چرا جهانوطن بودن دشوار است؟
theguardian
من در ترکیه به دنیا آمدم و اکنون در لوند، در جنوب سوئد، زندگی میکنم. به احتمال زیاد، در اکثر عمرم جهانوطنی اصیل بودهام، و به این امر افتخار میکردهام. اما در عین حال، آنقدر در کنسولگریها و فرودگاههای کشورهای مختلف اروپایی در حسرت دریافت روادید بلندمدت شِنگِن یا زیر نگاههای حاکی از بدگمانیِ مأموران گمرک بودهام که دیگر باور نمیکنم که میتوان با گذرنامهی ترکیه «شهروند ناکجا» بود.
جهانوطنیِ من بیشتر نوعی آرمان اخلاقیِ مبتنی بر دلسوزی بود و مانع از آن نمیشد که بخواهم به جایی تعلق یا در آن ریشه داشته باشم. جهانوطنی صرفاً سبب میشد که تعلق یا ریشهداشتن را به شکل متفاوتی تعریف کنم. میتوانستم در جاهای زیادی ریشه داشته باشم و نیاز به احساس تعلق را از راههای گوناگونی ارضاء کنم.
با توجه به این پیشینه، خیلی عجیب نبود که در سال 2011 پیشنهاد شغلیِ جدیدی در سوئد را پذیرفتم. بیتردید، سازگار شدن با زمستان طاقتفرسای شمال اروپا و ویژگیهای خاص سبک زندگی سوئدی، از همه مهمتر دلمشغولی به «اعتدال» و «فروتنی»، تعهد راسخ به اجماع و لزوم پرهیز از درگیری به هر قیمتی، آسان نبود.
سوئد به یکی از خانههای پرشمارم، و پس از تولد پسرم در سال 2013، به مهمترینِ آنها تبدیل شده است. تشکیل خانواده و زندگی کردن در یک شهر کوچک دانشگاهی با فهم من از جهانوطنی کاملاً همخوانی داشت، فهمی که متأثر از رواقیون، این تعلقات را مجموعهای از دایرههای متحدالمرکزی به شمار میآورد که با امر محلی شروع میشد و با امر ملی و امر جهانی ادامه مییافت. در آن زمان تصور نمیکردم که جهانوطنیام زیر بارِ سنگین چند اتفاق از پا درآید.
پسرم به شدت بیمار شد و سرانجام در ژوئیهی 2018 درگذشت. در سراسر دوران چهار سال و نیمهی بیماری او نظام رفاه عمومی سوئد به شکل بسیار خوبی از او مراقبت کرد، و این سبب شد که به ارزش این نظام پی ببرم و قدرش را بدانم. از آن پس، خود را به قرارداد اجتماعی این کشور متعهد میدانستم-احساسی که تا آن زمان تجربه نکرده بودم، خواه در کشوری که در آن متولد و بزرگ شده بودم یا در دیگر کشورهایی که مدت زیادی از عمر خود را در آنها سپری کرده بودم. من حتی شهروند سوئد نبودم (هرچند پسرم بود) اما وقتی پای زندگی یک کودک در میان بود دیگر نه شهروندیِ من اهمیت داشت و نه این که چقدر مالیات داده بودم یا چه نوع اجازهی اقامتی داشتم.
اما در عین حال با جنبههای ناخوشایند قرارداد اجتماعی سوئد هم آشنا شدم: نوعی برابریطلبیِ نمادین که شایستهسالاری را تحتالشعاع قرار میدهد، نوعی فهم افراطی از نزاکت سیاسی، و نوعی ائتلاف صنفی میان کارفرمایان و اتحادیههای کارگری. غیرسوئدیهایی که اغلب «الگوی سوئدی» را تحسین میکنند با این جنبهها چندان آشنا نیستند.
بعد از مراسم خاکسپاری پسرم به خارج از سوئد سفر کردم تا خانهبهدوشی را از سر بگیرم. درهمشکسته بودم. حالا تنشهای میان شهروندی و جهانگراییِ بدون مرز، یا آن نوع جهانوطنیِ آماج حملهی امثال ترزا می و نایجل فاراژ، را بهتر میفهمیدم. دیده بودم که بحران پناهجویی سال 2016-2015 چه فشار زیادی به دولت سوئد وارد کرد. سپس نوبت به خیزش مهارنشدنیِ حزب «دموکراتهای سوئد» رسید که به زودی به سومین حزب بزرگ در پارلمان تبدیل شدند.
در عین حال تا اندازهای با انتقاد شدید عوامفریبان پوپولیست و صاحبنظران راستگرا از شکلهای رایج نزاکت سیاسی موافق بودم. من خودم به یکی از قربانیان این نوع نگهبانیِ خودگماردهی قانون تبدیل شده بودم، یعنی رویهای که به دادرسی عادلانه یا ارزشهای بنیادینی مثل همدلی اهمیت نمیدهد.
