حکایت آنها که نتوانستند در خانه بمانند
TheEconomist
پزشکاند یا پرستار، نیروی خدماتی بیمارستاناند یا در آزمایشگاههای پزشکی کار میکنند، کارمند بانکاند یا رانندهی اتوبوس، در داروخانه کار میکنند یا ادارهی پلیس، رفتگرند یا در گورستان شاغلاند، در فروشگاه مواد غذایی کار میکنند و یا در بخش خصوصی… . آدمهایی که در تمام این هفتههایی که بسیاری از مردم ایران در خانهنشینی به سر میبردند، خواسته یا ناخواسته باید هر روز در خیابانهای خلوت، راهی محل کار میشدند. اغلب شغل آنها برای دوام آوردن دیگران، حیاتی است. آدمهایی هستند که نمیتوانند در چهاردیواری خانه پناه بگیرند تا شاید به مدد این خانهنشینی، ویروس از آنها دور باشد؛ هر روز انگار با ویروس، چشم در چشماند.
یک روزِ زندگی آنها در روزگار «کووید-۱۹» چطور شب میشود؟ احوالشان و احساساتشان در روزگاری که خیلیها در خانه پناه گرفتهاند، اما آنها باید به محل کار بروند، از چه قرار است؟ صبح که از خواب بیدار میشوند چی پس کلهشان رژه میرود؟ از این روزهای عجیب و سخت، چه یادی در دل و ذهنشان ماندگار شده؟ چه قابی از این روزها برایشان جاودانه شده؟
این یادداشت، چند روایت دستاول است از روزمرهی چند تن از این افراد در ایران. آنها که خواسته یا ناخواسته باید کار میکردند تا دیگران دوام بیاورند.
______________
سورین، ۲۹ ساله، پزشک خانواده در روستایی در استان خراسان رضوی و پزشک پارهوقت اورژانس بیمارستانی در همین استان
در واقعیت روزمرهی بیمارستان، تشویق و تقدیری در کار نیست
حالا نزدیک به ۲ ماه است که هیچکدام از اعضای خانوادهام را با اینکه در یک خانه زندگی میکنیم، در آغوش نگرفتهام و نبوسیدهام. خسته از کار که برمیگردم، غذایم را جداگانه در اتاق خودم میخورم و سعی میکنم بیشتر در اتاقام باشم و در تهیهی غذا هم مشارکتی نداشته باشم. پدر و مادرم هر دو بالای ۵۰ سال سن دارند، پدرم مشکل فشار خون بالا دارد و میدانم رفتوآمد مدام من به بیمارستان، آنها را بیشتر در معرض خطر قرار میدهد. بنابراین سعی میکنم وقتی در خانهام، از آنها فاصله بگیرم و همزمان بیشتر خریدهای ضروری منزل را خودم انجام بدهم تا آنها ناچار نباشند از خانه بیرون بروند.
راستش را بخواهید، این فضای تقدیر و تشکر از کادر درمان که در شبکههای اجتماعی میبینید، دستکم در واقعیت روزمرهی منطقهی ما وجود ندارد. یک شب که پزشک کشیک اورژانس بودم، کودکی را آوردند که دچار پارهگی شریان در دست شده بود. کودک نیاز داشت که پزشک ارتوپد او را معاینه کند، به پدرش گفتم ما متأسفانه امکانات ارتوپدی در این بیمارستان نداریم و نمیتوانیم کودک را دقیق معاینه کنیم و او را به فلان بیمارستان در شهر مجاور ببرید. پدرش در چشمهایم زل زد و گفت: «از اول هم میدانستم اینجا نباید بیایم. اینجا بیمارستان نیست، گاوداری است.»
یک روز دیگر خانمی آمد که با گوشهی روسریاش چیزی شبیه ماسک درست کرده بود و جلوی صورتاش بود. داشتم نسخهی او را مینوشتم که ناگهان ماسک را پایین کشید، انتهای چادرش را که روی زمین کشیده میشد بالا آورد و با آن بینیاش را تمیز کرد! ناگهان با فرسودگی کامل منفجر شدم و گفتم «مادر، مادر. چادر شما تمام مدت با زمین تماس داشته. زمین آلوده است، نباید این چادر را به صورت بمالید.» جواباش این بود که چادرم را تازه شستم و تمیز است!
