نامهای به دختر جوانتری که در سوریه بودم
یک بار دیگر، در صبح پانزدهمِ یک ماه مارسِ دیگر، بر میخیزم و به نسخهی جوانترِ خودم میاندیشم، همان منِ سادهترِ خودم در شش سال پیش: صبح پانزدهم مارس سال 2011. در آن روز، نفسها را در سینههایمان حبس کرده بودیم و چشم به صفحهی تلویزیون دوخته بودیم و منتظر بودیم که ببینیم چه میشود. آیا سوریها آن کار غیر قابل تصور را خواهند کرد؟ آیا عاقبت قیام خواهند کرد؟ و آنان به پا خواستند و ما به تماشا نشستیم.
از همان روز سرنوشتسازی که نهایتاً ما را به اینجا که هستیم رساند، هر قدمی را که برداشتند با دقت مشاهده و دنبال کردیم. تا اینجا. هیچ جا نباید بدتر از اینجا باشد. به جز برای سوریها. اینجا برای ما میتواند از این هم بدتر باشد و همیشه بدتر خواهد بود. بیش از هر چیز، دلم میخواهد که به آن روز باز میگشتم و به خودِ جوانترم هر آنچه را که الان میدانم میگفتم. میتوانستم که به گذشته برگردم و کشورم را از لبهی پرتگاه پَس بکشم، و به همان سیاهچالهای که در آن بود باز گردانمش. همان جا چنان عمیق مدفونش کنم که کسی نتواند صدای فریادمان را بشنود و به «نجاتمان» بشتابد.
به هر آن کس که میشناختم میگفتم: «کامپیوترهایتان را خاموش کنید و از اسکایپ و فیسبوک و خیالِ خامِ انقلاب خارج شوید. دوربینهایتان را کنار بگذارید. برای ثبت حقیقت کشته خواهید شد. حقیقت ارزشِ این کارها را ندارد.» از قول ما برای گذشتگان این توئیت را باز نشر کنید: «حالا ما مردگان متحرک هستیم.»
به آن خودِ گذشتهام میگفتم: «آن کرنشِ همراه با رعب و غرور را، که با دیدن نخستین تظاهراتها در تو غلیان کرد، سرکوب کن؛ چرا که آن ویدئوهای سرمستکننده، بیمحابا، بامزه، و الهامبخش به زودی جایشان را به پیکرهای شرحه شرحه، جسدهای سوزان، کودکان غرقشده، و تصاویر وحشتناکی خواهند داد که نمیتوانی لحظهای رهایشان کنی و هرگز از خاطرت محو نخواهند شد.»
به آن خودِ گذشتهام میگفتم: «از پیدا کردن دوست در نقاط مختلف سوریه دست بِکِش، در شهرها و روستاهایی که قبلاً از وجودشان خبر هم نداشتی؛ چرا که بسیاری از این دوستانی که روزانه چندین ساعت اینترنتی با آنها در تماس هستی به زودی خواهند مُرد، و تو را با قلبی شکسته و احساس گناه از زنده ماندن تنها خواهند گذاشت.»
به آن خودِ گذشتهام میگفتم: «دعوت به "اتحاد" را کنار بگذار. خیال میکنی که همه پشت هم خواهند ایستاد؟ سوریها پشت سوریها، عربها پشت عربها، نوع بشر پشت نوع بشر؟ نه! خواهی دید که بسیاری از آنها – و در واقع اغلبشان – چنین نخواهند کرد. در عوض، چنان در آتش سوءظن و نیرنگ میدمند که دیگر کسی نتواند از حقیقت دم بزند. بدتر از همه، وقتی که سوریه غرق خون است، صدایشان هرگز در نمیآید.»
به آن خودِ گذشتهام میگفتم: «باید بدانی که داری در بین هیولاهایی زندگی میکنی که هر شکلی از شرارت، ورای تصورت، از آنها ساخته است. در عین حال، تو در بین قهرمانان گمنامی گام بر میداری، مردمانی که جانشان را به خطر میاندازند تا بیگانهای را نجات دهند. سوریهای تابناکی که میتوانند مقاومت را چنان معنا کنند که همه را به کرنش وادارد. مردمان شگفتانگیزی در جایجایِ جهان هستند که کنارِ تو خواهند بود – اگرچه تا به حال به چشم خود یک سوری را ندیدهاند.»
