تاریخ انتشار: 
1403/04/25

از جمع­‌گرایی آرش تا فردیت قوام‌یافته‌ی سیاوش؛ در باب اهمیت کُنش ویدا موحد، سپیده رشنو و رؤیا حشمتی

مهدی افروزمنش

fa.wikipedia

آیا نزاع کنونی میان ایرانی­ها بر سر انتخاب سبک زندگی، به طور عام، و حجاب، به طور خاص، صرفاً کشمکشی سیاسی و ایدئولوژیک میان حکومت (قدرت حاکم و طرفدارانش) و مردم است یا چیزی فراتر از آن و مرتبط با دوئیتی تاریخی-اسطوره­ای که از دل مقوله‌ی حجاب سر برآورده است؟ به عبارت دیگر، آیا منازعه‌ی جاری صرفاً محدود به حجاب و بدنِ زن در جمهوری اسلامی است یا فراتر از آن و در حکم تنازعی تاریخی و سرنوشت­ساز بر سر سیطره‌ی نوعی نگاه به زندگی در بین ایرانیان است؟ در این نوشته می‌کوشم تا نشان دهم که نزاع بر سر مقوله‌ی دوم و از آن رو مهم است که می­تواند به نوعی رنسانس انسان ایرانی یا شکست دوباره‌ی تلاش­های فردگرایان در ایران بینجامد. این پدیده را می‌توان منازعه میان «جمع­گرایی شهادت­طلبانه» و «فردگرایی زندگی­طلبانه» دانست و برای هر کدام می­توان الگویی اسطوره­ای نیز یافت. مرگ «آرش» و زندگی «سیاوش». زندگی و مرگ این دو اسطوره‌ی محبوب در واقع بیانگر دو شکل کاملاً متفاوت از تلقی ایرانیان به زندگی است که در جنبش «زن، زندگی، آزادی» نیز نمایان شده است. در ادامه سعی خواهم کرد که دلایل این مدعا را شرح دهم، اما پیش از آن باید تفسیر خود از اسطوره‌های «آرش» و «سیاوش» را با خوانندگان در میان گذارم.

 

