تاریخ انتشار: 
1403/05/05

اکنون اروپای مرکزی کجاست؟

تیموتی گارتون اش

چهار دهه‌ی قبل، میلان کوندرا جُستاری درباره‌ی اروپای مرکزی نوشت که به یکی از مؤثرترین مداخله‌های سیاسیِ رمان‌نویسانِ معاصر تبدیل شد. این واقعیت که پارسال این جستار دوباره در قالب یک کتاب منتشر شد گویای تأثیر ماندگارِ آن است.

رمان‌نویس چک، که به اجبار به پاریس مهاجرت کرده بود، در آن جستار استدلال کرد که کشورهایی مثل چکسلواکی، مجارستان و لهستان از نظر فرهنگی و تاریخی به بخشی از غرب تعلق دارند که از سال ۱۹۴۵ در بخشی که از نظر سیاسی به شرقِ تحت سلطه‌ی روسیه‌ی شوروی تعلق دارد زندانی شده‌ است. کوندرا، همراه با نویسندگانی همچون چسواو میوشِ لهستانی و گئورگی کُنرادِ مجارستانی، تأکید می‌کرد که این منطقه را باید اروپای مرکزی ــ نه شرقی ــ خواند.

در سال ۱۹۸۵، اندکی پس از انتشار این جستار، میخائیل گورباچف به کاخ کرملین وارد شد و جنبش‌های مخالفی نظیر «همبستگی» در لهستان و «منشور ۷۷» در چکسلواکی دوباره امیدوار شدند. تنها چهار سال بعد، در ۱۹۸۹، بساط کمونیسم در این کشورها برچیده شد. طولی نکشید که وزارت خارجه‌ی کشورهای غربی نام اداراتِ «اروپای شرقیِ» خود را به «اروپای مرکزی» تغییر دادند.

جستار کوندرا واکنش پرشور نویسندگانِ روسی نظیر جوزف برودسکی را در پی داشت. آنها عصبانی بودند زیرا به نظرشان کوندرا فرهنگ روسی را بخشی از شرقِ نیمه‌متمدن و غیراروپایی شمرده بود. پس از جنگِ تمام‌عیار ولادیمیر پوتین علیه اوکراین این بحث دوباره موضوعیت یافته است. امروز روشنفکران اوکراینی نیز، همچون روشنفکران چک، لهستانی و مجارستانیِ چهار دهه‌ی قبل، کشورشان را از هر جهت در تضاد با روسیه تعریف می‌کنند. و در میان مردم هم باب شده است که اوکراین را بخشی از اروپای مرکزی بخوانند.

بنابراین، اروپای مرکزی تعریف ثابتی ندارد. وقتی با دقت بنگرید تعابیر گوناگونی پیدا می‌کنید. اکثر این تعاریف، همچون اغلب هویت‌ها، مبتنی بر ارجاع به نوعی «دیگری» است. در ادامه نُه تعریف از «اروپای مرکزی» را ارائه می‌دهم که همگی در تقابل با نوعی «دیگری» است. در این یادداشت‌ هم به تأثیر خارق‌العاده‌ی جستار کوندرا و هم به مشکلات ناشی از این ایده‌ی رایج اشاره می‌کنم.

 

اروپای مرکزی در برابر سیاست

کوندرا بر اولویت فرهنگ تأکید می‌کند. جستار او نخستین بار در نوامبر ۱۹۸۳ با عنوان «غربی ربوده‌شده، یا تراژدی اروپای مرکزی» در مجله‌ی دوماهانه‌ی «لو دِبا» (Le Débat) چاپ شد. در بهار ۱۹۸۴، دو ترجمه‌ی انگلیسی از این جستار منتشر شد: «تراژدی اروپای مرکزی» (در مجله‌ی «نیویورک ریویو آف بوکس») و «غربی ربوده‌شده یا فرهنگ کنار می‌رود» (در مجله‌ی «گرانتا»). کوندرا در آغاز می‌گوید که اروپا «همیشه» به دو نیمه تقسیم شده است: غربِ کاتولیک و رُمی و شرقِ ارتدوکس و بیزانسی. اروپای مرکزی بخشی از غرب بود که، پس از سال ۱۹۴۵، «به خود آمد و دید» که حالا در شرق قرار گرفته است. استدلال کوندرا به‌شدت متأثر از جبرگراییِ فرهنگی است: گذشته‌ی فرهنگیِ شما آینده‌ی سیاسی‌تان را رقم می‌زند. «غربی» هستید؟ در این صورت، طبیعی است که در کشور شما دموکراسیِ لیبرال حاکم باشد. «ارتدوکس» هستید؟ در این صورت، طبیعی است که در کشورتان خودکامگی حاکم باشد. استثناها نیز فقط قاعده را ثابت می‌کنند.

