جان گری و منتقدانش: آیا لیبرال-دموکراسی در جهان در حال افول است؟
The Guardian
مقدمهی مترجم:
جان گری (متولد ۱۹۴۸)، فیلسوف بریتانیایی است. گری زمانی که در مدرسهی اقتصاد و علوم سیاسی لندن (LSE) مشغول به کار بود شاید فقط در جمعهای محدود دانشگاهی شهرت داشت اما از زمان بازنشستگی از دانشگاه به عنوان روشنفکر حوزهی عمومی شهرت یافته است. جان گری از شاگردان (یا به تعبیر خودش همصحبتان) آیزایا برلین (۱۹۰۹-۱۹۹۷) بود. او کتابهای متعددی نوشته است که به زبانهای مختلف ترجمه شدهاند و کتاب هفت نوع خداناباوری از آخرین آنهاست.
گری بیش از یک دهه است که به عنوان نویسندهی دائمی در هفتهنامهی معتبر نیو استیتسمن (New Statesman) مقاله مینویسد. مطلبی که از او در اینجا ترجمه کردهایم برگرفته از همین مجله است.
اندیشهی سیاسی گری در طیف محافظهکار و راست بریتانیا قرار میگیرد، چنانکه او از هواداران برگزیت بود. در ادامه گزیدهی ترجمهی دو نوشتار را میخوانید؛ اولی از گری و دومی در نقد او. در نوشتار نخست گری ظهور پوپولیسم و لیبرالیسم افراطی را تهدیدی برای لیبرال دموکراسی غربی میداند. در دومی جان بلومفیلد از منظری چپگرایانه در نشریهی «اوپن دموکراسی» به نقد دیدگاههای او پرداخته است. به عقیدهی جان بلومفیلد، ارزیابی گری از تغییرات انقلابی، خواه در بریتانیا خواه در سراسر جهان، تیره و تار و نادرست است و از این جهت میتوان او را با ادموند برک، اندیشمند محافظهکار بریتانیایی در قرن هجدهم مقایسه کرد. به نظر منتقدان چپگرای گری در بریتانیا، او یکی از رهبران فکری راست ناسیونالیست در این کشور است، با این قید که سابقهی گری به عنوان یک فیلسوف دانشگاهی به مقالههای او در مقایسه با بسیاری از دیگر نویسندگان محافظهکار اعتبار و اهمیت بیشتری میبخشد.
جان بلومفیلد، نویسندهی این نقد، پژوهشگر افتخاری در دانشگاه بیرمنگام و نویسندهی کتاب شهر ما: مهاجران و ساخت بیرمنگام مدرن است. مباحثی که در ادامه میآید با توجه به فضای خاص سیاست در ایران برای خوانندهی ایرانی معانی ویژهای مییابد. در واقع، جمهوری اسلامی در وضعیت کنونی نمونهی دیگری از نظامهای ضدلیبرالی است که گری میگوید غرب با خوشخیالی پس از جنگ سرد امکان تثبیت قدرت آنها را نادیده گرفت.
گزیدهی مقالهی اول:
چگونه در دورهی دموکراسیها وارد عصر فرمانروایان مستبد شدیم؟[1]
جان گری
این که حزب راست افراطی «آلترناتیو برای آلمان» (AfD)[2] اکنون یکی از اصلیترین احزاب مخالف در قدرتمندترین کشور اتحادیهی اروپا یعنی آلمان است، بهرغم اهمیتش واکنشهای چشمگیری در بریتانیا برنینگیخته است. در سپتامبر ۲۰۱۷، زیگمار گابریل (Sigmar Gabriel)، وزیر امور خارجه و معاون صدراعظم وقت آلمان به نشریهی «اشپیگل» گفت اگر پای حزب آلترناتیو برای آلمان به پارلمان فدرال آلمان برسد، معنایش آن است که نازیها برای اولین بار پس از بیش از ۷۰ سال از پایان جنگ جهانی دوم در مجلس آلمان سخنرانی خواهند کرد. نظام سیاسی آلمان پس از پایان جنگ جهانی دوم به گونهای شکل گرفت که از ورود افراد نزدیک به راست افراطی و تفکر نازی به مجلس جلوگیری کند.
