توماش ماساریک؛ فیلسوفی که حکومت را به مردمش بازگرداند
Wikipedia
«در عالم سیاست هم آسیابهای خدا آهسته اما درست کار میکنند.»[1] (ت.گ. ماساریک)
اگر قرار بود تنها یک نفر این آرزوی افلاطون را برآورده سازد که «زمامدار باید فیلسوف باشد»[2] او همانا توماش ماساریک، بنیانگذار و نخستین رئیسجمهور چکسلواکی، بود. ماساریک دانشآموختهی دورهی دکترای فلسفه در دانشگاه وین بود. او نیز دل در گرو افلاطون داشت و رسالهی دکترایش را در مورد نظر افلاطون در باب جاودانگی نوشت، هرچند در اقدامی فروتنانه و کافکایی، رسالهاش را همراه با بسیاری از دستنوشتههای خود، به دست آتش سپرد.[3] در تمام عمر تشنهی آموختن و مثال بارز این عبارت آغازینِ متافیزیک ارسطو بود که: «آدمها در سرشتِ خود، جویای دانستناند.»[4] او بیست زبان میدانست و دستکم به دوازده زبان بهخوبی مینوشت.[5] ادبیات و فلسفه دو حوزهی محبوبش بودند. اما با آنکه فلسفه درس میداد، برای ادبیات مرتبت والاتری قائل بود. چنانکه بهرغم علاقهمندی به کانت و فلسفهی اخلاقش، گوته را بیشتر میستود.[6] احاطهی او به ادبیات و زبانهای مختلف، سیاستِ اخلاقبنیادش را از عناصر سازندهی فرهنگهای دیگر سرشار میساخت.[7] از سال ۱۹۴۸ تا اواسط دههی ۱۹۶۰، ماساریک نامی منفور برای رژیم کمونیستیِ چکسلواکی بهشمار میآمد و هیچ نوشتهی چاپشدهای مجاز نبود که از او به نیکی یاد کند.[8] اما پس از آن، و بهویژه بعد از روی کار آمدن واتسلاو هاول، بار دیگر نامِ ماساریک بر سر زبانها افتاد. تا آنجا که هاول در نخستین سخنرانی عمومیاش در جایگاه ریاست جمهوری، از احیای سیاست ماساریک سخن گفت و اشاره کرد: «ماساریک سیاستش را بر اخلاق بنا کرده بود. بیایید در زمانهای نو و بهشیوهای تازه این برداشت از سیاست را احیا کنیم.» [9]
توماش گاریگ ماساریک در هودونین (Hodonín) در ناحیهی موراویا، یکی از ایالتهای امپراتوری اتریش-مجارستان، به دنیا آمد؛ ناحیهای که امروزه در جنوبشرقیِ جمهوریِ چک و در نقطهای مرزی میان آن کشور و اسلواکی قرار دارد ــ همان دو کشوری که به همت ماساریک یکپارچه شدند و کشور چکسلواکی را پدید آوردند. او را پدر چک و اسلواکی لقب دادهاند، حال آنکه خودش فرزند دورگهی مادری چک و پدری اسلواک بود. از همین رو ماساریک همیشه خود را نیمهاسلواک میدانست.[10] پدرش سِرف به دنیا آمده بود و سرف از دنیا رفت. در هنگام تولد ماساریک در سال ۱۸۵۰، هنوز نظام سِرفداری در املاک امپراتوری اتریش-مجارستان رواج داشت. او مینویسد «شاید باور نکنید اما پدرم مجبور بود که برای فرستادنِ من به مدرسهی راهنمایی از اربابانش اجازه بگیرد.»[11] ماساریکِ کوچک در چنین شرایطی بالید و یکی از اولین خاطراتش این بود که: روزی اربابها پس از شکار، در کلبهی شکاربان غذا خوردند، و خدمتکاران پسماندهی غذا را جلوی روستاییها انداختند. روستاییان مانند چهارپایان بر سر آنچه که «کِرم» مینامیدند، و احتمالاً ماکارونی بود، به جانِ هم افتادند.[12] این صحنههای ناگوار از نظام ارباب-رعیتیِ موجود، در ذهنِ ماساریکِ کوچک نقش بست و بعدها در نظر او، مفهوم «ارباب» به امپراتوری اتریش و مفهوم «رعیت» به سرزمین چک و اسلواکی تعمیم یافت. بیجهت نبود که در بزرگسالی این قاعده در ذهنش شکل گرفت که: «همیشه از همه خواستهام که از نظر سیاسی، اجتماعی و اخلاقی، اربابِ خودشان باشند.»[13]
