لهستانیهایی که به ایران آمدند
Wikimedia Commons
در ابتدای جنگ جهانی دوم، در پاییز سال ۱۹۳۹ که لهستان به اشغال آلمان نازی و شوروی درآمد، حدود ۱/۵ میلیون لهستانی خانه و زندگی خود را در چند روز از دست دادند و به مناطق مختلف شوروی، از جمله اردوگاههای سیبری و قزاقستان، تبعید شدند. هزاران نفر هم در راه از سرما و گرسنگی تلف شدند. در ابتدای جنگ، آلمان و شوروی با هم پیمان عدم تعارض بسته بودند که اشغال لهستان یکی از موارد توافق بود. اما دو سال بعد که این پیمان نقض شد و آلمان علیه شوروی وارد جنگ شد، شوروی به متفقین پیوست و قرار شد که ارتشی از لهستانیهای اسیر و تبعیدی تشکیل دهند که برای آزادی و استقلال لهستان بجنگند. شوروی در پی این توافق، اسیران لهستانی را آزاد کرد، که بیش از صدهزار نفر از آنان راهی ایران شدند. ایران در آن زمان به اشغال نیروهای شوروی و بریتانیا درآمده بود و پل تدارکاتی نیروهای متفقین برای تجهیز جبههی شوروی محسوب میشد.
لهستانیهای تبعیدی و اسیر در شوروی با مشقت به ایران رسیدند و مدتی در چند شهر، عمدتاً در تهران و اصفهان، مستقر شدند تا جانی تازه گرفتند. جوانترهای آنها به نیروهای ارتش جدید لهستان پیوستند و عازم جبهههای جنگ با آلمان نازی شدند. گروه بزرگ دیگری در ماهها و سالهای بعد، از ایران راهی کشورهای دیگر شدند. عدهی کمی هم در ایران ماندند، ازدواج کردند و خانه و زندگی برای خود ساختند. در ایران روزنامه منتشر میکردند، تئاتر و نمایشگاههای هنری و کنسرتهای موسیقی داشتند و رستوران و کافه و قنادی و آرایشگاه به راه انداختند. تبعیدیهای لهستانی در ایران، آنچنان که خود روایت کردهاند، از ایرانیان مهربانی و روی خوش دیدند. و گذر و حضورشان ردپای پررنگی در ایران باقی گذاشت.
آغاز جنگ و آوارگی لهستانیها
ساعت شش صبح روز دهم فوریهی ۱۹۴۰، پلیس سیاسی شوروی به خانهی مادری دانوتا گرادوسیلکا، کشاورززادهای در یکی از شهرهای شرق لهستان، حمله کرد. او که تنها چهارده سال داشت، فریاد افراد پلیس را میشنید که به پدر و مادرش دستور میدادند هرچه دارند جمع کنند و از خانه بیرون بروند. به آنها نیمساعت مهلت داده شد. تمام چیزی که خانوادهی دانوتا توانستند جمع کنند، مقداری غذا، چند تکه لباس گرم و پتو بود. پلیس سیاسی شوروی، خانوادهی دانوتا را به همراه بیش از صد خانوادهی لهستانی دیگر به ایستگاه قطار منتقل کرد. دانوتا به یاد میآورَد که تمام خانوادهها را سوار قطار باری کردند؛ بیش از ۷۲ نفر در هر واگن. کف هر واگن سوراخی به عنوان توالت تعبیه شده بود و بر دیوارهای هر واگن، طبقاتی برای خوابیدن. دانوتا بهسرعت به بالاترین طبقه رفت و از سوراخی کوچک، دید که قطار از مرز لهستان میگذرد. همگی با هم شروع به خواندن سرود ملی لهستان کردند:
لهستان هنوز نمرده است
تا زمانی که زندهایم
آنگاه که بیگانه تصرفش کند
با شمشیر آن را پس میگیریم…
دانوتا میگوید میدیدم که داریم به شوروی میرسیم، فضایی خالی و سرد.