یک تغییر محسوس در کار ما این بود که بلافاصله بعد از اینکه معلوم شد کرونا در ایران گسترده شده، میزان مراجعهکنندگان به بیمارستان و درمانگاه به یک سوم کاهش پیدا کرد. در این میان میزان مراجعهی افرادی که دچار اضطراب شدید شدند، خیلی بالا رفته است و ما مدام داریم داروهای ضداضطراب تجویز میکنیم. در روزهای اول، هرکس که به بیمارستان و درمانگاه مراجعه میکرد، مشتاق یادگیری دربارهی این بیماری تازه بود. واقعاً اکثراً همه تلاششان را میکنند که فاصلهی اجتماعی را در محیط بیمارستان رعایت کنند. دیگر با همکارانمان در یک اتاق جمع نمیشویم، صحبتهای ما با همکاران از حرفهای روزمره تبدیل شده به ردوبدل کردن و ارسال خبرها و مقالههای تازه دربارهی کرونا، مشورت دربارهی موارد مشکوک و البته کمبود امکانات. دستمزد ما بابت کاری که انجام میدهیم، تغییری نکرده است. فقط یک بار یک کارت هدیهی ۳۰۰ هزار تومانی دریافت کردیم.
***
یگانه، ۳۶ ساله، کارمند بانک در تهران
فقط احساس خشم میکنم که تمام این روزها ناچار به سرکار رفتم
من هیچ دلم نمیخواست و نمیخواهد که در این شرایط سر کار بروم. از روز اول هم میدانستم متأسفانه بانک تعطیل نخواهد شد و ما ناچاریم بههرحال با ترس و اضطراب هر روز به بانک برویم. از ۵ فروردین بانک ما اجازه داد نصف نیروها به شکل شیفتی سر کار حاضر شوند و اولویت هم با خانمهاست.
صادقانه بخواهم بگویم در تمام این روزها ۹۰ درصدِ افرادی که به بانک مراجعه کردند، بابت کاری آمدند که نه تنها ضروری نبود بلکه کار را میشد به شکل تلفنی، آنلاین یا از طریق دستگاه خودپرداز انجام بدهند و هیچ ضرورتی نداشت که به بانک بیایند و خودشان و دیگران را در معرض خطر بیشتری قرار دهند. بانک ما بارها هم از طریق پیامک و غیره به اطلاع مشتریان رسانده که تمام این کارها را میتوانند بدون مراجعه به بانک انجام بدهند، اما متأسفانه اکثر مشتریان بانک این کار را نمیکنند.
ما دیگر در بانک با دیگر همکاران دست نمیدهیم و حواسمان جمع است که از هم دستکم ۲ متر فاصله بگیریم. روزمرهی کار ما شده ملغمهی ترس و اضطراب و نگرانی شدید. من دیگر در بانک برخلاف سابق، صبحانه و ناهار نمیخورم. دیگر فقط هفتهای یکبار به دیدن والدینام میروم و نه بغلشان میکنم و نه آنها را میبوسم و سعی میکنم با حفظ فاصله از آنها بنشینم.
من بابت اینکه تمام این هفتهها مجبور شدم به محل کار بروم، فقط احساس خشم میکنم و بس. نه احساس غروری دارم نه رضایت نه هیچچیز. کار ما جوری نیست که جان افراد به آن وابسته باشد و تقریباً تمام امور بانکی روزمره را میشود بدون حضور در بانک انجام داد، با اینحال ما مجبور بودیم سر کار باشیم. این روزها بارها مشتریانی داشتیم که به تذکرهای ما که فاصله را رعایت کنند، دستها را قبل و بعد از کار بانکیشان در باجه ضدعفونی کنند و… بیتوجهی کردند. جوانترها حتی ماسک و دستکش ما را مسخره میکردند! یکبار مردی رو به من و همکارم گفت میشود کار من را خارج از نوبت انجام دهید؟ گفتیم خیر. باید مثل بقیه منتظر نوبتتان بمانید. ناگهان گفت:«اگر سرفه کنم که بترسید چی؟ اونوقت کارم را بدون نوبت انجام میدهید؟» من و همکارم از خشم میلرزیدیم و البته کار آقا را هم بدون نوبت انجام ندادیم و مجبور شد منتظر بماند.