درود بر شهادت

«آرش» یا صورت­های اسطوره­ای او «ایرَش» و «آرَش­شیباتیر»، جنگجویی که به گفته‌ی بلعمی «اندر همه روی زمین از او تیراندازتر نبود»، و به ادعای ثعالبی رئیس تیردان­های ارتش ایران، بعد از ۱۲ سال محاصره‌ی ایران توسط تورانیان و در پی انعقاد معاهده‌ی صلح فرصت می­یابد که با پرتاب تیری مرز ایران را تعیین کند. ابوریحان و ثعالبی، به ترتیب، می­گویند که اسفندارمذ (فرشته) و منوچهر (پادشاه ایران) شیوه‌‌ی ساختن تیر را به آرش می­آموزانند. او بعد از آماده کردن تیر بر فراز کوه «اَیریوخْشَئوثه» رفت تا تیر را پرتاب کند.
در بازخوانیِ من این همان لحظه­ای است که آرش را به الگویی برای زیستن بدل می­کند. آرش بر فراز کوه رفته و آماده‌ی پرتاب تیر می­شود، تیری که همگان می­دانند مرز ایران با توران را تعیین خواهد کرد، تیری که سرگذشت و سرنوشت توامان است. به گزارش ابوریحان بیرونی، آرش قبل از پرتاب تیر برهنه می­شود، رو به لشکر می‌کند و بدنِ خود را نمایان می­سازد. می‌گوید: «ای مردم! اینک بنگرید که تندرست‌ام و در تنم نشانی از آسیب‌دیدگی نیست ولی، چون تیر از کمان رها کنم، پاره‌پاره خواهم شد». آرش از مرگ خودش آگاه است. او می­داند که خواهد مرد اما هیچ نشانی از ترس و دلبستگی به دنیا در او نیست. او به خاطر ایران مرگ را با آغوش باز می­پذیرد. آرش سرباز و ناجیِ کشور است. سرسپرده‌ی فرمان شاه که تعیین‌کننده‌ی مصالح جمعی است و تابع ارزش­هایی که گویی در گوش هر ایرانی زمزمه می­کند که هدفِ تو ناجی بودن است. آرش تیر را می­اندازد. «پس با نیرویی خداداد کمان را تا بناگوش کشید و تیر از شست رها کرد و خود بی‌جان بر زمین افتاد». قصه در تمامی منابع تیر را دنبال می­کند. در اوستا گفته می­شود «اهورا به تیر آرش نفخه­ای بدمید»[1] و در منابع دیگر از «ایزد مهر» سخن گفته شده که راه تیر را باز کرد. از همکاری «ایزد تیشتر» خبر داریم و حتی فرود آمدن تیر در آن سوی بلخ. درباره‌ی سوار شدن تیر بر «باد غیس»، یا اصابتش به کرکسی هم حرف زده شده است. از اینکه تیر بر درختِ گز فرود آمد یا گردو، از اینکه تیر را چگونه به افراسیاب رساندند و حتی از اندیشه‌ی شومِ افراسیاب برای برهم زدن بازی و در نهایت ترس او از «ایزد مهر» که نگهدارنده‌ی قول و پیمان است. از تمام این جزئیات سخن گفته‌اند اما دریغ از یک کلمه درباره‌ی آرش. گویی آرش بعد از پرتاب تیر تمام می­شود، همچون قطره­ای که در دریا حل می­شود، دانه­ای که در گندم‌زار گم می‌شود یا حتی ذره­ای که در هوا ناپدید می‌شود. این یگانه روایت در تاریخ اسطوره­ای ماست که در آن قهرمان مقهور عمل خود می­شود. در واقع، تیرانداز اسطوره­ای قصه در سرنوشت تیر مضمحل می­شود. ما از سرنوشت آرش چیزی نمی­دانیم، حتی نمی‌دانیم که چطور او را به خاک سپردند و اصلاً آیا این­ کار را کردند یا نه. آنچه مهم است سرنوشتِ تیر است. این مغایر با سنت روایتِ اسطوره­ای ایرانیان است. ایرانی­ها معمولاً قهرمانانِ خود را رها نمی‌کنند و آنها را بازمی­سازند ــ به شکل‌های گوناگون، در خاطره­ها، در فرزند­ان، در نوه­ها و حتی نتیجه­ها. «زریر»[i][2] قهرمان در «بستور» ادامه می­یابد. «رستم» در «فرامرزنامه»، «بانو گشسب‌نامه» و «جهانگیر و برزونامه» تکثیر می­شود. «سیاوش» در نوه­اش «کیخسرو»، «ایرج» در «منوچهر»، و «اسفندیار» در «بهمن». اما «آرش» استثناست. «آرش» در تیرِ کمانش مستحیل می­شود. او فقط به واسطه‌ی تیر و سرنوشتِ آن به یاد آورده می­شود.
به نظرم این کنشی آگاهانه است زیرا آرش باید تجلیِ جمع باشد و بنابراین نیازی به فرزند یا تخمه­ ندارد. خاطره‌داران او باید جمعی باشند که نه خودِ «آرش» بلکه «فداکاری»، «ایثار» و «مرگ­طلبی او برای وطن» را تکثیر کنند. سربازان باید میراث­دار آرش باشند بی‌آنکه کسی با بهره‌ای از نسبتِ خونی خود را به او نزدیک‌تر احساس کند. به تعبیری، آرش برای فرد نیست بلکه متعلق به همه است. هیچ‌کس نباید با آرش نسبتی داشته باشد تا همه به یک اندازه از شانس نزدیک شدن به زیستنی آرشی برخوردار باشند. آرش برخلاف دیگر قهرمانانِ این سرزمین فرد نیست، جمع است. قهرمانی که مرگ را با آغوش باز می­طلبد، قهرمانی که زندگی‌اش جز مردن در راه مردمان و وطن جزئیاتِ دیگری نداشته است و حتی معنایی هم ندارد. او قهرمانی جمع­گرا و مرگ­اندیش است. سبک زندگیِ او عبارت است از گذشتن از زندگی به خاطر معنای تجلی‌یافته در آرمان، خاک، وطن، جمع و دیگران.