چند ماه قبل از آن، در اوت سال ۱۹۳۹، توافقی میان ریبنتروپ، وزیر خارجهی آلمان نازی، و مولوتوف، وزیر خارجهی شوروی، در مسکو و در حضور استالین امضاء شد که به پیمان ریبنتروپ-مولوتوف معروف شد. طبق این پیمان، آلمان و شوروی، از جمله توافق کردند که لهستان را به دو نیم بین خود تقسیم کنند، و بخش شرقی لهستان به شوروی واگذار شود. حدود یک هفته بعد از این توافق، ارتش آلمان به لهستان حمله کرد که این حمله، شروع جنگ جهانی دوم محسوب میشود. حدود دو هفته بعد، هجوم نیروهای شوروی به لهستان شروع شد و در کمتر از یک ماه، سراسر لهستان به اشغال آلمان و شوروی درآمد.
نیروهای شوروی حدود ۱/۵ میلیون لهستانی را از شهرهای تحت اشغال خود جمع کردند و به اردوگاههای کار در شوروی فرستادند. دانوتا و خانوادهاش در میان همین افراد بودند، که به سیبری منتقل شدند. تا به شوروی برسند، عدهای بیشمار در قطار از گرسنگی، سرما و بیماری جان باختند. بیرون، همهجا را برف گرفته بود و مأموران گارد، جسد کودکان مرده را از قطار به روی برفهای بیرون پرتاب میکردند. بزرگترها که در قطار میمردند، اجسادشان را کنار هم جمع میکردند تا وقتی سرعت قطار کم میشود، همگی را با هم به بیرون بریزند. الیزابت پیکاسکی از شهر ویلنو، یکی از اسیران در قطار که دختر نوجوانی بود، به یاد میآورد که کودکی درون اجاق خوراکپزی افتاد و سوخت و مأموران پایش را گرفتند و از قطار بیرونش انداختند. قطار دو هفته در راه بود تا به سیبری رسید و تعداد نامعلومی کودک و پیر و جوان در قطار تلف شدند.
از فوریهی ۱۹۴۰ تا ژوئن ۱۹۴۱، دستهدسته مردمانی با قطارهای باری به اردوگاههای کار اجباری سیبری منتقل شدند. ابتدا افسران ارتش لهستان، کارگران، کشاورزان، بعد یهودیان لهستانی، چک و اتریشی، و سرانجام خانوادههای زندانیان و اوکراینیها. تبعیدیان، نه یکدست، بلکه از اقشار مختلف بودند.
تبعیدیان، نزدیک به دو سال در اردوگاههای کار سیبری و قزاقستان گذراندند. الیزابت به یاد میآورد که گاهی، مدتها غذا نداشتند. بچهها باید از درختان بالا میرفتند و پرندهها را از لانه بیرون میآوردند و خام میخوردند. دانوتا و خانوادهاش برای کار اجباری به جنگلی دوردست فرستاده شدند؛ جایی که هر روز عدهی زیادی بر اثر گرسنگی میمردند.
وضعیت ایران آشفته بود. هرچند این کشور در جنگ اعلام بیطرفی کرده بود، اما چون مرزهایی طولانی با شوروی داشت، مسیر تدارکاتیِ مهمی برای تجهیز شوروی در جنگ بود و متفقین بیاعتنا به بیطرفی ایران، کشور را اشغال کرده بودند.
در تابستان سال ۱۹۴۱ میلادی، هیتلر قرارداد عدم تعارض با شوروی را کنار گذاشت و با لشگر عظیمی به شوروی حمله کرد. هدف او این بود که از منابع طبیعی شوروی، مثل نفت و زغالسنگ و آهن، و مواد کشاورزی مثل گندم و غلات برای پیشبرد جنگ علیه متفقین در اروپا استفاده کند تا رایش سوم به قدرتی شکستناپذیر بدل شود.
در همان زمان، ارتش آزادی لهستان به فرماندهی ژنرال آندرس در شوروی شکل گرفت. ژنرال آندرس با رایزنی دولتهای متفق شوروی، بریتانیا و آمریکا تصمیم گرفت که جوانان لهستانیِ اسیر در شوروی به این ارتش بپیوندند و دیگر لهستانیهای آواره در اردوگاههای کار اجباری سیبری به جای دیگری منتقل شوند.
