تاریخ انتشار: 
1402/09/20

یک مانیفست انسان‌گرا

دیوید بروکس

wikimedia

یکی از همین شب‌ها داشتم در شبکه‌های اجتماعی بالا و پایین می‌رفتم و نمونه‌ها‌یی از اوضاع خرابِ این ‌روزها را تماشا می‌کردم: ویدیویی از یک تروریست که دارد سرِ مردی را می‌برد، دونالد ترامپ با ادا و اطوار‌های خشن و خودشیفته‌اش، تصاویر جمعیتی از اوباش که دارند غریبه‌‌ای تنها را به قصد کشت می‌زنند، لابد چون با او مخالف‌اند.

این‌ها همه تبعات موج فزاینده‌ی انسانیت‌زدایی است که دنیا را درمی‌نوردد. روزهای معروف قرن بیست‌ویکم نشان‌دهنده‌ی ظهور گسترده‌ی این توحش‌اند: ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، ۶ ژانویه‌ی ۲۰۲۱ [حمله به کنگره‌ی آمریکا]، و ۷ اکتبر ۲۰۲۳. دلایل این فرهنگ نوظهور آنقدر زیادند که شمارشان از دست خارج است: قوم‌گرایی، نژادپرستی، تعصب ایدئولوژیک و شبکه‌های اجتماعی. این‌ها مدام زندگیِ ما را از هنجارهای اخلاقی‌ تهی می‌کنند، همان هنجارهایی که قرار بود سیاره‌ی ما را به جایی مطبوع برای زندگی تبدیل کنند. و به‌تدریج جایشان را بی‌اعتمادی، خشم و پرخاشگری می‌گیرد. انسانیت‌زدایی هر نوع نگرش یا عملی است که صورتِ انسانی ما را بپوشاند و کرامت انسانی را نادیده بگیرد و به آن احترام نگزارد. 

پایین‌تر که رفتم ویدیوی کوتاهی از مصاحبه‌ای با جیمز بالدوین مربوط به چند دهه‌ی قبل دیدم که در آن می‌گوید «شاید دنیا آنقدر که انتظارش را داریم انسانی نباشد، اما هنوز چیزهایی هست. بیش از آنچه فکرش را بکنید.» در کلامش وقار و اخلاق موج می‌زند و نگاه خیره‌اش معطوف به مصاحبه‌کننده است که کنار دوربین نشسته. «یک روز عصر در یکی از خیابان‌های شهر قدم بزنید و به اطرافتان نگاه کنید. یادتان باشد هر آدمی که می‌بینید، هرکسی که نگاهش می‌کنید خودِ شماست. ممکن بود شما آن دیگری باشید. ممکن بود آن هیولا باشید. یا شاید آن پلیس. تصمیم اینکه باشید یا نباشید با خودتان است.»

در میانه‌ی موج تباه‌کننده‌ی انسانیت‌زدایی، این تصویری است روشن از یک انسان‌گرای مصمّم. کسی که زندگی‌اش را حول تلاش‌های متعالی انسان‌دوستانه‌ سازمان داده است: تلاش برای درک دیگران با همه‌ی پیچیدگی‌ها و ژرفایی که دارند. تلاش برای فهمِ خود با فروتنی، خودآگاهی و شفقت. تلاش برای کنشِ سنجیده، منصفانه و خرمندانه و، مهم‌تر از همه، تلاش برای نگریستن به دنیا از چشم انسانی دیگر.

در این زمانه‌ی خشن و بی‌رحم، شیوه‌ی انسان‌دوستانه‌ی کنجکاوی و احترام به دیگران شاید به شکلی ناامیدکننده خواب و خیال به نظر برسد. اما به شما اطمینان می‌دهم که انسان‌دوستی تنها راه قطعی و عملیِ زیستن است. احترام، کنجکاوی و تلاش برای درک کسانی که با آن‌ها سروکار داریم نوعی قابلیت کاربردی است. رویداد‌ها و اعمال غیرانسانی خیلی سریع ما را به چرخه‌ی مرگبار ستیز و سوءظن می‌کشانند. اما آنانی که به انسانیت تعلق خاطر دارند شجاعانه می‌کوشند تا مانع از سقوط ما به این ورطه شوند. این مهارت‌های انسانی پایه و اساس هر خانواده، سازمان یا ملت سالم است: ظرفیت نگاه عمیق به دیگران، درک آن‌ها، و تقویت این حس در دیگران که دیده و شنیده و فهمیده می‌شوند. 

