زندگی کردن، انتخاب کردن
ماشا جِسِن به عنوان یک محقق، یک مهاجر، و یک زن تراجنسیتی، نگاه انتقادی و اثرگذاری به بسیاری از مسائل و مشکلات دنیای معاصر دارد، مسائل و مشکلاتی که او راه حل آنها را در بهرهگیری ما از «حق انتخاب» برای بازآفرینی هویت شخصیمان مییابد، و در سخنرانی زیر به تشریح آن میپردازد.
1. جنین
چیزی که موضوع سخنرانی من را معین کرد تاریخ امروز بود. 39 سال پیش، در چنین روزی، پدر و مادرم یک بستهی مدارک را به دفتری در مسکو بردند. این بستهی مدارک درخواست روادید ما برای ترک اتحاد جماهیر شوروی بود. دو سال طول میکشید تا روادید صادر شود، اما از همان روز هروقت موقعیت مطلوبی سر راهم قرار میگیرد، یک احساس ناپایداری هم همراه آن در من پدید میآید. آنها با هم توأماند.
من یک بار دیگر هم در بزرگسالی مهاجرت کردم. در سال 2016 حتی به من لقبِ «مهاجرِ بزرگ» را دادند، که خودم به آن به چشم یک مهر تأیید بر مهارتی نگاه میکنم که در اثر ممارست به دست آوردهام – اگرچه آن لقب افتخاری را واقعاً به این منظور به من نداده بودند. من هم البته بچههای خودم را بزرگ کردهام. اگر با هر گام جدیدی که برداشتهام چیزی مرا شگفتزده کرده باشد، هیچ چیز تعجبم را بیشتر از این بر نیانگیخته است که پدر و مادرم چه قدر شجاع بودهاند که پا به چنین ورطهای گذاشتهاند. یادم میآید که در آشپزخانه میدیدمشان که در نسخهای از اطلس جهان چطور دقیق شده بودند. آمریکا برایشان طرح و نقشهای روی یک کاغذ بود، شبکهای از خطوط نازک ارغوانی. چند تایی کتاب دربارهی آمریکا خوانده بودند و چند تایی هم فیلم هالیوودی دیده بودند. یکی از دوستانشان به شوخی از آنها پرسیده بود: حالا مطمئن هستید که اصلاً دنیای غربی هم در کار هست؟
راستش، نمیتوانستند واقعاً مطمئن باشند. آنچه میدانستند این بود که اگر اتحاد جماهیر شوروی را ترک کنند، دیگر قادر به بازگشت نیستند (مثل بسیاری از چیزهایی که ما در زمرهی معدود اموراتِ قطعاً مسلم میپذیریم، این یکی هم اشتباه از آب در آمد). آنها باید جای دیگری خانهشان را درست میکردند. فکر میکنم این برایشان کارساز شد: به عنوان یهودی در اتحاد جماهیر شوروی هیچ وقت احساس نکرده بودند که در خانهی خودشان هستند – و وقتی که خانهات در زادگاهت نباشد، هیچ چیز هم از قبل مشخص نیست. هر چیزی ممکن است. برای همین هم پدر و مادر من همواره مدعی بودند که به این جهش در دل این دنیای ناشناخته به چشم نوعی ماجراجویی مینگرند. من خیلی مطمئن نبودم. دست آخر کسی هم نظرم را نخواست.
2. آسیبپذیر
سیزده ساله بودم که خودم را در بیشهای خارج از مسکو یافتم، در یک اجتماع مخفیانهی فعالان فرهنگی یهودی – حالا شاید یکی بگوید زیرزمینی، اگرچه در فضای آزاد بود. مردم تک به تک، دو نفره، یا چند نفره با هم، جلوی جمعیت، با گیتار یا بدون آن پیش میرفتند و قطعاتی را از گنجینهی کوچک سرودهای عبری یا یدیشی میخواندند. برای همین بود که سه چهار ترانه را هی تکرار میکردند. این نغمهها عضوی را درون بدنم خراشیدند که از وجودش بیخبر بودم (محلش درست بالای جناغ سینه است) و به همراه حسی از تعلق، تن مرا مورمور میکرد. غریبهها مرا احاطه کرده بودند، روی تنهی درختان در برابر چمنزار نشسته بودیم، و من تا امروز چهرههایشان را به یاد دارم. من به آنها نگاه کردم و گفتم که این همانی است که من هستم. «این» در اینجا همان «یهودی» بود. سی و هفت سال پس از آن نشستن بر تنهی درختان، میخواهم اضافه کنم که «در یک اجتماع فرهنگی سکولار»، و «در اتحاد جماهیر شوروی»، اما در آن دوره محیط کوچکتر از آن بود که بخواهم این قدر پیچیدگی به آن اضافه کنم. هر چیزی در ارتباط با آن موضوع به نظر آشکار میآید – مثلاً میدانستم هر آنچه هستم همان خواهم بود. در واقع، آن مردمی که در برابرم آن ترانهها را میخواندند، داشتند تلاش میکردند که راهی پیدا کنند تا در کشوری که یهودیت در آن محو شده همچنان یهودی باشند. الان، این طور فکر میکنم که دیدن مردمی که میکوشیدند هویتی به خودشان بدهند باعث شده بود آن حس را پیدا کنم. چند ماه بعد، ما از اتحاد جماهیر شوروی رفتیم.
