیب وخامت شرایط و واقعیت مرگ است. هر انسانی دوست دارد که وضعیتِ بهتر را تجربه کند، به‌ویژه اگر به طور غریزی، شادکامی خودش از هرچیز دیگری برایش مهم‌تر باشد.

ناروشنی مفهوم آینده تنها به بُعد خطی زمان محدود نمی‌شود. آینده ملهم از حال و گذشته است. زمان در درون خود همواره از هر سه ( حال، گذشته و آینده) برخوردار است. «ساعت» است که این تلقی را می‌سازد که آنچه گذشته، گذشته است، در حالی‌که حال و آینده، بدون گذشته اساساً قابل تشخیص نیستند که حتی قابل فهم و ساختن هم نیستند. حتی گذشته هم بدون آینده وجود ندارد. آنچه که گذشته، در بطن خود مجموعه‌ی اقدامات فردی و جمعی برای ساختن آینده بوده است. ما هر لحظه در هر سه زمان‌ایم، و شکافی بین آن‌ها نیست. آینده نه تنها می‌تواند بدتر از حال باشد بلکه حتی می‌تواند از گذشته نیز صعب‌تر شود. این حقیقت، یعنی دست‌کشیدن از ایده‌ی پیشرفتِ تاریخ، نه تنها گشودن امکان‌های گذشته برای ساختن امروز بلکه تدقیق در آینده و مخاطرات پیش‌روست؛ این‌که هر نظام دهشتناکی، در ابتدا خود را با ادعای بهبود زندگی عرضه کرده است. توده‌ها نیز اغلب در معرضِ نه فقط تکرار بدی، که همدستی در عمق بخشیدن به آن بوده‌اند. بدین سبب برای داشتن آینده‌ای بهتر، باید به درون گذشته رفت و مدام ابزار و اهداف را بررسی کرد. گذشته چراغ راه آینده نیست بلکه این آینده است که بر گذشته نور می‌تاباند و آن را تفسیر می‌کند و بالعکس. در واقع ما با آینده‌ای که اکنون می‌خواهیم، گذشته را درک و تفسیر می‌کنیم.

 

آینده‌ی مطلوب ایران چه چیزی نیست

حال به سؤال اصلی با این دو مقدمه بهتر می‌توان نگاه کرد: آینده‌ی مطلوب ایران چیست؟

آینده‌ی مطلوب ایران (با توجه به تفسیر نگارنده از ایران و آینده) چهار گزینه نیست: نظام سلطنتی، حکومت دینی، ساختار نئولیبرالیستی و دموکراسی. برای هریک به اختصار دلایلم را می‌گویم.

 

الف: نظام سلطنتی

سلطنت، شکل موروثی اداره‌ی حکومت بر اساس صلاحیت ویژه یا ذاتی یک نسب خونی است. شاه، کسی است که هرچند بیشترین قدرت عینی و شخصی را دارد اما ادعا این است که حافظ منافع ملت و تجلی روح جمعی و منافع عمومی است. او این صلاحیت را از پدرش به ارث برده است. اساساً این تلقی نه به سبب تضاد با ارزش‌های عقلانیت مدرن بلکه به سبب توهمی بودن‌اش سرنوشتی جز دیکتاتوری و الیگارشی نخواهد داشت زیرا که در بطن خود ملهم از یک نوع صلاحیت ژنتیکی و صوری است. این صلاحیت، شخص شاه و دربار را بیرون از نقد و آزادی بیان قرار می‌دهد زیرا به طور منطقی و اجرایی کسی را که تجلی روح جمعی و حافظ منافع ملت است نباید «تضعیف» کرد. در عین حال، این تصور که می‌توان شخص یا گروه قدرتمند مادام‌العمری ساخت که از قدرت نامحدودش همواره به صلاح عموم مردم استفاده کند، ایده‌ای الهیاتی و مابعدالطبیعی است که به تعدادی «مؤمن» برای باور بدان نیازمند است و نه انسان خودبنیاد، آن‌هم در جهان امروز. بیراه نیست که «خدا-شاه-میهن» در کنار یکدیگر قرار گرفته و همواره مذهب و شاه در طول تاریخ در نسبت تنگاتنگی با هم بوده‌اند. به اختصار می‌توان گفت که سعی بر این است که در نظام سلطنتی، قدرت عینی و ملموس به اقتدار معرفتی و نمادین ترجمه شود که وهنی بیش نیست؛ و بی‌دلیل نیست که در فرایند مدرنیته درهم شکست و فروریخت چون در طاقت انسانِ نو نبود.