گاهی درباره‌ی دموکراسی طوری حرف می‌زنیم که انگار معنایش فقط رأی دادن است یا آنچه در مجلس و سنا می‌گذرد. اما لیبرال دموکراسی در کنه خود رشته‌ای است از مراودات مشخص و واقعیِ انسانی: تشویق و ترغیب، گفت‌وگو، مذاکره یا مصالحه. تقابل یک دیدگاه با مجموعه‌ای از دیگر دیدگاه‌ها به امید یافتن راهی مثبت و رو به جلو. برای موثر بودن لیبرال دموکراسی باید بتوانیم تا حدی یکدیگر را درک کنیم، دیدگاه‌های هم را ببینیم و به تفاوت‌ها و اختلاف‌ها با احترام بنگریم. همه‌ی این‌ها نوعی خرد انسان‌گرا می‌طلبد. 
خرد انسان‌گرا در زندگی حرفه‌ای هم اهمیت دارد. برای اینکه با دیگران به خوبی کار کنید باید آن‌ها را ببینید و به ارزش‌هایشان پی برید. در پژوهشی در سال ۲۰۲۱، شرکت مشاوره‌ی مک‌کینزی از چند مدیر اجرایی پرسید که چرا کارمندان از کار استعفا می‌دهند. پاسخ آن‌ها این بود: برای کسب درآمد بیشتر در جایی دیگر. اما وقتی همان سوال را از خود کارمندان پرسیدند اکثراً پاسخ دادند که احساس می‌کردند مدیرانشان آن‌ها را درنمی‌یابند و ارزشی برایشان قائل نیستند. حس می‌کردند که دیده نمی‌شوند. 
مهارت‌های انسانی شما چطور است؟ اغلب آنقدر که فکر می‌کنیم در این زمینه خوب نیستیم. ویلیام ایکس، روان‌شناس شخصیت در دانشگاه تگزاس در آرلینگتون، دریافته است که آنچه غریبه‌ها در اولین گفت‌وگوهایشان از یکدیگر درمی‌یابند تنها ۲۰ درصد از اوقات دقیق است، حتی خانواده و دوستان هم تنها ۳۵ درصد از اوقات یکدیگر را به خوبی فهمیده‌اند. بسیاری از ما روزها را در نوعی جهل اجتماعی سپری می‌کنیم. تا به حال چند بار احساس کرده‌اید که نگاه به شما کلیشه‌ای و برچسب‌زننده بوده است؟ یا صدایتان ناشنیده مانده و فهمیده نشده‌اید؟ آیا واقعاً فکر می‌کنید که خودتان با دیگران چنین نمی‌کنید؟
چرا ما نگاه کردن به یکدیگر را بلد نیستیم؟ برای شروع باید گفت که ما خودمحوریم. دیگران را نمی‌بینیم چون زیادی مشغول خودنمایی هستیم. بعضی‌ چنان خودشیفته‌اند که اسیر دیدگاه خود مانده‌اند و نظرات دیگران برایشان مهم نیست. شاید داستان آن مرد را شنیده باشید که در یک سوی رودخانه ایستاده بود و زنی در آن سو فریاد می‌زد «چطور می‌توانم بیایم آن طرف؟» مرد پاسخ داد «همین الان هم آن طرف هستی». 
اما آیا پیشرفت ممکن است؟ اگر جوان‌اید تا آنجا که می‌توانید علوم انسانی بیاموزید. آنجاست که درباره‌ی انسان‌ها یاد می‌گیرید. اگر نتوانید آدم‌های اطرافتان را درک کنید نه تنها خودتان بلکه آن‌ها را هم به تیره‌روزی می‌اندازید. 
علوم انسانی افراد را تربیت می‌کند تا با دقت به یکدیگر توجه کنند، مثل کاری که هنرپیشه‌ها می‌کنند. وایولا دیویس، بازیگر، یک بار در مصاحبه‌ای گفته بود «ما هنرپیشه‌ها وارد زندگی [دیگران] می‌شویم چون باید مشاهده‌گر باشیم. یک نفر را می‌بینی که در واکنش به کلمه‌‌ای خاص سرش را پایین می‌اندازد و با خود فکر می‌کنی چرا چنین کرد؟ آیا به خاطر چیزی در گذشته‌اش؟»