سپس کوندرا، به‌درستی، می‌گوید که نویسندگان، اندیشمندان و هنرمندان در زنده نگه داشتن نوعی فرهنگ اصیل، متمایز و متنوع اروپای مرکزی در قرن بیستم نقش خارق‌العاده‌ای بازی کردند. اما دقیقاً به علت سابقه‌ی طولانیِ سلطه‌ی سیاسیِ امپراتوری‌های همسایه (روسی، آلمانی، اتریشی و عثمانی)، از جمله جدیدترین تجلیِ امپراتوریِ روسیه در قالب اتحاد جماهیر شوروی، بود که روشنفکران نقشی استثنایی بازی کردند، نقشی که به نظر کوندرا در غرب نداشتند. نویسنده به‌عنوان قهرمان، روشنفکران در مقام نوعی «دولت معنوی»، رئیس‌جمهورِ نمایش‌نامه‌نویس، شاعرِ آزادی‌بخش ــ این‌ها پدیده‌هایی بود که دموکراسی‌های لیبرالِ تثبیت‌شده به آن نیاز نداشتند. در نمایش‌نامه‌ی گالیله، اثر برتولت برشت، می‌خوانیم که او به شاگرد سرخورده‌اش می‌گوید: «بدا به حال ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.»

در پایان، کوندرا برای وضعیت فرهنگ در غرب تأسف می‌خورد. به عقیده‌ی او، در غرب فرهنگ «کنار رفته است»، زیرا در غرب هیچ نقد ادبی و فرهنگی‌ای از آن نوعی که «نه روزنامه‌نگاران بلکه نویسندگان، تاریخ‌نگاران و فیلسوفان می‌نویسند» وجود ندارد. اما جستارِ خودِ او در دو نشریه‌ی وزینِ انگلیسی‌زبان ــ «نیویورک ریویو آف بوکس» و «گرانتا» ــ و همچنین مجله‌ی معتبر «لو دِبا» در فرانسه و نشریات مشابهی در بسیاری از دیگر زبان‌های اروپایی چاپ شد، امری که به قول فیلسوفان حاکی از بطلانِ آشکار ادعای او بود.

 

اروپای مرکزی در برابر حال

یکی از رایج‌ترین و از نظر سطحی جذاب‌ترین تعاریفِ اروپای مرکزی عبارت است از نوستالژی برای امپراتوریِ اتریش-مجارستان. کوندرا این امپراتوری را «بی‌نظیر» می‌خوانَد.

رمان‌نویس چک، که به اجبار به پاریس مهاجرت کرده بود، در آن جستار استدلال کرد که کشورهایی مثل چکسلواکی، مجارستان و لهستان از نظر فرهنگی و تاریخی به بخشی از غرب تعلق دارند که از سال ۱۹۴۵ در بخشی که از نظر سیاسی به شرقِ تحت سلطه‌ی روسیه‌ی شوروی تعلق دارد زندانی شده‌ است. کوندرا، همراه با نویسندگانی همچون چسواو میوشِ لهستانی و گئورگی کُنرادِ مجارستانی، تأکید می‌کرد که این منطقه را باید اروپای مرکزی ــ نه شرقی ــ خواند.

بنابراین، برای مثال، عجیب نیست که چندی قبل ولفگانگ شوسِل، صدراعظم پیشین اتریش، در دفتر ویکتور اوربان، حاکم خودکامه‌ی مجارستان، در بوداپست صمیمانه روبه‌روی او نشست تا برای اولین شماره‌ی «صداهای اروپایی»، یک نشریه‌ی جالبِ مستقر در وین، با وی مصاحبه کند. شوسل سخن فرانتیشِک پالاتسکی، تاریخ‌نگار و سیاستمدار چک، را نقل کرد که در سال ۱۸۴۸ در دفاع از امپراتوری هابسبورگ به پارلمان فرانکفورت گفت که روسیه به دنبال حداقلِ تنوع در حداکثرِ فضا است، در حالی که امپراتوریِ هابسبورگ بیشترین تنوع در کمترین فضا را تضمین می‌کند. ازخودراضی‌بودنِ اتریشی-مجارستانی همچون دود سیگار فضای دفتر اوربان را پُر کرد.

