اشتفان تسوایگ و امید به آینده
اشتفان تسوایگ، نویسندهی اتریشی که با قدرت گرفتن نازیها در آلمان روانهی تبعید شد، آیندهی ناامیدکنندهای پیش چشم داشت. با این حال، در بسیاری از آثار خود (داستانها، رمانهای کوتاه، و زندگینامهها) از تاریخ سود جست تا به ما یادآوری کند که امید به آینده و زندگیِ بهتر ناممکن نیست.
نمایشنامهی اشتفان تسوایگ، ارمیا، نخستین بار در ۲۷ فوریهی ۱۹۱۸ در اشتادتئاترِ زوریخ اجرا شد. ارمیا، پیامبرِ عهد عتیق، از نو به زندگی بازگشته است تا دوباره رسالت خود را برای نجات دادن اورشلیم از نابودی متحقق کند. ارمیای نبی مردم یهودا را سرزنش میکند که ایمان پدرانِ خویش را رها کردهاند و آنها را زنهار میدهد که عقوبت الاهی هرآینه دامن آنها را خواهد گرفت. کسی توجهی به هشدارهای او نمیکند. به تحریک کاهنانِ معبد سلیمان، کتکش میزنند و تختهبندی بر گردنش میآویزند. وقتی جنگ با بابلیان در گرفت، عدهای صدقیا، آخرین پادشاه اسرائیل پیش از ویران شدن اورشلیم، را واداشتند تا ارمیای نبی را به قتل رساند. ارمیا را به آبانباری انداختند، ولی در همان موقع، حقیقتِ مصیبتبارِ هشدارهای او را دریافتند. اورشلیم پس از محاصرهای طولانی، به دست بابلیان فتح شد، معبد سلیمان ویران شد، و مردم شهر آواره و روانهی تبعید شدند. تنها ارمیا ماند. به دست یکی از کوشیها (از مردمان پادشاهی کوش) از چاهی که در آن محبوس بود نجات مییابد تا بر سرنوشت شهر مویه کند. در صحنهی آخر، ارمیا گذشتهی خود را همچون آینهای برای انعکاسِ حال به دست میگیرد، به این امید که ایمان و باور تبعیدیها را قوت بخشد.
ارمیا که در اوج جنگ جهانی اول نوشته شد، تلاشی بود برای به تصویر در آوردنِ احساس اضطراب و بدبینیِ تسوایگ، احساسی که مدام در ذهن و جان او شدت میگرفت. تسوایگ که به استخدام وزارت جنگ اتریش در آمده بود، تنها از مرگ و نیستی نبود که احساس بیزاری و کراهت میکرد؛ نابودی فرهنگ اروپا نیز نفرت او را بر میانگیخت. و چیزی که بیش از هر چیز مایهی نگرانی او شده بود سکوت کسانی بود که آرزوی صلح را در سر داشتند. احساس میکرد باید حرفش را به صدای بلند بگوید، و در مورد روزگارِ پیش رو هشدار دهد. او که «نمیتوانست صریح و مستقیم فکر و احساس خویش را بیان کند ... تنها راهی را که مانده بود در پیش گرفت ... یعنی روی آوردن به تمثیل تاریخی. با بازگشت به کتاب مقدس عبری، یعنی به منبع اولیهی ایمان یهودی خود، ارمیا را یافت، «باشکوهترینِ جنگستیزان» را؛ و این موضوعی بینظیر برای نمایشنامهاش شد.
ارمیا بازتاب نگاه تسوایگ به تاریخ است. تسوایگ امروزه عمدتاً به دلیل عمق روانشناختیِ داستانها و رمانهای کوتاهش شناخته میشود؛ ولی نگاهی تاریخی نیز دارد؛ به قلب گذشته میرود تا امیدهای فرهنگی و هراسهای اجتماعی خویش را بیان کند. او که محکوم شده بود تا شاهد تخریبِ همهی چیزهای محبوب زندگیِ خود باشد و واداشته شده بود تا تبعیدی شود و در این زمین به آوارگی پرسه زند، خود را در هیئت ارمیای دوران جدید میدید: به آینده نگاه میکند، به گذشته نگاه میکند، مویه میکند، هشدار میدهد.