ورود لهستانیها به ایران
به تاریخ ایران، بهمنماه ۱۳۲۰ بود که فرماندار رشت نامهای دریافت کرد. در نامه نوشته شده بود که ارتش لهستان از ایران گذر خواهد کرد. از چند ماه قبل از آن، ایران به اشغال نیروهای شوروی و بریتانیا درآمده بود و متفقین تصمیم گرفته بودند که گروهی از اسرای لهستانی در شوروی از راه ایران، عازم جبهههای جنگ شوند.
ورود نظامیها و زنان و کودکان آوارهی لهستانی به ایران شروع شد. گروهگروه از دو مسیر به ایران میرسیدند: اول از بندر کراسنودسک، با کشتی از راه دریای خزر به بندر پهلوی، و دوم از راه عشقآباد به مشهد. طی دو ماه حدود ۳۰ هزار نظامی به همراه ۱۱ هزار زن و کودک با کشتی از بندر کراسنودسک به سمت بندر پهلوی حرکت کردند. لهستانیها، آسیبدیده از کارِ مشقتبار در اردوگاهها، مبتلا به انواع بیماریهای ناشی از سوءتغذیهی طولانی، خسته و ناامید به ایران میرسیدند. ایرانیان بندر پهلوی به استقبالشان میرفتند و برای آنان کلوچه و آبنبات میبردند. صلیب سرخ برای آنها در بندر پهلوی اردوگاهی برپا کرده بود که نخستین سکونتگاه تبعیدیان لهستان شد. از میان آنان، نظامیان با راهآهن تهران به بندر شاهپور و از آنجا با کشتی به سوی جبههی متحدین در عراق و آفریقای جنوبی و هند رفتند. نخستوزیر آیندهی اسرائیل، مناخیم بگین، از جمله نظامیانی بود که از راه ایران به فلسطین رفتند. در بهار همان سال، گروهی دیگر از لهستانیها سوار بر کامیون از بندر پهلوی به قزوین و از آنجا به تهران برده شدند.
بین ماههای اوت تا اکتبر ۱۹۴۲، حدود ۴۳ هزار نظامی و ۲۵ هزار غیرنظامی، به بندر پهلوی رسیدند. لهستانیهایی که از مسیر عشقآباد به مشهد میرسیدند، کمتعدادتر بودند. حدود ۲۰۰۰ نفر، از این راه به ایران رسیدند و پس از مدتی از راه خرمشهر و بصره به آفریقا، هند، نیوزیلند، مکزیک و انگلستان فرستاده شدند.
وضعیت ایران آشفته بود. هرچند این کشور در جنگ اعلام بیطرفی کرده بود، اما چون مرزهایی طولانی با شوروی داشت، مسیر تدارکاتیِ مهمی برای تجهیز شوروی در جنگ بود و متفقین بیاعتنا به بیطرفی ایران، کشور را اشغال کرده بودند. روز سوم شهریور ۱۳۲۰ نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای بریتانیا از جنوب و غرب وارد ایران شدند و شهرهای سرراه را اشغال کردند و به تهران رسیدند. ارتش ایران از هم پاشیده بود. رضاشاه به اجبار استعفا داد و با موافقت متفقین، سلطنت به پسر او، محمدرضا منتقل شد. در بحبوحهی این آشفتگی، کشور دچار بحران نان و غله بود.
دولت از تأمین غذا برای مردم ناتوان شده بود. شهرهای شمالی و غربی بهشدت ناآرام بود. در صفهای طویل نانوایی، مردم بر سر نان درگیر میشدند و روزنامهی «نسیم شمال»، دکانهای نانوایی را به خاطر شلوغیِ خارج از انتظار، به مطایبه «شهر فرنگ» میخواند. به دلیل ضعف بهداشت عمومی و فقر، خطر بیماریهای واگیردار بسیار زیاد بود. در اواخر فروردین ۱۳۲۱ در مجلس صحبت از این بود که نظامیان عشرتآباد، به دلیل کمبود بودجهی ارتش، شش ماه به حمام نرفتهاند و بیماری تیفوس در حال گسترش است. تعداد زیادی از لهستانیهایی که به ایران میرسیدند به انواع بیماریها مبتلا بودند. تیفوس، حصبه، اوریون، مخملک، سرخجه و اسهال خونی از جمله بیماریهایی بود که چند صد نفر از آنان را به محض پیادهشدن از کشتی، راهی آرامستان ارامنه در بندر پهلوی کرد.
