مهدی سمیعی، معمار بانکداری نوین ایران
یک روز [اسدالله علم] مرا خواست تو دفترش و همانجا... تلفن زنگ زد و گفت: «این اعلیحضرت هستند.»... شاه معلوم بود خیلی بلند حرف میزند، برایاینکه گاهگاهی من صدایش را میشنوم. [شاه پرسید:] «چه شد؟» علم گفت: «الان دارم با سمیعی صحبت میکنم.» [شاه گفت:] «چه صحبتی؟ مگر قبول نمیکند؟» علم گفت: «چرا قربان، پذیرفته؛ با افتخار پذیرفته.» من فریاد کشیدم و گفتم: «آقای علم چرا دروغ میگویی؟ من کی پذیرفتم؟»... من حقیقتاً تنم لرزید چطوری میشود... گفتم خیلی خوب، حالا که شما این کار را کردید و مرا توی تله انداختید، من دیگر غیرممکن است بهفرض هم نخواهم بکنم نمیتوانم دیگر، مجبورم بگویم آره، ولی شرط دارم.
محمدمهدی سمیعی، که آن زمان ۴۵ساله و مدیر بانک توسعهی صنعتی بود، علاقهای به کار در بخش دولتی نداشت و با تجربهای که در بانک ملی داشت نمیخواست به کار دولتی برگردد. علاوه بر آن، نگران وضعیت بانک توسعهی صنعتی بود که مخالفان زیادی مثل جعفر شریفامامی داشت که آن موقع رئیس مجلس سنا بود. سمیعی میگفت که برای نجات بانک توسعهی صنعتی بهتر است که آقای شریفامامی بشود رئیس هیئتمدیرهی بانک توسعهی صنعتی. شرط دومش این بود که حقوقش با عبدالله انتظام، که رئیس شرکت ملی نفت بود، یکی باشد. شرط سومش هم این بود که یک برنامهی کار مینویسد و دولت آن برنامه را تصویب کند و همان را اجرا میکند. شرط چهارمش هم این بود که معاونش را خودش انتخاب کند. سمیعی خطاب به علم گفت: «قائممقام بانک را من انتخاب میکنم؛ دیگر آن را شما نمیتوانید تحمیل کنید به بانک. هرکسی که من خواستم باید بشود.» علم پرسید که چه کسی را در نظر داری که سمیعی پاسخ داد خداداد فرمانفرمائیان که آن زمان در سازمان برنامه بود. سمیعی میگوید: «مثلاینکه یک دوش آب سرد ریخته باشند رو سر این [علم]. گفت: مگر ممکن است؟ گفتم آخه چرا ممکن نیست؟»
خداداد فرمانفرمائیان بعد از آنکه ابوالحسن ابتهاج به ریاست سازمان برنامه رسید، در سفری به آمریکا از او، که در دانشگاه پرینستون مشغول تدریس بود، خواست که بهعنوان رئیس دفتر اقتصادی به سازمان برنامه بپیوندد. در این زمان خداداد فرمانفرمائیان نزدیک هشت سالی بود که در سازمان برنامه کار میکرد، ولی آن زمان به گفتهی سمیعی «مغضوب» بود.
دلیلش ظاهراً این بود که او را مصدقی میدانستند و استناد آنها هم به نسبت فامیلی فرمانفرمائیان با مصدق بود؛ مصدق عمهزادهی فرزندان فرمانفرما بود.
بعد از آن، مهدی سمیعی ریاست بانک مرکزی را در سال ۱۳۴۲ بر عهده گرفت. سه ماه طول کشید تا بالاخره پذیرفتند خداداد فرمانفرمائیان بهعنوان معاون بانک مرکزی کارش را شروع کند.
با حضور خداداد فرمانفرمائیان، که در سازمان برنامه تجربهی زیادی داشت، سمیعی کوشید که بانک مرکزی را برخلاف دو رئیس قبلی آن متحول کند. بانک مرکزی در سال ۱۳۳۹ تأسیس شد و تا پیش از آن بانک ملی مسئولیت بانک مرکزی را بر عهده داشت.
اولین رئیس بانک مرکزی ابراهیم کاشانی بود که یک سال رئیس آن بود و تلاش زیادی کرد، اما دومین رئیس آن علیاصغر پورهمایون بود که تا سال ۱۳۴۲ رئیس بانک مرکزی بود، ولی در این دوره اتفاق خاصی در این نهاد تازهتأسیس نیفتاد.
با حضور مهدی سمیعی در بانک مرکزی ترکیب سهتفنگدار دههی ۱۳۴۰ ایران کامل شد. در آن زمان محمدصفی اصفیا رئیس سازمان برنامهوبودجه و علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد بود. این سه نفر اقتصاد ایران را در آن دوره چنان مدیریت کردند که از آن دوره بهعنوان دوران طلایی اقتصاد ایران یاد میشود.