پدرش اما در آن زمان، ارباب خویش نبود، درشکه میراند و سواد نداشت.[14] مادرش خدمتکار و آشپز بود. زنی آلمانیزبان و مذهبی که به تحصیل فرزندانش اهمیت میداد و بر توماش بیش از پدرش نفوذ داشت.[15] توماش نیز مانند مادرش بسیار مذهبی بود اما هرچه خواندهها و تجربههایش بیشتر میشد به روحانیون بدگمانتر میشد؛ تا آنجا که دریافت باید میان دین و کلیسا فرق بگذارد. او بعدها از کلیسا و مذهب کاتولیک گسست. با این حال، هرگز از خداوند و یزدانشناسی دل نبُرید.[16] او، جز در یک مورد، از ادیان دیگر بهکلی بیخبر بود: از یهودیان میترسید و از مادرش شنیده بود که آنها از خون عیسویان در مراسمِ خود استفاده میکنند.[17] در راه خانه، از چند خیابان آنطرفتر میرفت تا گذرش به خانههای یهودیان نیفتد. بعداً رخدادی کوچک ذهنیت او را دگرگون کرد. روزی که از طرف مدرسه آنها را به گردش برده بودند، بعد از ناهار با همکلاسیهایش سرگرم بازی بود که متوجه شد یکی از پسربچههای یهودیِ کلاس غیبش زده است؛ توماش از سر کنجکاوی به دنبالش رفت و بهچشم دید که پسرک یهودی پشت دیوار زانو زده و با حالتی متضرعانه دعا میکند. از آن پس، در تمام عمر کوشید تا به یهودیان ستم روا ندارد. حتی وقتی که نمایندهی پارلمان وین شد، بدون توجه به مخاطرات احتمالی و حملهی روحانیون مسیحی، به دفاعی جانانه و جسورانه از فردی یهودی بهنام لئوپولد هیلسنر که به «تهمت خون» متهم شده بود، برخاست.[18] اقدامی بشردوستانه که یادآور مداخلهی دادخواهانهی امیل زولا در قضیهی معروف آلفرد دریفوس بود.[19]
ناحیهای که ماساریک و خانوادهاش در آن میزیستند آکنده از خرافات و باورهای عجیبوغریبِ موراویایی بود. توماش رفتهرفته این باورهای خرافی و حتی دگمهای دینی ــ مثل تثلیث و تجسد خداوند در پیکر انسانی ــ را به پرسش کشید.
بزرگتر که شد به سفارش ارباب سابقِ پدرش او را به وین فرستادند تا قفلسازی یاد بگیرد. اما بیش از دو سه هفته دوام نیاورد و فراری شد و خود را به خانه رساند. سپس او را به شاگردیِ یک آهنگری گماشتند. توماش این بار از کار خود لذت میبرد. سالها بعد، در سفر به یاسیانا پولیانا، تولستوی دستش را گرفت و با ملاحظهی انگشتان خمیدهاش پی برد که قبلاً کارگری کرده است.[20] اگر آن اتفاق نمیافتاد شاید تا آخر عمر آهنگری میکرد: یک روز از سر چاه برای کورهی آهنگری آب میآورد که دید کنار جاده مردی متشخص به او زل زده است. کسی که قبلاً به او پیانو درس داده بود. از سر و وضع دودآلودهاش خجالت کشید و کلمهای نگفت اما دریافت که استاد انتظار نداشته که او را در هیبت یک شاگرد آهنگر ببیند. استاد نزد پدر و مادر توماش رفت و به آنها پیشنهاد داد که دستیار پدرش شود که، در یکی از نواحی مجاور، کشیش بخش بود و به بچهها درس میداد.
بدین ترتیب ماساریک چهاردهساله بود که دستیار کشیشِ بخش شد و کار درسدادن به بچهها را بر عهده گرفت. او به شاگردان مدرسه آموخت که خورشید ثابت است و زمین به دور آن میگردد. وقتی بچهها دانستههای جدیدشان را در خانه نقل کردند، بلوایی بهپا شد. جمعی از مادران معترض شدند که او ذهن بچهها را آلوده میکند و مطالبی خلاف کتاب مقدس یادشان میدهد.[21] در همان دوره بود که به مطالعهی کتابهای مذهبی آلمانی و آموختن زبان لاتین روی آورد و مدتی بعد، به سفارش کشیش بخش، در سال ۱۸۶۵ به برنو، کرسینشین ناحیهی موراویا رفت تا در گیمنازیوم (دبیرستان آلمانیزبان) به تحصیل پردازد.[22] در گیمنازیوم بود که با آثار نویسندگان ضد کلیسا و دینستیز آشنا شد. جوانیاش مقارن با پیدایش لیبرالیسم و مبارزه با خودکامگیِ دینی و سیاسی بود.[23] او در پانزدهسالگی دیگر در جلسات اعتراف شرکت نمیجست، و در همین ایام بود که تردید در مورد سایر آموزههای کلیسا نیز در قلبش رخنه کرد.
ماساریک همسرش را بسیار دوست داشت؛ چنانکه به نشانهی وفاداری و احترام به حقوق برابر زن و مرد، نام خانوادگیِ شارلوت، یعنی «گاریگ» را همچون نگینی در میان نام و نام خانوادگیِ خود قرار داد، و از آن پس، «توماش گاریگ ماساریک» امضا میکرد.