ارمیا که در اوج جنگ جهانی اول نوشته شد، تلاشی بود برای به تصویر در آوردنِ احساس اضطراب و بدبینیِ تسوایگ، احساسی که مدام در ذهن و جان او شدت میگرفت.
نگاه تسوایگ محصول تغییر و تحولات تندی بود که در تاریخنگاری فرهنگِ آلمانیزبان شکل گرفته بود. این نوع تاریخنگاری، در بیشترِ قرن نوزدهم، تحت شعاعِ تجربهگراییِ لئوپولد فون رانکه و تئودور مومسن قرار داشت. آنها بر ایدئالیسمِ هگلی شوریده بودند و میگفتند وظیفهی تاریخ بازسازیِ گذشته است، درست به همان شکلی که بوده است. با این که این رهیافت به تاریخ تأثیری ماندگار از خود به جای گذاشت، آشوبهای سیاسی و اجتماعی در چند دههی پیش از تولد تسوایگ از غلبهی دائمیاش کاسته بود.
پروس اتحاد سرزمینهای آلمانی را به مخاطره انداخته بود و امپراتوری اتریش-مجارستان نیز به سرزمینهای تحت حاکمیتِ خود خودمختاریِ بیشتری میداد. در سایهی این تحولات بود که دو نگاه مختلف به تاریخ شکل گرفت. نگاه اول که با آثار ایپولیت تنِ فرانسوی و هاینریش فریدیونگِ اتریشی شکل گرفت، تجسم فضای «لیبرالی» و شور و هیجان ناسیونالیستیای بود که تمام قارهی اروپا را در مینوردید. این رهیافت به تاریخ تحت تأثیر پوزیتیویسمِ جامعهشناختیِ آگوست کنت بود و بر این اندیشه استوار شده بود که فرهنگ عمدتاً با نژاد، محیط، اجتماع، و زمانه شکل میگیرد. امید و آرزوی طرفدارانِ این نگاه آن بود که تاریخ بتواند از طریق تحلیل گذشته بر اساس این مفاهیم «علمی»، هویت ملی را تقویت کند و به این ترتیب بتواند به پیشرفت ملت شتاب بخشد.
اما روش دوم که با آثار یاکوب بوکهارت و فریدریش نیچه گسترش یافت، از اساس با روش اول فرق میکرد. این رویکرد مخالف و منتقدِ پوزیتیویسم بود و از دلِ برداشتی فردگرایانهتر از هستی و زندگی بر آمده بود. آن طور که نیچه میگفت، انسان آفریدهی محیط خویش نیست؛ با روشهای عینی و علمی نیز نمیتوان انسان را توضیح داد و تعریف کرد. انسان به گونهای ذاتی و همیشگی از طبیعتی ذهنی یا سوبژکتیو برخوردار است. هر تلاشی برای محصور کردن تجارب بشر در چارچوبهای تنگِ ناسیونالیستی انکارِ ذاتِ انسان است. ثبت گذشته هدف تاریخ نیست؛ هدف تاریخ مقابله با ظهور و گسترش ناسیونالیسم است؛ آرمانسازی از روح «اروپایی» است؛ تصویر کردن ارتفاعات فکری و معنویای است که انسان میتواند به آن دست یابد.