 

فردیت زندگی­طلبانه‌ی سیاوش
«سیاوش» از هر نظر نقطه‌ی مقابل «آرش» است. او شیفته‌ی زندگی است و پیش از هر چیزی به خود بها می‌دهد. ایمانش معطوف به خودش است و آنچه از منظرش «راستی» به شمار می‌رود. «سیاوش» هم مثل «آرش» حول محور سرزمین معنا پیدا می­کند. با این تفاوت که اگر آرش به خاطر ایران از جانش گذشت، سیاوش به خاطر جانش از ایران می­گذرد. سیاوش از نظر «آرشی»ها [3]حتی به کشور خیانت می‌کند. او نه تنها به‌عنوان شاهزاده‌ی ایران به دشمن (افراسیاب/توران) پناهنده می‌شود بلکه در ادامه آرمان‌شهر ذهنیِ ایرانیان، «گنگ‌دژ» را هم در توران بنا می‌کند (در عمده متون باقی‌مانده‌ی پهلوی گنک­دژ نظریه­ای سیاسی تلقی می­شود. آرمان­شهری که در بندهش آمده است: از گنگ­دژ است که رستاخیز پادشاهی ایران آغاز می­شود). اما سیاوش هیچ‌گاه در ناخودآگاه جمعیِ ایرانیان خائن تلقی نمی­شود، زیرا زندگی و عمل او در ذهن بخش دیگری از جامعه‌ی ایرانی (فردگرایان و زندگی­طلبان) تفسیری دیگری دارد.
 سیاوش قهرمان آرمانیِ فردگرایان و زندگی­طلبان ایرانی است. الگوی رواییِ آنها برای بیان ایده­هایشان. قصه­ی سرگذشت و سرنوشت­شان. از نظر آنها سیاوش شاهزاده‌ی­ زیبایی است که از نامادری‌اش تهمت می­شنود، برای تطهیر خود از آتش می­گذرد و برای دور شدن از کانون فتنه به جنگ می­رود. پیروز می­شود اما به خاطر پایبندی به عهد و پیمانش از ایران می‌گریزد و در توران پناهنده می­شود. ازدواج می­کند، بچه می­آورد، آرمان‌شهری بنا می­کند و در نهایت در شرایطی که می­تواند بجنگد باز هم به خاطر پایبندی به قول و پیمانش کشته می­شود.

آرش برخلاف دیگر قهرمانانِ این سرزمین فرد نیست، جمع است. قهرمانی که مرگ را با آغوش باز می­طلبد، قهرمانی که زندگی‌اش جز مردن در راه مردمان و وطن جزئیاتِ دیگری نداشته است و حتی معنایی هم ندارد. او قهرمانی جمع­گرا و مرگ­اندیش است. سبک زندگیِ او عبارت است از گذشتن از زندگی به خاطر معنای تجلی‌یافته در آرمان، خاک، وطن، جمع و دیگران.

