از کیهان تا لوتوس، حق چشمانداز
چرا بعضی از کسانی که در عشق شکست میخورند خودکشی میکنند؟ احتمالاً یک دلیل این است که درمییابند کسی که به نظر آنها زیباترین، بهترین و همراهترین بوده، اگر نگوییم بدتر، دستکم چندان فرقی با دیگران نداشته است. اگر روزی بخواهیم جایی بهجز زمین را برای سکونت پیدا کنیم احتمالاً نخستین گزینههایی که به ذهنمان میرسد زهره (ونوس) و مریخ است. نخست لابد زهره. به خاطر زیبایی و درخشندگیاش. در سراسر تاریخ منبع الهام شاعران بوده، زیباترین زنان نام ونوس را بر خود داشتهاند. اما فرض کنیم که بشر سرانجام فرصت پیدا کند که به ونوس برسد. آنچه در آنجا خواهد دید جهنمی واقعی است. دمای ۹۰۰ درجهی سانتیگراد که آهن را هم ذوب میکند و اتمسفری زهرآگین که یک لحظه تنفس در آن هر موجود زندهای را از پا در میآورد. احتمالاً از آن خیل شاعرانی که معشوقه را به ونوس تشبیه کردهاند اگر یکی فرصت میداشت که به ونوس برود و آن را از نزدیک ببیند سرخوردهترین انسان تاریخ میشد. اوضاع در مریخ هم چندان تعریفی ندارد. جو خیلی نازکی دارد که ۹۶ درصد از آن را دی اکسید کربن تشکیل میدهد. آیندهی آیندهی آیندهی بدترین سناریوهای تغییر اقلیم در زمین! دمای هوا به شدت متغیر و «بری» است. تا منفی ۱۴۷ درجهی سانتیگراد در قطبها و مثبت ۳۵ درجه در استوا. توفانها و گردبادهای غبارآلودی مدام در مریخ میوزند که بدترین گردبادها و توفانهای زمین در مقایسه با آنها بازیچهاند. جو مریخ لایهی اوزون ندارد و هر موجود زندهای در این سیاره در برابر ورود پرتوهای ماورای بنفش کاملاً بیدفاع است.
ماه چه؟ فقدان اکسیژن و آب به کنار. جاذبهی ماه آنقدر کم است که باید همهچیز را برای آنکه در هوا معلق نشود با طناب روی زمین ببندند.
دورتر چه؟ چقدر دورتر؟ در دیگر سیارات منظومهی شمسی امکان یافتن حیات ناممکنتر از حتی ونوس و مریخ است. کهکشان راه شیری را نسبتاً دقیق میشناسیم و مطمئنیم که نه هیچ موجود زندهای در آن وجود دارد و نه حداقلی از شرایط مناسب زیست، شبیه به آنچه روی زمین قابل مشاهده است. حتی تا چند میلیارد سال نوری دورتر از کهکشان راه شیری را هم کمابیش کاویدهایم و میدانیم که جنس سیارگان و ستارههای آنها چیست و چه شرایط محیطیای دارند. در آنها هم نشانهای از حیات نیافتهایم. کیهان پهناور است. آنقدر پهناور که نمیتوانیم ابعاد و اندازههای آن را درک کنیم. سرعت نور سیصدهزار کیلومتر در ثانیه است. (اینها را خودتان میدانید. متوجهام. اما یادآوریاش برای تأکید بر موضوع این بحث لازم است). محیط زمین در ناحیهی استوا چهل هزار کیلومتر است. حالا اگر یک وسیلهی نقلیه داشته باشیم که بتواند در هر ثانیه ۷/۵ بار استوا را دور بزند میتوان گفت که آن وسیلهی نقلیه میتواند با سرعت نور حرکت کند. حالا اگر این وسیلهی نقلیه بخواهد به لبهی جهان برسد دستکم باید ۴۶/۵ میلیارد سال نوری در راه باشد. چون قطر کیهان تا اینجا که ما شناختهایم ۹۳ میلیارد سال نوری است.