روح را شعلهور کن
تسوایگ که در وینِ سالهای پایان قرن نوزدهم رشد میکرد، از همان سالهای اول مدرنیستی بود که خود را شهروندِ جهان میدانست، بدون پایبندی به آداب و سنن کشور یا فرهنگی خاص. او که از شعرهای رینر ماریا ریلکه و امیل ورارن سرمست شده بود، میخواست مثل آنها آرمانها و تخیلات خود را بر واقعیات خشکِ عنصر صنعت مرجح بداند. او نیز مانند دوست خود، هوگو فون هوفمانشتال، ایمانی عمیق به ظرفیتها و قابلیتهای خلاقانهی فرد داشت و معتقد بود که کارکرد ادبیات این نیست که «روح» را به کلمات بدل کند، بلکه باید روح را شعلهور کند. همین نوع نگاه را به تاریخ نیز داشت. در رسالهی دکترای خود که در سال ۱۹۰۴ از آن دفاع کرد و درباره فلسفهی ایپولیت تن بود، به نقد پوزیتیویسمِ این متفکر فرانسوی پرداخت. برای تسوایگ قابل درک نبود که کل ماهیت ذهن انسان بتواند با نژاد، محیط، اجتماع، و زمانه مشخص و متعین شود؛ به نظر او، مضحک و احمقانه بود اگر بنا بود تاریخ بر اساس چنین نظریهای رفتار کند. او نیز مانند نیچه تاریخ را روشی میدانست برای تحقق روح فردگرایی، روحی که بیشترین ارزش و اعتبار را برای او داشت.
«جنگ بزرگ» اروپای عزیزش را پیش چشمانش از هم میگسست. و همین باعث میشد که اهمیت فردگرایی برایش بیشتر شود و با تمام وجود درکش کند. همانطور که در مقدمهی ارمیا میگوید، «در اوج خشم و خروش نبرد»، نه فقط دریافت که تا چه حد آرمانهای فرهنگیِ او سست و ناپایداراند، بلکه متوجه شد که چگونه گذشته میتواند خطراتِ جنگ و ناسیونالیسم را برای امروز آشکار کند. چه بسا سرنوشت اورشلیم از آینده خبر دهد، و او نیز به همین امید، برای اولین بار، «از درونِ گذشته، حالی ساخت و دوباره حال را به گذشته ترجمه کرد.»
تسوایگ امروزه عمدتاً به دلیل عمق روانشناختیِ داستانها و رمانهای کوتاهش شناخته میشود؛ ولی نگاهی تاریخی نیز دارد؛ به قلب گذشته میرود تا امیدهای فرهنگی و هراسهای اجتماعی خویش را بیان کند.
با این حال، تنها پس از جنگ جهانی اول بود که تسوایگ با جدیتِ تمام به تاریخنگاری بازگشت. وقتی خشونتِ ناسیونالیستی پس از سقوط امپراتوری هابسبورگ افسار گسیخت، نگران و وحشتزده شده بود، و وقتی فاشسیم سایهی کریه خود را بر اتریش گستراند، عمیقاً مضطرب و مستأصل شد. او خود را در برابر تاریخنگاریهای «فولکلورِ» اوتو برونر و هممسلکیهایش (جنبش فرهنگی رایج در آلمان از اواخر قرن ۱۹ تا دوران نازی) میدید، و بنابراین در واکنش به آنها، نه فقط خاطرات خود را نوشت (که پس از مرگش با عنوان جهان دیروز منتشر شد)، بلکه زندگینامهی چهرههای دیگری را هم به رشتهی تحریر در آورد؛ از جمله نبرد با شیاطین: هولدرلین، کلایست، نیچه (۱۹۲۵) و اراسموس روتردامی و روزگارش (1934). تسوایگ چهرههایی را برگزیده بود که تجسم آزاداندیشی، تخیل جسورانه، و «اروپایی بودن» به شمار میرفتند، همان چیزی که از نظر او به خطر افتاده بود. این دسته از نوشتههای او تلاشی بود تا نشان دهد که نوع دیگری از زیستن نیز ممکن بوده؛ تلاشی بود تا مخاطبِ خود را به عمل وادارد.