متیو مک‌کانهی هم یک بار به من حرف مشابهی زد. گفت وقتی سعی می‌کند به عمق یک شخصیت برود دنبال حرکات کوچکی می‌گردد که ماهیت کلیِ آن شخصیت را مجسم می‌کند، بعد همان را مبنای کارِ خود قرار می‌دهد. یکی شاید از آن‌ها باشد که «دست‌هایش در جیب جلویش» است. سرش در زندگیِ خودش است، تودار است. وقتی دست‌هایش را از جیبش بیرون می‌آورد تا خودش را اثبات کند از حالت طبیعی خارج می‌شود، احساس ناامنی می‌کند و پرخاشگر می‌شود. مک‌کانهی همچین تلاش می‌کند تا هر صحنه را از نگاه آن شخص ببیند. یک قاتل فکر نمی‌کند که «من یک قاتل‌ام»، بلکه فکر می‌کند که «من اینجا هستم تا اوضاع را سر و سامان دهم». 

شاید همه‌ی سوژه‌‌های نقاشی‌های رامبرانت خیلی چشمگیر نباشند، اما چنانکه فردریک بوشنر، نویسنده، دریافته است، او همان صورت‌های عادی و ساده را «چنان با توجه و دقت دیده که ما را هم وامی‌دارد تا با توجه و دقت به آن‌ها بنگریم»

زیدی اسمیت نویسنده‌ای است که از کودکی‌ یک انسان‌گرای تمام‌عیار بوده. او چند سال پیش در جستاری در نیویورک ریویو آف بوکس نوشت که به یاد دارد در کودکی مدام تصور می‌کرده که بزرگ شدن در خانه‌ی دوستانش می‌تواند چطور باشد. «به ندرت پیش می‌آمد به خانه‌ی یکی از دوستانم بروم و به این فکر نکنم که اگر همین جا بمانم چه؟ این یعنی اگر یک لهستانی، غنایی، ایرلندی یا بنگالی بودم چه؟ یا اگر فقیرتر یا ثروتمندتر بودم یا اگر باید فلان دعا را می‌خواندم و بهمان سیاست را قبول داشتم چه؟ من همیشه تشنه‌ی آن بودم که خود را به جای دیگران بگذارم. می‌خواستم بدانم جای تک‌تک آدم‌ها بودن چه شکلی است.» چه راه فوق‌العاده‌ای برای تربیتِ خود نه فقط در مقام یک نویسنده بلکه به‌عنوان کسی که می‌تواند دیگران را هم ببیند. 