مردمی که در برابرم آن ترانهها را میخواندند، داشتند تلاش میکردند که راهی پیدا کنند تا در کشوری که یهودیت در آن محو شده همچنان یهودی باشند.
در زندگینامههای خودنوشتی که کسانی نوشتهاند که وطنشان را ترک کردهاند معمولاً در همان صفحات نخست به مهاجرت اشاره میشود؛ حالا مهم نیست که این مهاجرت در کدام مرحلهی زندگیشان اتفاق افتاده باشد. سراغ خاطره، سخن بگویِ ناباکوف رفتم، تا نقل قول مرتبطی در همان حدود صفحاتی که حدس میزدم پیدا کنم. قدر زیادی طول کشید، برای این که عبارتی که میخواستم در صفحهی 250 یک کتاب 310 صفحهای بود. و آن عبارت این بود: «گسستی که در مسیر سرنوشتم پیش آمد، در نگاه به گذشته، برایم مثل یک ضربهی سنکوپ است، که به هیچ قیمتی آن را از دست نخواهم داد.»
این عبارتی است که اغلب نقل شده است، از کتابی که سرشار از جملات نقلشدنی است. منتقد فرهنگی و دوست تازهام، سوتلانا بویم، کاربرد واژهی سنکوپ را در جملهی ناباکوف تحلیل کرده که دارای سه معنی با کاربردهای متمایز است: در زبانشناسی، کوتاه کردن کلمه با حذف میانی یک صدا یا هجا است؛ در موسیقی، تغییری در ریتم و جابهجاییِ تأکید در زمانی است که روی ضرب ضعیف تکیه میشود؛ در علوم پزشکی، به معنی بیهوشی کوتاه یا غش است. او مینویسد: «سنکوپ متضادِ نماد و ترکیب است.» سوکتو مهتا در شهر حداکثری مینویسد: «زندگی هرکسی تحتالشعاع یک واقعهی محوری است که هرچه را که پس از آن اتفاق میافتد شکل میدهد و تحریف میکند، و وقتی که به گذشته نگاه میکنی، هرچیزی را که قبل از آن واقعه اتفاق افتاده. این واقعه برای من مهاجرت به آمریکا در چهارده سالگی بود. برای تغییر کشور، این سن دشواری است. هنوز آنجایی که بودهای کاملاً بزرگ نشدهای، و در کشور جدیدی که به آن مهاجرت میکنی هم هرگز با خودت راحت نخواهی بود.»
سوکتو مهتا خیلی مرا مجبور به جستوجو نکرد: این ادعا در اولین صفحات کتاب عالیاش آمده است؛ همچنین، او هم در همان سنی به آمریکا مهاجرت کرده که من کردم. در عین حال که فکر میکنم تصور او در مورد زندگی «هرکسی» ممکن اشتباه باشد، این را مطمئن هستم که این نظرش در مورد مهاجران حتماً مصداق دارد و درست است: این گسست، رنگ و بوی همه چیزِ قبل و بعدش را عوض میکند. سوتلانا بویم یک نظریهی شخصی داشت: زندگی انسان مهاجر در سرزمینی که ترک میکند ادامه پیدا میکند. یک داستانِ موازی است. او در یک متن، که منتشر نشده، میکوشد تا تصور کند که زندگیهای موازی او در قالب یک شهروند شوروی، روسی، و یهودی که پشت سرشان گذاشته چگونه بودهاند. هرچه هم که به آخر عمرش نزدیک میشد، این ردیابی و تصور دوبارهی آن زندگیها حالت وسواسگونه و شدیدتری پیدا میکرد. او نظریهای هم دربارهی من داشت: به نظر او، من هم برگشته بودم، تا یک زندگیِ از هم گسسته را دوباره بسازم. در هر حال، داستانهای بسیاری از یک زندگی واحد میشود گفت.