گیمنازیوم خاصیت دیگری هم داشت. آنجا بنابرتعریف، دبیرستانی آلمانیزبان بود و طبعاً شاگردان آلمانی نیز در کنار دانشآموزان چک حضور داشتند. در نتیجه، در همین دوران بود که کمکم حسی از وطندوستی در او ریشه زد. او و همکلاسیهای آلمانیاش بر سر محاسن دو ملت چک و آلمانی بحث میکردند.[24] در سال پنجم دبیرستان، معلمِ زبانهای یونانی و لاتین نامهای یونانی را به طرزی آلمانی تلفظ میکرد. و ماساریکِ جوان تلافی میکرد و نامهای یونانی را به لهجهی چک بر زبان میآورد. او یکبار در برابر اعتراض معلم متعصب آلمانی گفت «آقای معلم! شما آلمانی هستید و اسامی یونانی و لاتین را آلمانی تلفظ میکنید؛ من هم چک هستم و این نامها را به زبانِ چک میگویم!» او حتی وقتی با توبیخ مدیر و کسر نمره مواجه شد، سرسختانه به نافرمانیِ خود ادامه داد تا آنکه عاقبت از دبیرستان برنو اخراج شد. ناچار راهی وین شد و سال ششم را در آنجا گذراند. ماساریک، چنانکه خود میگوید، در کودکی هیچ درکی از ناسیونالیسم نداشت جز علاقهاش به دهکدهی آبا و اجدادیاش چِیکوویتسه (Čejkovice) و دستانداختنِ نام روستای مجاور در شعرهای کودکانه. اما در دبیرستان برنو بود که دریافت ناسیونالیسم به معنای چکبودن است.[25] او با مطالعهی تاریخ ملت چک دریافت که آنها زیردستِ هیچیک از ملتهای دنیا نیستند، بلکه از برخی جنبهها برتری دارند. به داوری او، کوچکبودن قلمروی چک اهمیت نداشت؛ تازه مزیتی هم داشت: آنها میتوانستند حس نزدیکی و هموطنیِ بیشتری داشته باشند.[26]
به هر رو، ماساریک رهسپار وین شد. در سال ۱۸۷۲ وارد دانشکدهی وین شد. دیرزمانی بود که به فلسفه علاقه داشت. در گیمنازیوم دورهای از تاریخ فلسفه را خوانده و میلی شدید به فلسفهی افلاطون پیدا کرده بود. (او تا آخر عمر افلاطونی باقی ماند.) در نتیجه، در دروس زبانهای لاتین و یونانی ثبتنام کرد تا آثار افلاطون و سایر نویسندگان یونانی و رومی را به زبان اصلی بخواند.
در وین، کسی که بیش از همه بر او اثر نهاد، فیلسوف آلمانی، فرانتس برنتانو بود. برنتانو که پیشتر در زمرهی کشیشان کاتولیک بود، بهخاطر مخالفت با شورای واتیکان و نپذیرفتن اصلِ «عصمت»، کلیسا را برای همیشه ترک گفته بود.[27] ماساریک در این باورها با او همصدا بود. علاوه بر این، ماساریک تحت تأثیر تأکید برنتانو بر روش (علمی) و تجربهگرایی قرار گرفت.
ماساریک پس از دریافت مدرک دکترای فلسفه برای یکسال (۱۸۷۷-۱۸۷۶) به لایپزیک رفت. در آنجا، او بهاتفاق ادموند هوسرلِ جوان ــ که هر دو اهل ناحیهی موراویا بودند ــ در جلسات درسگفتار فیلسوفان لایپزیک حاضر شد.[28]
در لایپزیک اتفاق دیگری افتاد که زندگیاش را به مسیری تازه انداخت: آشنایی با همسر آیندهاش شارلوت گاریگ. شارلوت اهل آمریکا بود؛ پیانو مینواخت و در خانوادهای ثروتمند و مذهبی بالیده بود. ماساریک همسرش را بسیار دوست داشت؛ چنانکه به نشانهی وفاداری و احترام به حقوق برابر زن و مرد، نام خانوادگیِ شارلوت، یعنی «گاریگ» را همچون نگینی در میان نام و نام خانوادگیِ خود قرار داد، و از آن پس، «توماش گاریگ ماساریک» امضا میکرد. مهمتر اینکه، ماساریک رشد معنوی خود را مدیون همسرش میدانست. چنانکه پس از مرگ شارلوت نوشت «بسیار سرسخت بود و هرگز دروغ نمیگفت؛ دو خصلتی که اثر شایانی بر رشد من گذاشت.»[29] ماساریک عمیقاً به راستگویی باور داشت. اصلی اخلاقی که بعدها در گفتمان سیاسی یکی از مشهورترین اخلافش، واتسلاو هاول، پدیدار و برجسته شد. ماساریک میگفت «هیچ انقلابی نیست که عاری از دروغ و نیرنگ باشد. سادهلوحی است که در انقلابها فقط کارهای قهرمانانه را ببینیم. چنانکه بدون اودیسه، آشیل هم ناممکن بود. از همین رو است که جامعهی بدون جنگ و انقلاب در سطح والاتری از اخلاقیات قرار دارد. من این قانون را ]برای خود[ گذاشتهام که تا آنجا که ممکن است کمتر دروغ بگویم...»[30]