این همه تنهایی ترسناک است. اینکه ظاهراً در جهانی به قطر ۹۳ میلیارد سال نوری ما تنهای تنهای تنها هستیم. اما داستان میتواند ترسناکتر هم بشود. کیهان در حال انبساط است. در حال گسترش است به اطراف. طبق برآورد دانشمندان، کیهان سرانجام به قطر بیش از ۲ تریلیون سال نوری خواهد رسید. به طور دقیق، ۶۶۰۳۷۶۵۵۹۲۷۹۲ سال نوری. کیهانِ کنونی فقط ۴ درصد از ابعاد واقعیِ آن است. روزگاری ابعاد آن ۲۵ برابر اندازهی کنونی خواهد بود. اما بعید است که انبساط و گسترش به اطراف تغییری در شرایط زیستشناختیِ کیهان ایجاد کند و مثلاً به ایجاد زمینهای تازهای برخوردار از حیات بینجامد. (چرا بعید است؟ اگر یک بار شده، دوباره هم میتواند بشود. اما اصلاً نمیتوان روی این فرض حساب کرد).
در واقع، آیندگانِ ما، به فرض بقای انسان بر زمین، خیلی تنهاتر از ما خواهند بود. ما در جهانی به قطر ۹۳ میلیارد سال نوری تنها هستیم و آنها در جهانی به قطر ۲ تریلیارد سال نوری تنها خواهند بود.
الان دیگر همه مجاب شدهاند که زمین بر خلاف تصور پیشینیان مرکز جهان نیست. حتی مرکز منظومهی شمسی هم نیست. منظومهی شمسی هم مرکز کهکشان راه شیری نیست. کهکشان راه شیری هم بهرغم قطر ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار سال نوریاش یک نقطهی فرعی در جای پرت و بیاهمیتی از کائنات است.
اما یک نکتهی عجیب وجود دارد: در سراسر این کائنات فقط در یک نقطه حیات وجود دارد: زمین ما. گول این فیلمها و سریالهای علمی-تخیلی را نخورید. هیچ نشانهی مستندی از حیات در کائنات وجود ندارد. همهی آن مواردی که میتوانسته به امکان وجود حیات در جاهای دیگری از کائنات تعبیر شود در حد افسانهها و حدس و گمانهایی بیپایه باقی مانده است. هیچیک از گزارشها دربارهی مشاهدهی بشقابپرندهها و موجودات فضایی مستند و واقعی نبوده و از سوی نهادهای علمیِ معتبر تأیید نشدهاند. تقریباً با اطمینان میتوان گفت که جز در زمین در هیچ جای دیگری از کائنات حیات وجود ندارد، و اگر هم وجود داشته باشد آنقدر دور است که بعید است هرگز بتوان نشانه و ردی از آنها یافت.
این نکته که حیات فقط در کرهی زمین وجود دارد اساس فلسفه، اخلاق و رویکرد زیستیِ انسان است. باید باشد. همین است و دیگر هیچ. نه فقط در حوزهی محیط زیست، بلکه در هر حوزهی دیگری. در سیاست، اقتصاد، علوم اجتماعی و هر حوزهی دیگری. اساساً هیچ اصل دیگری به اندازهی این قضیه مهم نیست: در جهانی بیانتها حیات فقط در کرهی زمین وجود دارد و تکاملیافتهترین شکل این حیات نیز گونهی انسان است. انسان چنان قدرتی دارد که میتواند حیات را در همین کرهی کوچک خاکی هم به نابودی بکشاند، یا شاید هم روزی توانایی پیدا کند که حیات را به جاهایی دیگر در این کیهان پهناور انتقال دهد. در واقع، در مقابل مسئولیت اخلاقیِ انسان برای حفظ حیات در کرهی زمین هیچ مسئولیت دیگری قابل طرح نیست. به بیان دقیقتر، هر مسئولیتِ دیگری باید در نسبت با این مسئولیت تعریف شود.