زندگیِ «سیاوش» سرشار از لحظات بالقوه‌ی «آرشی» شدن است اما او آگاهانه آنها را پس می­زند. سیاوش می‌توانست پس از گذشتن از آتش، سودابه را بحق قربانی کند. می­توانست به جنگ تورانیان نرود، میتوانست در برابر فرمان شاه تسلیم شود و اسرای تورانی را بکشد، می­توانست تمام این­کارها را به خاطر شاه و میهن انجام دهد بی‌آنکه نگران قضاوت اخلاقی تاریخ باشد، اما چنین نمی­کند. چرا؟
سیاوش، فردیت و زندگی­اش را فراتر از ایران و تاریخ می­داند. انگار او برخلاف آرش نجات ایران را نه در مرگ بلکه در زندگی جست‌وجو می­کند. حتی جنگیدنش هم بیش از آنکه ناشی از انجام وظیفه یا حس میهن­پرستیِ قهرمانانه باشد، برای نجات زندگی است. آن‌طور که قصه می­گوید، «سیاوش» با آگاهی از کوتاه نیامدن «سودابه» از فتنه­ای که در سر دارد و برای دور شدن از فضای آلوده­ی دربار و غیرتِ شاه، به جنگ می­رود. در واقع، با وجود «رستم» لزومی به حضور شاهزاده نبود. حتی نافرمانی­اش در برابر دستور شاه هم از سر زندگی­خواهیِ اوست. او نمی­خواهد قهرمانی پیمان‌شکن باشد که «پیمان با دروغ­پرستان را هم نمی­توان و نباید شکست». سیاوش قهرمانی است که از بدی برمی­تابد و آن را تفسیرناپذیر می­داند. بدی، بدی است. سیاوش از مرگ نمی­ترسد اما به دنبال مرگ نیست. او شیفته‌ی زندگی کردن است. برخلاف آرش، فدای کسی نمی­شود بلکه قصد دارد با پایبندی به «اشه» یا همان «راستی» که عصاره‌ی تفکر ایرانی است، خودش و ایران را نجات دهد. او، همانطور که شاهرخ مسکوب به درستی گفت، به دنبال مرگ نیست بلکه می­خواهد کشنده‌ی خودش را بکشد. سرانجام نیز سیاوش به همین خاطر می­میرد. به خاطر خودش، به خاطر مقاومت در برابر بدی کردن و پیمان شکستن. او پیشتر هم به همین خاطر زندگی و رفاه در دربار و ایران را رها کرده بود.
سیاوش نماد ایده­ای است که فهم و استنباط شخصی را بر مصالح جمع، مرجح می­داند. او نشانه‌ی آن ذهنیتی است که بیش از هرچیز و هر کس به خودش وفادار است. از این منظر، سخن شاهرخ مسکوب دقیق­ترین توصیف از اوست. کسی که «پرداخته‌ی روزگار آزادان نیست، اما پرداخته‌ی آزادان یا مشتاقان آزادی است».
سیاوش نماد کسانی است که از شهادت نمی­ترسند اما چون شهادت را حماسه­ای منفی تلقی می­کنند از آن پرهیز دارند. بدیهی است که چنین ذهنیتی به اعمالی زندگی­طلبانه خواهد انجامید، چنانچه سیاوش از هر فرصتی برای زیستن بهره برد. ساختن «گنگ­دژ» و «سیاوش‌گرد»[4] نیز در همین معنا توجیه­پذیر است. در سیاوش فردیتی آمیخته با «اشه/راستی» شکل گرفته که پایه­‌هایش بر زمین و زندگی استوار شده است. چنانچه مادر ما زمین (سپندارمذ) نیز چون ناراستی و بدی فراگیر شد رو به پدر (اهورامزدا) بانگ زد «این زیان را نتابم، من زیر و زبر شوم».
پیروان این سبک زندگی نیز از عواقب کار خود آگاه‌اند، چنانچه «سیاوش» نیز همچو «آرش» از مرگ خود آگاه است اما با این ­حال آن کار را انجام می­دهند. تنها تفاوتشان بر سر نیت و غایت است. نیتِ یکی مصالح جمعی، فارغ از شدت راستی و ناراستی، و نیتِ دیگری نجاتِ خود از شر بدی است. برای یکی جمع تصمیم می­گیرد و برای دیگری خودش. برای یکی غایت شهادت است و برای دیگری زندگی. سیاوش می­میرد اما در رستاخیزی حیرت­انگیز در «کیخسرو» به زندگی بازمی­گردد. ایران را نجات می‌دهد و عروج می­کند. چون زندگی نمی­میرد و فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل می­شود.

روزگار اکنون
بی‌تردید آنچه تا امروز غلبه داشته زندگیِ «آرشی» بوده است. ناجیِ ازجان‌گذشته­ای که حاضر است به خاطر مردم و میهن از جانش بگذرد. این باور چنان نهادینه است که حتی در زمانه‌ی فعلی نیز بسیاری از سیاستمداران، روزنامه­نگاران، نویسندگان و حتی مردمان عادی به دلیل تلاش برای دوری­ جستن از پرداخت هزینه­های گزاف مقاومت در برابر حکومت لعن و نفرین شده‌اند. جمهوری اسلامی نیز هرچند مخالف ایده‌ی ملی­گرایی است اما از الگوی آرش برای تهییج و توصیف استفاده می­کند. (بعد از پرتاب موشک­ به اسرائیل در بسیاری از بیل­بوردهای شهر تصویر آرش در حال پرتاب تیر دیده می‌شد، با این تفاوت که تیر در بیرون خط کمان به موشک تبدیل شده بود). پس اگر ایده‌ی آرش در روزگار امروز حاضر است، انگاره ی سیاوش کجاست؟ مگر نه اینکه حضور این دو در عرصه‌ی اجتماعی همواره توامان بوده است. در واقع، نزاع میان این دو قدمتی به اندازه‌ی ایران دارد. همین امروز هم این دو با یکدیگر درگیرند: شهادت‌طلبان در برابر زندگی‌طلبان. و از قضا رهگیریِ یکی از مهم‌ترین تغییرات در اندیشه‌ی ایرانیان نیز از خلال همین درگیری امکان‌پذیر است.