آنچه می‌توان روایت «دانوب آبی»محورِ اروپای مرکزی خواند جذابیت‌های فراوانی دارد اما چندان مفید نیست. این روایت به ما یادآوری می‌کند که طرح کلّیِ امپراتوری‌های قدیمیِ اروپا ــ نه فقط امپراتوری اتریش-مجارستان بلکه همچنین امپراتوری‌های روسیه، آلمان و عثمانی ــ را هنوز می‌توان به‌وضوح در نقشه‌ی سیاسیِ اروپا، در قالب رفتارهای انتخاباتی یا نگرش‌های متفاوت به جنگ در اوکراین، مشاهده کرد. البته نمی‌توان انکار کرد که امپراتوری اتریش-مجارستان تنها امپراتوری‌ای است که در بیش از یک قرنی که از فروپاشی‌اش می‌گذرد نوستالژیِ چشمگیری برای آن در بخش‌هایی از مستعمراتِ سابقش وجود داشته است. حتی می‌توان، همان‌طور که کارولاین دو گرویتِر، روزنامه‌نگار هلندی، در کتاب از این بهتر نمی‌شه: سیر و سیاحتی در امپراتوری هابسبورگ و اتحادیه‌ی اروپا (۲۰۲۱) می‌گوید، از تاریخ این امپراتوری برای اروپای کنونی درس‌هایی فرا گرفت. اما فقط همین و بس.

 

اروپای مرکزی در برابر کشورهای بزرگ

یکی از دیگر تصورات رایج عبارت است از اروپای مرکزی به‌عنوان منطقه‌ای شامل کشورهای کوچکی که می‌ترسند امپراتوری‌های همسایه هویت‌ِ آنها را از بین ببرند یا حتی بقایشان را به خطر بیندازند. این تعبیر را می‌توان در نوشته‌های اوایل قرن بیستمِ توماش گاریگ ماساریک، بنیان‌گذار و نخستین رئیس‌جمهور چکسلواکی، یافت. او از «منطقه‌ای منحصربه‌فرد شامل کشورهای کوچک» سخن می‌گفت که «از دماغه‌ی شمالی ]در شمال نروژ[ تا دماغه‌ی ماتاپان ]در جنوب یونان[ امتداد دارد» ــ اما آلمانی‌ها یا اتریشی‌ها یا روس‌ها را در بر نمی‌گیرد.

کوندرا نیز تعبیر مشابهی را به کار می‌برد. اما چون می‌داند که لهستان کشور نسبتاً بزرگی است این تعریف را ارائه می‌دهد: «کشور کوچک، کشوری است که هر لحظه ممکن است وجودش به خطر بیفتد؛ یک کشور کوچک ممکن است از روی نقشه محو شود و این را می‌داند.» او به مصرع اول سرود ملیِ لهستان اشاره می‌کند: «لهستان هنوز از بین نرفته است.» کوندرا در مصاحبه‌ای در همان شماره‌ی «گرانتا» به ایان مک‌یوئِن، رمان‌نویس بریتانیایی، می‌گوید: «اگر انگلیسی باشید، هرگز به جاودانگیِ کشورتان شک نمی‌کنید...». (شاید از آن زمان تا کنون انگلستان کمی بیشتر به کشورهای اروپای مرکزی شبیه شده باشد.)

اگر از منظرِ امروز بنگریم، جالب است که کوندرا در پانوشتی درباره‌ی اوکراین چنین می‌گوید: «یکی از کشورهای بزرگ اروپایی (حدود چهل میلیون اوکراینی وجود دارد) به‌آهستگی در حال ناپدید شدن است. اما اروپا از این رویداد بزرگ، و تقریباً باورنکردنی، غافل است!» البته واقعیت این است که در آن زمان اوکراین دوباره در حال پدیدار شدن بود زیرا دگراندیشان و روشنفکرانِ اوکراین بر هویت ملیِ متمایزش تأکید می‌کردند. اما این را هم نمی‌توان نادیده گرفت که در سرود ملیِ اوکراین، به شیوه‌ای یادآور سرود ملی لهستان، می‌شنویم که «شکوه و عظمتِ اوکراین، و اراده‌اش برای آزادی، هنوز از بین نرفته است» ــ و امروز یک بار دیگر بقای این کشور به‌علت تجاوز روسیه به خطر افتاده است. اما اوکراین کشورِ کوچکی نیست.