والاترین هدفِ انسانی این است که بیاموزیم مثل رامبرانت به دیگران بنگریم. شاید همه‌ی سوژه‌‌های نقاشی‌های رامبرانت خیلی چشمگیر نباشند، اما چنانکه فردریک بوشنر، نویسنده، دریافته است، او همان صورت‌های عادی و ساده را «چنان با توجه و دقت دیده که ما را هم وامی‌دارد تا با توجه و دقت به آن‌ها بنگریم». انسانیت مبتنی بر همین احترام به شخص است، و پذیرش اینکه هر کسی که می‌بینیم از برخی جنبه‌ها از ما بهتر است. آدم‌ها مسئله نیستند که راه‌حل لازم داشته باشند، بلکه رمز و رازهایی‌اند که هرگز نمی‌توان کاملاً به عمق‌شان پی برد.
علوم دقیقه از واقعیت‌های فیزیکیِ ما حرف می‌زنند. انسان‌گرایی اما بر وادی ذهن متمرکز است ــ اینکه هر شخص رویدادها را چطور درمی‌یابد و چگونه از خلال آن‌ها دیدگاه خود را شکل می‌دهد. انبوه داده‌ها دانشمندان علوم اجتماعی را قادر می‌سازد تا کلیاتی را درباره‌ی جوامع انسانی برسازند. اما انسان‌گرایی می‌کوشد لایه‌‌های ذهنیِ هر انسان را ببیند و وجود منحصربه‌فردِ او را درک کند، اویی که مثل من و شما احتمالاً با تمامِ توان می‌کوشد تا دنیا را از منظر فهم [متقابل]، خرد، انسانیت و شفقت ببیند. 
اما مشخصاً چطور می‌توان کارکردهای ذهنیِ فرد دیگری را شناخت؟ خوب، قرار نیست که به آن‌ها زل بزنید؛ قرار است که با آن‌ها معاشرت کنید. نگاه به یک انسان با نگاه به یک شیء متفاوت است چون نگاه آن انسان هم به ماست. هم‌زمان که من می‌کوشم تو را بشناسم تو هم می‌خواهی مرا بشناسی. اگر واقعاً می‌خواهیم دیگران را ببینیم باید خود پذیرای نگاه دیگران باشیم. بنابراین، جوهره‌ی هر کنش انسانی گفت‌وگوست.
چقدر اهل گفت‌وگو هستید؟ باز هم احتمالاً نه آنقدر خوب که فکر می‌کنید. اینکه گروهی در مورد یکدیگر ادعاهایی را مطرح کنند اسمش گفتگوی صحیح نیست، بلکه گفت‌‌وگویی نادرست است. گفتگوی درست نوعی کشف و شهود مشترک است. یک نفر ایده‌ای را مطرح می‌کند. دیگری تکه‌ای از آن را می‌گیرد، با آن بازی می‌کند، دیدگاهش را بر اساس چیزهایی که به یاد دارد بیان می‌کند و آن را به سوی فرد دیگری هل می‌دهد تا پاسخ دهد. 
آرتور بالفور، دولتمردی بریتانیایی در اوایل قرن بیستم، به مهارت در چنین گفتگوهایی شهرت داشت. جان بوچان در زندگی‌نامه‌ی خودنوشتش اشاره می‌کند که او «نمودهای تعلل در [رفتار] یک آدم خجالتی را می‌گرفت و در آن امکان‌هایی غیرمنتظره را کشف می‌کرد». بوچان، نویسنده‌ی اسکاتلندی، در زمان جنگ جهانی اول دوستان آمریکایی‌اش را برای صرف نهار با بالفور می‌بُرد:‌ «به یاد دارم که با چه تحسینی نگاهش می‌کردم؛ آرام و محتاط به مهمانانش نزدیک می‌شد، کلماتی شانسی را در هوا می‌قاپید و آن‌ها را محور اندیشه‌اش [درباره‌ی دیگران] قرار می‌داد تا جایی که نه تنها طرف مقابل را وامی‌داشت تا همه‌ی تلاشِ خود را به کار بگیرد، بلکه این تلاش به یمن مشارکتِ میزبانش تا بی‌نهایت بسط می‌یافت. چنین مهمانانی هنگام ترک محفل روی زمین بند نبودند.»
یک انسان‌گرا دوست دارد که گفت‌وشنودهایش [با دیگران] از جنس داستان‌سرایی باشد. کارمندان اداری روزهای کاری‌شان را در وضعیتی می‌گذرانند که جروم برونر، روان‌شناس، آن را «حالت الگووار» می‌نامد ــ مثل ارائه‌ی استراتژی، شرح حقوقی یا تهیه‌ی یک طرح پیشنهادی. زبان [در این وضعیت] کاملاً غیرشخصی است. تفکر الگووار برای فهم گرایش‌ها یا ارائه‌ی استدلال در دفاع از یک پیشنهاد عالی است، اما برای شناخت آدم‌ها و ایجاد ارتباط چندان مفید نیست. حالت الگووار روشی برای ارتباط است که در آن قرار نیست چیزی واقعی درباره‌ی خودتان بگویید. 

در یک جامعه‌ی سالم هر کس تا حدودی به رسمیت شناخته می‌شود. اما در یک جامعه‌ی ناسالم مانند آمریکای امروز به رسمیت شناخته شدن تنها مختص به عده‌‌ای خاص است - ثروتمندان، زیبارویان، ورزشکاران و آدم‌های موفق.