تدقیق در شعارهای اعتراضیِ خلق‌شده در دو سه دهه‌ی اخیر، نحوه‌ی مواجهه‌ی کلیت جامعه با مقوله‌ی قهرمان و انتظارات از او و، مهم‌تر از همه، کنش­های برجسته‌شده‌ی جمعی و فردی، به‌ویژه از سال 1401 به این سو، مؤید همین نکته است. به کنش ویدا موحد، سپیده رشنو، ندا تولایی، رؤیا حشمتی و بسیاری زنان و دخترانِ بی­نام و نشان در خیابان­ها توجه کنید. این­ها نمادهای عینی تغییر و تجربه‌ی ذهنیِ عمومی­اند. از نظر من، اینها مخلوق تغییر فکر جمعی هستند و نه خالق آن. ویژگیِ دیگری که کنش آنها را قابل توجه می­کند تعدد و به‌هم‌پیوستگیِ زمانیِ حضور و کنش آنهاست. چه بسا نمونه­هایی مشابه این زنان را در ادوار مختلف تاریخ بیابیم اما تقریباً هیچ‌گاه این سبک از قهرمانی کردن با این تعداد هم‌زمان رخ نداده است، و این خود مدعای تغییر فکرت در عامه‌ی مردم را تقویت می­کند. آنها همچون ماماهایی هستند که روح جمعیِ زمانه‌ی خود را بیرون کشیده و به ما نشان داده­اند. ویژگیِ رفتار و اعمال آنها شباهت­های شگفت­انگیزی با الگوی «سیاوش» دارد. تقریباً همه‌ی آنان مخیّر به انتخاب سکوت در برابر بدی بودند و همگی بدی را با ذهنیتِ خود تفسیر کردند. هدف همگی دستیابی به زندگیِ عادی توصیف شده است (باید توجه کرد که تنانگی چقدر در اقدامات این زنان مهم بوده است). همگی با آگاهی از تبعاتی که دامنگیرشان خواهد شد دست به عمل زدند و، مهم‌تر از همه، اینکه هیچ‌یک بعد از شهرت یافتن مدعی نجات وطن و مردم نشدند. گویی غرض­ نجاتِ خودشان است و باور به اینکه این سرآغاز هر حرکتِ نجات­بخشی است.
در کنش سیاوشی، مبارزه صرفاً به یک اقدام عملی خلاصه نمی­شود بلکه نبردی به‌مثابه‌ی ‌فضیلتی اخلاقی است. مبارزه با آنچه علیه راستی یا همان «اشه» به کار افتاده است. اینجا جهانِ فردی‌شده از تلاش برای نجات خلق مهم‌تر است. این مهم‌ترین تفاوت نسل مبارز ۵۷ (از مسلمان و توده‌ای و مجاهد) با نسل امروز است. پای نجات خلق در میان نیست، زیرا اول باید خود را نجات داد. این فردیتِ قوام­یافته­ی اخلاقی، صورت تغییریافته و امروزین سیاوش است. ما در حال از سر گذراندن تغییر جهتِ چشمگیری در تفسیر زندگی هستیم.
بنابراین، عجیب نیست اگر آن نسل (انقلابیون ۵۷) شهادت را چونان شربتی خوشگوار در نظر دارد که روح و جانش را صیقل خواهد داد و این نسل، زندگی را چون عصاره‌ی دلایل. قهرمانانِ این دوره نیز همچون سیاوش، قبل و بعد از کنش از انظار دوری می­جویند. قصدشان کسب قدرت یا شهرت نیست و چه بسا حتی دوست­تر می‌داشتند که ناچار به چنین کنشی نشوند، چنانچه سیاوش دوست داشت که سرش در زندگی خودش باشد به جای درگیری با «سودابه» و «افراسیاب» و «گرسیوز».
نمونه­های پیش­گفته علیه بدی شوریده­اند زیرا از منظر اخلاق ­فردی باید چنین می­کردند، همان‌طور که سیاوش ناچار به کنش بود. به عبارت دیگر، با این الگو می­توان دلیل آن حرکت «ویدا موحد» یا اقدام «سپیده رشنو» را فهمید.
در کشوری که همواره در آن الگوی «آرشی» غالب بوده است، غلبه‌ی زندگی به سبک سیاوش تغییر بزرگی در الگوهای فکری و زیستی به شمار میرود، تغییر بنیادینی که شاید بتوان آن را رنسانس ایرانی نامید.
می­گویم تغییر بنیادین چون معتقدم که اساساً هر تغییری نه از دل تغییر در نظام­های حقوقی (باوری که نیروی محرک مشروطه‌خواهان در تأسیس عدالت­خانه یا نگارش قانون بود) بلکه از مبانیِ نظری در فکرت اهالیِ یک جغرافیای فرهنگیِ خاص برمی­آید. در واقع، تدقیق در الگوهای قهرمانی که خود بیانگر شکل و شمایل فکرت اجتماعی ایرانیان است، علت بسیاری از رفتارهای ما را نیز توضیح می‌دهد. ما تا به امروز در تلاش برای استقرار قانون، آزادی و دموکراسی شکست خورده‌ایم، به این دلیل ساده که الگوها و قهرمانان زندگی­مان جمع‌گرایی و شهادت­طلبی و جمود را تبلیغ کردند. اَبَرانسان­هایی که حاضر بودند به خاطر جمع قربانی شوند و مردمی که همیشه در انتظار ظهور آنها بودند تا نه به لطف ویژگی‌های زمینی­شان یعنی رهبری و درایت و زندگی­طلبی بلکه به واسطه‌ی قدرت الهی و ابرانسانیِ وجودشان بر ظلم فائق آیند.
به همین دلیل، همواره در بحرانی­ترین شرایط اجتماعی، ادبیات به‌عنوان نوعی بیان ناخودآگاه جمعی، در پی رستاخیز آرش بود. شعر آرش، سروده‌ی سیاوش کسرایی، نمونه‌ی قابل تأملی است. [5] آزادی در باور گذشتگانِ ما نه عنصری برخاسته از درون فرد بلکه مقوله­ای اعطا شده از سوی قهرمان تلقی شده است که خود تابعی از سیطره‌ی دیرینِ تفکر آرشی بر اندیشه و فکرت سیاوشی است. در واقع، فردیتِ قوام‌یافته حلقه‌ی گمشده‌ی جامعه‌ی ایرانی در مواجهه با آزادی بوده است. خلائی که همواره احساس شده اما برای پر کردنش راهکارهای نادرستی انتخاب شده است. با وجود این، به نظر می‌رسد که وضعیت در حال تغییر است و نشانه­های این تغییر حتی در در زبان، ادبیات و رویکردهای گفتمانی نامزدهای انتخاباتی و هواداران­شان نیز نمایان است.