علیاصغر حکمت، وزیر بهداری، در نامهای به تاریخ ۱۴ اردیبهشت ۱۳۲۱ به علی سهیلی، نخستوزیر، نوشته بود که ورود سیلآسای مهاجران لهستانی، سبب تشدید بیماری تیفوس در بندر پهلوی و تهران شده و درخواست کرده بود که از ورود مهاجران بیمار به تهران جلوگیری شود. پیرو آن نامه، پاسگاههایی در اطراف اردوگاههای لهستانیها در دوشانتپه و یوسفآباد ساختند تا از مراودهی اهالی تهران با لهستانیها جلوگیری شود.
هلن استلماخ، دختری لهستانی که همراه مادرش به اردوگاه یوسفآباد در خیابان پهلوی منتقل شده بود، در کتاب خاطراتش «از ورشو تا تهران» که سالها بعد منتشر شد، مینویسد:
در تهران با همکاری سازمان ملل و کلیسا در چند نقطهی تهران کمپهایی را دایر و آماده کرده بودند. مثل کمپ یوسفآباد در خیابان پهلوی، کمپ دوشانتپه و یک کمپ دیگر که الان یادم نیست. در هر کدام از این کمپها، حدود ۵۰ چادر نصب شده بود و هر چادر چهار تخت چوبی داشت. عدهای که قبلاً رسیده بودند، در بعضی از کمپها اسکان داده شدند و ما را، وقتی حدود عصر ۱۵ فروردین ۱۳۲۱ وارد تهران شدیم، یکسره به کمپ یوسفآباد در خیابان پهلوی بردند و در چادرهای کمپ مستقر شدیم. من و مادرم و دو خانم دیگر را به یک چادر بردند. لوازم خود را داخل چادر گذاشتیم و به تماشای آینده و روزها و حوادثی که در انتظارمان بود نشستیم. این چادرها توسط مأمورین انگلیسی و هندی و لهستانی بهشدت محافظت میشد. هر روز صبح در کمپ سرشماری میکردند و به ما هشدار میدادند که اگر قصد فرار یا خروج بیاجازه داشته باشیم، ما را با تیر خواهند زد. در یکی از چادرها آشپزخانه و سرویسهای بهداشتی بود، و غذایمان آش سربازی و نان سیاه، که چارهای غیر از پذیرش آن نبود. البته به هر کدام از ما مبلغی پول هم به پوند انگلیسی میدادند که این جیره هم برای مدتی ادامه داشت و بعداً به عللی قطع شد. سکونت ما در چادرهای کمپ یوسفآباد حدود یک سال و نیم طول کشید و ما شنیده بودیم که در آینده، ما را از اینجا به کشورهای دیگر خواهند برد. برنامهای تنظیم شده بود که کلیهی اسرای لهستانی را از کمپها تحویل بگیرند و تقسیمبندی کنند و به کشورهای هند، نیوزیلند و آفریقای جنوبی بفرستند، اما هیچکس نمیدانست جزو کدام گروه است و باید به کدام کشور فرستاده شود. ولی قطعی شده بود که باید از ایران برویم و این مسئله در توافقی بین دولتها و سازمان ملل به تصویب رسیده بود. در واقع کسانی که در جنگ پیروز شده بودند برای ما تصمیم میگرفتند و اسیران لهستانی را به هر جا میخواستند، میفرستادند.
اما هلن استلماخ به جایی نرفت و تا پایان عمر در ایران ماند.
هزاران کودک لهستانیای که به ایران آمدند، مسافرانی از یتیمخانههای شوروی بودند. اکثر کودکان را به اصفهان، از جمله به باغ صارمالدوله در غرب شهر فرستادند که خوش آب و هوا و آفتابی بود. اصفهان در آنوقت به «شهر کودکان لهستانی» مشهور شد.
دولت برای درمان بیماران، بیمارستانی پانصد تختخوابی در نظر گرفته بود. ساختمانها را برای سکونت لهستانیها بازسازی کردند. افرادی که سالها با وجود بیماری در اردوگاههای سرد شوروی زیسته بودند، حالا تختهای تمیز و غذای کافی داشتند.