آنچه برای درک واقعیِ دیگران ضروری است تفکر درباره‌ی سرگذشتِ آن‌هاست. قصه‌ها شخصیتِ آدم‌ها را قاب می‌کنند و تغییراتِ آن‌ها به مرور زمان را نشان می‌دهند. همین روایت‌هاست که نشان می‌دهد چطور هزاران عامل کوچک جمع می‌شوند و زندگیِ یک فرد را شکل می‌دهند، اینکه چطور تقلا کرده، چطور پیروز شده یا تصادف و شانس با او چه کرده است. از سوی دیگر، آدم‌ها وقتی فرصتی برای روایت گذشته‌شان می‌یابند آزادانه‌تر حرف می‌زنند و این خود فرصتی برای شناختِ بیشتر است. کیت مورفی، روزنامه‌نگار، در کتاب تو گوش نمی‌کنی از شخصی حرف می‌زند که مدیر گروهی تحقیقاتی بود که می‌خواستند بدانند چرا بعضی افراد شب‌ها دیروقت به خرید مواد غذایی می‌روند. او به جای اینکه این سوال را به طور مستقیم از اشخاص بپرسد، از آن‌ها می‌خواست تا داستان آخرین باری را تعریف کنند که بعد از ساعت ۱۱ شب به خرید رفته‌اند. یک زن خجالتیِ حاضر در جمع که تا آن لحظه کمتر حرف زده بود، دستش را بلند کرد و گفت: «یک سیگار محتوی حشیش کشیدم و منتظر بودم تا با ]خوردن[ "بن و جری" ]یک بستنی معروف[ سه‌تایی حالش را ببریم.» آن زن فقط درباره‌ی خرید از فروشگاه حرف نمی‌زد بلکه داستانی تعریف می‌کرد که دریچه‌ای به زندگی‌اش می‌گشود. 
میل به فهم گذشته‌ی انسان‌ها لازمه‌ی هر گونه تلاش برای شناخت یکدیگر است. هر کسی که می‌بینیم مجموعه‌ای است از آدم‌ها، انتخاب‌ها و رخدادهایی که پیشتر سر راهش بوده، همچون اتفاقات دوران کودکی یا پس از آن. اگر می‌خواهیم کسی را خوب بشناسیم باید درباره‌ی کودکی‌‌اش هم چیزهایی بدانیم، درباره‌ی نهادهایی که به [شخصیت] او شکل داده‌ و درباره‌ی زخم‌ها، ترس‌ها و دستاوردهایش. در گفت‌وگوهایمان باید گذشته‌ی یکدیگر را عمیقاً بکاویم. چه اتفاقی در کودکیِ کسی رخ داده که دنیا را از موضعی بیگانه و برتری‌جویانه می‌بیند؟ زندگی در خانه‌اش چگونه بوده که جشن گرفتن مناسبت‌ها برایش مهم است؟ چرا درخواست از دیگران اینقدر برایش دشوار است؟ انگار همه چیز دارد و باز احساس ناامنی می‌کند. چرا؟
هوش احساسی قابلیت بسط و پرورش دارد، مانند قوای بدنی. بله، آدم‌ها با خلقیات و ظرفیت‌های مشخصی به دنیا می‌آیند، اما احساس را می‌توان با تمرین تقویت کرد. احساساتِ خام مشخصه‌ی بارز انسانیت‌زدایی است. یک انسان‌گرا اما واکنش‌های احساسیِ پیچیده‌ را آموخته است. 
ظرفیت آنچه را هم‌دردی می‌نامیم در نظر بگیرید. برخی هم‌دردی را فوران بی‌شکل احساسات می‌دانند. قلبتان را می‌گشایید و هم‌دردی جاری می‌شود. در واقع اما هم‌دردی شامل سه مهارت اجتماعیِ متمایز است: اول منعکس کردن ــ قابلیتی که احساسات فرد مقابل‌تان را دقیقاً بازمی‌تاباند. دوم ذهنی‌سازی ــ به کار گرفتن تجربه‌ی مشابه خودتان برای طرح ایده‌ای درباره‌ی آنچه دیگری تجربه می‌کند. سوم مراقبت کردن. شیادان و کلاهبردارها در خواندن ذهن دیگران تبحر دارند، اما به آن‌ها نمی‌گوییم هم‌درد، چون مراقبتی در کار نیست. برای مراقبت نه تنها باید دیگران را بفهمید، بلکه باید کاری کنید تا بفهمند که شما احساس‌شان را دریافته‌اید. 
