تاریخ انتشار: 
1399/11/04

سایه‌ی سنگین تطورگرایی بر نظام دانش

سینا روحانی

nyas

مارگارت مید در دوره‌ی حیات علمی‌اش یکی از روشنفکران محبوب در آمریکا بود، محبوبیتی که پیش از آن هیچ انسان‌شناس دیگری به آن دست نیافته بود. او این آوازه را تنها زمانی که ۲۷ سال داشت با انتشار اولین کتابش «بلوغ در ساموآ» به دست آورد. محبوبیت این کتاب در میان آمریکاییان را می‌شد با رمان‌های پرفروش مقایسه کرد. نوشته‌ها و تحقیقات مید در همان آغاز فعالیت علمی‌اش در صدر آثاری قرار گرفت که انگاره‌های حاکم بر علوم اجتماعی رایج را، که متأثر از تطورگرایی تاریخی و جبرگرایی زیست‌شناختی بودند، به چالش می‌کشید. او طی مطالعات میدانی‌ در جزایر اقیانوسیه الگوهای متفاوتی از زیست و رفتارهای اجتماعی را ثبت کرد که با روایت‌های کلاسیک از سیر تکامل تمدن انسانی و آنچه در جوامع غربی به ‌عنوان تمایزهای زیست‌شناختی پذیرفته شده بود همخوانی نداشت. او نشان داد که چگونه اموری ظاهراً بدیهی مثل رفتارهای متفاوت دختران در هنگام بلوغ یا نقش‌های جنسی‌ مردان و زنان در خانواده ممکن است غیر قطعی و تابعی از فرهنگ جامعه باشد. به این ترتیب، او فرهنگ را جایگزین جبرگرایی زیست‌شناختی‌ای کرد که تا آن زمان مرجع اصلیِ تبیین علت شکل‌گیری تفاوت‌های رفتاری مبتنی بر جنسیت به شمار میرفت. فارغ از این، آنچه بر اهمیت مطالعات و یافته‌های او و همفکرانش می‌افزود تواناییِ بالقوه‌ی این یافته‌ها در متزلزل ساختن بنیان‌های اندیشه‌ی مدرنیستی‌ای بود که بر خوانشی تطوری از تمدن بشری، اصالت پیشرفت و برتری تمدن غربی بنا شده بود.

می‌توان گفت تطورگرایی در تمام قرن نوزدهم و نیمه‌ی اول قرن بیستم بر علوم انسانی حاکم بود. این ایده که تاریخ تمدن چیزی جز سیر نظام‌مند و تکاملیِ جامعه در جهت ترقی و تعالی بشر نبوده است، ریشه در عصر روشنگری داشت و با موفقیت‌هایی که اروپای غربی در گذر از قرون «تاریک» گذشته به‌ دست‌ آورد و ایمانی که به دقت، خطاناپذیری و قابلاتکا بودن خِرد و علم نوین پیدا کرده بود تقویت می‌شد. در واقع، اندیشمندانی که قائل به تطورگرایی بودند در نظریه‌های خود الگویی متافیزیکی، خطی و جهان‌شمول را پیش‌فرض می‌گرفتند که بر اساس آن تمام تغییرات تاریخی، پیوسته، نظام‌مند و در جهت تکامل و پیشرفت تمدن بشری بوده‌ است؛ در نتیجه هر پدیده‌ی اجتماعی باید در بستر این کلِ پیوسته و میانِ زنجیره‌‌ای از رویدادها مورد ارزیابی قرار می‌گرفت. این الگو می‌توانست بر همه‌ی جوامع منطبق شود و تفاوت‌ها و تنوع‌های موجود در آنها را بر اساس تعجیل یا تأخیری که در دست‌یابی به تمدن مترقی داشته‌اند توضیح دهد. به ‌این ترتیب، تطورگرایی مدلی پیشینی و پازل‌وار از سیر تطور تاریخی را ارائه می‌داد که تمدن‌های بشری همچون قطعاتی از این پازل و بنا به فاصله‌ای که با معیارهای تمدن پیشرفته داشتند در آن چیده می‌شدند.