هزاران کودک لهستانیای که به ایران آمدند، مسافرانی از یتیمخانههای شوروی بودند. اکثر کودکان را به اصفهان، از جمله به باغ صارمالدوله در غرب شهر فرستادند که خوش آب و هوا و آفتابی بود. اصفهان در آنوقت به «شهر کودکان لهستانی» مشهور شد. در اصفهان، لهستانیها در صومعهی خواهران فرانسوی و خانهی پدر مقدس، لازار سوئیسی و در خانهی سردار بیبی مریم و نیز در طبقات بالاییِ پاساژ سلطانی نزدیک به دروازهی دولت، در ابتدای خیابان چهارباغ و حتی صفههای میدان نقش جهان ساکن شدند.
از مشق تا فرش
اما در کشوری که خود گرفتار هزار بحران بود، لهستانیها برای امرار معاش چه میکردند؟
اقامت لهستانیها در ایران که دیرتر پایید، بستر کار و آموزش آنها بیشتر فراهم شد. کودکان در تهران و اصفهان در آموزشگاههایی که با مشارکت وزارت فرهنگ و سفارت لهستان دایر شده بود، به آموختن قالیبافی و حکاکی مشغول شدند. در خاطرات هلن استلماخ آمده است: «من سالها بعد فرشی را در سفارت لهستان مشاهده کردم که خیلی ظریف و زیبا بود و تصور کردم بافت کاشان است. اما معلوم شد که هنرجویان لهستانی در اصفهان در دورهی اقامت خود و تحت نظر استادان اصفهان، آن فرش زیبا را بافته بودند. و البته ظروف مسی و نقرهایِ کاردستی اصفهان نیز از کارهای بچههای هنرجوی لهستانی هنوز موجود است.»
عدهای از زنان لهستانی در خانههای اشراف ایرانی، به عنوان خدمتکار، مشغول کار شدند. بسیاری از آنها، نسبت به زنان ایرانی، تحصیلات بالاتر و تجارب شغلی بیشتری داشتند و طرز آرایش و مد روز غربی را به کارفرمایان مرفه خود میآموختند. لباس و کلاه فرنگیِ دختران لهستانی در میان زنان و دختران ایرانی محبوبیت یافت.
تعداد زیادی از آنان به عنوان منشی و مترجم در ادارات، آزمایشگاهها و بیمارستانها مشغول به کار شدند. عدهای از زنان لهستانی برای رفع نیاز مالی خود، با چرخ خیاطیهایی که دولت در اختیارشان میگذاشت، شروع به دوختن لباس، از جمله لباسهای ارتش، کردند. وضع خیاطان و طراحان لهستانی بد نبود. روش خیاطی لهستانی حتی بر سبک خیاطی ایرانی اثر گذاشت. در اصفهان، لهستانیها برای گذران زندگی، نان شیرمال مخصوصی به نام پُنجیک میپختند. پنجیک شیرینی محبوب متفقین و حتی مردم اصفهان شده بود و هنوز در جاهایی از اصفهان رایج است.
در این بین، شرکتهای خارجی هم از متقاضیان پر و پا قرص استخدام لهستانیهای زباندان بودند. افزایش حضور لهستانیها در شهر و ازدیاد تقاضا برای کار با آنان، سبب شد که دولت ایران اجازهی اقامت موقت برای آنها صادر کند. بازار فروش لباسهای کهنهی لهستانی و اندک وسایل گرانبهایی که توانسته بودند از سرزمین مادری همراه بیاورند، گرم بود. ایرانیان به خرید کالاهای فرنگی مشتاق بودند، اما چون امکان داشت که خرید و فروش لباسهای کهنه و آلوده باعث گسترش بیماریهای مسری شود، وزارت کشور بیانیه داد که «چون معامله و فروش ملبوس کهنه و کثیف مهاجران ادامه داشته و از لحاظ سرایت امراض این مسئله دارای اهمیت بود، در نتیجهی مذاکره موافقت نمودند که فروش و معاملهی هرگونه اشیا و پوشاک مهاجران، متروک و سفارت لهستان خود اشیای گرانبهای غیرلازم آنها را جمعآوری کند و تحتنظر خودشان درآورد و با اطلاع نمایندگان شهرداری به فروش برساند. از اجحاف خریداران نیز بدین وسیله جلوگیری بشود و نیز مراتب را از طرف هیئت سرپرستی لهستان به عموم آنها اخطار و به پاسبانان نیز اجازه دهند اگر پوشاک و البسه از طرف لهستانیها به فروش میرسد، فروشنده را جلب و به دفتر مهاجران بفرستند.»