حیات و فقط حیات، مهمترین داراییِ ما و مهمترین مسئولیتِ ما و کل آن چیزی است که میتواند اخلاق، هویت، سبک زندگی و آرمانهای معنوی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگیِ ما را تبیین کند.
«حق زمین بر انسان» یا همهی آنچه به سبزگرایی، یا شکل تعدیلیافتهترش حفاظت محیط زیست، شهرت دارد از این زاویه قابل بررسی است.
تا وقتی مطمئنیم که تنها زیستمند این جهانیم که میتوانیم بر آن تأثیر بگذاریم، جهان به راه خود میرود مگر جایی که در آن انسان هست. پس میتوان گفت که عجالتاً ما مالک این جهان هستیم. مالک زمین، مالک حیات در زمین و مالک همهی این کائنات.
زمین بر خلاف تصور پیشینیان مرکز جهان نیست. حتی مرکز منظومهی شمسی هم نیست. منظومهی شمسی هم مرکز کهکشان راه شیری نیست. کهکشان راه شیری هم بهرغم قطر ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار سال نوریاش یک نقطهی فرعی در جای پرت و بیاهمیتی از کائنات است.
لازم نیست که دست به دامن شعارها و ایدههای نامفهومی مثل «زمین را به ارث بردهایم از گذشتگان» یا «زمین امانت آیندگان است در اختیار ما» شویم. هر انسان زندهی کنونی بخشی از مالکیت مشاع این کیهانِ بیانتها را در اختیار دارد. اگر جمعیت زمین را هشت میلیارد نفر بدانیم، سهم هر یک از ما صدها، هزاران و شاید خیلی بیشتر ستاره و کهکشان است. اما به شرطی که زنده باشیم و شعلهی حیات در کرهی زمین فروزان بماند.
باید آن ایدههای پوسیدهی ضرورت فروتنی در برابر دیگر زیستمندان را هم رها کنیم. ما قطعاً برتر و بالاتر از دیگر زیستمندان ــ انواع ویروسها و باکتریها و جلبکها و حشرات و خزندگان و چرندگان و درندگان ــ هستیم. بهجای اصرار بر فروتنی و تقلیل جایگاه انسان در برابر دیگر زیستمندان، باید بر مسئولیت انسانی تأکید کنیم ــ بر اینکه سرنوشت این شعلهی کوچک و کمفروغ حیات در این کائناتِ بیانتها در اختیار ماست و آسیب دیدنِ حتی بخش کوچکی از آن میتواند از نظر اخلاقی گناهی نابخشودنی باشد.
این شاید نخستین کهنالگوی سبزها باشد که نیازمند بازنگری است: جایگاه انسان در عالم هستی. که گفتیم چندان هم نباید فروتنانه باشد. بهجای فروتنی باید مسئولیتپذیریِ اخلاقی را مطرح کرد. سبزگرایانِ سوسیولوژیست میگویند سرزمین جامعهای است که ما به آن تعلق داریم، نه کالایی متعلق به ما. قطعاً پشت این حرف این قصد خیر وجود دارد که بگوید ما مسئولیت اخلاقی داریم در برابر دیگر زیستمندان. اما منطقی که پشت همین ایده هست لزوماً به نتیجهی دلخواه نمیانجامد. در جامعهی فرضیِ «سبزجامعهگرایان»، ویروس کرونا شهروندی است از نظر حقوقی برابر با انسان. تشبیه اکوسیستم زمین به یک جامعهی انسانی که همه در آن حقوق و موقعیتِ برابر دارند درست نیست. رمانتیک، سانتیمانتال و خیالانگیز است البته. شاید تشبیه درستتر رابطهی مدیران یک مدرسه با دانشآموزان باشد. مدیران وظیفه دارند که سلامت و رشد دانشآموزان را تضمین و در صورت حملهی دشمن فرضی به مدرسه از آنها دفاع کنند. زندگیِ آنها با دستمزدی که میگیرند تأمین میشود (منابعی که ما از طبیعت دریافت میکنیم). اما تداوم این دستمزد فقط منوط به این است که وظیفهی خود را مسئولانه انجام دهند: مراقبت از دانشآموزان. هر زیستمندی بهجز انسان را باید همچون همان دانشآموزان مدرسه در نظر گرفت.