 

اروپای مرکزی در برابر اروپای شرقی

سیاستمداران و روشنفکران مدافع مفهوم «اروپای مرکزی» در دهه‌ی ۱۹۸۰ (که من هم یکی از آنها بودم) می‌خواستند برچسب «اروپای شرقی» را از روی کشورهایی مثل لهستان، مجارستان و چکسلواکی بردارند. چنین کاری نوعی ابراز مخالفت با تقسیم‌های رایج در دوران جنگ سرد بود. در عین حال، هدف آنها مقابله با کلیشه‌های بسیار قدیمی‌تری بود که می‌توان آن را «شرق‌شناسیِ درون‌اروپایی» نامید: گرایش دیرینِ اروپای غربی‌ به عقب‌مانده، بی‌نظم، ذاتاً خودکامه، و کم‌وبیش خشن پنداشتنِ اروپای شرقی‌. لری ولف، تاریخ‌نگار آمریکایی، در کتاب ابداع اروپای شرقی: نقشه‌ی تمدن در ذهن جنبش روشن‌نگری (۱۹۹۴) تحلیل هوشمندانه‌ای از چگونگیِ ایجاد این کلیشه‌ها ارائه کرده است.

در گفتمان کنونیِ اروپای غربی درباره‌ی پوپولیسمِ ناسیونالیستی در کشورهایی نظیر لهستان، مجارستان و اسلواکی دوباره با شرق‌شناسیِ درون‌اروپایی مواجه‌ می‌شویم. تحلیل‌گرانِ کم‌مایه تعمیم‌های نادرستی درباره‌ی «اروپای شرقی» ارائه می‌دهند، غافل از آنکه سیاستِ پوپولیست-ناسیونالیستِ مارین لو پن در فرانسه با سیاست حزب «قانون و عدالتِ» لهستان، و سیاست حزب «بُکس» در اسپانیا با سیاست حزب «فیدِز» در مجارستان کاملاً سازگار است، و شعبه‌ی حزب «آلترناتیو برای آلمان» در شرق این کشور می‌تواند با خیال راحت نایجل فاراژِ انگلیسی را به عضویتِ خود درآورد.

 

اروپای مرکزی در برابر روسیه

البته در پسِ اروپای شرقی روسیه قرار دارد، همان مهم‌ترین «دیگریِ» برسازنده‌ی گزاره‌های هویت‌محور درباره‌ی اروپای مرکزی. در این روایت، اروپای مرکزی اروپایی است که نه تنها خود را در تضاد با روسیه تعریف می‌کند بلکه در عین حال می‌خواهد هرچه سریع‌تر از آن دور شود. پارسال هنری کیسینجر کمی قبل از مرگ گفت: «برای نخستین بار در تاریخ مدرن، اوکراین به کشورِ مهمی در اروپای مرکزی تبدیل شده است.» حالا دیگر عقلِ کل ]کیسینجر[ فتوا داده بود که اوکراین به اروپای مرکزی وارد شده است. همان‌طور که در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در مورد لهستان، مجارستان، لیتوانی و اسلوونی دیدیم، این بار نیز تغییر در درک و استنباط ژئوپولیتیک هم بازتاب‌دهنده و هم تقویت‌کننده‌ی تلاش خودِ این کشورها ــ نه تنها اوکراین بلکه همچنین مولداوی، معترضان اروپادوست در خیابان‌های گرجستان و مخالفان لوکاشنکو در بلاروس ــ برای رهایی از یوغ روسیه است. اوکراینی‌ها نیز همچون لهستانی‌ها، مجارستانی‌ها و چک‌های دوران کوندرا، ابتدا خواهانِ آن شدند که غربی‌بودن‌شان به‌طور کامل به رسمیت شناخته شود و سپس، به لطف نوعی تغییر ژئوپولیتیکِ مهم ــ در سال ۱۹۸۹ پایان جنگ سرد؛ در سال ۲۰۲۲ آغاز جنگ گرم ــ سرانجام دیگران، حتی کیسینجر، برجسته‌ترین مدافع «رئال‌پولیتیک»، هم غربی‌بودنِ آنها را به رسمیت شناختند.