3. گوناگونی
در «روز ولنتاین» سال 1982، پانزده ساله بودم که به یک مهمانی رقص دگرباشان جنسی در ییل رفتم. دورهی درخشانی برای برنامههای رقص دگرباشها بود. دیگر چیز خیلی وحشتناکی نبود که در محوطهی دانشگاه سر و وضع متفاوتت نشان بدهد که همجنسگرا هستی، اما زندگی دگرباشها همچنان نیمهمخفیانه میگذشت، به طوری که هیجانانگیز مینمود. در واقع، اصلاً یادم نمیآید که با کسی رقصیده باشم، یا حتی کسی به من نگاه کرده باشد. به بیان دیگر، هیچ کس متوجه من نشد. به طرز عجیبی، ازدحام جمعیت زیاد نبود. برای این که چیزی که به یاد میآورم این بود که جایی در تاریکی ایستاده بودم، و به چیزی تکیه داده بودم، و احساس میکردم که در دل یک جامعهی اقلیت قرار دارم. خاطرم میآید که با خودم میگفتم: «این کسی است که میشد باشم.» سنکوپ مهاجرت برای من این طور معنی میشد: اختلاف بین کسی که بودم (هویتی در جنگلهای اطراف مسکو کشف کرده بودم) و کشف کسی که میشد باشم (تجربهام در مراسم رقص). آن لحظهی انتخاب بود، و من قدردان و متوجه این «گسست در مسیر سرنوشت» هستم.
4. استحقاق
از این نظر، روایت زندگی شخصی من از جنبش دگرباشان جنسی آمریکایی جدا میشود. جنبش آنها بر مبنای «بیانتخابی» بود. از «انتخاب» میشود دفاع کرد (قطعاً آدم باید آماده باشد تا از حق خود برای انتخاب کردن دفاع کند)، حال آن که وقتی به دیگران میگویی که تو این طور به دنیا آمدهای، این طوری آنها را به همدلی یا دست کم حسن سلوک وادار میکنی. این رَویه همچنین کمک میکند که آدم تردیدهای خودش را کنار بگذارد، و گزینههای قابل انتخاب در آینده را هم پیشاپیش حذف کند. اغلب برایمان راحتتر است که انتخابهای کمتری در پیش رو داشته باشیم – همان اندازه که اگر پدر و مادر من دست به عملی کردن نقشهی بزرگ و ماجراجویانهی مهاجرتشان نمیزدند، من احساس امنیت بیشتری میکردم.
روایت زندگی شخصی من از جنبش دگرباشان جنسی آمریکایی جدا میشود. جنبش آنها بر مبنای «بیانتخابی» بود.
بعد از این که ما مسکو را ترک کردیم، یکی از مادربزرگهایم مجبور شد که موضوع مهاجرت ما را پنهان نگه دارد – ما کاری کرده بودیم که مصداق خیانت بود، و ممکن بود تهدیدی برای بازماندگان ما به شمار آید. پس، در شهر کوچکی که او در آن زندگی میکرد و من هم در کودکی تابستانهایم را در آن میگذراندم، او همچنان اخبار تازهای از زندگی من به دیگران میگفت، زندگیای که البته زندگی من نبود. در آن زندگیای که در شوروی اتفاق میافتاد، من برای ورود به چندین دانشکده درخواست داده بودم و موفق به ورود نشده بودم. دست آخر به یک رشتهی فنی رضایت داده بودم که وجههی چندانی هم نداشت.
من از قابل پیشبینی بودن داستانی که مادربزرگم برای من ساخته بود آزردهخاطر شدم. در آمریکا، یک زندگی پر خطر و پر از خیال را برای خودم انتخاب کرده بودم (در دبیرستان ترک تحصیل و از خانه فرار کردم و در ایستویلج ساکن شدم، با دوچرخه نامه و پیغامرسانی میکردم، کالج را کنار گذاشتم، در یک بنگاه خبری برای دگرباشها کار میکردم، در بیست و یک سالگی سردبیر یک مجله شدم، در جریان تظاهرات برای حمایت از همجنسگرایانِ مبتلا به ایدز دستگیر شدم، رابطهی جنسی و عاطفی را تجربه کردم، رفتارهای شنیعی از من سر زد، دوست خوبی بودم، یا دست کم کوشیدم که باشم)، اما در آینهای که مادربزرگم روبهروی من گرفته بود، فقط موقعیت جغرافیایی من نبود که فرق میکرد: مسئله حضور حق انتخاب در زندگی من بود.
پس از گذراندن ده سال در آمریکا، به عنوان یک خبرنگار برای مأموریتی به مسکو بازگشتم. به طرز غیرمنتظرهای احساس راحتی می کردم، آن هم در کشوری که توقع داشتم وقتی در آنجا هستم احساس کنم که به خارج رفتهام (انگار که بدنم در جایی آرام گرفته بود که از قبل برایش مهیا بوده)، و از این بابت هم که نمیتوانستم هر وقت که خواستم کشور را ترک کنم ناراضی بودم. آن قدر خودم را تغییر دادم تا تبدیل به یک روزنامهنگار روسیزبان شدم. چنان وانمود میکردم که اگر هیچ وقت کشور را ترک نکرده بودم این زندگیای بود که میداشتم، اما در اعماق قلبم بر این باور بودم که مادربزرگم درست میگفت: یک منِ موازی هم وجود داشت، که داشت برای انجام یک سری کارهای بیثمرِ مهندسی جان میکند. این باعث میشد که احساس کنم در زندگیام به شکل مضاعفی متظاهر و دورو شدهام.