... مشکل آنجاست که لیبرالها تحولاتی از قبیل ظهور آلترناتیو برای آلمان و پیدایش احزاب مشابهِ راست افراطی در دیگر کشورهای اتحادیهی اروپا همچون لهستان، مجارستان، اتریش و ایتالیا را همانند سالهای آغازین پس از جنگ سرد، مشکلاتی گذرا در راه رسیدن به دنیایی لیبرال-دموکراتیک...تلقی میکنند. در آیندهی خیالین لیبرالهای اروپایی ناسیونالیسم و دین دیگر نیروهای تصمیمگیر عمدهای در سیاست نیستند و رقابت بر سر قلمرو و منابع با پایان جنگ سرد تنها مردهریگی متعلق به سیاستورزی در گذشته است.
در سه دههی گذشته رهبران غربی نامداری مثل تونی بلر، گوردون براون و دیوید کامرون در بریتانیا، باراک اوباما در آمریکا، آنگلا مرکل در آلمان و فرانسوا میتران در فرانسه، همه به نوعی معتقد بودند که با فروپاشی شوروی نوعی «سرمایهداری دموکراتیک» در سراسر جهان در حال گسترش است و آیندهی دنیا متعلق به چنین الگویی است. بر اساس این دیدگاه [که بسیاری روشنفکران غربی در آن شریک بودند] پیشفرض وضعیت دوران مدرن آن است که جهان در حال حرکت تدریجی به سوی ارزشهای لیبرال-دموکراتیک است، و انتخاب دونالد ترامپ به ریاستجمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۶، برآمدن شی جینپینگ به عنوان رئیس جمهور مادامالعمر چین در سال ۲۰۱۳، استبداد انتخاباتی و فرمایشی ولادیمیر پوتین و کوشش رجب طیب اردوغان برای احیای نوعی خلافت در ترکیه ناهنجاریهایی گذرا هستند، وقفههایی در پیشرفت تاریخیای که در بلندمدت نیرو و انرژی مهارناپذیری دارد.
آنتونیو گرامشی، نویسندهی مارکسیست، در یادداشتهای زندان در اوایل دههی ۱۹۳۰ میلادی نوشت: «بحران نشانهی این واقعیت است که جهان قدیم در حال مرگ است ولی جهان نو هم متولد نشده؛ در این دورهی فترت است که نشانههای مختلفی از بیماری ظهور میکند.» قبیلههای مختلف لیبرال در لندن، نیویورک و پایتختهای اتحادیهی اروپا، در مواجهه با آنچه در حال وقوع است، گاه با سردرگمی و گاه با هول و هراس واکنش نشان میدهند. البته این لیبرالهای پساجنگ سردی در بعضی موارد با یکدیگر اختلاف نظر دارند. برای مثال، برخی آموختهاند که استقرار تحمیلی و از بالا به پایین رژیمهای لیبرال-دموکراتیک در کشورهایی که قبلاً هرگز تجربهای از لیبرالیسم ندارند کارساز نیست و تغییر نظام سیاسی به نوعی ساختار دموکراتیک محتاج برنامهریزی و قاطعیت بیشتری است. این دست لیبرالها همچنین در میزان اشتیاق و علاقه به بازار آزاد و رقابتی با هم تفاوت دارند. اما همه کمابیش موافقاند که ترکیب سرمایهداری و دموکراسی (که با پایان جنگ سرد ترکیبی پیروزمندانه به نظر میرسید) تنها نوعی از رژیم سیاسی است که میتواند در دوران تاریخی ما مشروعیت مردمی با خود داشته باشد و بنابراین الگویی برای همهی کشورهای جهان است ...