[1] یشت هشتم، بند ۷.

[2] قهرمان داستان یادگار زریران.

[3] فردوسی در شاهنامه با خلق تعبیر «تیر آرشی» منش و روش او را به صفتی برای اطلاق به نوعی از زندگی قهرمانی تبدیل می‌کند.

[4] سیاوش‌گرد در واقع همان صورت زمینی گنگ‌دژی تلقی می‌شود که همواره آرمان‌شهر ذهنیِ ایرانیان قلمداد شده است. شهر پر آب و سبز، بهشت‌آسا و خوش آب و هوایی که در برابر هر حمله و دشمنی مصون است.

همه شهر گرمابه و رود و جوی / به هر برزنی آتش و رنگ و بوی/

همه کوه نخچیر و آهو به دشت / چو این شهر بینی نشاید گذشت/

تذروان و طاووس و کبک دری / بیابی چو از کوه‌ها بگذری /

 نه گرماش گرم و نه سرماش سرد / همه جای شادی و آرام و خورد /

 نبینی بدان شهر بیمار کس/ یکی بوستان بهشتست و بس

 

و در نهایت

 

که آن را کسی تا نبیند به چشم / تو گویی ز گوینده گیرند خشم

نیاید برو منجنیق و نه تیر / بباید تو را دیدن آن ناگزیر

[5] فردوسی، فخرالدین اسعد گرگانی، فرخی سیستانی، انوری، قطران تبریزی، ادیب صابر ترمذی، نظامی گنجوی، خاقانی شروانی، خواجوی کرمانی، سیاوش کسرایی، مهرداد بهار، نادر ابراهیمی و بهرام بیضایی از جمله کسانی هستند که این اسطوره را در آثار خود بازتاب داده‌اند.