مطمئن نیستم که چه زمانی تصمیم گرفتم و انتخاب کردم که در روسیه بمانم، اما یادم میآید که این حرف از دهانم در آمد (البته برای خود من هم عجیب بود این حرف) که برخی تصمیمات خودشان گرفته میشوند. یک سالی بود که داشتم آنجا زندگی میکردم. یک بار با یکی از دوستان صمیمیام صحبت میکردم، یک لیسانسهی آمریکایی که دنبال ادامهی تحصیل بود و یک سالی هم آنجا مانده بود و حالا داشت باز میگشت. گفتم: «فکر کنم که همینجا بمانم.» گفت: »البته که میمانی.» انگار که این اصلاً جزء انتخابها نبود.
همان وقتها بود که یک روزنامهنگار جوان روس با من مصاحبه کرد: این که انتخاب کرده بودم که به روسیه بازگردم مرا به اندازهی کافی خارجی و جالب توجه کرده بود که دربارهام مطلب بنویسند. از من پرسید که کدام را بیشتر دوست دارم: یک روسی در آمریکا باشم یا یک آمریکایی در روسیه؟ عصبانی شده بودم – بر این باور بودم که من یک روسی در روسیه و یک آمریکایی در آمریکا هستم. خیلی سال طول کشید تا با این قضیه کنار بیایم که هرجا که میروم یک خارجی هستم.
یک بار دیگر هردو مادربزرگم را دیدم، که از زمان نوجوانی ندیده بودمشان، و شروع کردم که با آنها مصاحبه کنم. این پروژه تبدیل به کتابی شد در مورد انتخابهایی که آنها کرده بودند. مادربزرگی که با مهاجرت ما مخالفت کرده بود تبدیل به سانسورچی شده بود، و به من گفت که این کارش یک انتخاب اخلاقی بوده. تحصیلات او به گونهای بود که نهایتاً یک معلم تاریخ شود، اما وقتی که تحصیلاتش تمام شد کاملاً متقاعد شده بود که لازمهی تدریس تاریخ در اتحاد جماهیر شوروی این است که هر روز به کودکان دروغ بگوید. از طرف دیگر، به نظر میرسید که یک روبات هم میتوانست کار سانسور را انجام دهد: هر کس دیگری هم که بود روی همان سطرها خط میکشید یا همان نامهها را توقیف میکرد (کار اول او سانسور مطبوعاتی بود که با پست بینالمللی میرسید)، در حالی که هر معلم تاریخی یک فریبندگی و روش متقاعدسازی منحصر به فرد را پیش میگیرد تا فهم کودکان از گذشته را منحرف کند.
آن یکی مادر بزرگم فردی بود که او را یک عاصی و مخالف میدانستم، کسی که اهل سازش نبود. اما وقتی که با او مصاحبه کردم فهمیدم که به او پیشنهاد همکاری با پلیس مخفی را داده بودند )به عنوان مترجم)، و او هم آن پیشنهاد را پذیرفته بود. این در دورهی کارزار موسوم به «مبارزه با بیوطنها» در دوران استالین بود، زمانی که همهی یهودیان را از تمام ادارات دولتی پاکسازی کردند. مادربزرگم نمیتوانست کاری گیر بیاورد تا با آن زندگیاش را بگذراند، یا به بیان دقیقتر زندگی پسر خردسالش را نجات دهد. ابداً انتخاب و گزینهی دیگری در کار نبود؛ او به من گفت که باید شکم پسرش را سیر میکرد. البته او نتوانست کارش را شروع کند چرا که در آزمون پزشکی قبول نشد.
رژیمهای تمامیتخواه هدفشان این است که انتخاب کردن را ناممکن کنند، و این چیزی بود که در آن وقت توجه مرا به خودش جلب کرده بود.