امروز تقریباً همهی نظامهای لیبرال در جهان با تهدید داخلی دوسویهای مواجهاند. در یک سو جریانهای سیاسی قرار دارند که معمولاً «پوپولیست» خوانده میشوند؛ جنبشهای راست و چپ افراطی که الگوی لیبرالیسم پس از جنگ سرد را به چالش میکشند. حزب کارگر بریتانیا که جرمی کوربین نمایندهاش بود نمونهی چپ این جریان است و جنبش سیاسی پوپولیستی راست افراطی در ایالات متحده [که ترامپ نمایندگیاش میکند] و جنبش نئوآنارشیستی «پنج ستاره» در ایتالیا نمونهی جناح راست آن هستند. در سوی دیگر، چیزی وجود دارد که آن را سوپرلیبرالیسم (alt-liberalism) مینامم؛ نسخهای جهشیافته از ایدئولوژی لیبرال که به نظرم اساس تمدن غربی را که مبنای زندگی لیبرال است، نفی میکند. این ایدئولوژی امروز عمدتاً در دانشگاههای غربی رواج دارد؛ جایی که بر تدریس و پژوهش در علوم انسانی و اجتماعی تأثیر است. چون نقطهی غلبهی این جریان در دانشگاه است شاید تصور کنیم که تأثیر ناچیزی بر سیاست دارد. اما واقعیت چنین نیست. هرچند این جریان جدید نتوانسته بر ذهنیت عامه و اکثر مردم در کشورهای دموکراتیک غربی به طور مستقیم تأثیر بگذارد اما برنامهی سیاسی-فرهنگی بخشهایی مهم در جریان چپ را شکل داده و در نتیجه خاستگاه اجتماعی «احزاب مرکز» و میانهرویی را که در گذشته بسیاری به آنها رأی میدادند تضعیف کرده است.
به نظرم نفوذ و غلبه این نوع سوپرلیبرالیسم یا لیبرالیسم افراطی در حزب دموکرات آمریکا یکی از عوامل اصلی ظهور دونالد ترامپ در سیاست این کشور بوده است. در اروپای قارهای هم این سوپرلیبرالیسم با سوق دادن احزاب چپ میانه به نگاهی که کنترل و نظارت شدیدتر دولت بر مهاجرت را امری اساساً نژادپرستانه توصیف میکند، راه را برای پیدایش و قدرت یافتن احزاب راست افراطی باز کرده است.
امروز تقریباً همهی نظامهای لیبرال در جهان با تهدید داخلی دوسویهای مواجهاند. در یک سو جریانهای سیاسی قرار دارند که معمولاً «پوپولیست» خوانده میشوند
لیبرالهای پساجنگ سردی که هنوز هم عمدتاً سمتهای رهبری را در احزاب جریان اصلی غربی و در میان صاحبنظران در اختیار دارند، از توضیح این تهدید دوسویه برای ارزشهای لیبرال، تهدیدهایی برخاسته از بطن جوامع لیبرال، عاجزند. برخی سادهلوحانه تصور میکنند که ظهور پوپولیسم صرفاً اعتراض نسل گذشته و پیر به گرایشهای نسل جوان است؛ حال آن که واقعیت این است که در بسیاری از کشورهای اروپای قارهای جوانان به اندازهی نسل مسن، و حتی در برخی موارد بیشتر از آنها، به احزاب افراطی گرایش دارند! برخی دیگر هم [در بریتانیا] خاماندیشانه تصور میکنند که پیدایش «بومیبرتریطلبی» (nativism) [مثلاً از نوع برگزیت] شکست خود ایدهی دموکراسی است، و این واقعیت را نادیده میگیرند که نژادپرستی یهودستیزانه در محلات و حومهی «گل و بلبل» همین کلانشهرهای خودشان متمرکز شده است، و نه مثلاً در شهرستانهای دوردستتری که در بحران دورهی پساصنعتی بریتانیا به برگزیت و خروج از اتحادیهی اروپا رأی دادند.