بانک ما که بانکی خصوصی است، یکبار ۳۰۰ هزار تومان به حسابهای کارمندان واریز کرد تا با این پول لوازم بهداشت شخصی از جمله ماسک و دستکش بخرند و ۹۰۰ هزار تومان هم پاداش به حسابمان واریز کرد. البته بانک این دستور را هم داد که از بودجهی ملزومات اداری هر شعبهی بانک، هرچقدر که لازم است ماسک و الکل ضدعفونی و دستکش خریداری بشود.
***
میثم، ۳۱ ساله، شاغل در بخش لجستیک یک شرکت کشتیرانی
احساس خشم، حس خشم از مدیرانی که جان من برای آنها هیچ ارزشی ندارد و فقط نگران کارهای شرکت خصوصی خودشان هستند و بس. احساس ترس، ترس از اینکه بابت این مدیران که هیچ ارزشی برای جان کارمند قائل نیستند، جانام به خطر میافتد و بیمار میشوم و عزیزانم را هم در معرض خطر قرار میدهم.
به دلیل موقعیت شغلیام، هر روز با بارنامهها و مدارکی سروکار دارم که همه مستقیم از چین میرسد و این وضعیت هم نگرانی و اضطرابام را بیشتر میکند. در محیط کار، اول با وسایل ضدعفونی میز کارم را تمیز میکنم، از شروع کرونا دیگر در محیط کار چیزی نمیخورم و سعی میکنم تا جایی که ممکن است از سرویس بهداشتی هم استفاده نکنم. ناهارخانهی محل کار ما دیگر تعطیل شده، دیگر با همکاران دست نمیدهیم، با فاصله حرف میزنیم و مکالماتمان حداقلی شده است.
قبل از اینکه اعلام شود کرونا به ایران رسیده، من و همکار دیگری به دلیل ابتلا به آنفلوانزا H1N1 یک هفته در خانه مانده بودیم. بعد از اینکه اعلام شد کرونا به ایران رسیده، مدیرعامل شرکت فوری به همه کارکنان گفته بود این ۲ نفر کرونا گرفتند! در حالی که آن موقع اصلاً هیچ خبری از کرونا در ایران نبود. نه تنها دستمزد ما در این شرکت خصوصی هیچ افزایشی پیدا نکرده، بلکه هزینههای زندگیام هم بیشتر شده چون میترسم از وسایل نقلیه عمومی شلوغتر استفاده کنم و ناچار از تاکسی یا «اسنپ» استفاده میکنم که هزینهی رفتوآمد را چند برابر کرده است. از طرفی هم چون پایان سال بود و شرکتها میخواستند بارهای خود را زودتر ترخیص کنند، حجم و ساعت کاری من بیشتر هم شد و بابت این هم هیچ دستمزد اضافهای به ما پرداخت نشد.
***
سارا، ۴۰ساله، پزشک داروساز و صاحب داروخانه در تهران
از روز اول میدانستم به خاطر نوع کارم، حتا یک روز تعطیل نخواهم داشت.
یک روز جمعه، اواخر بهمن ماه بود که احساس کردم خطر همهگیری کرونا در ایران جدی است. دروغ چرا، اول کمی احساس هیجان کردم. در دانشگاه و در کتابهای پزشکی کلی دربارهی بیماریهای همهگیر میخوانیم و حالا ناگهان میتوانستیم ما هم یک پاندمی را از ابتدا تا انتها تجربه کنیم، حساش چیزی شبیه سوار شدن به ترنهوایی بود، هم نگرانی و میترسی و هم هیجانزدهای.
از اول میدانستم به خاطر کارم، حتا یک روز تعطیلی هم نخواهم داشت. اگر این امکان را داشتم که سر کار نروم، باز هم تصمیم من این بود که در داروخانه حاضر شوم و طفره رفتن از انجام این شغل در بحران را کاملاً نشانهی بیمسئولیتی حرفهای و اخلاقی و پشت پا زدن به بخش مهمی از هویتام و معیارهای اخلاقیام میدانم. این روزها احساس غرور کردم که دارم وظیفهی حرفهای و اخلاقیام را انجام میدهم و میتوانم در تأمین سلامت و بهداشت جامعه، تأثیر مستقیم داشته باشم.