خرافات و رمالی هم بازار پررونقی پیدا کرده بود. در آگهی روزنامهی «اطلاعات» به تاریخ فروردین ۱۳۲۱ آمده است: «یک خانم لهستانی که زبانهای فرانسه، روسی و آلمانی میداند، گذشته و آیندهی شما را شرح میدهد. یک آزمایش، صدق این ادعا را ثابت میکند. چنانچه خودتان با این زبانها آشنا نیستید، یکی از دوستانتان را که یکی از این زبانها را بداند، برای ترجمه همراه بیاورید. آدرس: خیابان نادری، کوچهی فردوسی، پشت سفارت انگلیس، خانهی شماره ۵۴. هر روز از ساعت ۱۱ تا ۶ بعد از ظهر. غیر از یکشنبهها»
لهستانیهایی که دستی در هنر داشتند، نمایش اجرا میکردند. تماشاخانهی تهران یکی از محلهای اجرای نمایش آنان بود. آنها علاوه بر اجرای نمایش در سالنهای عمومی، برای اعیان و اشراف برنامه اجرا میکردند. عواید حاصل از این نمایشها، گاهی صرف حمایت و کمک به دیگر لهستانیها میشد.
دولت ایران اجازه داده بود تا لهستانیها برنامهای رادیویی در ساعاتی مشخص داشته باشند. روزنامهی «کیهان» به تاریخ ششم فروردین ۱۳۲۲ مینویسد: «در روز سیام اسفند ماه ۱۳۲۱، در برنامهی لهستانی رادیو تهران، بخش مخصوصی برای تبریکات لهستانیهای مقیم ایران به ملت ایران اختصاص داده شد که طی آن عید نوروز را به ایرانیان مهماننوازِ عزیز تبریک گفته با جملهی زنده و جاوید باد سرزمین ایران پایان دادند.»
نشریات لهستانی همچون «اروپای جدید»، «دوست ما»، «لهستانی در ایران» و «ندای لهستانی»، حتی میان مردم ایران هم طرفدار داشتند. چون سانسور ارتشهای متفقین مانع انتشار اخبار موثق میشد، نشریات لهستانی منبع خوبی برای دستیابی به اخبار شده بود. در تهران، لهستانیها کلاسهای آموزش زبان در خیابان نادری دایر کرده بودند تا خواندن نشریاتشان برای مردم تهران ممکن شود.
یکی از جاهایی که حالا به تاریخ پیوسته، «کافه پولونیا» در تهران بود. شاید همان کافهای که در فیلم «مرثیهی گمشده» اثر خسرو سینایی، در نمایی کوتاه دیده میشود. کافه پولونیا در لالهزار نو، نرسیده به تقاطع جمهوری، در پاساژ چلچله قرار داشت. امروز از ورودی پاساژ، چند پله که پایین میروید، بر سردری نوشته شده «چاپخانهی دیبا». اینجا زمانی کافه پولونیا بوده و زنان لهستانی در آن کار میکردند. در گوشهای از یکی از صفحات روزنامهی «اطلاعات» به تاریخ اردیبهشت ۱۳۲۱، آگهی افتتاحیهی کافه پولونیا منتشر شده است: «برای کلیهی مدعوین پروانهی عبور در نظر گرفته میشود». در اصفهان هم «کافهقنادی پولونیا» در خیابان چهارباغ عباسی روبهروی خیابان شیخ بهائی امروزین، پولونیای دیگر لهستانیها بود.
مرثیهی گمشده
در اصفهان، لهستانیها برای گذران زندگی، نان شیرمال مخصوصی به نام پُنجیک میپختند. پنجیک شیرینی محبوب متفقین و حتی مردم اصفهان شده بود و هنوز در جاهایی از اصفهان رایج است.