حکومتهای غیرلیبرال چین و روسیه و اسلام سیاسی
ذهن لیبرال نمیتواند بفهمد که پیشروی اقتدارگرایی و ساختارهای غیردموکراتیک در جهان نتیجهی نفی مدرنیته از سوی صاحبان این ایدئولوژیهاست. میدانیم که پاسخ و واکنش غرب به مدرنیته یکپارچه و یکدست نبوده است. معمولاً تصور میشود که مدرنیته و سکولاریزاسیون همزاد یکدیگرند. اما این نگاه دقیق نیست. در حالی که در اروپا دین، به طور مشخص مسیحیت، رو به افول است، در ایالات متحده مسیحیت احتمالاً به اندازهی زمان سفر آلکسیس دو توکویل به آمریکا در اوایل قرن ۱۹ میلادی قدرتمند است. توکویل آمریکا را بستر مناسبی برای فرقهگرایی مذهبی یافته بود. حتی مخالفت با غرب در میان نظامهای اقتداگرا هم همهجا یکسان نیست. روسیهی پوتین و چین شی جینپینگ هر دو حکومتهایی مدرن هستند، اما به معنایی بسیار متفاوت. اقتصاد چین و روسیه اصولاً شبیه هم نیست؛ حجم اقتصاد روسیه از اقتصاد ایالت نیویورک در آمریکا کوچکتر است، یعنی اقتصادش در حال انقباض و کوچک شدن است و بسیار وابسته به صنایع استخراجی [منابع طبیعی همچون نفت و گاز] مربوط به دوران گذشته. بر عکس، اقتصاد چین بسیار فربه و رو به گسترش است و پیشرفتهترین فناوریهای جدید را برای توسعهی اقتصادی به کار میگیرد. علاوه بر این، روسیهی پوتین یک پروژهی ضدروشنگری را در این کشور ترویج میکند، در حالی که چین شی جینپینگ را میتوان یک نمونهی نوکنفوسیوسی از استبداد منور و روشنگرانه دانست. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۹، برای مدتی کوتاه بسیاری از مردم روسیه به شدت طرفدار غرب بودند و حتی پوتین خود را یک اروپایی میخواند. اما پس از عبور از دورهی مزبور و در سالهای اخیر روسیه بیشتر خود را قدرتی اوراسیایی میداند. در این رویکرد، به جای تمایل به روشنگری اروپایی، که در میان رهبران مدرنیست و غربگرای روس از کاترین کبیر تا گورباچف دیده میشد، روسیه با رهبری پوتین خود را مرکز تمدنی مبتنی بر مسیحیت ارتدوکس میشمارد. همزمان روسیه از تکنیکهای سوپرمدرن جنگ ترکیبی، یعنی آمیزهای از انتشار اطلاعات گمراهکننده و پروپاگاندا، عملیات نظامی نامنظم و حملات سایبری سود میجوید تا از نقاط ضعف غرب سوءاستفاده کند و به غرب آسیب بزند.
این ترکیب نشان داده که مؤثر است. بهرغم آنچه دربارهی سرمایهداری رفیقبازانهی پوتین، جنایتهای سازمان یافته و تقلب در انتخابات این کشور نوشته شده است، احتمالاً مشروعیت مردمی پوتین از هر رهبر دیگری در کشورهای غربی بیشتر است و سادهلوحانه است که تصور کنیم جانشین او رفتاری بسیار متفاوت خواهد داشت. به نظرم تا آیندهای نامعلوم، روسیه همچنان خود را جهانی جداگانه، در نقطهی مقابل غرب، خواهد دید.
دولت چین نیز خود را تمدنی متمایز از غرب میداند و در عین حال همزمان برخی ایدهها را از غرب وام میگیرد و جذب میکند. البته غربی که شی جینپینگ از آن الهام میگیرد غرب ضدلیبرال است. با کمک «اینترنت سراسربین»، دولت این کشور دارد نسخهای مبتنی بر فناوری پیشرفتهی پانوپتیکن (Panopticon) یا زندان سراسربین جرمی بنتام (۱۷۴۸–۱۸۳۲) میسازد که تمام سرزمین اصلی چین را پوشش میدهد [و هرگونه مخالفتی را رصد میکند.]
در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، فایدهباور بریتانیایی جرمی بنتام «زندان ایدئال» را الگویی برای نظارت و کنترل همهجانبه و از بالا به پایین زندانبان بر زندانیان دانست. بنتام عقیده داشت که شفافیت رادیکال در جامعه میتواند به زندگی پربارتری بینجامد. او حتی ایدهی [عجیب] خود را با کاترین کبیر (۱۷۲۹-۱۷۹۶)، امپراتور روسیه، در میان گذاشت. بنتام احتمالاً بسیار خوشحال میشد اگر زنده بود و میدید که امپراتور و رهبر جدید چین در حال پیاده کردن صورتی از این پروژهی مترقی غربی است! در دورانی که کشورهای غربی درگیر سیاستورزی احساساتی هستند، چین نمونهای از عقلگرایی [ابزاری] به نظر میرسد.