این وضعیت، نوعی رابطهی الیگارشیک نیست که در آن موقعیت اجتماعیِ آدمها مطرح باشد. مدیران مدرسه دانشآموزان را کنترل و مدیریت میکنند اما مالک دانشآموزان نیستند، و مجاز به هر رفتاری با دانشآموزان نیستند و فقط در صورتی موقعیتشان حفظ میشود که دانشآموزان در بهترین وضعیتِ ممکن در فضای مدرسه به سر ببرند و از آن استفاده کنند. در واقع، «مسئولیت» رابطهی مدیران و دانشآموزان را تعریف میکند. و همین عبارت مسئولیت میتواند رابطهی انسان و محیط طبیعی را نیز تنظیم کند. دقیقتر و مناسبتر از عباراتی مثل فروتنی یا برابریِ زیستی که بیش از حد رمانتیک، مذهبی و غیرواقعبینانهاند.
دومین کهنالگوی سبزها که بازنگری میطلبد این تصور است که دخالت انسان در طبیعت به طور مطلق بد است و کراهت دارد. تصوری که اکثر سبزها از طبیعت دارند یک ماشین بینقص خودگردان است که اگر به حال خود رها شود تا ابد پایدار و بیوقفه کار میکند. شواهد تاریخی و اکولوژیکی اما چنین چیزی نمیگوید. حیات در کرهی زمین بارها تا آستانهی انقراض کامل پیش رفته است. اندکی تغییر در مؤلفههای اقلیمی گونههای بسیاری را منقرض کرده است. یک رخداد اقلیمیِ غیر نرمال، که احتمال وقوع آن همواره وجود دارد، میتواند توازن کنونیِ اکوسیستمها را به هم بزند یا کاملاً آنها را نابود کند. برای مثال، تغییر در بسامد زبانههای خورشیدی میتواند رخدادهای اقلیمیِ سهمگین در زمین ایجاد کند. احتمالاً برخی از آن پنج انقراض پیشین در زمین به همین علت رخ دادهاند و ما مدلی نداریم که بتواند زمان وقوع زبانههای شدید خورشیدی را پیشبینی کند. شاید همین فردا یکی از سوزانترین زبانههای خورشیدی بخش زیادی از کرهی زمین را به تب و تابی جهنمی دچار کند. شاید هم تا هزاران سال بعد هرگز چنین اتفاقی رخ ندهد. و این فقط یکی از مؤلفههای مؤثر بر احتمال بروز تغییرات اقلیمیِ ویرانگر در اکوسیستمهای زمین است. و البته تغییرات اقلیمی تنها مؤلفههایی نیستند که تعادل و توازن کنونی اکوسیستمها را تغییر میدهند. جهش یک گونه شاید بتواند گونههای بسیاری را از زمین بیرون براند. همهگیریِ یک ویروس جدید شاید قتلعامی جبرانناپذیر در زمین به راه بیندازد. یا مثلاً انتشار یک مادهی شیمیایی در اقیانوسها به نابودی حیات دریایی بینجامد یا شاید تغییراتی در فعل و انفعالات داخلیِ لایههای زمین باعث سرد یا گرمتر شدن پوستهی سطح زمین شود. و البته زلزلهها یا سونامیهای بزرگی که هیچ مدلی هم دربارهی روندهای وقوع آنها نداریم. چه گونهای میتواند بهرغم بروز چنین حوادث و وقایعی تمهیداتی برای بقای حیات در کرهی زمین فراهم کند؟ انسان. بله، انسان. فقط انسان. در مقیاسهای کوچکتر نیز شاید دخالتهای انسانی بتواند به پایداریِ اکوسیستمهای دچار روندهای قهقرایی کمک کند. ممکن است انسان اشتباه کند؟ بله، ممکن است. اما انسان ثابت کرده است که میتواند اشتباهاتش را تصحیح کند. و واقعاً دلیلی در دست نیست که بگوییم ترکیب مؤلفههای کلیماتولوژیک، ژئومورفولوژیک و اکولوژیک لزوماً همیشه به درستترین و پایدارترین وضعیت یک اکوسیستم میانجامد. اگر ملاک پایداری یا بقا باشد، انسان کارنامهای سیاهتر از مؤلفههای اقلیمی یا اکولوژیک ندارد.