ایده‌ی سلطنت مشروطه، یعنی شاهی که قدرت واقعی نداشته باشد و نمادین باشد، آنگونه که مثلاً در بریتانیا و اسپانیا می‌بینیم، نیز از نظر نگارنده برای آینده‌ی ایران، نه تنها حربها‌ی سیاسی برای قالب کردن نظام سلطنتی به انسان و جامعه‌ی نو بلکه عملاً ابزورد کردن نظریه‌ی باسابقه و مستحکم سلطنت است. اگر یک «کالت سیاسی» از تمام ابزار و توان خود استفاده کند تا کسی را برای یک جایگاه «نمادین» بر سر کار بیاورد، آنهم نه از درون نظام سلطنت جهت تحدید آن بلکه از درون جامعه‌ای که سال‌ها قبل نظام سلطنت را برانداخته است؛ آیا این کاری پوچ و عبث نیست؟ اگر قرار است که قدرت واقعی دست پارلمان منتخب مردم یا دموکراسی باشد، وجود «والاحضرت» قرار است چه نقشی را آنهم برای جامعه و فرد معاصر ایرانی بازی کند؟ ایده‌ی سلطنت مشروطه ایده‌ای برای گذار از نظام استبدادی سلطنت و درعین‌حال پاره نشدن ریسمان قدرت و جلوگیری از هرج‌ومرج در یک جامعه‌ی بی‌سر بود؛ عملاً این سر سال‌هاست که زده شده است و با هیچ چسبی، متصل نمی‌شود. مسئله امروز قطع کردن سر سلطنت جدید است نه بازگرداندن آن.[1]

 

ب: حکومت دینی

پایه و اساس حکومت دینی، ولایتِ، یکی از تفسیرهای دینی بر انسان است. این نظام، مدعی است که احکام خدا را بر جامعه و مردم حاکم می‌کند اما در بهترین حالت یکی از رویکردها به دین و در منطقی‌ترین حالت، بدترین تفسیر از آن را مسلط می‌کند. چرا بدترین تفسیر؟ زیرا احکام دینی در باب حکومت بیش از آن که به دین مربوط باشد به حکمرانی مربوط‌ است، با همه‌ی ضوابط اجرایی و کنترلی آن؛ و چون نام خدا و دین را یدک می‌کشند هم‌نشین تقدس می‌گردند. به محض مخالفت با حکومت مقدس، یا قوانین مقدس، احکام دیگری به کار می‌افتند که در واقع هر شرّی را ممکن می‌کنند. حفظ حکومت، حفظ دین می‌شود و آن می‌شود که در دوران تاریک قرون وسطی بر جهان حاکم بود. نهاد دین، خود را یگانه مفسر مذهب معرفی می‌کند و با قدرتی که به طور پیشینی مقدس و بر حق است، مخالف خود را نه مخالف حکومت ــ مجرم سیاسی ــ بلکه مخالفِ امر مقدس می‌شمارد و تأدیب و تعزیر می‌کند. جزای سرپیچیکننده از دستور خدا هم که مشخص است: سقوط از بلندای کلیسا یا حبس و شکنجه. بر خلاف ارجاعات بیراه تاریخی به حکومت پیامبر اسلام یا خلفای صدر اسلام، حکومت دینی، حکومت فقهاست و نه حتی فقه. این حکومت به سبب اصالت‌مندی اصل «حفظ حکومت» بر هر چیز دیگری، حتی دستورات فقهی، عملاً به حکومت طبقه‌ای خاص و نوعی الیگارشی مقدس تبدیل می‌شود.

آیت‌الله علم‌الهدی، امام جمعه‌ی مشهد و یکی از حاکمان قدرتمند حکومت دینی به صراحت و روشنی این وضعیت را شرح داده است: «... ما شورای شهر را به دلیل اختلاف داخلی خودمان از دست دادیم. ... چون ما با هشت فهرست وارد انتخابات شدیم، باختیم. ... به آن می‌ارزید که پایگاه قدرت را از دست بدهیم؟ جواب خدا را چه می‌دهید؟ ... یکی از دوستان آمد و نامهای به بنده داد ... این نامه با امضای سه نفر از سه جریان و تشکل بود ... گفتم؛ برو به این سه نفر بگو شما بروید زنای محصنه بکنید، عرق بخورید و انواع فسق و فجور را بکنید بعد هم توبه کنید، خدا شما را می‌بخشد اما این گناهی که شما در حال ارتکاب آن هستید که ممکن است سرنوشت اسلام و مسلمین در دست غیر بیفتد حتی اگر تا روز قیامت انواع عبادتها را انجام دهید، جهنمی مسلم هستید، زیرا خیانت به اسلام و مسلمین کردید. هر چه کربلا بروید، هر چه مکه بروید، هر چه جبهه بروید و نماز مستحبی بخوانید آن چه مسلم است شما جهنمی هستید و باعث شدید سرنوشت اسلام و مسلمین دست غیر بیفتد...» [2]

