چرا غرب از فهم علت دلمشغولیِ روسیه نسبت به اوکراین عاجز است؟
روسیه بعضی کشورها ــ و در صدر آنها اوکراین ــ را به حمله، اشغال، اِعمال فشار و مهار تهدید میکند؛ لحن رئیسجمهور روسیه، ولادیمیر پوتین، و دستگاه پروپاگاندای روسیه دربارهی این کشورها به گونهای است که گویی از شدیدترین اختلافات خانوادگی در دنیا حرف میزنند.
تلاش برای خواندنِ فکرِ پوتین کار بیهودهای است اما آیا میتوان از لحن کرملین به نکتهی اساسیتری دربارهی سائقههای ژرفتری که در پسِ رفتار آن نهفته است پی برد؟ لحن کرملین گویای چه انگیزههایی است ــ و چطور میتوان با آنها کنار آمد؟ ممکن است فکر کنیم که سیاست خارجیِ مسکو را میتوان به منفعتطلبی شخصیِ عقلانی تقلیل داد، یعنی نوعی نیاز به «حوزههای نفوذ» بر اساس منطق عاقلانهی امنیت و روابط بینالمللیِ واقعگرایانه، اما لحن مسکو در عین حال حاکی از چیزی درهمتنیدهتر با روابط نزدیک خانوادگی است.
کرملین کییف را بهعنوان «مادر همهی شهرهای روسی» میپرستد و مثل سایه تعقیبش میکند اما بعد کییف را به بادِ انتقاد میگیرد و میگوید که خود را همچون روسپی به غرب فروخته است یا مثل مردهی متحرکی آلتِ دست «نیروهای خبیثی» شده که او را علیه روسیه به کار گرفتهاند.
اغلب میشنویم که کرملین اوکراینیها و بلاروسیها را «برادران کوچکتر» روسها میخوانَد، توصیفی که هم حاکی از نوعی آقابالاسری است و هم خفقانآور. کرملین تأکید میکند که این کشورهای مختلف در واقع «ملت واحد»ی هستند، تودهای که مقدر است تا ابد در آپارتمان اشتراکیِ ذهنیت روسی کنار یکدیگر بمانند.
در سال 2014، پوتین برای توجیه الحاق کریمه به خاک روسیه و حمله به شرق اوکراین گفت: «روسها و اوکراینیها ملت واحدی هستند. کییف مادرِ شهرهای روسیه است. اصل و نسبِ همهی ما به «روس» باستانی[1]میرسد و نمیتوانیم جدا از یکدیگر زندگی کنیم.» اما چندی قبل پوتین گفت که غرب اوکراین را به «ضدیت با روسیه» واداشته است. وقتی مطالب مهوعِ مزارع ترولی و تاکشوهای رسانههای دولتی روسیه را بررسی کنید، با توصیفهای زشتی از اوکراین مواجه میشوید.
گرچه اشاره به «برادران کوچکتر» و «کییفِ مادر» از جمله مَجازهای جاافتاده در فرهنگ روسی است اما یکی از نوآوریهای جدیدتر عبارت است از توصیف وزارت امور خارجهی روسیه از کشورهایی که قبلاً عضو اتحاد جماهیر شوروی و پیمان ورشو بودند؛ این وزارتخانه گفت که با پایان جنگ سرد استونی، جمهوری چک و لهستان «یتیم شدند»، گویی این سه کشور کودکان سرگشتهای هستند که دلشان برای «بابا مسکوی بزرگ» تنگ شده است.
چنین اشارههای مداومی به روابط خانوادگی مرا به این فکر میاندازد که شاید پای انگیزههای دیگری هم در میان باشد: آیا کمی روانکاوی میتواند به غنیتر شدن تحلیل ژئوپلیتیک کمک کند؟
این رویکرد سابقه دارد. در پایان جنگ جهانی دوم، هنری دیکس، رواندرمانگر بریتانیایی، با اسرای جنگیِ آلمانیای که به اقشار اجتماعیِ گوناگون آلمان تعلق داشتند، مصاحبههای مفصلی انجام داد. دیکس میخواست به سرچشمههای ذهنیت نازی پی ببرد و بفهمد که چرا برای دیگر آلمانیها جذاب بوده است.