مهدی سمیعی از بنیانگذاران انجمن حسابداران خبرهی ایران در دههی ۱۳۵۰ است و بسیاری او را از پیشگامان بانکداری نوین ایران میدانند که در ایجاد و توسعهی چهار نهاد مالی یعنی بانک مرکزی، بانک توسعهی صنعتی، سازمان بورس اوراق بهادار و مؤسسهی علوم بانکی نقش ویژه داشت.
مهدی سمیعی از سال ۱۳۴۲ تا سال ۱۳۴۸ رئیس مقتدر بانک مرکزی ایران بود. او در توصیف روزهای اول کارش میگوید: «در آن دوران مثلاینکه خاکستر مرگ روی اقتصاد پاشیده باشند. همهچیز خوابیده بود و میبایستی تحرکی به اقتصاد داده میشد.» برای همین هم او در نامهای در ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۴۲ به اسدالله علم، نخستوزیر، نوشت: «نمیتوان به اقدامات منحصراً بانکی، پولی و اعتباری اکتفا نمود و انتظار داشت اقتصاد راکد و ساکن کشور بهزودی خود را از باتلاق کسادی و رکود بیرون بکشد.» همانطور که در گذشته نشان داده شده، این وظیفهی دولت است که پیشقدم شود و «وقتی دولت خود به راه بیفتد، مردم نیز به راه میافتند و پیش هم میافتند».
به عقیدهی او:
در وضع حاضر نیاز مبرم به دنبالکردن و اجرای طرحهایی است که در عین کمک به عمران کشور و افزایش درآمد ملی، اثر آنها در مدت نسبتاً کوتاهی بارز شود و ازجهت اشتغال نیروی کار، عدهی بیشتری را مشغول کند. بانک مرکزی ایران آماده است که در حدود قوانین مربوط به اجرا و پیشرفت برنامههای ایجادکنندهی کار و درآمد، چه در بخش دولتی و چه در بخش خصوصی، کمک کند، مشروط بر اینکه اجرای چنین برنامههایی وضع ارزی کشور را به مخاطره نیندازد و تورم شدید به دنبال نیاورد و وضع بانکهای خصوصی را مختل نسازد.
این گزارش بر هماهنگی میان سیاستهای بازرگانی خارجی، سیاستهای مالیاتی و سیاستهای عمرانی تأکید داشت و از افزایش اعتبارات اعطایی در حالی دفاع میکرد که به طرحهایی اختصاص پیدا کند که کار ایجاد کند، درآمد به وجود آورد و نیروی خرید تولید کند.
علینقی عالیخانی دربارهی سمیعی میگوید که او بانک مرکزی را به بانک مرکزی واقعی تبدیل کرد و سطح آن را فوقالعاده ارتقا داد.
سمیعی علاقهای به وزارت نداشت و خودش میگوید که سه بار پیشنهاد وزارت را رد کرده. «همه هم میدانند من دلم نمیخواهد اصلاً وزیر بشوم [یا] نخستوزیر بشوم.»
اما خداداد فرمانفرمائیان میگوید: «به نظر من، مهدی جزو افرادی بود که حق و لیاقت نخستوزیری را داشت و من دعا میکردم که نخستوزیر شود.»
در آن زمان مهدی سمیعی بهعنوان یک کارشناس خبرهی بانکی در میان فعالان اقتصادی و مجموعهی بانکها شناخته میشد و به کارهایش اعتماد داشتند، چون میگفتند او وقتی تشخیص میداد کاری نادرست است، میتوانست نه بگوید و ترسی از عواقب آن نداشت.
علینقی عالیخانی دربارهی سمیعی میگوید که او بانک مرکزی را به بانک مرکزی واقعی تبدیل کرد و سطح آن را فوقالعاده ارتقا داد.
وقتی در بانک مرکزی بود همواره در مذاکرات مربوط به خرید اسلحه حضور داشت و وقتی شش سال بعد قرار شد که به سازمان برنامهوبودجه برود، از شاه پرسید که این مسئولیت را به رئیسکل جدید بانک مرکزی، خداداد فرمانفرمائیان، واگذار کند یا فرد دیگری را معین کند، که شاه گفت: «این کار را به شما محول کرده بودیم؛ به رئیس بانک مرکزی نبود.»
بعد از آن هم، چند نفر از افرادی که در بانک مرکزی در این کار مشارکت داشتند با خودش به سازمان برنامه برد و این کار را تا سال ۱۳۵۱ ازطریق دفتر هویدا انجام میداد.
زندگی در خانوادهای فرهنگی
پدرش، ابراهیم سمیعی نبیلالملک، از خانوادهی معروف سمیعیهای رشت بود که در مدرسهی نظام سنتپترزبورگ روسیه درس خواند و بعد از آن به ژنو رفت و حقوق سیاسی خواند و اوایل جنگ اول جهانی به ایران برگشت. پدرش مدتی در ادارهی فواید عامه کار میکرد و بعد مدیرعامل شرکت تلفن شد. مدتی هم نمایندهی مجلس شد و نزدیک ده سال نیز سناتور بود. مادرش، رابعه سمیعی مهرالسلطنه، هم از خانوادهی بزرگ سمیعیها بود.
