قصهی جنگ و گرسنگی
The New York Times
پیرمرد گفت؛ «بازهم با این اوضاع خدا را شکر، مستأجر نیستم، خرج دانشگاه بچهها تمام شود خودشان از پس خودشان برمیآیند، خدا به من اولاد صالحی داده». حدود ۶۵ سال سن داشت، چروکیده، خسته، فروشکسته، خانهاش مال خودش بود، حوالی افسریه، ساعت ۷ صبح در آزادی مسافرکشی میکرد. بازنشستهی ارتش بود. کمیسیون شرکت تاکسی اینترنتی را اگر حذف میکردی، بابت بردن من تا حوالی پلچوبی، هشتهزار و هفتصد تومان عایدش میشد. در صبح خلوت تهرانِ بیترافیک، وسط تعطیلاتی که نصف مردمش رفته بودند سفر یا وسط خوابِ صبحِ روز تعطیل بودند، مسیرمان ۲۰ دقیقهای به درازا کشید. با دستهای لرزان مسیر را پرسید. بلد نبود از مسیریاب تلفنش استفاده کند.
یک خط مثل جای بخیه یا زخم کهنهی چاقو از روی دست، زیر انگشت اشاره، میرفت تا زیر آستین تنگِ دگمهبستهی ریش ریشِ پیراهن مشکیاش. معلوم بود خیلی مسلمان است. اما به محض اینکه دستگاهِ پخش ماشین بعد از چند موسیقیِ آرام رفت روی چیزی که خیلی به محرم نمیخورد، یک «پدرسگ» حوالهی اولاد صالحش کرد و گفت «آقا من شرمندهام، این کرهخر معلوم نیست کی میخواهد بزرگ شود.» یک لعنت به یزید را هم شاید مناسبتی اضافه کرد و گفت «تهران هم گرم شده آقا» و چشمم ناخودآگاه رفت سمت دریچههای کولر ماشین که پرههای پلاستیکی مشکیاش را خاک گرفته بود.
میخواست حرف بزند. من خسته بودم. «آقا این سهام عدالت را شما گرفتی؟»، «با یارانهی چهل تومنی چی میگذارند کف دستمان؟» اجازه گرفتم سیگاری روشن کنم و تسلیم گفتگو شدم. میگفت حیف شما نیست؟ حالا شما که جوانی، من و فلانی و بهمانی ۸ سال جنگ را کنترات گرفته بودیم. جانباز بود پیرمرد. انگار همهی تنش را جمع میکرد روی فرمان، و با ادب به من میگفت آقای فلانی این امتیاز برنامه را فراموش نکنید.
hanslucas - Photo: Jérémie Lusseau
با هشت هزار و هفتصد تومان، با سه بچه و حقوق بازنشستگی ارتش، توی هیچ فروشگاه دائمالتخفیفی تف هم کف دستش نمیاندازند. اما آنچه ذهن مرا مشغول کرد، نه این بدیهیات، که نقطهی آغاز همان گفتگو بود؛ پرسیدم خراسانی هستی؟ گفت قوچان، و تو؟ گفتم کُردم. چند کلمه کُردی پراند. گفتم سنندج، گفت آمدهام، سال ۵۸، آمدیم برای «آزاد سازی».
از همان آزادسازی حرف میزد که چند عکس پرسنلی خانواده را گذاشت سینهی دیوار تا امروز. یادم افتاد به روایت حاجی صدیق، که مینشست کنار قهوهخانهی کوچهی اول سهراه بوئین در بانه و میگفت زنم مرده. چای پشت چای، سیگار پشت سیگار روشن میکرد و میگفت به دختر بزرگم گفتهام پنجشنبه حلوا بپزد، از اول بیمارستان تا سر مسجد سید خیرات کنیم. به زنش میگفتند «سیدزاده» یا به زبان خودمان «سهیزائه». پسرش را در رمضان 1359 برده بودند. با حاجی صدیق به هر دری زدند تا پیدایش کنند. روز قبل از عید فطر، به سهیزائه گفتند فردا بچهات آزاد میشود. صبح روز عید کوچه را آبپاشی کرد، ظرف نقل و شیرینی را آورد گوشهی حیاط عمارت، و نشست دم در. بچهاش را آوردند، با دستهای بسته. با حدقههای خالیِ با پنبه پرشده، با دستمالی سفید، گوشه گوشه سرخ، با لب پاره، گذاشتند دم در. سهیزائه نشست توی کوچه کنار در، سر پسر را گذاشت روی پاهاش، شال سفید را انداخت روی صورتش و به همسایهها گفت ظرف شیرینیها را بیاورند توی کوچه، عید است امروز و پسرم آزاد شده. اسمش جمال خدری بود، هوادار سازمان پیکار. سال 1359، بهار آزادی.
فکر کردم اگر آن روزها من هم جوانی بودم مثل او، کجا ایستاده بودم؟ فارغ از جنگی در چهل سال پیش، پیرمرد رانندهی من بود. و ما هر دو گرسنه بودیم.
تمام تنش را جمع میکرد روی فرمان و میگفت، آقای فلانی، امتیاز تاکسی را فراموش نکنی. پیاده شدم، زیر پل سیمانی، پل چوبی و انگشتم را گذاشتم روی ستارهی پنجم.