با این حال، شخصیت اصلی کتاب من پدر او بود، که در اردوگاه کار اجباری مایدانک کشته شده بود. همیشه این را میدانستم که پدر مادربزرگم در شورش گتوی بیاویستوک شرکت داشته است. اما بعداً این را هم متوجه شدم که او، قبل از این که تصمیم بگیرد که به شورشیان بپیوندد، در «شورای یهودیان» مشغول به کار بوده است. با خواندن اسناد (تعداد قابل توجهی از اسناد گتوی بیاویستوک محفوظ مانده بودند)، دریافتم که پدر مادربزرگم یکی از رهبران واقعی یودنرات )شورای یهودیان) بوده است. او مسئول رساندن غذا و دفع زبالههای گتو بوده است، و شواهد محکمی پیدا کردم که طبق آنها او در تدارک فهرست اسمها برای براندازی همکاری داشته است. همچنین خاطرهنوشتی از یکی از اعضای مقاومت را یافتم که از کوششهای پدر مادربزرگم برای متوقف کردن جریان شورش و مقاومت حکایت داشت. ظاهراً او بعداً موضعش را تغییر داد و به نیروهای مقاومت کمک کرد تا بتوانند تسلیحات را به داخل گتو ببرند. قبل از جنگ، او به طور همزمان به عضویت شورای شهر و شورای یهودیان انتخاب شده بود؛ برای همین هم بر من آشکار بود که او وظایفش در شورای یهودیان را ادامهی منطقیِ منصبی میدید که برای تصدی آن انتخاب شده بود. میتوانستم مسیر انتخابهای پدر مادربزرگم را ببینم.
مادربزرگم نمیخواست که من بخش مربوط به شورای یهودیان را منتشر کنم، و ما یک جنگ و دعوای طولانی سرِ این داشتیم که کدام روایت را باید بازگو کرد – روایت او یا من، یا هردوی ما. در پایان، او تنها یک خواسته داشت: که من نقل قول هانا آرنت از کتاب آیشمن در اورشلیم را حذف کنم. این آن نقل قول مشهور و مناقشهانگیز آرنت است که میگوید: وقوع هولوکاست بدون کمک شوراهای یهودیان ممکن نبود. به چشم من، این ماجرا روایتی از انتخابهای ناممکن و دردآوری بود که به هر حال پدر مادربزرگام کرده بود. رژیمهای تمامیتخواه هدفشان این است که انتخاب کردن را ناممکن کنند، و این چیزی بود که در آن وقت توجه مرا به خودش جلب کرده بود. من مقهور شکاف عظیم بین توان قضاوتم و انتخابهای محدود پیش روی پدربزرگها و مادربزرگهایم شده بودم. به شدت درگیر ایدههای «انتخاب ناممکن» و «نبودِ انتخاب» شده بودم. اما چیزی که الان من را جذب میکند این است که مقاومت میتواند شکل «پافشاری بر انتخاب» را به خود بگیرد، حتی زمانی که انتخاب به برگزیدن گزینهای از میان گزینههای مردود و غیر قابل قبول محدود شده باشد.
5. بر پایهی علم
در آمریکا، ماجراجویی پدر و مادرم با وقفهای همراه شده بود، یازده سال پس از این که پایمان را در خاک آمریکا گذاشتیم. مادرم در تابستان سال 1992 بر اثر سرطان درگذشت. یازده سال بعدتر هم، من با یک دورهی یک سالهی بورس تحصیلی به آمریکا بازگشتم – تا به مدت یک سال به عنوان یک روسی در آمریکا باشم. در همان سال، یک آزمایش پزشکی دادم که مشخص کرد که همان جهش ژنتیکیای را دارم که باعث شده بود مادرم و خالهاش، قبل از او، بر اثر سرطان از بین بروند. من «به این شکل به دنیا آمده» بودم که سرطان سینه یا تخمدان یا هردو در وجودم پرورش پیدا کنند. مشاوران متخصص سرطان و پزشکها از من میپرسیدند که چه کار میخواهم بکنم. انتخابی بود بین «زیر نظر گرفتن دقیق» اولین نشانههای سرطان (که پزشکان مطمئن بودند آشکار خواهند شد) و یک عمل جراحی بازدارنده.
من کار را این طور به انجام رساندم که اول یک مجموعه مقاله و سپس یک کتاب در باب انتخاب کردن در عصر آزمایشهای ژنتیک نوشتم. با افرادی صحبت کردم که با انتخابهای به مراتب وحشتناکتری از من دست و پنجه نرم کرده بودند. این افراد انتخاب کرده بودند که بدون اعضای حیاتیای مانند معده یا پانکراس به زندگی ادامه دهند، در حالی که پزشکان به من توصیه میکردند که سینهها و تخمدانم را بردارم. من انتخاب کردم که سینههایم را بردارم و بعد عملِ بازسازی سینه انجام دهم. داشتم اندازهی سینه و سرنوشتم را انتخاب میکردم! از قضا، دکترها فکر میکردند که این انتخاب درستی نیست: آنها برداشتن تخمدانها به جای سینهها را توصیه میکردند، یا این که به نظرشان این از آن مهمتر بود. به شواهدی متقاعدکننده دست یافتم که نگه داشتن تخمدانها برای مدتی دیگر را تأیید میکردند، اما دو سال و نیم قبل مجبور شدم آنها را هم بردارم. همان وقتها، دکترم قاطعانه به این نتیجه رسیده بود که واقعاً انتخاب دیگری برای من نمانده است.