در سال ۱۳۴۹، خسرو سینایی، فیلمساز، برای شرکت در مراسم خاکسپاری دوستی به گورستان مسیحیان دولاب رفته بود که با تعداد زیادی سنگ قبرهای مشابه با نام آدمهایی سالخورده و کودک مواجه شد. کنجکاوی دربارهی رخدادی که کمتر حرفی از آن زده میشد، او را به تحقیق دربارهی پناهجوهای لهستانی در ایران کشاند. او حدود چهارده سال تحقیق کرد و سرانجام، فیلم «مرثیهی گمشده» را ساخت.
سینایی سالها بعد گفت:
«فیلم پس از سالها ممنوعیت، برای اولینبار در کلیسای ایتالیاییها در خیابان نوفل لوشاتوی تهران نمایش داده شد. تماشاگران فیلم بسیار متفاوت بودند، بجز خود لهستانیهایی که در تهران مانده بودند، چند نفری اهل سینما و چند نفر از استادان تاریخ. فیلم مدتها پس از آن در آرشیو تلویزیون گم شد و فقط چند سال بعد (۱۹۸۶) در فستیوال فیلمهای مربوط به مهاجران در سوئد به نمایش درآمد و دوباره برای خاکخوردن به آرشیو برگشت. یک بار هم کنگرهی بینالمللی مستندسازان در لسآنجلس آن را برای نمایش دعوت کرد که به هزار و یک دلیل غیرمنطقی فیلم فرستاده نشد. دو بار هم ادارهی مطالعات و ارتباطات بینالمللی وزارت امور خارجه در مراسمی مرتبط با جنگ دوم جهانی و ایران، قسمتهای بسیار کوتاهی از فیلم را نشان داد. من وقتی که تحقیق در مورد این فیلم را شروع کردم هنوز دولت لهستان کمونیستی بود. در جشنوارهی سینمایی در شهر کراکو در سال ۱۹۷۴ شرکت کردم و وقتی گفتم که دارم روی چنین پروژهای تحقیق میکنم، لهستانیها به من گفتند که به هیچوجه در مورد این موضوع صحبت نکن، چون حکومت آنجا در آن زمان کمونیستی بود و اینها به هیچوجه نمیخواستند افشا شود که شوروی آن زمان در تقسیم لهستان نقش داشته و اصولاً تا وقتی که شوروی کمونیستی برقرار بود اصلاً راجعبه این مسائل بحث نمیشد. بعد از سقوط کمونیسم در این کشور بود که فیلم من، «مرثیهی گمشده»، بخشی از تاریخ لهستان را که تا آن روز دربارهاش سکوت شده بود، مطرح کرد و برای لهستانیها خیلی جالب بود. شاید به همین خاطر هم نشان شوالیه را به من دادند…. این بحث اصلاً در آن زمان نمیتوانست مطرح شود.
خسرو سینایی مدتی پیش در مردادماه ۹۹ درگذشت. مدتی قبلتر گفته بود:
نسخهی اصلی فیلم "مرثیهی گمشده" در حال نابودی است و اگر به آن رسیدگی نشود از بین میرود. این درخواست را نه به جهتی که خودم "مرثیهی گمشده" را ساختهام مطرح میکنم، بلکه معتقدم که این فیلم، سندی ملی از انساندوستی مردم ایران است. این فیلم، روایتگر مقطعی تاریخی است که مستندات زیادی از آن در دست نیست.
اما فقط در لهستان نبود که موضوع سانسور شده بود. بعضی از تاریخنگاران معتقدند که جراید ایران هم در انعکاس موضوع اهمال میکردند و بحث لهستان به بحثی تاریخی تبدیل شده بود که فقط جهت عبرت مطرح میشد.
حذف تاریخْ همیشگی نماند
نویسندهی لهستانی «یرژی کرزیستزون»، از نخستین نویسندگانی بود که به موضوع تبعید لهستانیها به شوروی و زندگی روزمرهی آنها در جنگلها و دشتهای آن کشور پرداخت. کرزیستزون، در زمستان سال ۱۹۴۰ همراه با مادر و برادر کوچکترش بر اساس فرمان استالین به دشتهای وسیع قزاقستان تبعید شده بود. روایت داستانیای که او نوشت، «شتری در دشت»، از اوت ۱۹۴۱ آغاز میشود؛ زمانی که خانوادهی یرژی، مزرعهی اشتراکی اوبوهووکا را در جنوب شرقی قزاقستان به سوی محل احداث خط جدید راهآهن کنار رود اوباگان در شمال آن کشور ترک میکند.