امروز هم مثل آن زمان مسئله‌ی اصلی عبارت است از رابطه‌ی میان فرهنگ روسیه و سیاستِ آن. وقتی کوندرا گفت ریشه‌های عمیق ظلم و ستم شوروی بر چکسلواکی را باید در آثار فئودور داستایفسکی جُست، برودسکی با لحن گزنده‌ای پاسخ داد که «نظام سیاسی‌ای که آقای کوندرا را کنار گذاشت ]یعنی کمونیسم[ به یک اندازه ثمره‌ی عقل‌گراییِ غربی و افراط‌گراییِ احساساتیِ شرقی است.» در بحث هیجان‌انگیزی در لیسبون در سال ۱۹۸۸، وقتی گئورگی کنراد، رمان‌نویس مجارستانی، به باقی ماندن تانک‌های روسی در بوداپست، پراگ و ورشو اشاره کرد، تاتیانا تولستایا، نویسنده‌ی روس، ضمن ابراز تعجب گفت اولین بار است که با مفهوم اروپای مرکزی روبه‌رو می‌شود. تولستایا با حالتی آشکارا پریشان پاسخ داد: «آیا سؤالتان این است که من کِی تانک‌هایم را از اروپای مرکزی بیرون می‌برم؟»

امروز در کی‌یف و لِویو سخنانی شبیه به کوندرا و کنراد را بر زبان می‌رانند. یک دهه تجاوز، اشغال و قساوتِ روسیه، یعنی از زمان آغاز جنگ روسیه و اوکراین در سال ۲۰۱۴، سبب شده است که مردم هر چیزی را که با روسیه ارتباط دارد طرد کنند. نام خیابانِ پوشکین در کی‌یف را تغییر داده‌اند. دانشجویان، «روسیه» را با حرف کوچک (russia) می‌نویسند. در مقاله‌ای با عنوان «آیا هیچ ملت گناهکاری در دنیا وجود ندارد؟ مطالعه‌ی ادبیات روسی پس از کشتار بوچا»، اوکسانا زابوژکو، نویسنده‌ی اوکراینی، به نشانه‌ی تأیید، سخن کوندرا در رد نظر برودسکی را نقل کرد. او حتی بی‌رحمیِ نظامیانِ روسی در اوکراین را با بی‌وفاییِ ناتاشا روستووا به نامزدش در جنگ و صلحِ لئو تولستوی مرتبط کرد. خشم و عصبانیتِ مردمی تحت تهاجم کاملاً قابل‌فهم است، اما مرتبط کردن رفتار نابخردانه‌ی ناتاشا با فجایع بوچا گفتمان ذات‌گرایانه درباره‌ی روسیه را به چیزی بیش از مضحکه تبدیل می‌کند. آری، در بسیاری از آثار ادبیِ روسیه می‌توان رد پای امپریالیسم را دید. برای مثال، پوشکین در شعر «خطاب به افترازنان به روسیه» (۱۸۳۱) غربی‌ها را به خاطر حمایت از قیام لهستانی‌ها علیه امپراتوریِ روسیه به باد انتقاد می‌گیرد. این واقعیتِ مهم را هم نمی‌توان نادیده گرفت که نیروهای پوتین تصویر پوشکین را روی پوسترهای توجیه‌کننده‌ی اشغال بخش‌هایی از اوکراین چاپ کرده‌اند. اما از این امر نمی‌توان نتیجه گرفت که پوشکین مسئول اقدامات پوتین است.