6. تراجنسیتی
دو دهه پس از بازگشتم به روسیه، مجدداً آنجا را ترک کردم. این یکی از آن انتخابهای ناممکنی بود که چندان هم به یک انتخاب نمیمانست: من هم یکی از افراد بسیاری بودم که، در پی سرکوبهای بعد از تظاهرات سالهای 2011 و 2012، از کشور بیرون رانده شده بودند. به برخی حق انتخاب بین زندان و مهاجرت را داده بودند. من دو گزینه برای انتخاب داشتم، یا مهاجرت، یا این که ببینم نهادهای خدمات اجتماعی آمدهاند که بچههایم را از من بگیرند، به این دلیل که من همجنسگرا هستم.
برخی از زنانی که میشناختم مرد شده بودند. اغلبِ تراجنسیتیها البته موضوع را این طور بیان نمیکنند؛ طرز بیانشان پیشاپیش حاکی از نبودِ انتخاب است.
در مدتی که من در روسیه بودم، چه بر سر زندگیِ ناپیوستهام در آمریکا آمده بود؟ فعالیتهای نوشتاری من کم و بیش ادامه داشت – در دوران اقامتم در روسیه، کارهایم را در آمریکا منتشر میکردم. از لحاظ اجتماعی من که بودم؟ اطرافیانم چه کسانی بودند؟ به کجا تعلق داشتم؟ تعدادی از دوستانم را از دست داده بودم و تعداد دیگری دوست پیدا کرده بودم. برخی از دوستانم شریک زندگی پیدا کرده بودند و برخی از هم جدا شده بودند و برخی دوباره با هم الفت پیدا کرده بودند و فرزندانی داشتند. خودم هم شریک زندگی پیدا کرده بودم، و یک بار دیگر هم شریک زندگی دیگری پیدا کردم، و بچهدار هم شده بودم.
همچنین، برخی از زنانی که میشناختم مرد شده بودند. اغلبِ تراجنسیتیها البته موضوع را این طور بیان نمیکنند؛ طرز بیانشان پیشاپیش حاکی از نبودِ انتخاب است: میگویند که همواره مرد یا زن بودهاند و حالا خودِ اصلیشان دارد پدیدار میشود. این همان رویکردِ «به این شکل به دنیا آمده» بود که جنبشهای دگرباشان جنسی در زمانی که من به آمریکا رفته بودم به خوبی از آن برای اعمال فشار سیاسی استفاده میکردند؛ به همین وسیله بود که همجنسگرایان توانسته بودند به نهادهای اجتماعی، مانند ازدواج و ارتش، راه پیدا کنند.
روایت مقبول از این قرار است: من به عنوان یک کودک همواره احساسی پسرانه داشتم، یا هرگز احساس دخترانه نداشتم، بعد کوشیدم که لزبین باشم اما مسئله تمایل جنسی نبود؛ مسئله اساساً جنسیتی بود، «جنسیت حقیقی» که حالا از طریق طی مراحل تغییر جنسیت میشد آن را داشت. متوجه شدم که از شنیدن این روایتها احساس خشنودی نمیکنم. من هم همواره احساس پسر بودن داشتم! خیلی تلاش کرده بودم و طول کشیده بود تا بتوانم از زن بودن لذت ببرم (حالا هر معنایی که دارد) – اما موفق شده بودم، یاد گرفته بودم که چطور برای خودم یک زن باشم. اما باز هم این واقعیت وجود داشت: من اینجا بودم، در مواجهه با این امکان که در زندگی موازیای که خودِ پشت سر گذاشتهام داشت در آمریکا به آن ادامه میداد در حالی که خودم در روسیه بودم، احتمالاً تغییر جنسیت داده بودم. «جنسیت حقیقی» )حالا هر معنایی که میخواهد داشته باشد( زیاد ربطی به قضیه نداشت، مسئله بیشتر امکان انتخاب کردن بود. به نوعی این واقعیت را ندیده گرفته بودم که آنجا این امکان وجود داشت.