تطورگرایی همراستا با گسترش تمایلات استعمارطلبانه در غرب رشد کرد و چون می‌توانست با تأیید برتریِ تمدن غربی توجیهی برای ماجراجویی‌های نظامی دولت‌مردان فراهم آورد و مسئولیت سنگین اخلاقی‌ صدور این تمدن و کمک به جوامع عقب‌افتاده را به‌ ایشان محول کند، بیش‌ازپیش مورد استقبال قرار گرفت. از این منظر، گزاف نخواهد بود اگر ادعا کنیم که تطورگرایی در دستکم دو قرن گذشته موتور محرک مطالعات شرق‌شناسانه و شاخه‌های علمی مولود آن یعنی مردم‌شناسی، انسان‌شناسی و باستان‌شناسی بوده است. فارغ از انگیزه‌های نظامی و استعماری‌ای که اروپاییان را به شناخت مردمی ترغیب می‌کرد که قرار بود سرپرستی آنها را بر عهده گیرند، بخشی از علاقه‌ی دانشمندان غربی به مطالعه‌‌ی مردم غیراروپایی و «بدوی» ناشی از این بود که به نظر ایشان این جوامع به‌مثابه‌ی دریچه‌هایی رو به گذشته بودند. شرق‌شناسان و مردم‌شناسان غربی دسته‌دسته بار سفر ‌می‌بستند و سوار بر ماشین زمان خود را در سرزمین‌هایی می‌یافتند که هنوز از نفوذ مظاهر تمدن غربی برکنار مانده بود. آنها بلافاصله به ثبت و ضبط شیوه‌ی زندگی مردمان بومی مشغول می‌شدند و از داده‌های به‌دست‌آمده برای بسط نظریه‌های تاریخی‌شان استفاده می‌کردند. در واقع، بخش عمده‌ای از دانش ما از نحوه‌ی زیست انسان‌ها در هزاران سال قبل مبتنی بر شواهد و مدارکی است که از شیوه‌ی زیست جوامع و قبایل «ابتدایی» در همین دو قرن گذشته به دست آمده است.

شاید یک نمونهی کلاسیک از شرق‌شناسانی که ایده‌های تطوری را با برتری‌جویی غربی پیوند زدند آرتور دوگوبینوی فرانسوی بود که به ایران سفر کرده و آرای نژادگرایانه‌ای را ترویج می‌کرد. اما عقاید تطوری بنیان نظریات شمار دیگری از اندیشمندان نامدار را هم تشکیل می‌داد: انسان‌شناسان شهیری همچون ادوارد بارنت تیلور و جیمز فریزر که سیر تکاملی ادیان را تشریح می‌کردند، لوئیس هنری مورگان که روابط خویشاوندی را در سه‌ مرحله‌ی «توحش، بربریت و تمدن»‌ بررسی می‌کرد، فیلسوفانی مثل هربرت اسپنسر که از بقای اصلح در میان جوامع سخن می‌گفتند، یا متفکرانی مانند مارکس و انگلس که تحولات و انقلابات اجتماعی را تا دستیابی به جامعه‌ی بی‌طبقه‌‌ی سوسیالیستی رصد می‌کردند، و جامعه‌شناسانی نظیر آگوست کنت که از تحول تاریخیِ دانش دم می‌زد. هر چند در قرن بیستم از نفوذ اندیشه‌های تطورگرایانه‌ تا حدی کاسته شد اما این عقاید در میان بسیاری از اندیشمندان همچنان نفوذ داشت. برای مثال، می‌توان به نظریه‌ی مراحل رشد پنج‌گانه‌ی والت روستو، اقتصاددان معروف، و شش مرحله‌ی تکامل شهرها در نوشته‌های پیتر هال که، به ترتیب، در دهه‌های 1960 و 1980 مطرح شد اشاره کرد. در دهه‌های اخیر نیز اندیشمندانی نظیر کارل پوپر و مایکل روس کوشیده‌اند تا امکان بسط داروینیسم اجتماعی در، به‌ ترتیب، شناخت‌شناسی و حوزه‌ی اخلاق‌ را بررسی کنند.

بخش عمده‌ای از دانش ما از نحوه‌ی زیست انسان‌ها در هزاران سال قبل مبتنی بر شواهد و مدارکی است که از شیوه‌ی زیست جوامع و قبایل «ابتدایی» در همین دو قرن گذشته به دست آمده است.