بنابراین، هم چین و هم روسیه چالشی برای بقایای غرب لیبرال هستند، گرچه موقعیت راهبردی چین در اقتصاد جهانی به آن اهرمی در برابر غرب میدهد که روسیه از آن برخوردار نیست. البته در توصیف عقبماندگی اقتصادی روسیه نباید اغراق کرد. اقتصاد این کشور در حدی است که به آن اجازه داده بخشهایی از نیروهای نظامی خود را تا حدی ارتقا دهد، به طوری که روسیه پس از مداخلهی نظامی در سوریه در حمایت از رژیم بشار اسد عملاً جایگزین ایالات متحده به عنوان بازیگر اصلی در آن بخش از خاورمیانه شد.
اروپا هم احتمالاً بیش از هر زمان دیگری به منابع انرژی روسیه متکی است. در حالی که بریتانیا تقریباً تمام گاز خود را از قطر و نروژ تأمین میکند، نیاز گازی آلمان عمدتاً از منابع روسیه تأمین میشود؛ وابستگیای که با تعطیلی تأسیسات هستهای و زغال سنگی آلمان [به دلایل زیستمحیطی] افزایش خواهد یافت. اما باز هم روسیه هرگز اهرمی مانند اهرم اقتصادی چین برای فشار آوردن بر بازارهای جهانی ندارد.
در مورد چین، سیاست کشورهای غربی همچنان بر این تصور [غلط] بنا شده که بازار آزاد و سرمایهداری دولتی حکومت چین در نقطهای به هم خواهند رسید. اما واقعیت آن است که مدل غربی سرمایهداری که قرار بود مورد اجماع جهان باشد دیگر وجود ندارد. چرا چین باید از «سرمایهداری لنینیستی» خود دست بکشد، در حالی که با این مدل ظاهراً توانسته در اقتصاد از غرب پیشی بگیرد؟
در حالی که بریتانیا تقریباً تمام گاز خود را از قطر و نروژ تأمین میکند، نیاز گازی آلمان عمدتاً از منابع روسیه تأمین میشود؛ وابستگیای که با تعطیلی تأسیسات هستهای و زغال سنگی آلمان [به دلایل زیستمحیطی] افزایش خواهد یافت.
علاوه بر این، روشن نیست که غرب بتواند از تغییرات بنیادی در اقتصاد و مدل چین سود ببرد. این گسترش اعتبار مالی چین بود که غرب را در بحران مالی سالهای ۲۰۰۸-۲۰۰۷ نجات داد.[3] اقتصاد امروز چین بر حباب بدهی عظیمی بنا شده است که سوراخ شدن ناگهانی آن میتواند شوکی وحشتناک به سرمایهداری بازار آزاد وارد کند. بنابراین، غرب [خواسته یا ناخواسته] سهم بزرگی در ثبات رژیم شی جینپینگ دارد.
تهدید اسلامگرایی هم مقولهی جداگانهای است. تروریسم ادامهدار در اروپا و آمریکا، تشدید تنش شیعه و سنی در خاورمیانه و افزایش میل به هستهای شدن خطرات واقعی مرتبط با اسلامگرایی هستند. خوشبینی غرب که تصور میکرد این درگیریها با مدرن شدن خاورمیانه به پایان خواهد رسید یا کاهش خواهد یافت مبتنی بر مفروضات بیاساس بود. ادعای رایج آن است که اگر اسلام روند اصلاحات و روشنگری را مانند آنچه [مسیحیت و یهودیت تجربه کردند و] غرب مدرن را پدید آوردند از سر بگذراند، جهان اسلام نیز در نهایت غربیتر و لیبرال-دموکراتتر خواهد شد. اما به باور من آنچه در غرب رخ داد اپیزودهایی در تاریخ فرهنگ بودند که در دل دو دین مسیحیت و یهودیت شکل گرفت و سرانجام سبک زندگی لیبرال را پدید آورد. چرا تصور میکنیم که جوامع اسلامی قرار است مسیر تکامل غربی را دقیقاً تکرار کنند؟ غرب لیبرال محصول یک تاریخ خاص است و نه یک فرایند جهانشمول تکامل سیاسی.