من یک کتاب کامل دربارهی انتخاب کردن نوشته بودم، انتخابهایی در ارتباط با برداشتنِ آن بخشی از اعضای بدنم که باعث میشدند زن به نظر برسم: سینهها، تخمدان، و رحم. و من در این فرضیهها تردید و تشکیک نکرده بودم که بعد از جراحی برداشتن سینه، فرد به گزینههای خود برای جراحی بازسازی سینه فکر میکند، یا بعد از یک عمل اساسی برداشتن رحم، به این فکر میکند که هورمون «جایگزین» استروژن دریافت کند یا نه. در واقع، من هم عمل بازسازی انجام داده بودم و هم داشتم استروژن دریافت میکردم. با بیچارگی داشتم شکست در انتخابهایم را به چشم خودم میدیدم، انتخابهایی که برخی از آنها را از سر اجبار اختیار کرده بودم و به چشم فرصتی برای ماجراجویی. نتوانسته بودم به اقامت کردن در یک بدن جدید به همان شیوهای فکر کنم که آدم دربارهی اقامت کردن در یک کشور دیگر فکر میکند. چگونه این منِ جدید را که اینک بودم از نو بیافرینم؟
استروژن را کنار گذاشتم و به سراغ تستسترون رفتم. با شواهد علمی موجود در این زمینه مشکل داشتم؛ برای این که میدیدم تمام مقالههای منتشرشده در این باره، در مورد افرادی که ابتدا زن بودهاند، در یکی از این دو مقوله جای میگیرند: مقالههایی که هدفشان این است که نشان بدهند کسانی که تستسترون مصرف میکنند تمام تغییرات مطلوبشان برای مذکر شدن را خواهند دید، و دستهی دیگر که میخواهند بگویند زنان به آن تغییراتی که در جریان مذکر شدن از آنها هراس دارند دچار نخواهند شد. من دارم در حد و اندازهی کمی هورمون مصرف میکنم، و نمیدانم که چه تأثیری روی من خواهد داشت. صدایم یک خرده آهستهتر شده است. بدنم در حال تغییر است. اما باید تکرار کنم که بدنها همیشه در حال تغییر هستند. مگی نلسون در کتابش آرگونوتها عبارتی را از شریک زندگیاش، هری داج که هنرمند است، نقل میکند که میگوید نمیخواهد حالتش را عوض کند – نمیخواهد تغییر جنسیت بدهد، فقط میخواهد خودش باشد. من احساسش را درک میکنم، اگرچه احتمالاً نظر خود من مخالف اوست: من به مدت 39 سال، از آن وقتی که پدر و مادرم آن مدارک را به دفتر صدور روادید بردند، آن قدر احساس تزلزل کردهام که نمیتوانم به کسی بگویم «من واقعاً چه کسی هستم.» چه کسی بودن نتیجهی سلسلهای از انتخابهاست، و سؤال این است: آیا گزینهی بعدی من یک انتخابِ آگاهانه خواهد بود، و آیا این توان را دارم که به دور از هر قید و بندی آن را انتخاب کنم؟
7. بر پایهی شواهد
قدری تلاش کردم و طول کشید تا به یادداشتهای پراکندهای که برای این سخنرانی آماده کرده بودم سر و سامان بدهم؛ حول هفت عبارتی که، بنا به گزارشها، دولت ترامپ استفاده از آنها را توسط مراکز کنترل بیماریها ممنوع کرده است. همهی این هفت عبارت (از «جنین» تا «بر پایهی شواهد») کلماتی هستند که درک ما از انتخاب را منعکس میکنند. انتخاب مسئولیتِ بزرگی است. فراخواندن کسی به بازآفرینی زندگی، و انجام مداوم آن، شاید طاقتفرسا به نظر برسد. رژیمهای تمامیتخواه میکوشند تا امکان انتخاب را نیست و نابود کنند، اما کاری که رهبران مشتاق خودکامگی آرزو دارند بکنند این است که بینیاز شدن افراد از انتخاب کردن را نوید بدهند. وعدهی «عظمت را به آمریکا برگردانیم» همین است – سیمایی از یک گذشتهی خیالی را در ذهنها ترسیم میکند که در آن زمان افراد این آزادی را داشتهاند که انتخابی نکنند.
رژیمهای تمامیتخواه میکوشند تا امکان انتخاب را نیست و نابود کنند، اما کاری که رهبران مشتاق خودکامگی آرزو دارند بکنند این است که بینیاز شدن افراد از انتخاب کردن را نوید بدهند.
سال گذشته، شگفتزده شده بودم که جریان احیای توجه به برخی از کتابهای کلاسیک در باب تمامیتخواهی باعث نشده است که کتاب درخشان فرار از آزادی، نوشتهی اریک فروم، هم دوباره مطرح شود (هرچند فروم، که یک روانکاو و متخصص روانشناسی اجتماعی بود، برای باری دیگر توسط بسیاری از افراد که در حوزهی سلامت روان کار میکنند، به خاطر طرح اندیشهی «خودشیفتگی بدخیم» دوباره مورد توجه قرار گرفته است). در مقدمهی کتاب، فروم بابت آشفتگی متن، به تعبیر خودش، عذرخواهی میکند؛ او میگوید این آشفتگی ناشی از نیاز فوری به تألیف و انتشار چنین کتابی بوده: او احساس میکرد که جهان در آستانهی یک فاجعه قرار دارد. این حرفها را در سال 1940 میزد. فروم در کتابش ابراز عقیده میکند که دو نوع آزادی وجود دارد: «آزادی از»، که همهی ما دنبالش هستیم (مثلاً همهی ما دلمان میخواهد پدر و مادرمان به ما امر و نهی نکنند)، و «آزادی برای»، که میتواند سخت یا حتی تحملناپذیر باشد. این همان «آزادی برای» بازآفرینی آیندهی فرد است، آزادی برای انتخاب کردن. فروم میگوید که در برخی دورهها در تاریخ بشر، بار و سنگینیِ «آزادی برای» از حد طاقت و تحمل تودهی وسیعی از مردم فراتر میرود، و آنان مجال انتخابِ ارادی خود را به دیگران واگذار میکنند – خواه این دیگری مارتین لوتر باشد، خواه آدولف هیتلر، یا ترامپ.