علاوه بر این، اروپایی که به آن پناه برده بودم اروپایی نبود که زمانی میپنداشتم. سوئد مسیر کشورهایی را دنبال میکرد که به بلای خانمانسوز راستگراییِ افراطی مبتلا شده بودند. ناسیونالیسم بار دیگر به راه و رسم زمانه تبدیل شده بود، البته این بار تغییری جزئی به وجود آمده و نقش اصلی به «اکثریت سفیدپوست در معرض تهدید» یا «نگرانیهای اکثریت قومی» واگذار شده بود. همهی این اتفاقات زیر نظر تکتیراندازان دانشگاهیای رخ داد که بیدرنگ به بقایای هر دیدگاه جهانگرایانهتری شلیک میکردند.
theguardian
در اصل، دو راه بیشتر نداشتم. راه آسان این بود که سوار موج شوم، از عقاید جهانوطنانهی قبلیام دست بردارم و با نگارش مقالاتی از محاسن واکنش پوپولیستی دستراستی سخن بگویم. این کار مستلزم اتخاذ سیاست حسنتعبیر بود، سیاستی که به ناسیونالیسم قدیمی ظاهری فریبنده میدهد و آن را «جانبداری از شهروند ملی» میخواند؛ چنین سیاستی نژادپرستی را هم رفع و رجوع میکند و آن را امری حاشیهای و محدود به برتریطلبان سفیدپوست میشمارد. این سیاست با سیاست ماستمالی و لاپوشانی سازگاری دارد، سیاستی که نظرات و گفتمانهای راست افراطی را عادی جلوه میدهد، آن هم به بهانهی فهم دغدغههای واقعی و موجه محرومان و ستمدیدگان.
راه دوم دشوارتر بود زیرا مستلزم دروننگری و مؤاخذهی خودم بود. اگر میخواستم دستورکار اخلاقی جهانوطنانهام را از سر بگیرم باید میپذیرفتم که بدون ارزشهای مشترک، دستیابی به همبستگی و اعتماد ناممکن است.
باید میفهمیدم که مسئلهی اصلی، به قول یک مورخ سوئدی به نام لارس تراگارد، این است که آیا میتوان تنش بنیادین میان، از یک طرف، «قواعد اخلاقیِ عام مبتنی بر حقوق بشر»، و، از طرف دیگر، «مطالبات ملی مبتنی بر ایدهی شهروندی در کشورهای خاص» را رفع کرد یا نه.
پاسخ من به این پرسش مثبت و ساده است: بر پیوند میان حقوق و تکالیف تأکید کنید؛ روند ادغام تازهواردها (پناهندگان یا مهاجران) را تسریع کنید و به جای این که از آنها بخواهید به طور کامل جذب فرهنگ غالب شوند، از آنها بخواهید به قرارداد اجتماعیِ موجود احترام بگذارند؛ این احساس را در شهروندان پرورش دهید که همگی سرنوشت مشترکی دارند بیآنکه ضرورتاً لازم باشد که به افسانههایی دربارهی تبار مشترک عقیده داشته باشند؛ و همهی شهروندان را به طور یکسان و منصفانه به رسمیت بشناسید و برای اقلیت یا اکثریت هیچ امتیازی قائل نشوید.
منظورم این است که لازم نیست جهانوطن شویم تا احساس کنیم که به عنوان شهروند، وظایف یا تکالیفی داریم. لازم نیست به فرزندان خود کمتر اهمیت دهیم تا از نظر اخلاقی نگران پناهندگان و مهاجرانی باشیم که زندگی خود را به خطر میاندازند تا آیندهی بهتری را برای فرزندانشان فراهم کنند. علاقه به خانهی خود یا میل به حفاظت از آن مستلزم انزوا نیست زیرا هم خانههای فراوان و هم تعاریف گوناگونی از خانه وجود دارد.
جیمز بالدوین، رماننویس نامدار، میگوید: «شاید خانه نه یک جا بلکه وضعیتی اجتنابناپذیر باشد.» شاید پاسخ این باشد: جهانوطنی، وضعیتی اجتنابناپذیر است، درست مثل عشق.
برگردان: عرفان ثابتی
اوموت اوزکیریملی استاد علوم سیاسی در دانشگاه لوند در سوئد و نویسندهی کتاب درآمدی انتقادی بر نظریههای ناسیونالیسم است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Umut Ozkirimli, ‘I was a natural cosmopolitan. Sweden, and the far right, changed all that’, The Guardian, 23 January 2019.