آن‌هایی که به راستی هم‌دردند کاری نمی‌کنند که فقط مایه‌ی آرامش خودشان باشد؛ آن‌ها دست به کارهای مشخصی می‌زنند تا مایه‌ی آرامش کسی باشند که به آن نیاز دارد. رابی الیوت کوکلا از زنی می‌گوید که به علت آسیب مغزی گاهی به زمین می‌افتاد. «به نظرم، مردم به کمکم می‌شتابند چون دیدن یک آدم بالغ روی زمین معذبشان می‌کند. اما چیزی که واقعاً می‌خواهم این است که یک نفرشان کنار من روی زمین بنشیند». گاهی فقط باید کنار کسی روی زمین بنشینید. 
پارکر جی پالمر، نویسنده و مربی، جایی نوشته است که «معرفت‌شناسی همیشه به رفتار تبدیل می‌شود. شناخت ما به زندگیِ ما شکل می‌دهد؛ رابطه‌ی بین شخص و آنچه می‌داند در نهایت به رابطه‌ی بین او و دنیای اطرافش تبدیل می‌شود.» منظور پالمر این است که آنچه ما از خود به دیگران عرضه می‌کنیم نشان می‌دهد که چطور آدمی هستیم. اگر به دیگران با سخاوت بنگریم،‌ سخاوتمند خواهیم شد. اگر به دیگران با سردی بنگریم، آدمی سرد خواهیم شد. و اگر دیگران را با نگاهی ابلهانه و شرورانه بنگریم،‌ باید گفت نتیجه‌اش دنیایی می‌شود که امروز در آن به سر می‌بریم. 
اندی کراوچ روزنامه‌نگاری است که در کتاب زندگیِ دلخواه‌مان می‌نویسد:‌ «وقتی یک نوزاد از رحمِ مادرش خارج می‌شود دنبال صورتی است که به او نگاه کند، او را بشناسد و نیازهایش را برآورده کند. وقتی توجهی در کار نیست انگار دنیا بر سرش خراب شده است.» شاید یکی از آن آزمایش‌های «چهره‌ی بی‌احساس» را در یوتیوب دیده باشید که در آن پژوهشگران از مادران می‌خواهند به جلب توجه کودکانشان پاسخ ندهند. نوزاد‌ان صداهایی زمزمه می‌کنند و گریه سر می‌دهند، اما مادرها نشسته‌اند و در چهره‌شان هیچ واکنشی دیده نمی‌شود. در ابتدا نوزادان ناراحت و معذب‌اند، بعد به خود می‌پیچند، ضجه می‌زنند و سرانجام به رنج و عذاب می‌افتند. نادیده ماندن، حتی در آن سنِ کم، نوعی بحران وجودی است. 
بزرگسالان هم همین‌قدر در عذاب‌اند. هر جامعه‌ای چیزی دارد که اکسل هونت، فیلسوف، آن را «نظم شناختی» می‌نامد. در یک جامعه‌ی سالم هر کس تا حدودی به رسمیت شناخته میشود. اما در یک جامعه‌ی ناسالم مانند آمریکای امروز به رسمیت شناخته شدن تنها مختص به عده‌‌ای خاص است - ثروتمندان، زیبارویان، ورزشکاران و آدم‌های موفق. ریچارد سِنِت، جامعه‌شناس، درین‌باره نوشته است: «وقتی جامعه‌ای با اکثریت مردمش چنین رفتار می‌کند و تنها معدودی را به رسمیت می‌شناسد، احترام نایاب می‌شود، انگار که این جوهره‌ی ارزشمند آنقدر زیاد نیست که همه از آن سهم ببرند.» آن‌هایی که حسی از نادیده انگاشته شدن دارند، تمایل بیشتری به رفتار تهاجمی دارند. آن‌ها احساس تنهایی و انزوا می‌کنند و به ناچیزشماری فوق‌العاده حساس می‌شوند. تالبوت بروئر فیلسوفِ دیگری است که اخیراً در نشریه‌ی‌ هجهاگ ریویو نوشت «وقتی توجهی در کار نباشد عشق و شور و دوستیِ واقعی هم در کار نیست».