مهدی سمیعی در سال ۱۲۹۷ در تهران متولد شد و در مدرسهی شرف، یکی از مدارس مهم آن روز تهران، درس خواند و در سال ۱۳۱۵ متوسطه را تمام کرد. خودش در گفتوگو با تاریخ شفاهی ایران در هاروارد میگوید:
[در] مسابقهی بانک ملی شرکت کردم و خوب قرار بود که اقتصاد بخوانم، بروم فرانسه اقتصاد بخوانم، اما بانک ملی در مرحلهی آخر تصمیم گرفت که تمام کسانی که قبول شده بودند در آن مسابقه دوازده نفر را بفرستد به انگلستان برای حسابداری خبره. خوب من هم آمدم به انگلیس و در ۱۳۲۴ خورشیدی (۱۹۴۵ میلادی) هم برگشتم به ایران.
او در مدرسهی اقتصاد لندن حسابداری خواند و همزمان هم در رشتهی علوم سیاسی تحصیل کرد و بعد از بازگشت به ایران، چون با کمک مالی بانک ملی برای تحصیل رفته بود، وارد بانک ملی شد و «بانک ملی هم شاید در آن زمان یکی از بهترین سازمانها ازلحاظ نظم و ترتیب اداری مملکت بود و خوب آقای ابوالحسنخان ابتهاج هم رئیسش بود که خیلی با قدرت بانک را اداره میکرد».
فارغالتحصیلانی چون سمیعی که سالها در خارج مشغول درسخواندن بودند و در فضای اروپا تنفس کرده بودند حاضر نبودند مقررات سفتوسخت بانک ملی را بپذیرند و سمیعی میگوید: «کسانی که بعد از هشت سال یا نه سال از اروپا برگردند، آنهم در زمان جنگ مثلاً اروپا بوده باشند، خیلی همچین نمیشد درست آن سیستم را پذیرفت دربست.»
گرایش به برخی احزاب نظیر حزب توده در میان جوانان تحصیلکرده پررنگ بود و برای همین هم این افراد در محل کار خود بهدنبال تشکیل نهادهایی نظیر اتحادیهی کارکنان بانک ملی بودند، اما ابتهاج معتقد بود که گرایش حزبی باعث بیاعتمادی مردم به بانک میشود و برای همین هم، به گفتهی سمیعی: «اتحادیه دیگر از کار افتاد و یکیدو نفر را از بانک بیرون کردند و یکیدو نفر را جایشان را عوض کردند و بعد از یکیدو ماه هم مرا تبعید کردند... ولی به من پست دادند بهعنوان معاون شعبهی بانک ملی ایران در زاهدان.»
زاهدان آن زمان شهری کوچک و منطقهای تجاری بود که هندیهای زیادی در آن فعال بودند و مهدی سمیعی میگوید: «[وقتی رفتم آنجا] اول کاری که به من گفتند بکن این بود که فرش را بلند کن ببین زیر فرش عقرب هست یا نه و عقرب بود.» یکی از بستگان او رئیس بانک ملی آنجا بود و مهدی سمیعی معاون او معرفی شد و هفت ماه آنجا بود. از آنجا که رئیس بانک هیچوقت نبود، او ساعتهای زیادی را در بانک میگذراند و خودش میگوید: «اگر من از تکنیک بانکداری چیزی یاد گرفتم، فقط در همان هفت ماه بود. قبل از آن اصلاً کار بانکداری که هیچوقت نکرده بودم... در LSE بهعنوان یک دانشجوی خارجی کتاب اقتصاد و نمیدانم فلان و فلان و... خوانده بودم و هیچوقت من کار بانکداری نکرده بودم.»
در مدتی هم که وارد بانک ملی شده بود بیشتر به کارهای اتحادیه و مسائلی ازایندست مشغول بود، اما نمیتوانست خودش را با محیط زاهدان وفق دهد. «[بنابراین،] به تهران تلگراف کردم که من میآیم، اعم از اینکه مرا بخواهید یا نخواهید.»
وقتی به تهران بازگشت، یکراست رفت شرکت ملی نفت ایران و در آنجا با مهدی بازرگان، اولین نخستوزیر بعد از انقلاب، همکار شد. این همکاری تا کودتای ۲۸ مرداد ادامه داشت و مهدی سمیعی از شرکت نفت استعفا داد و برگشت به بانک ملی.
چند سالی در بانک ملی بود و در سال ۱۳۳۶ معاون بانک ملی شد و دو سال بعد در هنگام تشکیل بانک توسعهی صنعتی که رئیسش هلندی بود او بهعنوان قائممقام این بانک انتخاب شد و چهار سالی در بانک توسعهی صنعتی بود.