به نظر منتقدان، در پس‌زمینه‌ی چنین روایت‌های خطی و نظریه‌های کلانی، پیش‌فرض‌هایی متافیزیکی پنهان است که بیشتر از باورهای شخصی، ایدئولوژی حاکم، و مناسبات قدرت جوامع غربی نشئت گرفته‌اند تا از استدلال‌های علمی و داده‌های تجربی. آنها همچنین ایده‌های تطورگرایانه را به ساده‌انگاری، نژادپرستی، اروپامداری و مردسالاری متهم می‌کنند. به باور ایشان این نظریه‌ها با روایتی تک‌بعدی از تاریخ، تجارب سایر اقوام را نادیده می‌گیرند و با ‌فرض اینکه مدرنیزاسیون در اروپا مترقی‌ترین و متعالی‌تری تجربه‌‌ی بشریِ ممکن بوده است، بر ویژگی‌های زیستی یا فرهنگیِ ویژه‌ای تأکید می‌کنند که به ملل غربی اجازه می‌دهد که مسیر پیشرفت و سعادت را بهتر از دیگران طی کنند. چنین انگاره‌هایی به طور مستقیم یا غیرمستقیم به عقاید قوم‌مدارانه و نژادپرستانه دامن می‌زند و توجیه ایدئولوژیک لازم را برای سلطه‌جویی غرب فراهم می‌آورد. در اکثر آرای تطورگرایانه، خواه سخن از تکامل گونه‌ها باشد یا تحولات تاریخ هنر یا تغییرات نظام خویشاوندی، خط سیر همه‌ی روایت‌ها به غرب ختم می‌شود. در چنین بستری تنها زمانی از تمدن‌های غیراروپایی یاد می‌شود که قرار است غربی‌ها شناخت بهتری از گذشته‌ی خود به دست آورند. در واقع، به‌ نظر می‌رسد که غرب از آنِ امروز، آینده و شاید هم به روایت فوکویاما «پایان تاریخ» است اما شرق تنها به گذشته تعلق دارد.

فمینیست‌ها مردسالاری و جنسیت‌زدگیِ آثار تطورگرایان را تقبیح می‌کنند زیرا معتقدند که «در مورد مردان، توسط مردان و برای مردان» نگاشته شده‌‌اند (جارویس و دیگران، 2019(. برای نمونه، امیل دورکیم (۱۸۹۳) زمانی که می‌خواهد نظریه‌ی تقسیم کار اجتماعی خود را تشریح کند سراغ یافته‌های دکتری به نام لوبن می‌رود و می‌گوید او توانسته با دقت ریاضی ثابت کند که میان حجم جمجمه‌ی مردان و زنان تفاوت‌های زیاد و معناداری به نفع مردان به چشم می‌خورد. او که می‌خواهد از این داده‌ها برای اثبات آرا‌ی خود درباره‌ی تأثیر پیچیدگیِ تقسیم کار بهره ببرد، از لوبن چنین نقل می‌کند: «حد متوسط جمجمه‌های مردان پاریسی جزو حجیم‌ترین جمجمه‌هایی است که تاکنون شناخته‌ایم اما میانگین جمجمه‌ی زنان پاریسی از جمله کوچک‌ترین جمجمه‌هایی به ‌شمار می‌رود که تاکنون مشاهده‌ شده است، یعنی خیلی کوچک‌تر از جمجمه‌های چینی‌ها و کمی بزرگ‌تر از جمجمه‌های زنان نیو کالِدونیا» (دورکیم، ۱۳۸۱). این متن همه‌ی معایب پیش‌گفته را یکجا دارد. در این جملات نشانه‌هایی از جنسیت‌زدگی (ساده‌تر و کوچک‌تر دانستن مغز زنان از همه‌ی انواع مردان)، اروپامداری (قائل بودن به ‌اینکه زادگاه نویسنده پیچیده‌ترین و مترقی‌ترین نوع از تقسیم کار را داراست) و نژادپرستی (اعتقاد به برتر بودن نژاد سفید به اعتبار تفاوت ویژگی‌های زیست‌شناختی) به‌ چشم می‌خورد.

از نیمه‌ی قرن بیستم با به‌ چالش ‌کشیده شدن برخی پنداره‌های بدیهیِ انسان‌شناختی در آثار محققانی همچون مارگارت مید، فراگیر شدن گفتمان‌های فمینیستی در جوامع غربی، پشت‌ سر گذاشتن جنگ جهانی دوم و جریحه‌دار شدن قلوب اروپاییان از جنایت‌های نژادپرستانه‌ی آلمان نازی و مطرح شدن بدیل‌هایی برای روش‌های تاریخ سنتی، از جمله دیرینه‌شناسی و تبار‌شناسی میشل فوکو، به‌ تدریج از نفوذ آرای تطورگرایانه، دست‌کم در ظاهر، کاسته شد. میشل فوکو (۱۹۷۶) که به تبعیت از نیچه اعتباری برای روش‌های تاریخی سنتی قائل نبود، دانشجویانش را تشویق می‌کرد تا با اتخاذ رویکردی تبارشناسانه به‌جای مطالعه‌ی پدیده‌ها به صورت سلسله حوادثی پیوسته، خطی و غایت‌مند، به‌دنبال یافتن گسست‌ها، جزئیات کم‌اهمیت، تنوع و تفاوت‌ باشند. به ‌نظر او تاریخ، ظهور حوزه‌ای ساختاری برای برخوردهاست منفک از سایر حوزه‌ها. واقعیت اجتماعی نه در کلی یکپارچه بلکه در وضعیت‌های خاص فضایی و درون حفره‌هایی گسسته هستی می‌یابد که در آن حوزه فاعل‌های شناسایی و اذهان ظاهر می‌شوند (دریفوس و رابینو، ۱۳۷۹).