تنها راه نجات راه انسانیت است: بیشتر توجه نشان دادن و بسط دادن عادلانه‌ی آن. و تاباندن آن همچون نوری بر [زندگی] آن‌هایی که در تاریکی هستند - که این روزها یعنی تقریباً همه. 
مطلب را با [اشاره‌ای به]‌ چند نفر از کسانی به پایان می‌برم که سرمشقِ من بوده‌اند. دیوید وایت، شاعر و مقاله‌نویس، یکی از آن‌هاست. به نظر او، سنگ محک دوستی در نهایت «پیشرفتِ ما یا طرف مقابل نیست. بلکه مشاهده کردن،‌ مزیتِ دیده شدن توسط دیگران و حق برابرِ دستیابی به منظری از وجود دیگری است، قدم زدن با آن‌ها و باور به آن‌ها، یا گاهی فقط همراهیِ هرچند کوتاهی با دیگران و همسفر شدن در مسیری که به تنهایی نمی‌توان آن را به پایان برد.»
بعدی فردریک بوشنر است، نویسنده‌ای که پیشتر از او درباره‌ی رامبرانت نقل کردم. ۹ سالش بود که پدرش خودکشی کرد. او احساساتش را از کار انداخت و توان مواجهه با سوگ را نداشت. اما سرانجام دریافت که تعطیل کردن احساسات در برابر خشونتِ واقعیت به محرومیت از دیگر آدم‌ها و زیبایی‌های زندگی می‌انجامد. او در کتاب در میان گذاشتن اسرار می‌نویسد: «احتمالاً ما بیش از هر چیز تشنه‌ی آن‌ایم که ما را با همه‌ی ویژگی‌های انسانی‌مان بشناسند، و این البته در بسیاری از اوقات بیش از هر چیز دیگری ما را می‌ترساند. مهم است که دست‌کم هر از گاهی از رازهایمان سخن بگوییم، وگرنه ممکن است سررشته‌ی این که واقعاً و تماماً چه هستیم از دستمان در برود و به تدریج به جایش نسخه‌ای دیگر [از خود] را بپذیریم، نسخه‌ای تراش‌خورده که به جهان عرضه می‌کنیم به این امید که از واقعیتمان مقبول‌تر باشد. مهم است که از رازهایمان با دیگران حرف بزنیم چون کار را آسان‌تر می‌کند… از جمله برای دیگران تا کمی از رازهایشان را با ما در میان گذارند.»
هر انسانی مقدس است. هر انسانی سزاوار دیده شدن و توجه عادلانه و عاشقانه است. ممکن است بعداً نتیجه بگیریم که انسان روبه‌روی ما پست، بی‌رحم یا شرور است، اما دست‌کم سعی کرده‌ایم پیش از این قضاوت‌ها او را بفهمیم. قصور ما در این مورد منشأ بخشی بزرگ از معایب در دموکراسیِ ما است. بر خلاف تعصبات ایدئولوگ‌های پستمدرن، تاریخ نشان داده که دستیابی به فهمِ مشفقانه بین ما و مردمانی متفاوت از ما امکان‌پذیر است.
در دوران انسان‌زدایی خزنده، انسان‌گرایی تنها پرچمی است که شایسته‌ی برافراشته شدن است. انسان‌گرایی ما را به مهارت‌ها و روش‌هایی در زندگی رهنمون می‌سازد که ما را به خدمت‌گزاران شایسته‌ی دنیا تبدیل می‌کند ــ همکاران، معلمان، شهروندان، عشاق و دوستانی مراقب و مؤثر.

 

برگردان: تایماز منقبتی


دیوید بروکس روزنامه‌نگار و عضو فرهنگستان علوم و هنرهای آمریکا است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

David Brooks, ‘A Humanist Manifesto’, The Atlantic, 24 October 2023.