به هر رو، پس از بازگشت از لایپزیک، ماساریک تا سال ۱۸۸۲ به تدریس در دانشگاه وین پرداخت. در همین بین، در اثر تلاشهای نمایندگان چک در پارلمان اتریش، «دانشگاه چک» در پراگ تأسیس شد و مسئولان دانشگاه از ماساریک، در مقام استاد فلسفه، دعوت به همکاری کردند.[31] پراگ برای او شهری هراسآور بود. با مردم و فرهنگش بیگانه بود. در کودکی از پراگ هیچ نمیدانست. اسلواکهای زادگاهش فقط یک شهر میشناختند: وین. خود ماساریک، نخستین بار، پس از خواندن یک داستان بود که با نام پراگ آشنا شد.[32] و در بزرگسالی هم فقط یکی دو بار از آنجا رد شده بود.[33]
در پراگ اما ماساریک استادی نبود که به دنبال انباشتن ذهن دانشجویان باشد؛ او دوست داشت مباحث اخلاقی را به میان کشد و پایههای وجدانیِ دانشجویان را استوار کند. اما آنقدر بر خود سختگیر بود که گاه از نظر اخلاقی، چنان ملول میشد که در مسیر خانه تا کلاس درس، حداکثر تا محوطهی دانشگاه پیش میآمد و از آنجا به بعد نمیتوانست قدمی به جلو بردارد. در نتیجه، به خانه بازمیگشت و از دربان دانشگاه میخواست که به دانشجویان خبر دهد که درسگفتارِ آن روز تعطیل شده است.[34]
در کنار تدریس در دانشگاه، او همیشه به امور سیاسی علاقهمند بود و در اینجا هم به فلسفهی سیاسیِ افلاطون توجهی مخصوص داشت. با این همه، او از سیاستبازی بیزار و در کنار بود. از کینهتوزی و بدگویی احتراز میجست و افراد را به راستگویی و بهرهبردن از عقل سلیم فرا میخواند.[35] با توجه به این قضایا، جای تعجب نیست که او علاقهی چندانی به فعالیتهای حزبی نداشت و اساساً خود را آدمی حزبی نمیدانست.[36] سیاست در نظر او، تنها یک وسیله بود که باید به هدفی اخلاقی میانجامید. حتی مدتها پس از آنکه به ریاست جمهوری رسید، میگفت «باید از نظر سیاسی آزاد باشیم تا راه معنویِ خود را بپیماییم.»[37]
در تمام عمر فقط به دو حزب وارد شد. یکی از آن دو، حزب «چکهای جوان» بود که در سال ۱۸۹۱ برای مدتی محدود به عضویت آن در آمد، و از طریق همین حزب بود که به نمایندگی از ایالت بوهمیای جنوبی، به پارلمان وین راه یافت.[38]
پس از دو سال عضویت در پارلمان وین، از حزب «چکهای جوان»، به دلیل ناسیونالیسم احساسیشان، کناره گرفت و در صدد برآمد تا در فراغت پیشآمده، به وارسیِ روند سیاسی و احزاب چک از سال ۱۸۴۸ بهبعد بپردازد.[39] او پس از خوانش دقیق آثار هاولیچک (Havlíček) و پالاتسکی (Palacký) به این نتیجه رسید که سیاست باید مبتنی بر نوعی زمینهی تاریخیِ گسترده باشد، و نهتنها گذشتهی نزدیک بلکه سراسر تاریخ را به حساب بیاورد. او دریافت که «در عالم سیاست هم آسیابهای خدا آهسته اما درست کار میکنند.» به بیان دیگر تاریخ، در کلیت خود، به سمتوسویی درست پیش میرود.
در این فلسفهی تاریخی، او باید اسلواکها را هم به شمار میآورد.
سیاست در نظر او، تنها یک وسیله بود که باید به هدفی اخلاقی میانجامید. حتی مدتها پس از آنکه به ریاست جمهوری رسید، میگفت «باید از نظر سیاسی آزاد باشیم تا راه معنویِ خود را بپیماییم.»