در نومیدی بسی امید است
کلمات او نیز مثل سخنان ارمیا بیهوده بود. پس از ترور انگلبرت دلفوس، صدراعظم اتریش، در ۲۵ ژوئیهی ۱۹۳۴، سرنوشت اتریش مشخص شد. تسوایگ نیز مهاجرت کرد؛ نخست به بریتانیا، بعد به آمریکا، و در نهایت در برزیل مستقر شد. تا مدتی، امید داشت بلکه تاریخ مسیر خود را تغییر دهد، یا دست کم به آیندهای فراسوی اروپا رهنمون شود. آثار پرشور و اثرگذاری دربارهی دفاع سباستین کاستلیون از تساهل مذهبی در مقابل پروتستانتیسم اقتدارگرای کالوین (۱۹۳۶)، فردیناند ماژلان (۱۹۳۸) و نیز دربارهی آمریگو وسپوچی (۱۹۴۲) نوشت. اما از آن سو، آلمانِ نازی در همان اولین روزها و ماههای جنگ جهانی دوم، قلههای نبرد را یکی پس از دیگری فتح میکرد، و رابطهی تسوایگ نیز با تاریخ تغییر مییافت.
این نکته در شخصیت مرموز دکتر ب. در داستان شطرنج (۱۹۴۱) بازتاب یافته است. دکتر ب. که توسط نازیها به زندان افتاده، سعی میکند با شطرنج خود را سرگرم کند. با کتاب شطرنجی که از جایی پیدا کرده، مشهورترین مسابقات شطرنج را با خود تمرین میکند. هر حرکت را به خاطر میسپارد، با خودش بازی میکند، و آرام آرام روانش به دو شخصیت مختلف تقسیم میشود، و در نهایت دچار فروپاشی روانی میشود. وقتی برای معالجه به بیرون زندان منتقل میشود، فرار میکند. در دل آبهای اقیانوس اطلس، با گروهی از علاقهمندان به شطرنج همسفر میشود و با قهرمان شطرنج جهان مسابقه میدهد. مسابقه اول میان این دو به سرعت تمام میشود، و دکتر ب. به پیروزی فوقالعادهای دست مییابد. اما روند بازی در مسابقهی دوم کندتر میشود، با دقت بیشتری فکر میکند، به حافظهی خود از مسابقات بزرگ تاریخ شطرنج بر میگردد، و هر حرکت ممکنی را در ذهن مرور میکند. او که نمیتواند خود را از گذشته و امکانات و احتمالاتِ آن رها کند، مسابقه را واگذار میکند و دوباره در دام جنون میافتد.
تاریخ نیز به همین شکل تسوایگ را عذاب داد. به نظر میرسید که تاریخ نوید فردایی دیگر و شیوهی دیگری برای زیستن را میدهد، ولی هرگاه که تسوایگ درنگی میکرد تا با دقت بیشتری به آن نگاه کند، احساس ناتوانی، درماندگی، و افسردگی میکرد. وقتی به گذشته نگاه میکرد، امکاناتِ بسیاری میدید، ولی وقتی چشمش را به وحشتها و هراسهای حال میدوخت، تحققنیافتگیِ آن امکانات برایش نوعی عذاب و شکنجه بود. او در سیاهترین روزهای جنگ مشغول نوشتن خاطرات خود بود، و به این ترتیب آخرین بازماندههای باور او نیز در هم شکست. در نومیدی، در شکافی عمیق و پرناشدنی میان گذشته و حال، تسوایگ و همسرش در ۲۲ فوریهی ۱۹۴۲ دست به خودکشی زدند.
با این که بسیاری از منتقدان او – که متأسفانه کم هم نیستند – معتقداند که مرگ او شاهدی است بر نگاه او به تاریخ، حقیقت این است که دقیقاً عکس این ادعا صادق است. امروزه که جنگ و ناسیونالیسم به زندگی ما چنگ انداخته تا آن را تباه و ضایع کند، دقیقاً به یک ارمیای امروزی نیاز داریم که هشدارمان دهد که چه چیزهایی را داریم از کف میدهیم و به یادمان آورد که زندگیِ بهتر ناممکن نیست.
برگردان: مینا یوسفی
الکساندر لی نویسنده و مورخ سیاسی و فرهنگی بریتانیایی است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Alexander Lee, ‘Portrait of Author as Historian: Stefan Zweig,’ History Today, 7 July 2016.
تگها: الکساندر لی، اشتفان تسوایگ، آلمان، نازیسم، مینا یوسفی، تاریخنگاری