من سرگرم نگارش کتاب جدیدی دربارهی پروپاگاندا در زمان جنگ جهانی دوم هستم، و به همین علت آرشیو دیکس را بررسی کردم. از جاش کوهن، روانکاو و استاد ادبیات در دانشگاه لندن، خواستم که برای فهم این مصاحبهها ــ و ارتباطشان با روسیهی کنونی ــ به من کمک کند.
دیکس فهمید که سربازان آلمانی، و بهویژه آنهایی که نازیها را دوست دارند، رابطهی عجیبی با پدرهای مستبدِ اغلب خشن و غایب از خانه دارند ــ آنها در کودکی همزمان توسط پدر خود تحقیر شده و مشتاق تصدیق و تأیید از سوی او بودند. در نتیجه احساس عاملیت فردیشان ضعیف بود و به دنبال رهبران قدرتمند میگشتند و خواهان رابطهی تنگاتنگ با ملت-خانوادهای انتزاعی و فراگیر بودند. یکی از ویژگیهای مشترک آنها پرستش مادران بیعیبونقص خیالی و سپس حمله به هر زنی بود که با این تصویر خیالی سازگاری نداشت. پرخاشگریِ غیرعقلانی راهی برای کنار آمدن با احساس نقص و ضعف است. جالب اینکه به نظر دیکس تأکید نازیها بر «فضای حیاتی» ــ مناطق وسیعی در اوکراین و اروپای شرقی که نازیها آنها را متعلق به خود میدانستند ــ یکی از راههای جبران این چرخهی تصدیق و تحقیر بود: مطالبهای ژئوپلیتیک نه تنها ناشی از «منفعتطلبیِ شخصیِ عقلانی» بلکه معلول «خودشیفتگی ثانویه»ی غیرعقلانی. به قول کوهن، «اگر خودشیفتگی اولیه ساختاری و ضروری، و در اصل سرمایهگذاری ما در صیانتنفس، است خودشیفتگی ثانویه مبتنی بر ویژگیها و عادتهای خاصی است ــ تکبر، خودبزرگبینی و خودبرتربینی، که همگی بر ترس از ضعف و نقص خودمان سرپوش میگذارند.»
لازم نیست که روانکاو باشیم تا متوجه شویم که فرهنگ روسیِ رایج حول محور تحسین و ترسِ همزمان از پدران مستبد میچرخد: استالین، پطر کبیر و بهویژه ایوان مخوف، که همگی نه تنها به تجلیل کشور و بدرفتاری با مردمش مشغول بودند بلکه به دست (ایوان) یا به دستور خود (استالین و پطر) فرزندانشان را به قتل رساندند. در سال 2008، در دورانی که روسیه هنوز ظاهراً هوادار غرب بود، تلویزیون دولتی روسیه به نظرسنجی دربارهی «بزرگترین روسها» پرداخت؛ استالین مدتها در صدر قرار داشت تا اینکه در اواخرِ کار احتمالاً با دستکاری در آرا جایش را به الکساندر نِوسکی، شخصیت تقریباً اسطورهایِ پیش از قرون وسطی، داد.
۴ دسامبر ۲۰۰۸، یک زن روسی به نام اولگا (چپ) و دخترش نادیا (راست) سرگرم تماشای پوشش تلویزیونیِ پاسخگویی ولادیمیر پوتین، نخست وزیرِ وقت، به پرسشهای حاضران در تالار شهرداری شچربیکا هستند. پوتین با رد احتمال برگزاری انتخاباتِ زودرس گفت که انتخابات بعدیِ ریاستجمهوری مطابق با زمانبندیِ تعیینشده در سال 2012 برگزار خواهد شد. عکس: آندری اسمیرنوف- آژانس فرانس پرس/گتی ایمجز.