روشن است که حکومت دینی، نوعی حکومت است که مدعی است مشروعیت خود را از خدا و امر مقدس می‌گیرد. اساساً در این نوع حکومت، خدا و امر مقدس به چیزهایی مادی و انسان‌هایی مشخص فروکاسته می‌شوند که می‌توانند با بهره از آن دنیای طبقه‌ی حاکم را از شر مزاحمان و مخالفان منزّه کنند. در این نظام سلطنتی، مردم، امت و سربازان ولی‌اند و نه شهروندانِ صاحبِ حق تعیین سرنوشت. برای طبقه‌ی حاکم هم نه تنها دین بلکه حتی احکام فقهی ابزاری برای مشروعیت‌دهی به حکومت‌اند و همواره ذیل خود اصل حکومت قرار دارند.

 

ج: ساختار نئولیبرالیستی

نئولیبرالیسم یعنی سروری مطلق بازار بر جامعه. در این ساختار، جامعه و جامعه‌ی ‌مدنی در ذیل منطق «سود» قرار می‌گیرند؛ تا جایی که ارزش‌های بشری و آزادی به میزانی معتبرند که مخالف و مخلّ بازار نباشند. ساختار نئولیبرالیستی خواهان و سازنده‌ی سوژه‌هایی است که به خوبی و به طور مستمر «مصرف» کنند. ارزش انسان به میزان و اشیایی که مصرف می‌کند، فروکاسته می‌شود. در این ساختار حاکم بر جهان، زندگی‌های اتمیزه و مکانیکی، با ساختن تن‌هایی رام و مطیع که در جستجوی بی‌ارزش‌ترین معنا از موفقیت‌اند ــ همچون طوایف بیابان‌گرد ــ تمام هستی خود را در پای نوعی متافیزیک سکولار، یعنی «پیشرفت» ــ آنهم به غایت فردی ــ فدا می‌کنند. این ساختار به‌غایت خشنِ معرفتی و عینی، بی‌شک انحرافی بزرگ از آرمان‌های روشنگری است که قرار بود با نفی هر نوع متافیزیک سلطه‌گر، آدمی را از بندهای جهالت و خمودی نجات دهد.

بی‌عدالتی، تبعیض، سرکوب سیستماتیک جامعه‌ی مدنی، اصناف و از همه مهمتر رؤیاها، پولی کردن همه چیز، ساختن انبوهی از افراد بدهکار و مطیعِ معابد جدید یا بانک‌ها، افرادی که در معادن تازه یعنی ادارات و شرکت‌ها و کمپانی‌ها به پولدار شدن و رفاه گروه کوچکی از افراد جامعه خدمت می‌کنند و... سرنمون‌های این سازه‌ی ناعادلانه‌ی بشر جدید است. قطع به یقین چنین ساختاری خلاف کرامت انسانی و مدرنیسم بوده و باید سرنگون شود.

 

د: دموکراسی

ادعای دموکراسی، حکومت «دموس» یا مردم بر سرنوشت‌شان بوده است. دموکراسی در طی فرآیندهای تاریخی در مرحله‌ی اول به حکومت نمایندگانِ مردم بر مردم تبدیل شد، و در مرحله‌ی بعد به واسطه‌ی نظام‌های حزبی و پیوند هرچه پیچیده‌تر منافع اقتصادی و سیاسی، به سازوکارهای صوریِ انتخابِ مدامِ طبقه‌ی حاکم از سوی مردم برای ساختاری مادام‌العمر، تقلیل یافت. امروزه گروه‌ها و کسانی از صندوق‌های رأی بیرون می‌آیند که بیشتر از رقبای‌شان برای این انتخاب شدن هزینه کرده و توانسته‌اند لابی‌های قدرتمندتری را مهیا کنند و به تعبیری دیگر بهتر «فریب» دهند. علاوه بر این، در وضعیتی تازه در جهان معاصر که «بحران دموکراسی» نامیده می‌شود، افراد و گروه‌هایی از دل صندوق‌های رأی به‌عنوان نماینده و رئیس‌جمهور در می‌آیند که کمترین نسبت را با ارزش‌های بشری همچون عدالت، آزادی، پذیرش دیگری، حقوق زنان و مهاجران و دگرباشان جنسی و غیره دارند. حاکم شدن نئوفاشیسم از طریق دموکراسی و شیوه‌های دموکراتیک، دموکراسی را به نظامی هرچه بیشتر ناکارآمد مبدل کرده است. در واقع در بحران معاصرتر، بخش دوم دموکراسیِ لیبرال یعنی «حقوق اقلیت»، با حکومت به‌اصطلاح اکثریت مورد خطر قرار گرفته است. سازوکارهای قانونی و رایج «نظرسازی» از طریق بمباران رسانه‌‌های اصلی و وابسته به احزاب، و سپس دستکاری در سازوکارهای «نظرسنجی» از طریق حذف بی‌شمار صداهای خارج از محدوده‌ی احزاب، چهره‌ی دموکراسی را به نوعی الیگارشی احزاب و رسانه‌ها مبدل کرده است.