او در کودکی در کنار خانوادهی پدریاش بالیده بود که به زبان اسلواک حرف میزدند. حالا در محافل سیاسی پراگ، او این ایده را در میان نهاد که چکها باید بهسوی سیاستی بروند که با اسلواکها یکپارچه باشد. در آن روزگار، مسئلهی اسلواکی، پروندهای تاریخی و مختومه بود. چکها مدعی بودند که سرزمینشان شامل بوهمیا، موراویا و سیلِزیا میشود؛ اسلواکی در تصویر آنان از مرز و بومشان جایی نداشت.[40] برخی یاران اسلواک او، از ذهنیت برادری و یکپارچگی ملی برخوردار بودند، اما آنها نیز به قضیه، بیشتر از جنبهی ادبی مینگریستند تا موضوعی سیاسی. حتی سیاستمدارِ پاناسلاوی مانند یان کولار (۱۸۵۲-۱۷۹۳) هرگز آرزوی استقلال سیاسیِ اسلواکی را به خیال راه نداده بود. ماساریک به این نتیجه رسید که باید قبل از هر چیز، اسلواکها و فرهنگشان را به اهالی پراگ معرفی کند. آنها از فرهنگ اسلواک جز برخی ترانههای قدیمی چیزی نمیدانستند. در آن نیمهی امپراتوری، یعنی در مجارستان، حتی وضعیت اسفبارتر بود. برخی مجارها، بهدروغ، به یکی از دوستان پژوهشگر ماساریک گفته بودند که «اسلواکها وجود خارجی ندارند. جز تعدادی چوپان که در ارتفاعات زندگی میکنند»[41]
در نتیجه، ماساریک شروع کرد به نگارش مقالاتی در مورد فرهنگ اسلواکی. مدتی بعد، به همت او و یارانش، رفتهرفته حیات فرهنگی اسلواکی نمودار شد و انجمنهای اسلواک پا گرفتند.[42] در سال ۱۹۱۴، زمانی که ماساریک آمادهی عزیمت بهخارج از امپراتوری بود، احساس میکرد که میتواند روی سرزمینی بهنام اسلواکی حساب کند. ماساریک تا آنجا پیش رفت که موضوع را با یکی از افسران «ستاد کل» ارتش در میان نهاد و او توانست نقشهای از اسلواکیِ آینده را بر اساس متغیرهای جغرافیایی، سیاسی و راهبردی ترسیم کند. نقشهای از جهان که مرزهای اسلواکی با مداد روی آن مشخص شده بود. مرزهای کنونیِ اسلواکی مطابق با همان مرزهاست.[43]
بههر ترتیب، سدهی بیستم آغاز شد و در سال ۱۹۰۲ ماساریک از آمریکا، سرزمین همسرش دیدن کرد، و در دانشگاهها و جلسات مختلف به ایراد سخنرانی پرداخت.[44] در آنجا بود که با پرفسور وودرو ویلسون آشنا شد. کسی که مقدر بود بهزودی رئیسجمهور آمریکا شود و در پایان جنگ جهانی اول، نقشی بسزا، بهویژه برای ممالک اروپای مرکزی، ایفا کند.
سرانجام در سال ۱۹۱۴ جنگ جهانی اول درگرفت. ترور ولیعهد اتریش، انبار باروت اروپا را منفجر ساخت. و به قول یکی از اندیشمندان مشرقزمین «بالکان، وُلکان (آتشفشان)... گردید و خریطهی (نقشهی) اروپ تغییر ... یافت.»
در این میان، ماساریک در آتش عذاب وجدان میسوخت و با خود میاندیشید «مردانِ ما به جنگ میروند یا اسیر میشوند، آنوقت ما اعضای پارلمان در خانه نشستهایم.» او به خود نهیب زد که «تو عضو پارلمان هستی، پس کاری بکن!»[45]
او بار سفر بست. بهترین زمان برای برآورده ساختن آرمان همیشگیاش بود: درهمشکستن امپراتوری اتریش و تحول اروپای مرکزی. او خیال میکرد که ظرف چند هفته به پراگ بازخواهد گشت اما سفرش چهار سال بهطول انجامید.[46] در ابتدای سفر با بسیاری از مردمان صرب، کروات، و اسلوونیایی مواجه شد؛ اما آنها با هم متحد نبودند و هر کدام جنبشهای متفاوتی را دنبال میکردند. او باید اروپاییان را نسبت به ضرورت متلاشیشدن امپراتوری اتریش-مجارستان متقاعد میساخت. در آن زمان، بیشتر اروپاییان معتقد بودند که امپراتوری اتریش-مجارستان باید همچون حصاری در میان آلمان و بالکان باقی بماند.[47] بنابراین، ماساریک با تمام قوا، و بهرغم مخاطراتی که او و خانوادهاش را تهدید میکرد، کارزاری علیه حکومت اتریش بهراه انداخت. او در سالهای نخست جنگ به سراسر اروپا، از جمله، پاریس، لندن، هلند، سوئیس و روسیه سفر کرد. لژیونی از سربازان داوطلب شکل داد و نبض پراگ را نیز از طریق مکاتبات بسیار محرمانه و پیکها و پیامرسانهای جانبرکف در دست داشت.
با این حال، حتی در دشوارترین روزهای جنگ بر اخلاقیاتِ خود استوار ماند و به دروغ و نیرنگ متوسل نشد. چنانکه در ژنو، وقتی برای ورود به خاک فرانسه، گذرنامهای با ملیت صربستانی تهیه کرد، بهجز ملیت، تمام جزئیات شخصیاش را صادقانه اظهار کرده بود. او با نگاهی به گذشته و مرور خاطرات روزهای جنگ میگفت «دروغ، همنشینِ خشونت است. پس باید از دروغ، حتی همچون اقدامی محافظتی، کمتر استفاده کنیم. بهتجربه دریافتهام که در جنگ نیز کوتاهترین مسیر، راه راست است.»[48]
در این بین ادوارد بِنش، یکی از همکاران سابقش در دانشگاه پراگ (بعدها اولین نخستوزیر و دومین رئیسجمهور چکسلواکی) و میلان اشتفانیک، اخترشناس و ژنرالِ اسلواک، به ماساریک پیوستند و هماهنگیِ اقدامات کارزار جدید در اروپا، شکلی جمعی به خود گرفت. عملاً نوعی دولت موقت در خارج از قلمروی چک و اسلواکی شکل گرفته بود.