او هرگز دستور نمیداد، بلکه استدلال میکرد و با استدلال و برهان شما را همراه خود میکرد. سمیعی در برابر شاه مسلماً مؤدب و با آرامش همیشگی رفتار میکرد. او آرامآرام، بدون اینکه شاه را ناراحت کند، با متانت فوقالعاده حرف خود را میزد. درهرصورت، او نوهی ادیبالسلطنه، وزیر دربار رضاشاه، بود که بسیار خوب تربیت شده بودند.
از کارش در بانک توسعهی صنعتی راضی بود و میگفت که حاضر نیست به کار در بخش دولتی برگردد. اما در سال ۱۳۴۲، زمانی که اسدالله علم نخستوزیر بود، رضا مقدم، که قائممقام بانک مرکزی بود، اعلام کرد که کاری در صندوق بینالمللی پول گرفته و میخواهد برگردد آمریکا و، ازسویدیگر، رئیس بانک هم دکتر علیاصغر پورهمایون در تعطیلات عید به مرخصی رفته بود و برنگشته بود. این بود که، به گفتهی سمیعی «عقب یککسی میگشتند که بگذارند رئیس بانک مرکزی. حالا کی؟ کجا؟ چه شکل؟ مثلاً اسم مرا به آنها داده بود. من حقیقتاً نمیدانم.»
بااینکه مهدی سمیعی علاقهای به کار دولتی نداشت، اما خودش میگوید: «ولی خوب، بانک مرکزی [فرق داشت،] چون میتوانم بهجرئت بگویم ساختهوپرداختهی خود من بود تو بانک ملی، با کمک فرانسوا کراکو که اکونومیست بلژیکی بود.»
خداداد فرمانفرمائیان میگوید که کراکو اولین اساسنامهی بانک مرکزی و لزوم ایجاد بانک را تهیه کرد. «کراکو بسیار بهسراغ سمیعی میرفت. چون او سابقهی بسیار زیادی در بانک ملی داشت که آن زمان حکم بانک مرکزی را داشت. کراکو میخواست اطلاعات مربوط به بانک مرکزی را داشته باشد و تنها کسی که به این اطلاعات دسترسی داشت و همزبان او بود سمیعی بود.»
تا سال ۱۳۳۸ بانک ملی نقش بانک مرکزی را بر عهده داشت و بعد از آن ایران تصمیم گرفت تا با کمک فرانسوا کراکو، که به دعوت ابوالحسن ابتهاج به ایران آمده بود، و با همکاری متخصصان ایرانی طرح تأسیس بانک مرکزی را بنویسد. بعد از تهیهی اساسنامهی بانکی و پولی، لایحهی تأسیس بانک مرکزی در سال ۱۳۳۹ در مجلس تصویب شد. در این اساسنامه ایجاد شورای پول و اعتبار، حل مسائل قانونی دربارهی پول رایج و اختیارات بانک مرکزی ایران گنجانده شده بود.
بااینکه مهدی سمیعی برای رفتن به بانک مرکزی وسوسه شده بود، اما نگران بانک توسعهی صنعتی بود که، به گفتهی خودش، مخالف زیاد داشت و میترسید که مخالفان قدرتمندی مثل جعفر شریفامامی، رئیس وقت مجلس سنا، و برخی وزرای دولت ثمرهی تلاشهایش را نابود کنند. برای همین، حاضر نبود که بانک توسعهی صنعتی را ترک کند و ریاست بانک مرکزی را بپذیرد.
[اما] آقای علم زیر بار نمیرفت و میگفت: «امر است.» گفتم: «خوب، کسی به من امر نکرده. اگر امر است، یک یونیفرم سپهبدی برای من بفرستید، من میپوشم. آنوقت فرمانده کل قوا میتواند به من امر کند که بیا برو آنجا، و الّا جور دیگر کسی به من امر نمیتواند بکند.»
با حضور در بانک مرکزی، به گفتهی سمیعی:
ما راستراستی توانسته بودیم که بانک مرکزی را یک پوزیسیون مستقلِ محترمِ مورد اعتمادِ همهی بانکها، بهاستثنای یکیدو تا، مورد قبول و اعتماد business community (جامعهی تجار و بازرگانان) ایران بکنیم و راستراستی هم خوب خیلی تصمیمات را میگرفتیم که هیچوقت اصلاً ما خوابش را هم نمیدیدیم که برویم به نخستوزیر یا پادشاه بگوییم و بکنیم.
نزدیک به شش سال در اوج ترقی اقتصادی در دههی ۱۳۴۰ مهدی سمیعی سکاندار بانک مرکزی بود در دولتهای اسدالله علم، حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا.