با افزایش ناگهانی و سریع تقاضا برای اقلامی مثل ماسک و دستکش و محصولات ضدعفونی، ناگهان هر روز باید ساعتها با دهها نفر تلفنی حرف میزدم و این برای من که از مکالمات تلفنی بیزارم، واقعاً طاقتفرسا بود. با کمبود جنس و باز شدن پای دلالها، پیدا کردن اجناس سختتر شد و باید ساعتها چانهزنی، استفاده از روابط، پیگیری مدام انجام بدهی تا بتوانی اجناس لازم را بالاخره پیدا کنی و سفارش بدهی. چون پای دلالها باز شده، قیمت ماسک و دستکش طبی و وسایل ضدعفونی به طرز باورنکردنی افزایش پیدا کرده و البته که کسی برای قیمتی تا ایناندازه نامعقول فاکتور فروش رسمی یا حتا غیر رسمی صادر نمیکند. در چنین وضعیتی، همهی این فرآیند خرید و فروش ما که زیر نظر نهادهای نظارتی مثل معاونت دارویی دانشگاه است، غیرقانونی تلقی میشود. تمام این روزها بسیار نگران و مضطرب بودم که بازرس بیاید و آبرو و اعتبار داروخانه زیر سؤال برود. از طرفی هم حاضر نبوده و نیستم که نسبت به نیاز جامعه بیتفاوت باشم و در وضعیتی که جامعه به این اجناس حتا با این نرخ غیرواقعی نیاز دارد، به خاطر دور ماندن از خطر احتمالی از تهیهی جنس طفره بروم.
از سوی دیگر ناگهان با هجوم مشتری به داروخانه هم مواجه بودیم و این کارمندان را به حق نگران کرد و فضای کارمان به دقت، نظارت و سختگیری بیشتری احتیاج پیدا کرد.
کارمندان ما ۳ دستهاند: گروه اول که پزشک داروساز هستند و قسم بقراط خوردهاند و انتظار من از آنها این بود که به این قسم پایبند بمانند و در این شرایط بحرانی دست از کار نکشند. خوشبختانه جز یک نفر بقیه همانطور که ازشان انتظار میرفت، عمل کردند. دو دستهی دیگر که در بخش دارویی و بهداشتی کار میکنند، چنین قسمی نخوردهاند و تحصیلات مرتبط با پزشکی ندارند. اما اکثر آنها هم مسئولانه تصمیم گرفتند بمانند.
این روزها همهجور رفتار و واکنشی از سوی مردم دیدیم. چه از زن و مردهایی که با مهربانی میایستادند و از ما به خاطر تلاشمان تشکر میکردند تا کسی که رفت و از ما بابت قیمت ماسک که ما هیچ نقشی در آن نداشتیم، شکایت کرد. شکایتی که باعث شد از نیروی انتظامی گرفته تا ادارهی تعزیرات و دانشگاه برای بازرسی به داروخانه بیایند. خاطرهی ماندگار این دوران برای من شاید اتحادی است که میان داروخانهها و با همکارانی شکل گرفت که هیچوقت هم از نزدیک یکدیگر را ندیدهایم. برخلاف باور رایج، تمام داروخانهها در تلاش و تقلا بودند تا ملزومات بهداشتی ارزانتر و از تولیدکنندههای معتبر در اختیار مردم و اقشار کمدرآمد قرار بگیرد. در این دوران اعتمادم به درستکاری و انصاف اکثریت همکاران داروساز از همیشه بیشتر شد و با آنها احساس همبستگی بیشتری میکنم. موقعیت بحران، فرصت خوبی برای محک زدن افراد است.
من تمام این هفتهها نتوانستم اعضای خانوادهام را ببینم و دلتنگ آنها هستم.
***
کیانا، ۳۰ ساله، پرستار بخش مراقبتهای ویژه (آیسییو) بیمارستانی در تهران
هجده ساعت نه چیزی میخوریم، نه چیزی مینوشیم و نه دستشویی میرویم
آن اول که خبر بیماری آمد، ترسیدم. فکر میکردم در بیمارستان حتماً دیر یا زود به کرونا مبتلا خواهم شد. خانوادهام که به شدت نگران بودند، اصرار میکردند که ترک خدمت کنم. اولین تغییر فاحش پوشیدن مداوم لباسها و تجهیزات حفاظتی مثل عینک و ماسک در محیط بیمارستان بود. عینک و ماسک فشار زیادی به صورت آدم میآورد، لباسهای محافظتی بسیار آزاردهنده است و ساعتها نمیتوانیم با این لباس غذا بخوریم و مایعات بنوشیم تا مجبور نشویم از سرویس بهداشتی استفاده کنیم. گاهی از شدت گرسنگی و تشنگی احساس ضعف فراوان میکنیم. سرعت کار کردن ما در این لباسها، کاملاً ملموس، پایینتر آمده و کندتر میتوانیم کارها را پیش ببریم و واقعاً این لباس و تجهیزات، پرستار را بسیار سریعتر خسته میکند. شیفتهای کاری ما ۱۸ ساعت است و تحمل این لباسها و فشار ماسک روی صورت برای ۱۸ساعت، بسیار سخت است.