برخلاف تصویری که تطورگرایی از اقوام ساکن مناطق دورافتاده به‌دست می‌دهد، این اقوام و فرهنگ‌ها مردمی «بدوی» متعلق به هزاران سال پیش نیستند بلکه به‌‌رغم ناملایمات، جوامعی زنده، پویا و برخوردار از فرهنگی غنی هستند. نفس اینکه اجتماعات انسانیِ مختلف تجارب متفاوتی داشته‌اند و مسیر فرهنگیِ متفاوتی را طی کرده‌اند لزوماً نمی‌تواند به‌ این معنی باشد که ‌نسبت به دیگر جوامع از تمدن‌ کمتر بهره برده‌اند. رویکرد‌های نوین پیش‌گفته با پیرایشِ فعالیت‌های علمی از تصلب، جزم‌اندیشی و خودبرترپنداری رایج، افق‌هایی وسیعی پیش روی چشمان جامعه‌ی علمی می‌گشاید. این رویکردها همچنین می‌تواند به جوامع مدرن کمک کند تا با فاصله گرفتن از این توهم برتری با روی گشاده‌تری با سایر فرهنگ‌ها به مراوده بپردازند.

یکی از مسائل عمده‌ای که جامعه‌ی بشری، و از جمله جوامع مدرن، با آن دست ‌به ‌گریبان‌اند نابرابری جنسیتی است. این مسئله لزوماً در همه‌ی جهان یکسان نیست. اروپاییان زمانی که به قاره‌ی آمریکا مهاجرت کردند با قبایلی بومی آشنا شدند که پدرسالاری آنگونه که در اروپا و کشورهای شناخته‌شده‌ی شرقی رواج داشت در میان آنها به‌چشم نمی‌خورد. آنها از مشاهده‌ی اینکه زنان این قبایل برای دادوستد با آنها پیش‌قدم می‌شوند، روابط آزادانه و برابرتری با مردان‌ دارند و یا ثروت مادران‌شان را به ‌ارث می‌برند، بهت‌زده شدند (مک گوآن، 2006). آنها نمی‌توانستند بپذیرند که ممکن است این بومیان مناسبات جنسیتیِ پیچیده‌تر و مترقی‌تری از دنیای متمدن داشته باشند. احتمالاً آنها ترجیح می‌دادند که آنچه می‌دیدند را شیوه‌‌ای از زندگیِ ابتدایی در سیر تکامل انسان بدانند که اجدادشان هزاران سال پیش سپری کرده بودند. یاکوب باخوفنِ سوئیسی (۱۸۶۱) روابطی که زنان در آن از حقوقی ویژه برخوردار بودند را در اساطیر باستان، شناسایی کرد و مدعی شد آنچه «مادرسالاری» می‌نامید در دوره‌ای رواج داشته که روابط جنسی دچار هرج‌ومرج بوده و به ‌دلیل عدم امکان شناساییِ پدر، مادر در تشخیص تبار فرزندان اهمیت بیشتری داشته است. لوئیس هنری مورگان (۱۸۷۷) هم با مطالعه‌ی تمدن‌های شرقی و مقایسه‌ی آنها با افسانه‌ها و اسطوره‌های یونان و روم باستان، مادرتباری را در مراحل سه‌گانه‌ی تحول جوامع انسانی، یعنی توحش، بربریت و تمدن،‌ به‌دوره‌ی میانی نسبت داد که احتمالاً بر اثر تغییرات زیستی و اجتماعی به پدرسالاری تکامل یافته است.