خداداد فرمانفرمائیان که معاون سمیعی در بانک مرکزی بود دربارهی روحیات او و نحوهی برخوردش با محمدرضاشاه را اینطور توصیف میکند:
او هرگز دستور نمیداد، بلکه استدلال میکرد و با استدلال و برهان شما را همراه خود میکرد. سمیعی در برابر شاه مسلماً مؤدب و با آرامش همیشگی رفتار میکرد. او آرامآرام، بدون اینکه شاه را ناراحت کند، با متانت فوقالعاده حرف خود را میزد. درهرصورت، او نوهی ادیبالسلطنه، وزیر دربار رضاشاه، بود که بسیار خوب تربیت شده بودند.
بعد از پایان دورهی ریاستش در بانک مرکزی، رئیس سازمان برنامه شد و خودش میگوید اولینباری که قرار بود بهعنوان رئیس سازمان برنامه معرفی شود به شاه گفت:
اگر فکر میفرمایید در سازمان برنامه من معجزه میکنم، همچین چیزی نیست. من به شما بگویم من آدم کندی هستم، من تو هیچ کاری بیخودی نمیدوم. من اگر یک جایی لازم باشد خیلی خوب، ولی اصلاً اهل فسفس هستم. من فسفس میکنم. حوصلهتان با من سر نرود. هروقت حوصلهتان سر رفت، امر بفرمایید من غیب میشوم.
او زمانی به سازمان برنامه رفت و جانشین محمدصفی اصفیا شد که وضعیت مالی دولت مناسب نبود و خودش میگوید: «علتی که اصفیا رفت، من رفتم، برایاینکه پول نبود تو دستگاه دیگر؛ بدون تعارف، به گدایی افتاده بودیم.»
با حضور خداداد فرمانفرمائیان، که در سازمان برنامه تجربهی زیادی داشت، سمیعی کوشید که بانک مرکزی را برخلاف دو رئیس قبلی آن متحول کند. بانک مرکزی در سال ۱۳۳۹ تأسیس شد و تا پیش از آن بانک ملی مسئولیت بانک مرکزی را بر عهده داشت.
او در همان زمان تصمیم گرفت بخشی از اعتبارات زائد را کم کند، چنانکه خودش اشاره میکند قرار بود که کاخی در فرحآباد ساخته شود که جلو ساخت آن را گرفت. خودش تعریف میکند رفت پیش شاه و گفت: «با این وضع فعلی، فکر میکنم اگر اجازه بدهید، ما این کار را نکنیم... گفتند ما اصلاً میخواهیم چه کنیم؟ ما اینجا کاخ داریم. بسمان است. کاخ نیاوران، کاخ سعدآباد هست. ما چیز تازه چهکار میخواهیم بکنیم.»
سمیعی، که در بانک مرکزی در مسائل پولی و مالی تمرکز داشت و ارتباط چندان مستقیمی به دیگر نهادها و وزارتخانهها نداشت، یکباره خود را در سازمان برنامه دید که محل تقسیم بودجه بود و در آن رقابت سختی بین وزرا، نمایندگان مجلس و نظامیان برای گرفتن بودجه وجود داشت.
خداداد فرمانفرمائیان نیز تأیید میکند که:
سمیعی از فقدان منطق در تقاضاهای دولت از سازمان برنامه خسته شده بود و میدانست بحث منطقی در برابر آنها خیلی معنا ندارد. در بانک مرکزی اینطور نبود و کارهای بانکی ارتباط زیادی به کابینه و وزرا پیدا نمیکرد... در بانک آرامشی وجود داشت که در سازمان نبود. هر روز یک مقاطعهکار به سازمان میآمد و فریاد و جدال میکرد که پول من را بدهید یا یک وزیر میخواست که اعتبارات بیشتری داشته باشد یا دعوا با ارتش و سایر موارد، اما در بانک فقط جدال با وزیر دارایی بود که اعتبارات بیشتری میخواست، اما بانک نمیتوانست اعتبارات را بدون دلیل موجه در اختیار او بگذارد.
همین مسائل هم باعث شد که بعد از نزدیک به بیست ماه از ریاست سازمان برنامه استعفا کند. ماجرا از این قرار بود که یک روز به سمیعی خبر دادند که یک گروه از متروی پاریس به ایران آمدهاند تا دربارهی مسئلهی ترافیک تهران مطالعه کنند و این در حالی بود که، به گفتهی سمیعی:
چون اصلاً ترافیک تهران یکی از طرحهای سازمان برنامه بود، رفته بودیم با یک گروه مهندس مشاور صحبت کنیم بیاید اصلاً ترافیک تهران را مطالعه بکند و بگوید اصلاً واقعاً مسائل اساسیاش چیست و چه راهحلهایی وجود دارد. بالاخره مترو بهفرض هم راهحلی برای تهران بود، مثل واشنگتن و یا مثل شهرهای دیگر، ده سال، پانزده سال بعدش نتیجه میداد. برای تهران باید کارهای فوری میشد.