پس انسان باید دخالت کند. و دخالت نباید تابو باشد. حتی به فرض عدم حضور انسان در یک چشمانداز (مثلاً عرصهی وحش خالص) گاهی دخالت انسان میتواند توجیه داشته باشد. مثل نجات دادن شماری از گونههای وحش از مسیر گدازههای آتشفشانی که ناگهان فعال شده است. البته سبزگرایانِ افراطی خواهند گفت همان سوختن آهوان در گدازهی آتشفشان هم اقتضای اکولوژیک است. اما واقعاً قابل اثبات نیست که گدازهها به بلعیدن و سوزاندن آهوان نیاز دارند. بیشتر نوعی اتفاق تلخ و قابل اجتناب به نظر میرسد.
کهنالگوی سومی هم هست که باید نقض شود: این انگاره که زیستمند فقط یعنی هر موجودی که ارگانیسم زنده دارد و حق حیات و بقا هم فقط متعلق به همین ارگانیسمهای زنده است و آنچه غیرزنده انگاشته میشود ــ مثل کوه و دره و رودخانه و صخره ــ هیچ حقی برای بقا ندارند. معمولاً اگر حقی برای طبیعتِ غیرزنده قائل شدهاند به علت نقشی بوده که در میزبانیِ طبیعت غیرزنده داشته است.
پیشتر کسانی را که خواستار فروتنی انسان در برابر دیگر زیستمندان بودند رمانتیک و سانتیمانتال خواندیم. اکنون خواستار حق حیات برای طبیعت غیرزندهایم، فارغ از نقش آن در اکوسیستم و صرفاً بهعنوان پدیدهای که وجود دارد. آیا این تناقض نیست؟ قائل بودن به چنین حقی برای سنگ و صخره خودش اوج سانتیمانتالیسم نیست؟ و اصلاً قرار است که چه کمکی به ما بکند؟
حاکمیتِ جهانی باید بر مبنای مسئولیتِ اخلاقی بشر برای حفظ حیات بازآرایی شود.