در سال ۱۹۱۵، درست در پانصدمین سالگرد سوزاندن یان هوس، مبارز و اصلاحگر دینی اهل چک، ماساریک در ژنو، و در تظاهراتی گسترده علیه حکومت اتریش شرکت جست. او این روز را انتخاب کرد تا تداوم تاریخیِ سرزمینش را به دنیا یادآور شود.[49]
«دروغ، همنشینِ خشونت است. پس باید از دروغ، حتی همچون اقدامی محافظتی، کمتر استفاده کنیم. بهتجربه دریافتهام که در جنگ نیز کوتاهترین مسیر، راه راست است.»
با این حال، کارزار برای استقلال چک و اسلواکی، بهای سنگینی داشت. در ژنو بود که ماساریک خبر درگذشت پسرش هربرت را شنید که به تیفوس مبتلا شده بود. همسرش شارلوت در پراگ، تحت فشارهای دشمنان آرمان استقلال چک، بهسختی بیمار شد و دشمنان همسرش، از راه استهزا، تابوتی برای او فرستادند.[50] درست در همان روزها دخترش آلیس دستگیر شد و ماهها در حبس باقی ماند. علاوه بر این، جراید آمریکا نوشتند که یان، دیگر پسرِ ماساریک که در ارتش خدمت میکرد، بهخاطر اقدامات پدرش اعدام شده یا قرار است اعدام شود.[51] خبرهای ناگواری که او را پریشان میساخت اما نمیتوانست عزم او را در هم شکند. او بعدها نیچهوار نوشت «کسی که هدفی داشته باشد و با عزمی صادقانه آن را دنبال کند، در برابر بسیاری از اتفاقات تاب میآورد.»
خود ماساریک نیز چندبار تا یکقدمیِ مرگ پیش رفت. مثلاً در سال ۱۹۱۶ قرار بود برای شرکت در جلسهای به پاریس برود اما در آخرین لحظه تلگرامی بهدستش رسید که خبر میداد جلسهشان به تعویق افتاده است. همان روز، کشتی بخاریِ که قرار بود او را به مقصد برساند با اژدر آلمانیها به زیر آب فرستاده شد.[52]
به هر رو، تحولات جنگ، کمکم نظر اروپاییان را به سمت آرمان ماساریک و فروپاشیِ امپراتوری اتریش برگرداند. در این بین، مطبوعات نیز به یاری او شتافتند. دفاع سابق او از هیلسنر یهودی حالا به کمکش آمده بود. در آن روزگار مطبوعات جهانی تحت حمایت مالی یهودیان بود و آنها لطف ماساریک در قضیهی هیلسنر را در خلال جنگ جهانی اول، با انتشار و حمایت از مقالاتِ ماساریک در دفاع از آرمان چک جبران کردند.[53] دستکم، آنها علیه آرمان ماساریک چیزی نمینوشتند.[54] و این بسیار ارزشمند و حیاتی بود.
حالا نوبت سفر پرمخاطره به روسیه رسیده بود. ماساریک میدانست که ممکن است در راه گرفتار مأموران آلمانی شود. بنابراین تمام تمهیدات لازم را برای پنهانکردن هویتش به کار برده بود. تا آنجا که تمام مارکهای پاریسی و لندنی را از لباسهایش کنده بود. او در سال ۱۹۱۷ بهسلامت وارد خاک روسیه شد. با این حال، در آنجا، پشت یقهی یکی از پیراهنهایی که در لندن به خشکشویی داده بود نامی را دید که با جوهری پاکنشدنی خودنمایی میکرد: ماساریک![55]
در روسیه، ماساریک به دنبال جمعآوری و شکلدادن لژیونی از اسیران جنگی چک بود که در قالب سپاهی از داوطلبان بتوانند علیه قوای اتریش بجنگند. این امر مستلزم جلب توافق و همکاری مقامات روسیه بود.[56] او پس از سقوط تزار، در اوج درگیرهای دو ارتش سرخ و سفید، و در زیر بارش گلوله، به خاک روسیه قدم نهاده بود. یک بار در ایستگاه قطار چشمانتظار یکی از فرماندهان بلشویک بود که ناگهان صدای مهیبی به هوا خاست. در فاصلهی یک اینچیِ سرش، گلولهای به تیر تلفن اصابت کرده بود.[57]
ماساریک سرانجام موفق شد که ارتشی پنجاههزار نفره را فراهم بیاورد.[58] حالا مشکل این بود که چگونه میتواند چنین لشکری را از خاک روسیه، و فرسنگها راه، از میان خطوط قوای آلمان عبور دهد تا در جبههی فرانسه با ارتش آلمان و اتریش بجنگند. آنها در عمل، باید عرض قارهی اروپا را طی میکردند.