بهجز این، سمیعی از اینکه بدون اطلاع و مشورت سازمان برنامه، گروهی را به ایران دعوت کردهاند و حالا میخواهند که او بهعنوان رئیس سازمان برنامه با آنها گفتوگو کند، ناراحت و عصبانی بود و برای همین هم استعفا کرد. اما امیرعباس هویدا بهعنوان نخستوزیر مخالف این استعفا بود. به گفتهی سمیعی، هویدا گفت:
تو حق نداری. نمیتوانی استعفا بدهی. گفتم: خوب، من دادم، حالا ببینیم چهکارش میکنیم. گفت: اصلاً تو حق نداری به من استعفا بدهی. باید بروی به شاه استعفا بدهی. گفتم: من هیچوقت این بیاحترامی را به شاه مملکت نمیکنم. هرگز من یک آدم به این بیادبی و چیزی نیستم که بروم به شاه مملکت استعفا بدهم. من چهکارهام که بروم به شاه مملکت استعفا بدهم؟ تو نخستوزیر مملکت هستی. مرا آوردی رئیس سازمان برنامه، حالا رفتی از اعلیحضرت اجازه گرفتی. خیلی خوب، حالا هم من استعفا میدهم به تو، تو برو از اعلیحضرت اجازه بگیر که استعفای مرا بپذیری یا نه.
ابوالقاسم خردجو، مدیرعامل بانک توسعهی صنعتی و معدنی، و ابوالحسن ابتهاج، که آن زمان در بانک خصوصیاش (ایرانیان) کار میکرد، سعی کردند تا سمیعی استعفایش را پس بگیرد، اما او حاضر نشد این کار را بکند. «از سازمان برنامه رفتم و خداداد [فرمانفرمائیان] قرار شد بیاید به سازمان برنامه و من برگردم بانک مرکزی.»
آن زمان خداداد فرمانفرمائیان، که زمانی معاون سمیعی در بانک مرکزی بود، رئیس بانک مرکزی بود و جای آنها عوض شد و خداداد فرمانفرمائیان شد رئیس سازمان برنامه و سمیعی دوباره شد رئیس کل بانک مرکزی.
اما شرایط در بانک مرکزی تغییر کرده بود و سمیعی میگوید: «فکر نمیکردم که دیگر میتوانستم بانک مرکزی را مثل دورهی اول اداره بکنم. یعنی فکر میکردم زورم به دولت نمیرسد. حقیقتاً زورم به دولت نمیرسید.»
او وقتی احساس کرد که بانک مرکزی دیگر آن سازمان مستقلی نیست که او بنیادش را گذاشته، هنوز ده ماه نشده بود که سمیعی مریض شد و پیش از شروع درمانش در خارج به هویدا، نخستوزیر وقت، گفت: «من تو بانک نخواهم ماند. بعد از اینکه برگردم، میروم دنبال شغل آزاد.» او دلایلش را گفت و رفت برای درمان. اما، به گفتهی خودش: «[وقتی در بیمارستان بودم] از تهران به من تلگراف کردند که مرا برداشتند.»
طرح تأسیس حزب
در شیوع و پیشبرد نقاشی در ایران ابتکارهای فراوان کرد و به کارهای نقاشان برجسته مانند هوشنگ پزشکنیا و سهراب سپهری و بهمن محصص توجه فراوان داشت و آثار آنان را برای هدیه به بانکداران بزرگ جهان میفرستاد و سبب فروش کارهایشان میشد.
در این سال، یعنی سال ۱۳۵۱، شاه بهدنبال تأسیس حزب بود و از سمیعی خواسته بود که پایهی یک حزب را بریزد و او هم گروهی دوازدهنفره را جمع کرده بود تا این کار را انجام بدهد. او گروهی از نامآوران نظیر داریوش اسکویی، سیروس سمیعی، نادر حکیمی، ابوالقاسم خردجو، منوچهر آگاه، ناصر عامری، سیدحسین نصر، پرویز اوصیا و علی هزاره را جمع کرده بود و هر هفته با این افراد که اکثر آنها کارشناسان و برنامهریزان اقتصادی بودند جلسه تشکیل میداد، اما خودش میگوید:
[اگر] من از این عدهای که آنجا حاضر بودند میپرسیدم که آقا شماها آیتالله روحالله خمینی را میشناسید، میدانید کیست و کجاست، من بعید میدانم که مثلاً بیش از دوسه نفرشان میتوانستند یک حکایتی، یک چیزی واقعی راجع به خمینی در آن زمان به شما بگویند. راستیراستی ما اصلاً غافل بودیم.
شش ماه این گروه فعال بود و هفتهای یک بار جلسه میگذاشت، ولی سمیعی، بعد از کنارکشیدن چند نفر از جمع، به این نتیجه رسید که این کار عاقبت ندارد و برای همین به هویدا، نخستوزیر وقت، گزارش داد که از این کار منصرف شده است و هویدا هم به او گفت: «تو اصلاً نمیخواهی، نمیدانم خودت را زحمت بدهی و همهاش خوشت میآید کنار گود بنشینی. از این فحشهای اینجوری که مرا به غیرت بیندازد.»