نگرانی، نگرانی، تمام مدت نگرانیم که نکند خودمان هم مریض شویم و از آن بدتر ویروس را به اعضای خانوادهمان منتقل کنیم. این روزها فقط پدر و مادرم را دیدم و برای احتیاط از ملاقات با بقیه اعضای خانواده دوری کردم.
چون پرستار «آیسییو» هستم، اغلب مریضها را وقتی به اینجا میآورند که دیگر چندان هوشیار نیستند. اما آن عده از بیماران که هنوز کمی هوشیارند، به وضوح وحشت و اضطراب را در چشمانشان میبینیم. ناامیدند و به غایت ترسیده. مشاهده این وضع، خیلی دردناک است.
یکی از تلخترین خاطرات این دوران برای من این است که آدم جوان خیری بود که بارها به بیمارستان ما کمک کرده بود. در ابتدای شروع کرونا هم مثل همیشه به بیمارستان کمک کرد. بعد خودش به کرونا مبتلا شد، در بیمارستان ما بستری شد و متأسفانه بهرغم تلاشهای ما، از دنیا رفت. این اتفاق برای همهی ما بسیار تلخ بود. در یک شیفت کاری ناگهان شاهد فوت چندین نفر، پیر و جوان، بودیم. اتفاق تلخی که واقعاً بیسابقه بود و ترسناک؛ همینطور جسد بود که پشت سر هم به سردخانه بیمارستان میفرستادیم. هر روز بارها با زجر میبینیم که بهرغم تمام پیشرفتهای پزشکی، در برابر این ویروس تازه چقدر عاجزیم. اما لحظههای خوش هم داشتیم. مثل بیمار جوان مبتلا به کرونا که همه از بهبودش قطع امید کردیم و ناگهان حالش رو به بهبود رفت، کاملاً خوب شد و از بیمارستان مرخص شد.
اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که بارها از فکرم گذشت که ترک خدمت کنم. دلیل اصلیاش هراسم از ابتلا و انتقال بیماری به خانوادهام بود. اما هربار مصممتر از پیش تصمیم گرفتم که بمانم، به کارم ادامه بدهم و هر روز بیشتر احساس غرور میکنم که در این حرفه مشغول بهکارم و در این وضعیت بحرانی، میتوانم مفید باشم. حتا بهرغم اینکه هنوز حقوق ماه پیش را هم دریافت نکردهایم!
***
محسن، ۳۳ ساله، مددکار اورژانس بهزیستی در استان گیلان
روز اولی که خبر کرونا به ما رسید، روز انتخابات مجلس بود. آن روز من سر شیفت کاری بودم. آن روز تنها ترسی که بین من و همکارانام دیده میشد این بود که از خودکار و مهر مشترک برای رأی دادن استفاده کنیم. همین را هم از خواندههایمان در اینترنت فهمیده بودیم. همه چیز هنوز ناشناخته بود و در عمل درک درستی از وضعیت نداشتیم. روزهای اول چندان نمیترسیدم. کمکم ترس و نگرانی بیشتر شد. هرچه بیماری بیشتر و با آن شدت دردناک در استان گیلان شیوع پیدا کرد، من بیشتر میدیدم که تمایلی به ترک کار ندارم و میخواهم که سر شیفتام حاضر باشم و وظیفهام را انجام بدهم.