عجیب نیست که ذهن ترامپ دائماً درگیرِ کسانی است که مظهر انتخاب محسوب میشوند. مهاجران ترسناکترین دشمن فرضی او هستند، همان کسانی که باید »پیشینهشان موشکافانه بررسی شود«، مقابلشان دیوار کشیده شود، همان کسانی که جرایمشان باید به یک شماره تلفن ویژه گزارش شود، و همان کسانی که خانوادههایشان باید بیرون از کشور بمانند. این من را یاد همان «زیر نظر گرفتن دقیق» برای اطمینان از عود نکردن سرطان میاندازد. تراجنسیتیها هدف دیگر ترامپ در جریان حملاتِ به ظاهر خودجوشِ او هستند – شاهدش هم همین ممنوعیت عضویت تراجنسیتیها در ارتش، کنار گذاشتن برنامههای حمایتی از دانشجویان تراجنسیتی، و حالا ممنوعیت خود کلمهی «تراجنسیتی»!
اما وقتی که در خصوص مهاجران صحبت میکنیم، ترجیح میدهیم به همان جنبهی محرومیتشان از گزینهای برای انتخاب (بیانتخابی) بهره ببریم، همان طور که وقتی از تراجنسیتیها و همجنسگرایان حرف میزنیم چنین میکنیم. ما روی تفاوت بین پناهجویان و «مهاجران اقتصادی» تمرکز میکنیم؛ بدون این که بپرسیم چرا ترس از مرگ بر اثر گرسنگی و فقر دلیل ضعیفتری است برای مهاجرت، تا ترس از زندانی شدن و مرگ بر اثر زخم گلوله – و تنها اگر این زخم به دلایل مذهبی یا سیاسی اصابت کرده باشد. حتی فراتر از آن، چرا فرض میکنیم که هرچه انتخابهای یک نفر محدودتر بوده باشند، او صلاحیت بیشتری برای ورود به کشوری را دارد که از قبل اعلام میکند آزادیِ انتخابِ شخصی یکی از ایدئالهایش است؟
مهاجران انتخابی میکنند. دلیری این نیست که در معرض خطر تیر خوردن بمانی، بلکه در این است که انتخابی بکنی که بتوانی از آن بپرهیزی. در شوروی، بسیاری از مخالفان بر این باور بودند که اگر با این انتخابِ ناممکن مواجه شوند که کشور را ترک کنند یا به زندان بروند، باید ترک وطن را اختیار کنند. در حالتی کمتر عاطفی، شجاعت این است که بتوانیم مهاجرت را کمتر به عنوان گریز و بیشتر به عنوان ماجراجویی ببینیم. این به ما کمک میکند که یادمان باشد زندگی محل انتخاب است – کاری که مهاجران و بیشتر تراجنسیتیها میکنند، فارغ از این که آیا روایتهای شخصی آنها نمونههایی از «انتخاب کردن» بوده باشد یا نه.
کاش میتوانستم حرفم را با نکتهی امیدوارانهتری به پایان برسانم، با گفتن چیزی مثل این که: اگر ما بر امکان انتخاب کردن پافشاری کنیم، پایان شبِ سیه سفید خواهد بود! من هنوز مجاب نشدهام که موضوع از این قرار است. اما بر این باورم که انتخاب کردن و، مهمتر از آن، تصور کردن انتخابهای دیگر و بهتر، بخت بیشتری نصیبمان میکند که در پایانِ این شبهای سیه، حال و روزمان بهتر از قبل باشد. این تا حدودی شبیه مهاجرت کردن به همین شیوه است: کم پیش میآید که انتخابِ ترکِ وطن آزادانه باشد، اما انتخاب ما در اختیار کردن چشماندازهای جدید (یا بدنهای دگرگونشده) نیاز به تخیل دارد.
برگردان: شهاب بیضایی
ماشا جسن نویسنده و روزنامهنگار روستبار آمریکایی است. آنچه خواندید برگردان متن سخنرانیِ او در 18 دسامبر 2017 در «کتابخانهی عمومی نیویورک» است:
Masha Gessen, ‘To Be, or Not to Be,’ The New York Review of Books, 8 February 2018.