سمیعی از قول هویدا مینویسد که وقتی او به شاه گفته که «مهدی به ما خیانت کرده... [شاه] گفت: یک نفر هم که میخواهد با ما با صداقت کار بکند شما اسمش را میگذارید خیانت.»
سمیعی میگوید یک بار به شاه گفته:
[من هیچ احساس مذهبی ندارم، اما] شما، برعکس من، مدعی هستید که خیلی هم مسلمان هستید، معجزه هم برایتان شده و این حرفها... من اعتقاد ندارم، ندارم، تمام شد و رفت! ولی از شما التماس میکنم، خواهش میکنم، بگذارید من بروم با اینها، با آخوندها، با روحانیون، ما برویم ارتباط برقرار بکنیم... [شاه] گفت: اینها سرتان را شیره میمالند، شما حریف اینها نمیشوید، اینها خیلی حیلهگرند، مزورند، خرند، ولی سر شما شیره میمالند.
این سؤال وجود دارد که چه شد شاه از فکر داشتن چند حزب کنار کشید و بعدها حزب رستاخیر را راه انداخت. سمیعی میگوید: «اعلیحضرت به یک دلایلی این حزب را میخواستند و آن دلایل یواشیواش از بین رفت. بهخصوص، میدانید، یواشیواش موضوع [افزایش قیمت] نفت پیش آمد... شاه، به نظرم، فکر میکرده که، خوب، دیگر بهاصطلاح نان همه تو روغن است.»
او میگوید:
احساس قوی خود من این است که شاه یک نگرانی از مثلاً همان مسئلهی جانشینی داشت، یا نگرانی از اینکه اوضاع مملکت به خوبیِ دههی ۱۳۴۰ پیش نمیرود: برنامهها کند شده بود، پول نبود، تورم بسیار بالا بود و حدود سال ۱۳۵۰-۱۳۵۱ اوضاع تورم وخیم میشد و خیلی گرفتاری داشتیم. به نظر من، شاه فکر میکرد از این راه لااقل یک فضای آزادی و دموکراسی ایجاد میکند که سوپاپها را کمی باز کنند تا احساسات مردم کمی تخلیه شود. ولی وقتی اوضاع چرخید و فکر کرد میتواند یک پیمان امنیتی در منطقهی خلیجفارس ایجاد کند که هم آمریکا و هم شوروی، خلیجفارس را ترک کنند شرایط تغییر کرد.
او میگوید: «رفتند حزب ایران نوین را بهآنترتیب ساختند. حزب مردم را نتوانستند. تنها کسی که ممکن بود یک کاری بکند ناصر عامری، عضو حزب مردم و کاندیدای دبیرکلی حزب مردم، بود که بهمحض اینکه یکخرده استقلال از خودش نشان داد دکش کردند.»
آنطور که مهدی سمیعی میگوید، بیشترین دغدغهی شاه در آن سالها بحث جانشینی بود و میگفت:
من اصلاً نمیدانم که این واقعاً میتواند؟ دلش میخواهد سلطنت بکند یا نه؟ ممکن است اصلاً آن شخصیت و اراده را نداشته باشد برای این کار. بنابراین، باید یک امکاناتی، یک وسایلی، یک سازمانهایی وجود داشته باشد در مملکت که جانشینی بهطور اتوماتیک و آرام انجام بگیرد و درصورتیکه ما هم نباشیم که راهنمایی و هدایت بکنیم این کارِ بهاصطلاح جانشینی بدون دردسر انجام بشود.
ریاست صندوق توسعهی کشاورزی
به گفتهی مهدی سمیعی: «شاه میخواست که دوباره حزب مردم را از نو بسازد و... از من پرسیدند: خوب کی؟ من هم گفتم: به نظر من، از همه بهتر ناصر عامری است؛ هم عضو حزب مردم بوده و یکوقتی هم کاندیدای دبیرکلی حزب مردم بوده است.»
عامری آن زمان رئیس صندوق توسعهی کشاورزی بود که دبیرکل حزب شد و به کارش در صندوق توسعهی کشاورزی نمیرسید و برای همین یک شب افرادی مثل صفی اصفیا، که وزیر مشاور بود، و علینقی عالیخانی و تعدادی دیگر مهمان مهدی سمیعی بودند و آنجا بحث بر سر صندوق توسعهی کشاورزی پیش آمد و مهدی سمیعی میگوید: «گفتم به نظر من کار حزب مردم، درستکردن حزب مردم، اینقدر اهمیت دارد که من حاضرم عامری را رهایش کنید برود آنجا، من هم میروم صندوق را برایتان یک مدت کوتاهی اداره میکنم.»