ما شاهد صحنههای حماسی و تاریخیای از شجاعت و ایثار زنان، مردان، و کودکان بودیم؛ اما هیچ چیزی ارزش آن را نداشت که به خاطرش به این حال و روز بیافتیم. هیچ چیزی ارزش صدها هزار جانِ از دست رفته و میلیونها انسان آواره را ندارد. هیچ چیز ارزش این را ندارد که به خاطرش حلب از بین برود. هیچ چیز ارزش آن را ندارد که به خاطرش خانههایمان خراب شود. «جای این که مادربزرگ کنار شوهر و خانوادهاش در حلب، جایی که به او تعلق دارد، به خاک سپرده شود، باید در میشیگان دفن شود. کودکان تو هم بزرگ میشوند و سوریه را با جنگ و پناهندگان و تظاهرات میشناسند.»
فکر نمیکنم هیچ چیزی ارزش آن را داشت که سوریها این مصبیتها را تحمل کنند. به خودمان مغرور بودیم که در فن معامله کردن در جهان بهترین ایم، و حالا به حال و روزمان نگاه کنید. در ازای چیزی که خریدنی نیست، خون عزیزمان را چه گزاف ارزانی کردیم، و حالا برای خرده نانی باید گدایی کنیم. آن زمان هر کسی میگفت: «آن دیوار ترس بالأخره فرو ریخت!» آرزویم این است که به آن موقع بر میگشتم و به همه میگفتم: «شاید آن دیوار فرو ریخته باشد، اما جایش را به دیوارهای بسیارِ دیگری از وحشت خواهد داد و ما را تا ابد ترسخورده نگاه خواهد داشت.»
به آن خودِ گذشتهام میگفتم: «قلمت را زمین بگذار. عاقبت به دردناکترین شکل یاد خواهی گرفت که "فراموشی" از "به یادآوردن" مهارت ارزندهتری است. فراموشی به تو فرصت میدهد که جان به در ببری.» از همه مهمتر، به خودهای جوانترمان میگفتم که ما هرگز نباید به امید و عدالت اعتقاد میداشتیم. آنها برای ما نیستند. هرگز نباید فکر میکردیم که خون مردمان سرزمینمان قابل قیمت گذاشتن است، و باید میدانستیم که جان کودکانمان ارزش محافظت کردن دارد.
ما هرگز نباید این باور را میکردیم که سزاوار آزادی و شرافت هستیم. «در واقع هیچ کس آزادی را به دست نمیآورد؛ فقط و فقط بخت و اقبال است. در این جهان، بعضیها این قدر خوشاقبال بودهاند که در جایی متولد شدهاند که از جاهای دیگر آزادتر بوده است. اما شرافت؟ خواهی دانست که تمام دنیا از آن بیبهره است، پس ما که هستیم که خواهان آن باشیم؟» اصلاً نباید خیالش را در سر میپرورداندیم.
به همهی خودهای جوانترمان میگفتم: «همهی رؤیاهای خطرناکتان را سر به نیست کنید، و به همین زندگیِ نیمبندی که دارید راضی باشید؛ چون همین بهتر از آن است که غرق در اندوه و حسرت و شرمساری باشید. حالا ما مردگان متحرک ایم.» به خود جوانترم و به همهی شما میگفتم: «صدایتان را قطع کنید. همین جا سر و ته کنید. این دور نوبت ما نبود. شاید در عمری دیگر، اما این دفعه نه. متأسف ام.»
برگردان: شهاب بیضایی
لینا سرجی معمار و نویسندهی سوری و کنشگرِ ساکن آمریکا است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Lina Sergie, ‘A Letter to Our Younger Selves on March 15,’ Raseef22, 15 March 2017.