در شهر ما تهیهی وسایل ضدعفونی و ایمنی مثل الکل و ماسک، حتا برای ما که شغل دولتی داشتیم، سخت بود. اخبار مرگ شهروندان که در شهر میپیچید، مدام نگرانی و ترس من و همکارانام در بهزیستی بیشتر میشد. همهی ما بهویژه نگران بودیم که ناخواسته ویروس را به عزیزانمان منتقل کنیم. ما به خاطر نوع شغلمان بارها در محیطهایی حضور پیدا میکنیم که از نظر بهداشتی به شدت وضعیت نامناسبی دارند و ارتباط انسانی هم که در شغل ما مداوم و همیشگی و گریزناپذیر است. ارتباط با همکاران در محل کار به شدت محدود شده است. دربارهی پرونده مورد بحث چند کلمه حرف میزنیم و از هم فاصله میگیریم. انگار هر کدام ما یک حصار دور خودمان کشیدیم و حواسمان هست که دیگران را در معرض خطر قرار ندهیم.
روزمرهی شغلی ما هر روزش مواجهه با شرایط آسیبزا است و خشونت و بحران. مواجهه با آدمهایی که یا آزارگرند و خشونتگر یا آزار دیدهاند و خشونت. از خشونت خانگی گرفته تا خودکشی. در روزهای اول شیوع کرونا، مراجعه و تماس با اورژانس بهزیستی استان ما به شدت کاهش پیدا کرد. یک روز در روزهای اوج شیوع بیماری در گیلان، گزارشی دریافت کردم که زنی که احتمالاً معتاد است و کارتنخواب، سرگردان کوچهها است، در خانهها را میزند و تقاضای غذا میکند. به دلیل قرنطینه بسیاری از مراکز نگهداری دولتی هم که متعلق به شهرداری یا سازمان تأمین اجتماعی و بهزیستیاند، در وضعیت قرنطیه بودند و در همان لحظه امکان کمک به این زن را نداشتیم. آن روز حجم استیصال خودم و همکارانام و دیدن استیصال این زن واقعاً زجرم داد. با اینکه بارها به خاطر شغلام این جملهی «به من غذا بدهید» را از زبان افراد بیسرپناه شنیدهام، آن روز شنیدن این جمله درد و رنج دیگری داشت و صدای زن در گوشم ماند و دست از سرم برنمیداشت. انگار تمام حجم تنهایی و بیپناهی یک انسان در برابر کرونا در همین یک جملهی زن بود. بالاخره با تلاش توانستیم برای این زن سرپناهی پیدا کنیم. اما درد و استیصال همین تکجملهی او با من ماند.
هر روز پیاده از خانه تا محل کار میروم. در مسیر این پیادهروی هر روز تعداد پرچمهای سیاه و پارچههای تسلیت بیشتر میشد. یک روز متوجه شدم دیگر نمیشود به نقطهای نگاه کرد و پارچهی سیاه ندید. آن روز برایم هولناک بود و معنای واقعی اینکه اوضاع به غایت بحرانی است.
من با مادرم زندگی میکنم. روزهای اول، مادرم بسیار مضطرب بود و هراسان. مدام تلاش میکردم همه چیز را عادی جلوه بدهم و از هیچ یک از وقایع کاری در خانه حرفی نزنم.
***
نوید، ۴۳ ساله، مدیر لجستیک شرکتی در تهران
تصویر خیابان خالی در مسیر رانندگی روزانه به محل کار
روز جمعه، ۲ اسفند، که روز انتخابات مجلس بود، رفته بودم تا از یک بازارچه خیریه عکاسی کنم که فهمیدم کرونا به ایران رسیده است. همانجا با اینکه هنوز چیز زیادی از توصیهها نمیدانستیم، تصمیم گرفتیم با دیگران دست نداده و روبوسی نکنیم.
ما یک شرکت بینالمللی حملونقل و انبارداری و توزیع اجناسایم و ماهیت شغل ما ۲۴ ساعته و ۷ روز هفته است. در کل سال ما فقط ۳ روز اول فروردین، سیزدهم فروردین و روز عاشورا تعطیل هستیم و در چندین شیفت شبانهروز کار برقرار است. اصولاً تصمیم شخصی برای سر کار حاضر شدن یا نشدن، گزینه نبود. آن هم در کاری که بخش عمدهای از فعالیتاش فیزیکی و حضوریست. با شروع خانهنشینی خیلی از مردم، اتفاقاً خریدهای آنلاین اینترنتی سر به فلک زد و کار ما چندینبرابر شد. در حال حاضر ما داریم ۲ و نیم برابر ظرفیتمان کار میکنیم و نه فرصت افزایش کارکنان را داشتیم نه توسعهی زیرساخت و هیچ چیز دیگر.