دلیل استمرار قدرت سیاسی ویکتور اوربان ضدلیبرال در مجارستان
جدیترین تهدید برای غرب ناشی از ایستایی فکری خود اوست و در رقابت میان لیبرالیسم و خودکامگی، طرف خودکامه باهوشتر مینماید. در انتخابات آوریل [۲۰۱۸] در مجارستان، ویکتور اوربان [نخستوزیر] با پیروزی قاطع سومین دورهی نخستوزیری خود را آغاز کرد و اکثریت چشمگیری را در پارلمان مجارستان به دست آورد؛ اختیاراتی که به او اجازه میدهد که تغییرات بیشتری در قانون اساسی مجارستان ایجاد کند و قدرت خویش را بیش از پیش تثبیت کند. رژیم ضدلیبرالی که اوربان در مجارستان برقرار کرده تکرار دیکتاتوری اروپایی در فاصلهی دو جنگ جهانی نیست. روشهای اوربان برای بسیج و برانگیختن مردم ظریفتر از دیکتاتورهای آن دوره است. علاوه بر این، او متوجه شده است که فشارهای اقتصادی ــ برای مثال عدم تمدید قراردادها در مؤسسات دولتی و کنترل رسانههای مستقل توسط تجارتخانههایی که منافعشان به منافع دولت گره خورده ــ در به حاشیه راندن مخالفان دولت مؤثرتر و بیدردسرتر از به زندان افکندن گلهایِ مخالفان است. اوربان همچنین فهمیده است که با سازماندهی کمپین علیه جورج سوروس (زادهی ۱۹۳۰)، سرمایهدار و خیّر میلیاردر مجارستانی، میتواند بدون هدفگیری جداگانه اقلیتها را اهریمن جلوه دهد. ترکیبی هوشمندانه از کاهش مالیات و ناسیونالیسم اقتصادی، پایگاه اوربان را در میان رأیدهندگان ثروتمند و اقشار تحت فشار و فقیر جامعه تقویت کرده است.
اما این استراتژیها، هرگز به تنهایی دلیل موفقیت مستمر اوربان در باقی ماندن در قدرت سیاسی نیست. به نظرم، ظهور راست افراطی در مجارستان، لهستان، اتریش، ایتالیا و آلمان با پروژهی اروپایی ایجاد یک دولت فراملی بدون مرزهای داخلی [به نام اتحادیهی اروپا] پیوندی ناگسستنی دارد. مهاجرت در مقیاس بزرگ [که اتحادیهی اروپا از آن حمایت میکند] نیروی تغییر سریع در جوامعی است که پیشاپیش با چالش سازگاری با لوازم جهانیشدن و فراوانی فزایندهی نیروی کار انسانی در جوامع خود، روبهرو بودند. اما سوپرلیبرالها کنترل و سختگیری دربارهی عبور و مرور از مرزها را اقدامی واپسگرایانه میدانند و راهحلی که برای مشکلات اجتماعی ناشی از تغییرات سریع پیشنهاد میدهند افزایش بیشتر سرعت مهاجرت است....
قبیلهی جدید سوپرلیبرالها
در حالی که غرب [در پایان جنگ سرد] در توهم گذار به جهانی مبتنی بر ارزشهای لیبرالی به سر میبرد ، گذار دیگری در درون لیبرالیسم در غرب رخ داد و بر اساس آن مدل غربی لیبرالیسم (که ظاهراً بقیه جهان قرار بود بر سر آن به توافق دست یابند)، از شکل اولیهی خود خارج شد. «قبیلهی جدید» سوپرلیبرالها یا لیبرالهای افراطی، میراث تاریخی لیبرالیسم را همچون مانعی بر سر «ترقی» میبیند و به آزادیِ بیان به عنوان سپر محافظ سرکوب و ستم حمله میکند. آنچه امروز در غرب «جنگهای فرهنگی» (Culture wars) خوانده میشود در جامعه و در میان نسلها فاصله و اختلاف ایجاد میکند و پیگیری استراتژی بلندمدت [برای تغییر و اصلاح] را با موانع عملی جدی مواجه میکند.