در همین روزها بود که زمزمههای پایان جنگ جهانی اول شنیده شد و ماساریک راهی آمریکا شد تا پیش از کنفرانس صلح، که حس میکرد بهزودی تشکیل میشود، خود را به آنجا برساند.[59] این چهارمین سفر او به آمریکا بود. در یکی از سفرهای قبلی او با وودرو ویلسون آشنا شده بود و حالا از چرخش تاس روزگار، ویلسون رئیسجمهور ایالات متحده بود. با وجود این، آمریکاییها با مشکلات ملی و درهمتنیدهی کشورهای اروپای مرکزی کاملاً بیگانه بودند. ماساریک کمر به روشنکردن افکار عمومی در آمریکا بست. طی هفتههای متوالی در دانشگاهها و مجامع علمی حضور یافت. چهار بار به دیدار رئیسجمهور ویلسون شتافت.[60] او روز اعلام آتشبس در آمریکا بود. و باز در همانجا بود که در نوامبر ۱۹۱۸ تلگرامی غیرمنتظره به دستش رسید: به ریاستجمهوریِ کشور نوبنیادش برگزیده شده بود.[61] پیشتر دو امپراتوری آلمان و اتریش به زانو در آمده بودند و مادهی دهم از «اعلامیهی چهاردهمادهای ویلسون» حق تعیین سرنوشت را به ملتهای ساکن در امپراتوری اتریش-مجارستان اعطا کرده بود. در ژوئن ۱۹۱۸ چکسلواکی بهعنوان یکی از قوای متفق بهرسمیت شناخته شد و مرزهای آن بر اساس طرح کلی ماساریک تعیین گشت. و در اکتبر همان سال، شورای ملیِ چکسلواکی در پراگ، «اعلامیهی واشینگتن» یا «اعلامیهی استقلال چکسلواکی» را منتشر ساخت.
حالا آرزوی دیرین ماساریک برای رهایی و استقلال ملت چک برآورده شده بود. آسیابهای خدا آهسته اما درست کار کرده بودند و مردم چک پس از حدود چهار قرن، حکومتِ خود را باز یافته بودند. سرانجام پیشگوییِ آموزگار بزرگ چک، یان آموس کومنسکی (۱۶۷۰-۱۵۹۲) برآورده شده بود که میگفت:
«ای مردم چک! با عبور از تندبادهای خشم، که بهواسطهی گناهان بر سر ما فرود آمده، حکومت ... دوباره به شما باز خواهد گشت.»[62]
[1] Karel Čapek (1995) Talks with T.G.Masaryk. Translated from the Czech by Dora Round & Michael Henry Heim. Catbird Press, p.126.
[2] افلاطون (۱۳۵۳) جمهوری. ترجمهی محمدحسن لطفی. تهران: چاپخانهی خوشه، کتاب پنجم، ص۲۷۴.
[3] Talks with T.G.Masaryk, p.85.
او همین شیوهی سختگیرانهی آکادمیک را برای دیگران نیز تجویز میکرد. برای مثال، در «دانشگاه چک» تصمیم گرفت که دائرةالمعارفی نوین مشابه با بریتانیکا تدوین کند. پیشنهاد روششناسانهی او برای تدوین دائرةالمعارف این بود که همکارانش به مدت یک سال، تا آنجا که در توان دارند سخت بکوشند، سپس تمام آنچه را که در این مدت نوشتهاند بسوزانند؛ نظرش این بود که آنان به ممارست و تجربه نیاز دارند. (ibid, p.108.)
[4] ارسطو(۱۳۶۶) متافیزیک. ترجمهی شرفالدین خراسانی، نشر گفتار، ص۳.
[5] Star of the West. Vol.19 October,1928. No.7, PP.198-204.
[6] Talks with T.G.Masaryk, p.78.
[7] سیاست ماساریک، علاوه بر بنیانهای اخلاقی، به معنای درست کلمه «جهانپذیر» بود؛ چنانچه در جایی مینویسد: «تمام عمر کوشیدم تا از ادبیات و فرهنگ خودمان و اقوام اسلاو، و فرهنگهای یونانی، رومی، آلمانی، فرانسوی، انگلیسی، آمریکایی، اسکاندیناوی، اسپانیایی ــ و تا اندازهای کمتر از فرهنگهای دیگر ــ سر در بیاورم و ترکیبی متعادل و انداموار از آنها بهوجود آورم و آن را با جایگاه ملیِ کشورمان هماهنگ سازم.» (ibid, pp.79-80.)
[8] واتسلاو هاول (۱۳۹۹) نامههای سرگشاده. ترجمهی احسان کیانیخواه، فرهنگ نشر نو، ص۴۵.
[9] نامههای سرگشاده، ص۴۲۱.
[10] Talks with T.G.Masaryk, p.128.
[11] ibid, p.32.