 

آینده‌ی مطلوب ایران چه چیزی است:

در بخش قبل از چهار نوع الیگارشی صحبت شد: الیگارشی خانوادگی، الیگارشی قدسی، الیگارشی بازار و الیگارشی احزاب.

هیچیک از انواع این الیگارشی‌ها را برای ایران مطلوب نمی‌دانم. وقتی از «مطلوب» حرف می‌زنیم، این امکان را داریم که بیرون از محدودیت‌های موجود، آرمانشهر خود را بسازیم. آرمانشهر نگارنده، برای آینده‌ی سیاسی ایران، نظامی است که به این نوع الیگارشی‌ها آلوده و گرفتار نباشد. این که چه نظامی را می‌توان داشت که غیر از این‌ها باشد، در طاقت نظری من نیست و قطعاً در آینده‌ی بشر به‌عنوان محصولی جمعی و بشری ظهور خواهد کرد. اما اگر بخواهم در محدوده‌ی دستاوردها، ممکنات و شیوه‌های موجود سخن بگویم، دموکراسی همچنان دستاورد قابل اعتمادتری است. دموکراسی این امکان و ظرفیت خاص را دارد که نقد خودش را می‌پذیرد. شما تنها در درون یک دموکراسی است که می‌توانید نظام حاکم را نقد کنید. از دیگر سو، دموکراسی این توان را در خود ذخیره دارد که بتوان در آن وضعیت عدالت و آزادی را با ساختن یک جامعه‌ی مدنی مستقل، بهبود بخشید.

دموکراسی را البته باید به طور جدی و پیگیرانه اصلاح کرد. بازگرداندن هرچه بیشتر دموکراسی‌ نمایندگی به شکل‌های اصیل خودش کاری است حیاتی برای بشر آینده. حرکت به سمت دموکراسی مستقیم با تقویت شیوه‌های اداره‌ی شورایی و خُرد جامعه از طریق کاستن هژمونی رسانه‌ها و قدرت احزاب، و نیز صدا دادن به مردم با فراخواندن آن‌ها به تصمیم‌گیری از مهم‌ترین اصلاحاتی است که دموکراسی امروز بدان نیازمند است.

از سوی دیگر «سکولاریسم» از اساسی‌ترین اصول برای آینده‌ی ایران است؛ تأکید بر سکولاریسم هم به معنای جدایی حقوقی دین از دولت، و هم به‌معنای زدودن کلان‌روایت‌ها و متافیزیک‌های جدید یعنی بازار، سرمایه و موفقیت از جامعه‌ی دین‌زده /سرمایه‌زده‌ی معاصر جهانی.

ما نه تنها تجربه‌ی قرن‌ها نظام پادشاهی و سال‌ها حکومت دینی را داریم بلکه تجربه‌ی غرب هم پیش‌روی ماست. راه‌ها و مشکلات و بحران‌های غرب نیز برای ما آموزنده است تا - در کنار دستاوردها - سال‌ها بعد، فرزندان ما با مشکلات و بحران‌های امروز جامعه و انسان غربی درگیر نباشند.

برای نگارنده، آینده‌ی مطلوب ایران یک نظام سکولار، واقعاً دموکراتیک، غیرنئولیبرالیستی و غیرمرکزگرا است که میان ساکنان ایران تبعیض قائل نشود و در عین‌حال حامی گروه‌ها و ملت‌های تحت ستم در همه ‌جای دنیا باشد.


امین بزرگیان نویسنده و جامعه‌شناس است.


[1] سال‌ها قبل نیز سعید حجاریان بر اساس همین ایده، «ولایت مشروطه» را پیشنهاد داد که هرچند منطقی‌تر از مشروطه‌طلبان جدید بود اما عملاً مثل تجربه‌ی سلطنت مشروطه بعد از انقلاب مشروطه، نه حکومت آن را پذیرفت و نه برای مخالفان جذابیتی داشت.

[2] روزنامه خراسان رضوی، مورخ ۷ دی ماه ۱۳۹۵، ص. ۳.