این موضوع قدری پیچیده است. نخست آنکه باید «زندگی» را تعریف کرد. آیا فقط آنچه روح دارد و درد و رنج و احساس و عاطفه را میفهمد موجود زنده است؟ بر این اساس، گیاهان و ارگانیسمهای سادهتری مثل مرجانها یا قارچها را باید غیرزنده انگاشت؟ بسیاری از انسانها ماهی را موجودی فاقد حس و عاطفه میدانند اما برای زیستشناسان ماهی موجودی کاملاً حواسمند و حساس به درد و رنج است. به همین ترتیب، پدیدههای طبیعیای مثل رودخانه یا خاک از دید جغرافیدانان موجوداتی زنده یا حداقل شبهزنده به شمار میروند. خاک میتواند جوان و زایا و سرشار از زندگی باشد یا پیر و خسته و در معرض زوال. خاک حتی میتواند دم و بازدمی مثل تنفس داشته باشد. هر رودخانه نیز سه مقطع عمر دارد، شامل جوانی و میانسالی و پیری که اتفاقاً هر سه ویژگیهایی همچون انسان دارند. در دورهی جوانی، بالادست در سرچشمهها رود پرخروش است و بستری باریک و بلند دارد. در این مرحله رود کرانههای اطرافش را فرسایش میدهد و هر آنچه را که از محیط میگیرد با خود حمل میکند و هیچ رسوبی بر جا نمیگذارد. اما در میانسالی، آبراهه و مسیر اصلیِ رود در پای کوه و دشت، دیگر توان سابق برای فرسودن کرانهها و برگرفتن چیزی از محیط را ندارد اما همچنان میتواند آنچه را که از محیط کسب کرده با خود حمل کند. در این مرحله بستر رود عریضتر شده است. در مرحلهی پیری، جایی که رود کمکم به مصب میرسد، رود دیگر نه فقط امکان فرسودن اطراف را ندارد بلکه شروع میکند به فروگذاشتن آنچه از جوانی تا میانسالی بهره گرفته و با خود حمل کرده است. در این مرحله بستر رود خیلی پهن و کمعمق میشود و رود به سختی و آرامی به مسیر ادامه میدهد. اینها عیناً تعبیر ژئومورفولوژیک است از بخشبندیِ مسیر رودخانه در سه مقطع سرچشمه، آبراهه و مصب. اما شاید اینها نوعی شخصیتبخشیِ شاعرانه باشند به پدیدهای بیجان. اما حتی اگر غیرزنده بودن پدیدههایی مثل رودخانه و صخره و قله و دره را امری مسلم بدانیم آیا این لزوماً به معنای آن است که نباید حق بقا برای آنها قائل باشیم و مجاز هستیم که هر دستکاریای که دلمان میخواهد بر آنها روا بداریم؟
برای همدلی با «شخصیتدهی» ابتدا بیایید روند تاریخیِ آنچه را که امروزه حقوق مسلم بشری نامیده میشود مرور کنیم.
دیرزمانی (در برخی کشورها تا همین الان) زنان حقوقی برابر با مردان نداشتند. گاهی حتی گونهی زیستیای متفاوت و فرودستتر از مردان به شمار میرفتند. هزاران سال طول کشیده است تا بشر برای نیمی از خودش حق برابر قائل شود. داستانهای بردهداری در آمریکا را نیز همه میدانیم. عجیب است که بردهداری در آمریکا صرفاً مبنای سیاسی-اقتصادی نداشت و مبتنی بر توهماتی فیزیولوژیک نیز بود. حتی تصور میشد که سیاهپوستان بر خلاف سفیدپوستان روح ندارند. در کتاب و فیلم «مندینگو» میبینیم که به محض تولد یک کودک او را از مادرش جدا میکردند و میفروختند، با این ذهنیت که مادر سیاه از عواطف معمول انسانی بیبهره است و از دست دادن فرزند تأثیری بر او ندارد. و توجه داشته باشید که اینها تصورات انسانهایی بدوی و منزوی نبود. اینها کسانی بودند که داشتند جهان مدرن را به پیش میراندند.
حق برابر برای بسیاری از نژادها یا پیروان مذاهب نیز پدیدهای واقعاً مدرن است. در بسیاری از کشورها طبیعی میانگاشتهاند که مردمانی از نژادهای دیگر موجوداتی پستتر به شمار روند و از بسیاری حقوق انسانی محروم باشند. هنوز هم برخی نژادها یا پیروانِ برخی ادیان در مناطقی از جهان به شدت تحت فشار هستند.
حقوق حیوانات از این هم متأخرتر است. پدیدهای است اساساً مدرن و حتی میتوان فراگیریِ جهانیاش را نسبت داد به همین چند دههی اخیر که متعاقب بحرانهای محیط زیستی توجه انسان به طبیعت و زیستمندانش افزایش یافته است.