روز بعد صدایش کردند که از حالا رئیس صندوق توسعهی کشاورزی هستی که بعدتر به بانک توسعهی کشاورزی تبدیل شد. سمیعی در آنجا سعی کرد تا سهم کشاورزی را در بودجه بیشتر کند و وام برای توسعهی کشاورزی را افزایش داد. در همان زمان بود که او به هنرمندان کمک میکرد و آثارشان را میخرید.
خداداد فرمانفرمائیان میگوید: «[او به] هنرمندان، نویسندگان و شعرا تا جایی که میتوانست کمک میکرد. او انسان بسیار متمدنی بود و دوست داشت هنر و تمدن در جایگاه والایی قرار گیرد.»
ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز که از دوستان سمیعی بود، دربارهاش گفته:
[سمیعی] تنها یک بانکدار برجسته نبود. به موسیقی، به نقاشی و به سینما هم دلبسته بود. هم مایهگذار و هم پیشبرندهی کار دستاندرکاران این هنرها بود. در شیوع و پیشبرد نقاشی در ایران ابتکارهای فراوان کرد و به کارهای نقاشان برجسته مانند هوشنگ پزشکنیا و سهراب سپهری و بهمن محصص توجه فراوان داشت و آثار آنان را برای هدیه به بانکداران بزرگ جهان میفرستاد و سبب فروش کارهایشان میشد. چنانکه وقتی مرکز مطالعات بانکی را در تهران به راه انداخت، آن را با دهها نمونهی برگزیده از کارهای این نقاشان آراست و بهنوعی موزه کرد.
بخشی از تابلوهایی که سمیعی از نقاشان و هنرمندان خریداری کرده بود در موزهی بانک کشاورزی نگهداری میشود.
مهدی سمیعی تا نوزدهم فروردین سال ۱۳۵۸ رئیس آنجا بود و بعد از آن برکنار شد. روز نوزدهم که سمیعی برای خداحافظی به بانک توسعهی کشاورزی رفته بود به او خبر دادند که یک نفر با شما کار دارد. «یک جوان رشیدِ قدبلندِ خوشتیپ، لباسِ تمیز، از آن لباسهای سفری، جیبهای گنده و فلان و این حرفها و دو تا هفتتیر هم اینور و آنور بسته... یک نگاه بیرون کردم، دیدم یک دانه جیپ با چهار تا کلاشینکف[بهدست] آنجا نشستهاند.»
مهدی سمیعی میگوید: «[خودم را معرفی کردم و گفتم با من کار دارید که او] دست کرد در جیبش و گفت: من حکم توقیف شما را دارم.»
بعد از آن، سمیعی به کسانی که برای بازداشت او آمده بودند گفت که ناهار مهمان برادرهایش است و اگر ممکن است برود با برادرهایش خداحافظی کند و آنها ساعت چهار بیایند منزل. آنها هم آدرس خانه را گرفتند و رفتند.
بعد از آن، به گفتهی آقای سمیعی: «این آقای پاسدار تقریباً شد بادیگارد من، یعنی تمام زندگی ما را تا روزی که من از ایران آمدم بیرون او حکم میکرد تقریباً چه بکن و چه نکن.»
بعد از آن، گروهی از کارکنان بانک به قم رفتند و با آیتالله خمینی دیدار کردند و درخواست آنها این بود که آقای سمیعی دستگیر نشود. به گفتهی سمیعی: «خمینی گفت که تا حالا میآیند کارمندها، کارگرها میآیند به ما میگویند آقا، رئیس ما را بگیرید. این چهجور رئیسی است که شما آمدید میگویید نگیرید و اذیتش نکنید؟»
بعد هم، همان پاسداری که دائم همراه سمیعی بود گفت که باید پاسپورت بگیرد و روز ۱۴ تیر ۱۳۵۸ به لندن پرواز کرد و دیگر بازنگشت.
علینقی عالیخانی میگوید: «ایشان در لندن بودند و بعد از آن به لسآنجلس رفتند و متأسفانه شرایط مالی خوبی هم نداشتند و در یک بانک ایرانی خصوصی که خانوادهی قاسمیه در آن بودند از ایشان بهعنوان مشاور استفاده میکردند و از این راه زندگی سمیعی میگذشت.» مهدی سمیعی در مردادماه سال ۱۳۸۹ در لسآنجلس درگذشت.
منابع:
حبیب لاجوردی. تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، مصاحبه با محمدمهدی سمیعی، ۸ اوت ۱۹۸۵، لندن.
«درخشش سمیعی متأثر از بالندگی اقتصادی جامعه بود»، گفتوگو با علینقی عالیخانی، هفتهنامهی تجارت فردا، شمارهی ۹۹، ۱ شهریور ۱۳۹۳.
مجید یوسفی، «سمیعی شایستهی نخستوزیری بود»، گفتوگو با خداداد فرمانفرمائیان، هفتهنامهی تجارت فردا، شمارهی ۹۹، ۱ شهریور ۱۳۹۳.