 

اروپای مرکزی در برابر شبه‌جزیره‌ی بالکان

ژاک روپنیک، صاحب‌نظر نامدار فرانسوی در حوزه‌ی اروپای مرکزی، می‌گوید که در ژوئن ۱۹۹۲، کمی پیش از «طلاق مخملین» میان دو نیمه‌ی چکسلواکی، که در ۱ ژانویه‌ی ۱۹۹۳ به جمهوری چک و اسلواکی تبدیل شد، یکی از تیترهای هفته‌نامه‌ی چک‌زبانِ «رِسپِکت» این بود: «جدا از یکدیگر به سوی اروپا یا با هم به سوی بالکان.»[1] بالکان هم نوعی «دیگری» است که اروپای مرکزی را در تضاد با آن تعریف می‌کنند. همان‌طور که ماریا تودوروا در کتاب در ذهن پروراندن بالکان (۲۰۰۹) می‌گوید، این تقابل نیز متأثر از شرق‌شناسیِ درون‌اروپایی است. به عبارت دیگر، تفاوت‌های پیچیده و اغلب کوچک میان اسلوونی یا کرواسی از یک طرف، و صربستان یا مقدونیه‌ی شمالی از طرف دیگر، را پُررنگ و به نوعی دوگانگیِ ساده‌انگارانه تبدیل می‌کنند، و به این ترتیب همه‌ی شباهت‌های موجود و اشتراکات تاریخی را به‌طور نامعقولی زیر فرش نخ‌نمای جبرگراییِ فرهنگی پنهان می‌سازند.

 

اروپای مرکزی در برابر اروپای غربی

سیاستمداران و روشنفکران مدافع مفهوم «اروپای مرکزی» در دهه‌ی ۱۹۸۰ (که من هم یکی از آنها بودم) می‌خواستند برچسب «اروپای شرقی» را از روی کشورهایی مثل لهستان، مجارستان و چکسلواکی بردارند. چنین کاری نوعی ابراز مخالفت با تقسیم‌های رایج در دوران جنگ سرد بود. در عین حال، هدف آنها مقابله با کلیشه‌های بسیار قدیمی‌تری بود که می‌توان آن را «شرق‌شناسیِ درون‌اروپایی» نامید: گرایش دیرینِ اروپای غربی‌ به عقب‌مانده، بی‌نظم، ذاتاً خودکامه، و کم‌وبیش خشن پنداشتنِ اروپای شرقی‌

ویکتور اوربان، نخست وزیر مجارستان و تاریخ‌دانِ ناشیِ پوتین‌مآب، خیلی دوست دارد که درباره‌ی اروپای مرکزی حرف بزند اما روایتِ او دقیقاً در نقطه‌ی مقابلِ روایتِ روشنفکرانِ مجارستانی‌ای قرار دارد که او سی و پنج سال قبل مُریدشان بود. آن روشنفکران با شرح و بسط استعاره‌ای که اِندره آدی، شاعر مجارستانیِ اوایل قرن بیستم، به کار برده بود اروپای مرکزی را همچون قایقی می‌دانستند که مجارستان را از اروپای شرقیِ تحت سلطه‌ی شوروی به اروپای غربیِ لیبرال‌دموکراتیک می‌بُرد. بر عکس، اوربان اروپای مرکزی را دژ محافظت از ارزش‌های ملیِ محافظه‌کارانه‌ی مسیحیِ سنتی در برابر اروپای غربیِ لیبرال می‌داند.

در سال ۲۰۲۱، اوربان به انتقاداتِ من از حکومتِ غیرلیبرالش واکنشِ تندی نشان داد و در سخنرانی‌ای که بعداً در وبلاگ شخصی‌اش (وبلاگی با نام حیرت‌آور سامیزدات) منتشر شد به دانشجویانِ «ماتیاس کوروینوس کالج» در بوداپست گفت که «سیلاب جمعیتی، سیاسی و اقتصادیِ مسلمانان» دارد اروپای غربی را با خود می‌برَد. او گفت که اروپای غربی «ثروتمند و ضعیف» است و نه تنها مهاجرت بلکه خداناباوری و افکار منحط و انحراف‌آمیز درباره‌ی جنسیت آن را از پا انداخته است. او در اشاره به اروپای مرکزی گفت: «به کسانی که به این موضوع علاقه‌ دارند، و همچنین به همکارانِ غربی‌ام، توصیه می‌کنم که کوندرا بخوانید، یا شاید ]ساندور[ مارای.» حتماً کوندرا از شنیدن این حرف در قبر به خود لرزیده است.