عجیب آنکه در چنین دورانی که لیبرالهایی شبیه دوریان گری [شخصیت رمان فلسفی اسکار وایلد در سال ۱۸۹۱] چشم خود را بر این بحرانها در دل لیبرالیسم بستهاند، [مستبدانی همچون] اوربان، پوتین و شی جینپینگ و همینطور دونالد ترامپ و استیو بنن (استراتژیست سابقش) متوجه وضعیت آشفتهی جوامع غربی شدهاند. به بیان دیگر، دشمنان قسمخوردهی لیبرالیسم بحرانهای جوامع لیبرال را واضحتر از خود لیبرالها درک میکنند [و پروژههای خود را بر این اساس پیش میبرند.]
در یک سناریوی محتمل، تنشهای سرنوشتساز سالهای آیندهی جهان نه بین دولتهای لیبرال و اقتدارگرا بلکه میان الیگارشیهای درون هر یک از آنها خواهد بود. برای مثال، آیا رابطهی ترامپ [میلیاردر] با خانوادهی میلیاردر مرسر (Mercer) ادامه خواهد یافت یا سایر الیگارشهای آمریکایی تأثیرگذارتر خواهند شد؟ آیا ممکن است نظام تاراجی که پوتین در روسیه ایجاد کرده در نبردی محتمل بر سر جانشینی او بیثبات شود؟ آیا کمپین مبارزه با فساد که شی جینپینگ از طریق آن موقعیت خود را در چین تقویت میکند میتواند با ضدحملهی الیگارشهای چینیای مواجه شود که این رویکرد آنها را تهدید میکند؟
فارغ از پاسخ این پرسشها، شواهد کمی وجود دارد که بر اساس آنها بتوان انتظار داشت که در آیندهی نزدیک، جهان به سوی ارزشهای لیبرالیتر و آزادیخواهانهتر حرکت کند. جوامع غربی که امروز به تدریج آزادیهایی را که لیبرالیسم بر اساس آنها تعریف میشد به اسم ترقیخواهی کنار میگذارند، به اندازهی کافی برای مقابله با پیشروی نظامهای اقتدارگرایانه و مستبد مجهز نیستند.
شواهد کمی وجود دارد که بر اساس آنها بتوان انتظار داشت که در آیندهی نزدیک، جهان به سوی ارزشهای لیبرالیتر و آزادیخواهانهتر حرکت کند.
به نظرم هر کسی که هنوز رواداری و آزادی فردی را ارج مینهد، باید در پی یافتن راههایی برای دفاع از این ارزشها باشد، آن هم در جهانی که ساختار لیبرال در آن در حال تخریب است. انجام این وظیفه مستلزم واقعبینی بیدریغ و عزم راسخ، همراه با آمادگی برای تفکر جدید است... در عوض، میراثداران فکری فضای پس از جنگ سرد اسیر نوعی خیالبافیِ خودشیفتهاند که بر اساس آن اگر نظامِ در حال زوالی که خود تجسماش هستند دوباره احیا شود، همهچیز روبهراه خواهد شد. وقتی لیبرالها وضعیت کنونی سیاست جهانی را نوعی گذار میان دو دورهی باثباتتر میبینند، همچنان از تشخیص هژمونی اقتدارگرای جدیدی که در جهان در حال شکل گرفتن است و آنها به نوبهی خود در ایجادش سهیم بودهاند، ناتوان خواهند بود.
گزیدهی مقالهی دوم:
واکنش به جان گری ــ فیلسوف ناسیونالیستی که به آتش «جنگهای فرهنگی» دامن زده است[4]
جان بلومفیلد
در کانون نظام فکری جان گری این باور نهفته است که هیچ «پیشرفت اجتنابناپذیری» (inevitable progress) در تاریخ وجود ندارد و هیچ ارزش جهانشمول لیبرالی هم وجود ندارد. پس از سقوط کمونیسم در سال ۱۹۸۹، تقریباً تمام نهادهای رسمی سیاسی غربی مجذوب این نظر فرانسیس فوکویاما شدند که فروپاشی کمونیسم مساوی با «پایان تاریخ» است، اینکه درگیری بین طبقات و ایدئولوژیهای متخاصم به پایان رسیده است و کل جهان در مسیری [بازگشتناپذیر] از لیبرالیسم/آزادیخواهی و سرمایهداری قرار دارد. این دیدگاه بیش از همه توسط گروهی که میتوان آنها را «بنیادگرایان طرفدار بازار آزاد»[5] خواند تبلیغ میشد (گروهی که در بریتانیا عبارت بود از تاچریها و در ایالات متحده نومحافظهکاران طرفدار «پروژهی قرن جدید آمریکایی» را شامل میشد). این گروه ایدههای خود را با قدرت هرچه بیشتر، و البته سود اقتصادی چشمگیر، به کشورهایی که پیشتر جزو بلوک شوروی بودند صادر کردند. با وجود این، تأثیر فوکویاما محدود به چپ نماند و اصول کلی اندیشهی او توسط بلندپایهترین سیاستمداران احزاب مرکز و چپ سوسیال دموکرات هم تأیید شد.