[12] Ibid.
[13] ibid, p.106.
[14] ibid, p.31.
[15] Ibid.
[16] ibid, p.38.
[17] ibid, p.39.
[18] ibid, pp.126-127.
[19] برای آشنایی با ماجرای آلفرد دریفوس و دفاع امیل زولا از او، بنگرید به: هانا آرنت (۱۳۹۸) یهودیستیزی. ترجمهی مهدی تدینی، نشر ثالث، ص۲۳۹ به بعد.
[20] Talks with T.G.Masaryk, p.54.
[21] ibid, p.55.
[22] ibid, p.56.
[23] ibid, p.57.
[24] ibid, p.58.
[25] ibid, p.59.
[26] ibid, p.61.
[27] ibid, p.80.
[28] هوسرل به واسطهی ماساریک با برنتانو آشنا شد و بعداً مکتب پدیدارشناسی را بنیاد نهاد.
[29] ibid, p.90.
[30] ibid, p.155.
[31] ibid, p.91.
[32] ibid, p.42.
[33] ibid, p.98.
[34] ibid, p.106.
[35] ibid, p.127.
[36] ibid, p.135.
[37] ibid, p.127.
ماساریک به سوسیالیسم علاقه داشت اما مارکسیسم را نمیپذیرفت. تازه سوسیالیسمِ او هم، نه بهشکل متعارف، که بهسادگی عبارت بود از دوستداشتن همسایه و عشق به بشریت. (ibid, p.122) او به برابریِ مطلق انسانها باور نداشت و بههمین دلیل کمونیسم را هم رد میکرد. (ibid, p.123) به انقلاب و دیکتاتوری، آنگونه که کمونیستها میپنداشتند، اعتقاد نداشت و معتقد بود که صبوری جزء لازمهی سیاست است. او میگفت: روند تاریخ این را نشان میدهد. از الغای نظام بردهداری کمتر از دویست سال میگذرد؛ برچیدن کار اجباری عمر کوتاهتری دارد، و تازه پنجاه سال است که جهان بهشکلی نظاممند و آگاهانه در صدد چارهجویی برای طبقات کارگر و فرودست برآمده است. ما هنوز صدها هزار سال، بلکه میلیونها سال، در پیش رو داریم. (ibid, p.124)
[38] ibid, p.118.
حزب دیگر، «حزب رئالیست چک» (عنوان رسمی: «حزب مترقی چک») بود. عمر این حزب نسبتاً کوتاه بود و با تأسیس کشور چکسلواکی در سال ۱۹۱۸ منحل گردید.
[39] ibid, p.126.
[40] ibid, p.128.
[41] ibid, p.162.
[42] ibid, p.130.
[43] Ibid.
[44] ibid, p.134.
[45] ibid, p.150.
[46] ibid, p.151.
[47] ibid, p.152.
[48] ibid, p.155.
[49] ibid, p.157.
[50] Star of the West. Vol.19 October,1928. No.7, PP.198-204.
[51] یان ماساریک (۱۹۴۸-۱۸۸۶) از این ماجرا جان سالم بهدر برد و بعداً وزیر امور خارجهی دولت چکسلواکی شد. او در ابتدای به قدرت رسیدن رژیم کمونیستی نیز ــ به در خواست ادوارد بِنش، رئیسجمهور سابق و همرزم پدرش ــ بر سر کار باقی ماند. با این حال، او فرجام ناگواری داشت: هنوز یکماه از کودتای کمونیستها نگذشته بود که در مارس ۱۹۴۸ جسد بیجانِ او را روی سنگفرش خیابان، زیر پنجرهی آپارتمانش در وزارت امور خارجه یافتند. مقامات بیآنکه از نتایج کالبدشکافی و تحقیقات رسمی حرفی بهمیان بیاورند، اعلام کردند که ماساریک در اثر حملهی عصبی خودکشی کرده است. با این حال، فقط تعداد اندکی از مردم ماجرای خودکشی را باور کردند. معمای مرگ یان ماساریک هرگز حل نشد. اما به قول هدا مارگولیوس کووالی، معلوم نیست که حکومت شوروی، او را همچون مانعی بر سر برنامههایش از دور خارج کرد، یا آنکه یأس و ناامیدی از آیندهی کشورش باعث شد که به زندگیِ خود خاتمه دهد. در هر دو صورت، کودتای کمونیستی، سبب مرگ او شد. بنگرید به: هدا مارگولیوس کووالی (۱۴۰۰) زیر تیغ ستارهی جبار. ترجمهی علیرضا کیوانینژاد، نشر بیدگل، صص ۱۰۵ و ۱۰۶.
[52] Talks with T.G.Masaryk, p.162.
[53] ibid, p.127.
[54] ibid, p.146.
[55] ibid, p.163.
[56] ibid, p.164.
[57] ibid, p.168.
[58] ibid, p.172.
[59] ibid, p.174.
[60] ibid, p.177.
[61] ibid, p.178.
[62] Votja Beneš (1941) The Mission of a Small Nation. Czech American National Alliance, p.33.