 

اروپای مرکزی در برابر اروپای وسطا

این تعریف مبتنی بر تقابلی تاریخی با آلمان است. روس‌ها هرگز آشکارا درباره‌ی جاه‌طلبی‌های توسعه‌طلبانه‌ی خود در اروپای مرکزی نظریه‌پردازی نکرده‌اند اما در سال ۱۹۱۵ فردریش ناومَن، سیاستمدار توسعه‌طلبِ لیبرالِ آلمانی، در کتابی با عنوان اروپای وسطا از توسعه‌طلبیِ آلمان در اروپای مرکزی پرده برداشت. همین امر سبب شد که ماساریک به‌صراحت بگوید که اروپای مرکزی-شرقی «منطقه‌ای متشکل از کشورهای کوچک» است و آلمان یا روسیه را شامل نمی‌شود.

ناگفته پیداست که امروز اکثر مردم هم توسعه‌طلبیِ آلمانی و هم آلمان‌ستیزی را رد می‌کنند، زیرا کشورهایی مثل لهستان، جمهوری چک و مجارستان از شرکای نزدیکِ آلمان در ناتو و اتحادیه‌ی اروپا به شمار می‌روند. اما هنوز شبح این تقابل وجود دارد. ایده‌ی ناومن نه نوعی اشغال استعماریِ رسمی بلکه ایجاد منطقه‌ی اقتصادیِ مشترکی به رهبریِ آلمان و اتریش بر فراز خاکستر جنگ جهانیِ اول بود. آنچه پس از پایان جنگِ سرد پدید آمد اروپای مرکزی‌ای است که در آن سرمایه‌گذاری‌ها و کسب‌وکارهای آلمانی (و، در مقیاس بسیار کوچک‌تری، اتریشی) نقش بسیار مهمی در اقتصادهای همسایگانِ شرقیِ خود دارند. چند سال قبل در سمیناری در کراکوف شاهد بودم که یک اقتصاددانِ لهستانی گفت که «بی‌تردید اقتصاد لهستان بخشی از اقتصاد آلمان است» ــ و این سخن را طوری بر زبان راند که گویی صرفاً واقعیتی بدیهی را یادآوری می‌کند. در جمهوری چک، اسلواکی یا مجارستان هم می‌توان کم‌وبیش همین را گفت.

این «اروپای وسطا»ی اقتصادی با رضایت این کشورها در چارچوب غیربرتری‌طلبانه‌ی اتحادیه‌ی اروپا ایجاد شده و عمدتاً به نفع طرفین بوده است. اما مشکلی وجود دارد: اوربان دموکراسی را در مجارستان از بین برده است، و بااین‌همه صنعت خودروسازیِ آلمان همچنان با خرسندی میلیاردها یورو در مجارستان سرمایه‌گذاری می‌کند زیرا می‌داند که همیشه می‌تواند روی امتیاز گرفتن از حکومت اوربان حساب کند ــ در حالی که اگر مجارستان واقعاً دموکراسی بود چنین اطمینانی وجود نداشت. این که کسب‌وکارهای آلمانی از وجود حکومتی مبتنی بر خودکامگیِ انتخاباتی در همسایگیِ خود خَم به ابرو نمی‌آورند دست‌کم یادآور همان تنش قدیمی میان «اروپای وسطا»ی آلمانیِ سودمحور و اروپای مرکزیِ ارزش‌محورِ روشنفکران اروپای مرکزی-شرقی است.

 

اروپای مرکزی در برابر اروپای مرکزی

چهل سال قبل اروپای مرکزی ایده‌ای بود که لهستانی‌ها، چک‌ها، اسلواک‌ها و مجارستانی‌ها را با یکدیگر متحد کرد. هدفِ مشترکِ آنها این بود که شرقِ ژئوپولیتیک را ترک کنند و دوباره به غرب بپیوندند. افزون بر این، آنها می‌خواستند بر اختلافات ناسیونالیستیِ تنگ‌نظرانه‌ای که پیش از سال ۱۹۴۵ دامن‌گیرِ این منطقه شده بود فائق آیند. این وحدتِ هدف، نویسندگان روسی نظیر تولستایا را شگفت‌زده، و سیاستمداران آمریکایی‌ای نظیر کیسینجر را شادمان کرده بود. ملموس‌ترین دستاورد سیاسیِ این ایده ایجاد گروه «ویسگراد»، متشکل از کشورهای اروپای مرکزی، در سال ۱۹۹۱، حتی قبل از فروپاشیِ نهاییِ اتحاد جماهیر شوروی، بود. اما امروز نه تنها میان اعضای گروه ویسگراد و دیگر کشورها بلکه میان کشورهای عضو این گروه و در داخل آنها نیز اختلافات فراوانی وجود دارد. بین لهستانِ دونالد توسک، نخست وزیر جدید لیبرال و اروپادوست، و مجارستانِ اوربانِ ناسیونالیست و حامیِ ترامپ‌، و بین جمهوری چک و اسلواکی اختلافات عمیقی وجود دارد. کشورهای عضو این گروه بر سر حمایت نظامی از اوکراین به‌شدت با یکدیگر اختلاف نظر دارند. حالا اروپای مرکزی در برابر اروپای مرکزی صف‌آرایی کرده است.