گونهی انسان هر چه پیشتر آمده دایرهی حقبینی و قائل شدن حقوق زیستی برای دیگر همنوعان و موجودات را گسترش داده است. چرا نباید تصور کرد که گام بعدی این است که انسان حقی هم برای طبیعت بیجان قائل باشد. این حق که رود تا آخر راهش را برود و صخره همانجا باشد که میلیونها سال ایستاده است. دلِ زمین را کمتر بشکافیم و بدانیم که هر تونل زخمی است در دل زمین، هر جاده خراشی است روی چهرهی زمین و هر شهر کشاندن عرصهی جنگی پرطنین است به زادبوم موجوداتی دیگر که صدها هزار سال در آرامش سرگرم زندگیِ خود بودهاند. چرا ابر نباید در همان جا ببارد که در سرنوشتش مقدر بوده و چرا توفان نباید آن بکند که طبیعتش اقتضا میکند؟
سانتیمانتالیسم و رمانتیسیسم افراطی؟ شاید. اما وقتی پذیرفتیم که انسان برای حفظ حیات در کائنات مسئولیت اخلاقی دارد، این مسئولیت نمیتواند فقط شامل زیستمندانی باشد که عرفاً موجود زنده تلقی میشوند و باید شامل هر مؤلفهای باشد که زندگی از آن ریشه میگیرد. حتی سنگ و صخره و ابر و باد و توفان و خاک و ماسهزارهای بیابانی.
تفاوت این نگرش با آنچه معمولاً سبزها میگویند در این است که حفظ محیط زیست در چارچوب مسئولیت اخلاقیِ انسان بهعنوان «تکاملیافتهترین زیستمند» و مالک عرفی کائنات تعریف میشود و نه وظیفهی ذاتیِ یک زیستمند معمولی که باید پا پس بکشد از عرصهی طبیعت و خودش را در مرتبهی هر زیستمند دیگری قرار دهد. در این دومی «عدم دخالت» در طبیعت و «فروتنی و همانندی» عصارهی ایدههای سبزگرایی را شامل میشود اما در آن اولی دخالت انسان مجاز و لازم است و انسان از مرتبهی زیستمندی با حوزهی مسئولیتِ بالاتر این کار را انجام میدهد.
البته این نگرانی وجود دارد که «صدور مجوز دخالت» عملاً به توجیه همهی فعالیتها و پروژههای مخرب کنونی تبدیل شود و زمینهساز نوعی بهرهبرداریِ افراطی باشد که سودش به جیب آلایندگان و متصرفان و تخریبگران محیط زیست میرود. اما در جهان مدرن نهادهای حاکمیتی و حقوقیای وجود دارد که در نهایت حوزهی عملکرد ما را تعیین میکنند و نه لزوماً احساسات و نگرشهای شخصی ما. حاکمیتِ جهانی باید بر مبنای مسئولیتِ اخلاقی بشر برای حفظ حیات بازآرایی شود.
اما به نظر میرسد که یک جای کار میلنگد. گفتهاند که بحران محیط زیست ناشی از تحمیل نوعی توتالیتاریسم انسانی بر محیط است. انسان، فقط یک گونه از میلیاردها زیستمند جهان، ایدههای خودش را هر جا که رسیده و تا هر مقدار که توانسته به طبیعت تحمیل کرده است، توتالیتاریسمی انسانی، که ابعادی بسیار وسیعتر از توتالیتاریسم ایدئولوژیک و سیاسی دارد. آیا صدور مجوز برتری و دخالت به بسط این توتالیتاریسم نمیانجامد؟
زمینهها و مواد بحث یکی هستند اما پارادایم کاملاً متفاوت است. آنجا «خواست انسان» بوده که به تحمیل وضعیتی توتالیتاریستی انجامیده است. در برابر آن «اخلاق زمین»، خواست سبزگرایان، قرار گرفته که کاملاً در تقابل با نیاز انسان است و شرط تحقق آن نیز فروکاستِ انسان قلمداد شده است.