استقبال خوانندگان از داستان «شتری در دشت» بینظیر بود؛ هرچند سفارت شوروی در ورشو، به انتشار داستان شدیداً اعتراض کرد. مقامات دولتی از ناشر کتاب خواسته بودند تمام نسخههای کتاب را از بازار جمعآوری کند، اما دیگر دیر شده و کتاب خوانده شده بود. او در داستانش، خاطرات تلخ و سخت زندگی در شوروی را با چشماندازی آکنده از امیدواری نسبت به آیندهای احتمالی در ایران آمیخته بود.
انجمن مطالعات ایرانی-لهستان، احیای فرهنگ ملی
در ایران «انجمن مطالعات ایرانی-لهستان» در نزدیکیِ فرهنگی مردم دو ملتی که به جبر تاریخ کنار هم میزیستند نقشی مهم داشت. این انجمن به عنوان اولین مرکز ایرانشناسیِ غیرایرانی در ایران در نیمهی نخست دههی ۲۰، یعنی درست در زمانی که لهستان کشوری بود فقیر، اشغالشده و جنگزده، با دو هدف بنیان نهاده شد: هم به منظور شناخت عمیقتر ایران، یعنی سرزمینی که به آنان پناه داده بود و هم برای شناساندن فرهنگ، زبان، ادبیات، هنر، تاریخ و زیباییهای سرزمین لهستان به ایرانیانی که لهستانیها را در لباس آوارگی و بیماری و جنگزدگی دیده بودند؛ به عبارتی، برای احیای تصویر واقعیتر لهستان و لهستانیها. ایرانشناس معتبر لهستانی «فرانچیسک ماخالسکی» از اعضای انجمن مطالعات ایرانی لهستان بود که بعدها به تدریس ایرانشناسی در کراکو پرداخت. به همت او بود که راه ایرانشناسی از مقولهی اسلامشناسی و هندشناسی جدا شد.
«کتاب لهستان»، نخستین اثر به زبان فارسی برای معرفی کشورهای خارجی به ایرانیان، از آثار همین انجمن است.
عکسها و گورها
آنچه حالا از دوران سکونت لهستانیها به جا مانده، چند عکس است و چند گورستان.
ابوالقاسم جلا، عکاس اصفهانی، در استودیوی خود در خیابان چهارباغ از لهستانیها عکاسی میکرد. نگاتیوهای شیشهایِ ابوالقاسم جلا که موضوع و تاریخ ثبتشان را با خطی خوش بر روی جعبهها نوشته بود: «لهستانی ۲۴-۱۳۲۱»، در انباری متروک در جعبههای مقوایی با علایم تجاری کداک و آگفا، لومیر و گورت، نگهداری و حفظ شده بود. عکسهای جلا را تقریباً نیمقرن بعد از جنگ جهانی دوم، پسرانش و پریسا دمندان در کتابی با عنوان «بچههای اصفهان» منتشر کردند.
آرامستان لهستانیها، حالا بستر خاطرهی سالهای حضور بیش از صدهزار لهستانی در ایران است، از کودکان شیرخوار تا افراد سالخورده و از نظامیان تا فرهنگیان. آرامستان دولاب تهران و بندر پهلوی، آرامستان انگلیسی قلهک، همدان، قزوین، خرمشهر، مشهد و اصفهان. علامت آرامستان لهستانیها در اصفهان، سنگ خارایی است که نشان عقاب لهستان و تصویری از مادر مقدس و عبارت «به یادبود هموطنان لهستانیِ تبعیدی» بر آن حک شده است.
۲۸۳۶ مزار لهستانی در ایران قرار دارد؛ گور مردمانی که در جنگ آواره شدند، به ایران رسیدند، و بسیاری از آنها در حالی مردند که مژدهی زندگی دوباره را از آفتاب ایرانِ آن سالها گرفته بودند.