 

سخن آخر

معمولاً دانشجویان در پایان سمینار به شوخی می‌گویند: «گیج‌ام، اما در سطحی بالاتر». این حرف در اینجا هم صادق است. «اروپای مرکزی» از نظر ژئوپولیتیک قایقی است که کشورهایی مثل لهستان و اسلواکی، و همچنین اسلوونی و لیتوانی، را از شرقِ ژئوپولیتیک به غرب برده است. اکنون اوکراین، مولداوی و گرجستان هم دارند سوار این قایق می‌شوند، و شاید روزی ارمنستان و بلاروس هم به آنها بیپوندند. این، به‌رغم همه‌ی ملاحظات، یکی از الهام‌بخش‌ترین داستان‌ها در تاریخ اخیر اروپا است.

هرچه دامنه‌ی معنای ژئوپولیتیک اروپای مرکزی بیشتر به طرف شرق گسترش می‌یابد پیوندش با هر گونه کانونِ جغرافیایی، تاریخی یا فرهنگی ــ از همه مهم‌تر، اتریشی-مجارستانی ــ سست‌تر می‌شود. با وجود این، اوکراینی‌ها، مولداویایی‌ها و گرجستانی‌ها نیز همچون پیشینیانِ خود برای تقویت دعاویِ ژئوپولیتیک‌شان به ادعاهای تاریخی و فرهنگی درباره‌ی اروپایی‌بودنِ خود متوسل می‌شوند. این امر دوباره ما را با بعضی از همان خطراتی مواجه می‌کند که در چهل سال گذشته با بحث درباره‌ی اروپای مرکزی تؤام بوده است: جبرگرایی فرهنگی؛ ذات‌باوری؛ مفروضات صریح یا ضمنی درباره‌ی برتریِ تمدنی بر نوعی «دیگری». آیا می‌توان جنبه‌های مثبت را حفظ کرد و جنبه‌های منفی را دور انداخت؟ یا اینکه باید خودِ این مفهوم را، که حاکی از نوعی گذار است، موقت دانست؟

بی‌تردید ما به استفاده از انواع گوناگون زیرتقسیماتِ منطقه‌ای ادامه خواهیم داد، تقسیم‌بندی‌هایی که، به‌ویژه به علت ساده‌انگاری‌های ذاتی، به بحث‌هایی جالب و گاه ارزشمند می‌انجامد. با وجود این، هدف اصلیِ ما اروپایی‌ها باید این باشد که در پنجاهمین سالگرد انتشار جستار کوندرا اروپایی متحد، یکپارچه، آزاد و در صلح داشته باشیم. در این مسیر نباید از یاد برد که بحثِ ما درباره‌ی خودِ اروپا و رابطه‌اش با بقیه‌ی دنیا نیز از همان خطراتِ تؤام با بحث درباره‌ی اروپای مرکزی در امان نیست.

 

برگردان: عرفان ثابتی


تیموتی گارتون اش استاد مطالعات اروپایی در دانشگاه آکسفورد است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Timothy Garton Ash, ‘Where is Central Europe now?’, Times Literary Supplement, 24 May 2024.


[1] این تیتر به خواننده چنین القاء می‌کرد که اگر جمهوری چک و اسلواکی از یکدیگر جدا شوند اوضاعشان مثل کشورهای اروپای غربی بسامان خواهد شد، اما اگر کنار یکدیگر بمانند دچار سرنوشتی شبیه به کشورهای بالکان ــ جنگ داخلی ــ خواهند شد. [م]