علاوه بر این رابطهی مبتنی بر عشق/ترس از پدران خشن، تحقیرهای روزمره در نظام روسیه را هم نباید نادیده گرفت. وقتی در نخستین دههی دوران پوتین در مسکو زندگی میکردم، یک شهروند معمولی با خردهتحقیرهای فراوانی مواجه بود: در خیابان مأموران پلیس بیخود و بیجهت شما را به نقض مقررات راهنمایی و رانندگی متهم میکردند تا رشوه بگیرند؛ در محل کار داد زدن رؤسا بر سرِ زیردستان امری عادی بود (و البته بالادستیها هم بر سرِ رؤسا داد میزدند)؛ در بزرگراه مردم در راهبندانهای بیپایان گیر میافتادند، در حالی که هرکسی که پول و پارتی داشت آژیر دولتی نصب میکرد و میتوانست در وسط بزرگراه رانندگی کند و از راهبندان بگریزد، و هر بار که چنین صحنهای را میدیدید احساس بیارزشبودنتان تقویت میشد. و وقتی، آکنده از بیزاری از این وضعیت، به خانه میرسیدید، دوباره از تلویزیون میشنیدید که «آمریکا مشغول تحقیر روسیه است و اجازه نمیدهد که روی پای خود بایستد.» در نتیجه این بیزاریِ شدید به بیزاری از خارجیهای شرور تبدیل میشد.
اغلب این عبارت تکراری را هم از تلویزیون میشنیدید که روسها به «شخص قدرتمند»ی نیاز دارند که آنها را هدایت کند، یک آدم سختگیر که آنها را محافظت و تنبیه کند. اغلب با لحنی تأییدآمیز چنین توصیفی از پوتین ارائه میکنند، و دستگاه پروپاگاندای او به صورتی فعال وی را تا سطح رهبر-پدری مافوق سیاست ارتقا میدهد، و مجموعهی مفصلی از تصاویر باشکوه اسبسواریِ رئیسجمهور با بالاتنهای برهنه را منتشر میکند.
به نظر کوهن، «وقتی این ]پروپاگاندا[ را دربارهی پوتین میبینیم، بهسختی میتوان تکرار تاریخ را مضحک ندانست. گویی امروز دوباره شاهد چیزهایی مثل ضعف شخصیت و خودشیفتگی ثانویه هستیم، اما این بار با دلالتهایی جنسی. در مورد پوتین همهچیز پرزرقوبرق و مبتذل است، مثل ]این[ عکسهای بیلباس... نکتهی جالب این است که این امر از خطرناکبودن وی نمیکاهد، و از جهتی او را خطرناکتر میکند.»
پس از بازگشت پوتین به ریاستجمهوری در سال 2012 و بعد از اعتراضات به منظور پایان دادن به خودکامگی و تحقیر روزانه از سوی مسئولان، پروپاگاندای پوتین-رهبر تشدید شد. حمایت دولتی از خشونت علیه اقلیتها نیز افزایش یافت، و قوانینی وضع شد که به خشونت خانگی علیه زنان و حمله به اقلیتهای جنسی مشروعیت میبخشید.
افزایش سرکوب داخلی با حمله به اوکراین همزمان شد و به این احساس رایج دامن زد که روسیه، بزرگترین کشور دنیا، مستحق اراضی دیگری فراتر از قلمرو پهناور خویش است. این حس سیالبودن مرزها نه تنها در خیالبافیهای راستگرایان افراطی دربارهی امپراتوری اوراسیایی گسترده از اقیانوس هند تا اقیانوس اطلس بلکه در تصور رایجتر «حوزهی روسی» هم وجود دارد. در مورد روسیه، اصطلاح «حوزههای نفوذ» صرفاً به معنای چیز ملموس و مشخصی نیست که بتوان در نوعی قرارداد ژئوپلیتیک مهمِ جدید با دیگر «قدرتهای بزرگ» بر سرِ آن به توافق دست یافت بلکه چیزی است که بر اثر احساسات و بیزاریِ فروخورده نوسان میکند.
با توجه به این امر چطور باید با پوتین برخورد کرد؟
در سطح دیپلماسیِ رسمی نباید بیش از حد امیدوار بود که هیچ توافقی، حتی در صورت حصول، بتواند بهطرزی معجزهآسا مشکلات را بهطور دائمی حل کند. برخلاف ابراز امیدواری جِیک سالیوان، مشاور امنیت ملیِ بایدن، روسیه «دست برنخواهد داشت.» کرملین برای اثبات خود همیشه محتاج جلب توجه یک ابرقدرت است. نمیدانم آیا این امر به بلعیدن نیمی از اوکراین خواهد انجامید یا نه، اما حتی اگر چنین اتفاقی هم رخ دهد کرملین سیر نخواهد شد و اشتهایش افزایش خواهد یافت.