امروزه جوامع زیادی در جهان‌ (از اقیانوسیه و آسیا گرفته تا آفریقا و آمریکا) شناسایی شده‌اند که قشربندیِ جنسی در آنها شرایط بسیار متفاوتی از پدرسالاریِ حاکم در سایر مناطق دنیا دارد. مید و دیگر انسان‌شناسان نشان داده‌اند که در جامعه‌ی مادرتبار یا مادرمکان، زنان مشارکت پررنگ‌تری در اقتصاد دارند، فضای خانگی و عمومی کمتر تفکیک شده، روابط خویشاوند‌یِ مستحکم‌تری میان زنان حکم‌فرما است، زنان روابط برابرتری با مردان دارند و خشونت فیزیکی و روحیِ کمتری را تجربه می‌کنند. در مقابل، به‌نظر می‌رسد که جامعه‌ی مدرن شهری با نظام مردسالاری سازگارتر است؛ الگوی خانواده‌ی هسته‌ای که رایج‌ترین نوع زندگی خانوادگی در شهرهاست نوعی از تقسیم کار میان مردان و زنان را رواج می‌دهد که به‌ تفکیک بیشتر فضای خصوصی و عمومی دامن می‌زند؛ ملازمات زندگی در جامعه‌ی صنعتی زوج‌های جوان را وا می‌دارد که خانه‌ی پدری یا مادری‌شان را ترک کنند و به‌ این طریق زنان را تنهاتر و آسیب‌پذیرتر می‌کند؛ هنوز در شهرها زنان دستمزد‌های پایین‌تری دریافت می‌کنند، سهم کمتری از ثروت خانواده دارند و بیشتر در معرض فقر اقتصادی هستند؛ همه‌ی اینها زمینه را برای خشونت علیه زنان بیش‌ازپیش فراهم می‌کند.

برای مثال، در آمریکا که حدود ۸۲ درصد از جمعیت در مناطق شهری زندگی می‌کنند، از ۳۰۳۲ زنی که در سال ۲۰۱۰ به ‌قتل رسیده‌اند، ۷۶ درصد توسط آشنایان‌ و خویشاوندانشان کشته شده‌اند. تأمل‌برانگیز است که با وجود کاهش چشمگیر میزان مرگ‌ومیر زنان در ۱۷ سال منتهی به این سال، درصد قتل زنان توسط همسران یا هم‌اتاقی‌هایشان از ۲۹درصد به ۳۹ درصد افزایش پیدا کرده است (کاتالانو، 2013). این امر نشان می‌دهد که این کشور در کنترل خشونت خانگی نتوانسته به اندازه‌ی کنترل خشونت شهری موفق عمل کند. مقایسه‌ی این وضعیت با تجارب ملل و اقوامی که در آنها قشری‌بندیِ جنسی کمرنگ‌تر بوده و زنان و مردان روابط برابرتر و کمتر خشونت‌آمیزی دارند، حاکی از آن است که تحولات فرهنگی‌ جوامع شهری و مدرن لزوماً بهترین و مترقی‌ترین الگو‌ی موجود نیست. به ‌نظر می‌رسد که اگر بخواهیم با علمی سر و کار داشته باشیم که کمتر قوم‌مدارانه، جنسیت‌زده و جزم‌اندیشانه باشد، بهتر است که ضمن ادای احترام به نظریه‌پردازان بزرگ کلاسیک، در بنیان‌های نظریِ تطورگرایانه‌ و اثبات‌گرایانه‌ای که به ارث برده‌ایم بازنگری کنیم. این امر مستلزم جدی‌تر گرفتن جوامعی است که در مناسبات قدرت حاکم به حاشیه رانده شده‌اند، و تجارب متفاوت و یگانه‌ای اندوخته‌اند.


منابع:

دریفوس، هیوبرت. و رابینو پل. (۱۳۷۹). میشل فوکو: فراسوی ساختارگرایی و هرمنوتیک. ترجمه‌ی حسین بشیریه. تهران: نشر نی.

دورکیم، امیل. (۱۳۸۱). درباره‌ی تقسیم کار اجتماعی. ترجمه‌ی باقر پرهام. ویرایش دوم. تهران: نشر مرکز.

رندان، کالینز. (۱۳۸۶). نظریه‌ی تطورگرایی در جامعهشناسی. ماهنامه‌ی معرفت. شماره‌ی ۱۶(۵). ص ۲۵.

کتاک، کنراد فیلیپ. (۱۳۸۶). انسان‌شناسی: کشف تفاوت‌های انسانی. ترجمه‌ی محسن ثلاثی. تهران: انتشارات علمی.

Engels, F., 1972. The Origin of the Family, Private Property and the State (1884). New York: International.

Catalano, S.M., 2013. Intimate Partner Violence-attributes of Victimization, 1993--2011. Washington, DC: US Department of Justice, Office of Justice Programs, Bureau of Justice Statistics.

Jarvis, H., Cloke, J. and Kantor, P., 2009. Cities and Gender. Routledge.

McGowan, K.G., 2006. ‘Weeping for the lost Matriarchy’; In: Mann, B.A. Daughters of mother earth: The wisdom of Native American women. Greenwood Publishing Group