راستش ما در محیط کاریمان بیشتر از هرچیز غافلگیر شده بودیم. فضای کاریمان جوری شد که مدام باید تصمیمهای فوری میگرفتیم، تصمیمهایی که دربارهاش درست فکر نشده، مرهم موقتیست و لاجرم گاهی غلط است یا اسباب دلخوری بعضی همکاران میشود. یکی دو نفر از رانندهها کار را رها کرده و رفتهاند.
تلاش ما برای پیدا کردن ماسک و ژل ضدعفونی و تجهیزات دیگر اغلب به هیچ نتیجهای نمیرسید و مجبور بودیم از تجهیزاتی که از قبل داشتیم یا در خانههای خودمان داشتیم، استفاده کنیم. با مکافات و مافیابازی و هزینهی چند برابر بالاخره توانستیم تجهیزات بهداشتی بیشتر فراهم کنیم. یک دستگاه تبسنج گرفتیم که موقع ورود و خروج تب کارکنان را اندازهگیری کنیم. هرچقدر که اخبار درباره ویروس و نحوهی انتشارش بیشتر پخش میشد، نگرانی و اضطراب در محیط کار هم بالاتر میرفت. این ترس و وحشت حالا دیگر جوری در محل کار ما ریشه دوانده که مثل یک وسواس بیمارگونه شده است. الان ورود و خروج من از خانه مثل عملیات فضانوردی شده است! در محیط کار دیگر جرأت نداریم حتا یک لیوان چای بخوریم. قبلاً روزی دو سه با بار به بهانهی هواخوری و سیگار کشیدن بیرون سالن و به محوطه میرفتیم، با همکاران گپ میزدیم و میخندیدیم. الان دیگر همان کار را هم جرأت نداریم.
ارباب رجوع ما مردماند، از هر گروه و قشر، و متأسفانه رفتارهایشان واقعاً در این مدت با رانندههای پیکهای ما زننده شده. اما خب حرجی بر آنها نیست. مردم همه نگران و عصبی و ترسیدهاند. یک سری ملزومات و پروتکل های تحویل جنس است که مردم دیگر نمیخواهند رعایت کنند. تحویل بسته با رؤیت کارت ملی و امضای الکترونیکی است، حالا مشتری به راننده پیک میگوید «بسته را بگذار در آسانسور بیاد طبقهی هشتم. کارت ملی هم نمیتونم در این وضع نشان بدم و رسید هم نمیدم.» در حالی که راننده موظف است به این شیوهی معین، بسته را تحویل دهد و تعیین هویت خریدار، بخش مهمی از این روند است که نمیشود نادیده گرفت.
درگیری بین رانندهها و مشتریها زیاد شده است. تنش و بیحوصلگی در محیط کار و جلسهها زیاد شده، حجم کار چندین برابر شده، هزینههای زندگی سرسام آور شده، شرایط واقعاً فرسایشی شده. محیط خانه هم پر از جنگ و دعواست: دیگه سرکار نرو، بهشون بگو دیگه نمیای، این را چرا اینجوری ضدعفونی کردی و اونجوری ضدعفونی نکردی؟ لباسهای بیرون رو اونجا بذار و اینجا نذار و … توصیههای خاله خرسهوار شبکههای اجتماعی هم وسواس و اضطراب اعضای خانه را بیشتر میکند. خوشبختانه بعد از مدتی این اصطکاکها دست کم در خانه کمتر شده.
هر روز صبح با ترس بیدار میشوم. با اکراه این مراسم ایمنی خروج از خانه را انجام میدهم و از خودم با اضطراب میپرسم نکند عصر که برمیگردم، ویروس را با خودم به خانه بیاورم. وحشت از آلوده شدن به این ویروس در تمام وجودم رسوخ کرده، آن هم در مملکتی که هیچ سیستم حمایتی و درمانی رایگان درست و حسابی وجود ندارد، هیچ چشماندازی وجود ندارد و اوضاع اقتصادی مملکت هم آنقدر خراب است. تقدیر و تشکری هم که نصیب کادر درمانی میشود، نه در ایران و نه هیچ جای دیگر، نصیب بچههای حملونقل نمیشود.