اینجا اما «اخلاق انسان» است که مبنا قرار میگیرد، و شرط تحقق آن نهادها و ضوابطی هستند که پایداریِ حیات را تضمین میکنند. اساساً موضوع حفاظت محیط زیست نمیتواند جدا از نوعی چارچوب اخلاقی باشد. مشکل چارچوبهای اخلاقی البته این است که تأویلپذیرند. آنچه اینجا امری اخلاقی است، جای دیگری شاید نباشد. آنچه امروز امری اخلاقی است شاید فردا نباشد. و نهادهای حقوقی و نظامهای حکمرانی نیز ممکن است همینقدر ماهیتی معطوف به موقعیت جغرافیایی و تاریخی داشته باشند. اما بشر همواره کوشیده تا برای تحقق رؤیاهای خود نوعی رویکرد کلان اخلاقی را دنبال کند که یک نظام متناسب حکمرانی هم پشتیبان آن بوده و تحققش را تضمین کرده است.
در نهایت، رویکرد اخلاقی ما را به پیش میراند. و میتوان امیدوار بود که گسترش دموکراسی در جهان کمک کند به تبدیل رویکردهای اخلاقیِ غالب (آنچه اکثریت جهانیان به آن اعتقاد دارند) به برنامهی حکمرانی.
حکمرانی بر زمین هرگز قاعدهای جز تأمین رفاه گونهی بشر نداشته است ــ یک گونه از میلیاردها گونهی زیستی که توانسته است زمین را فتح و بر آن حکمرانی کند.
مشکل سبزها این بوده که میخواستهاند چیزی موهوم به نام اخلاق زمین را بهعنوان مانیفست و رویکرد بشرِ آینده جا بیندازند، و البته موفق نشدهاند. و شاید بتوان گفت که گناه آنها در تحقیر انسان، عالیترین شکل حیات، نابخشودنی است.
حیات در زمین مهمترین و شگفتانگیزترین پدیده در عالم هستی است. انسان عالیترین و تکاملیافتهترین شکل حیات و مسئول بقا و پایداری آن است. باید به این گونهی عالیِ تکاملیافته اعتماد کرد و از او خواست که مسئولیتِ اخلاقی خویش برای پایداریِ حیات در کائنات را پی بگیرد. آیا ممکن است که انسان اشتباه کند؟ قطعاً! ممکن است که برخی اشتباهاتش پیامدهای ویرانگر داشته باشد؟ قطعاً! اما انسان مدام پیش رفته است و به نظر میرسد که بقای او بیشتر به نفع حیات باشد تا حذف کامل او.
حتماً باید تفاوتی وجود داشته باشد بین تحمیل ارادهی انسان به طبیعت به قصد برآوردن نیازهای انسانی، وضعیت منجر به توتالیتاریسم انسانی کنونی، و حکمرانی مسئولانه بر زمین به قصد تداوم و بقای حیات.
تمامقد تعظیم خواهیم کرد در برابر گونهای تکاملیافته و قادر و مسلط که مسئولیت خدایان را بر دوش دارد و در واقع تجسمی است از خداگونگی، دستکم در موقعیت جانشینیِ خدا: گونهای چنان تکاملیافته که بتواند مسئولیتِ ناتمام و بعضاً حتی وظیفهی جبران اشتباهاتِ خدایان را بر عهده گیرد و بگوید از اینجا به بعد من مسئول هستم.
مقدمهی این مسئولیتپذیری قائل بودن حق حیات و بقا برای طبیعت غیرزنده است. این همان چیزی است که میتواند به دخالت انسان در طبیعت نظمی منطقی و رویکردی منجر به پایداری دهد.