اما در حالی که امروز غرب برای مهار ستیزهجویی روسیه به دنبال ابزار دیپلماتیک میگردد باید دید که چطور میتوان به فهم اضطرابها و آسیبهای روانیِ عمیقترِ رایج در جامعه و فرهنگ روسیه کمک کرد، یعنی همان نقطهضعفهایی که دستگاه پروپاگاندای کرملین از آنها استفاده میکند. برای فهم و در نهایت رفع این مشکلاتِ عمیق باید بهطور علنی از آنها سخن گفت.
آنچه در بحران کنونی بیش از هر چیزِ دیگری مشهود است فقدان هرگونه تلاشی از سوی رهبران غربی و آمریکایی برای سخن گفتن با مردم روسیه است. در حالی که پروپاگاندای داخلی کرملین دربارهی تهدید ناتو هیاهو به راه انداخته، هیچ سیاستمدار غربیای به طور مستقیم با مردم روسیه حرف نزده است. در دوران جنگ سرد اوضاع از این نظر بسیار بهتر بود، مارگارت تاچر در تلویزیون شوروی ظاهر شد و به شیوهای ماهرانه مجریان اخبار را در بحث شکست داد. در آن زمان، روسها گرفتار سانسور بودند اما امروز ایجاد ارتباط و گفتگو با آنها از طریق شبکههای اجتماعی بینهایت آسانتر است.
همانطور که واسیلی گاتوف، تحلیلگر رسانهای روسی، در مقالهای دربارهی دیپلماسی عمومیِ جدید گفته است، کسانی باید با مردم روسیه ارتباط برقرار کنند که روسها، هرچند با اکراه، به آنها احترام میگذارند و به حرفشان توجه میکنند: شاید ژنرالها و مسئولان امنیتیِ پیشین برای این کار مناسب باشند.
غیر از این ارتباط سیاسیِ مقدماتی، به دیپلماسی عمومیِ عمیقتری احتیاج داریم که گفتگو با شهروندان معمولی روسیه دربارهی نظرشان در مورد جایگاه آیندهی کشورشان در دنیا را آغاز کند. چند نفر از روسها دوست دارند که اهل کشوری نرمال و عادی، و عاری از چرخههای ستم و تعدی، باشند؟ دیکس با بررسی اسرای جنگیِ آلمانی دریافت که همهی آنها از نوسان روانیِ نازی میان ارعاب و تحقیر متأثر نیستند. به نظر او، این گروههای اجتماعیِ دیگر همانهایی بودند که میتوانستند بعد از جنگ آلمان را از نو بسازند.
بسیاری از روسها ــ هنرمندان، دانشگاهیان، فیلمسازان ــ به کاوشهای مهمی در ناخودآگاه روسها پرداختهاند. دولت اغلب چندان از آنها حمایت نمیکند، و بعضی از آنها مجبور شدهاند که روسیه را ترک کنند. باید صندوقی اروپایی-آمریکایی، مستقل از هر کشوری، برای حمایت از فعالیت آنها ایجاد شود. افزون بر این، باید به فکر نسلهای بعدی باشیم، و دانشگاهی به زبان روسی برای پژوهشهای انتقادی تأسیس کنیم.
ممکن است چنین به نظر برسد که همهی اینها اقدامات بلندمدتاند و به درد مواجهه با بحران کنونی نمیخورند. اما این بحران ریشههای عمیقی دارد. نخبگان آمریکا از اینکه شاید بهنوعی در دههی 1990 مایهی رنجش حاکمان کرملین شده باشند بهشدت اظهار تأسف میکنند. اما مسئلهی دیگری که همین قدر اهمیت دارد این است که نخبگان آمریکا از گفتگو با مردم روسیه دست برداشتند. باید همین حالا این گفتگو را آغاز کرد.
برگردان: عرفان ثابتی
پیتر پومرانتسف پژوهشگر ارشد در «مؤسسهی آگورا» در دانشگاه جانز هاپکینز است. عنوان جدیدترین کتاب او این است: این پروپاگاندا نیست: ماجراهایی دربارهی جنگ علیه واقعیت. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Peter Pomerantsev, ‘What the West Will Never Understand About Putin’s Ukraine Obsession’, The Time, 22 January 2022.
[1] بر اساس اسطورههای اسلاو، روس، لِخ و چِک سه برادر بودند که سه ملت روسیه، لهستان و چک را بنا نهادند. م