جهانبینی بیل کلینتون، رئیسجمهور پیشین آمریکا، و تونی بلر، نخست وزیر پیشین بریتانیا بر دنیای فکری و سیاسی دههی ۱۹۹۰ مسلط بود. آنچه «راه سوم» تونی بلر خوانده میشد تنها یک نسخهی جدید و راستگراتر از سوسیال دموکراسی نبود بلکه گسستی آشکار از سوسیال دموکراسی بود. همانطور که پیتر مندلسون [یکی از سیاستمداران بلری] گفت، دوران درگیری طبقاتی [و سیاستورزی بر اساس آن] به پایان رسیده است. هرچند [با رواج این اندیشهها] برای مدتی میشد باور کرد که سرمایهداری از تضادهای خود رها شده است اما بحران مالی سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۸ این اعتقاد را متزلزل کرد.[6] این بحران نشان داد که حزب کارگر بریتانیا و پیروان اروپایی «راه سومی» آن هم در مورد اقتصاد و هم دربارهی ثبات سرمایهداری مدرن اشتباه میکردند؛ یعنی ثبات موقت سرمایهداری را [در فاصلهی سالهای پس از جنگ سرد و بحران اقتصادی ۲۰۰۸، به غلط] پدیدهای دائمی میپنداشتند. بسیاری، اما نه همه، دههی بعدی تا به امروز را در تلاش برای تصحیح خطای خود گذراندهاند.
واکنش به جهانیشدن
شکست نئولیبرالیسم که [پس از پایان جنگ سرد] خود را پیروز جهان میپنداشت امری نیست که از دید جان گری پنهان مانده باشد. افزایش نارضایتی در میان تودههای مردم، آن هم در زمانی که جریان اصلی چپ خود نئولیبرال شده و از کار افتاده بود، بیش از هرچیز تنور جناح راست ناسیونالیست را داغ کرد. این جریان سیاسی در مبارزه علیه جهانیشدن بیقیدوبند به سیاست شکل میدهد، و مسائل اقتصادی-اجتماعی را عمدتاً با تکیه بر مفاهیم ملت، فرهنگ و هویت بومی بازتعریف میکند....
آنچه شگفتآور مینماید انبوه افراد تأثیرگذاری است که این الگوی راست تندرو را پذیرفتهاند و زبان و واژگانش را به صورت همهجانبه برگرفتهاند. جان گری یکی از شخصیتهای برجستهی این گروه است. گری در دههی هشتاد میلادی از هواداران مارگارت تاچر بود اما شکاکیت و سنجشگری خاص او سبب شد که در اوج دورانی که جریان نئولیبرال در سالهای پس از فروپاشی شوروی احساس پیروزی میکرد، از آن فاصله بگیرد و اصطلاحاً در اوج قدرت این جریان از «قطارش پیاده شود.» او به درستی معتقد بود که هنوز منابع درگیری و تنش زیادی در سراسر جهان وجود دارد و پیروزیانگاری الگوی غربی در سطح جهانی بر تصوراتی اشتباه بنا شده است.
ناخشنودی او از این مطلقپنداری قدرت غرب پس از جنگ سرد سبب شد که به شدت با جنگ محافظهکاران جدید در عراق که به برانداختن صدام حسین از قدرت انجامید مخالفت کند. این ناخشنودی در عین حال اعتقاد وی به نوعی دوگانهانگاری سادهانگارانه را تقویت کرد: اینکه مخالفان جهانیشدن افراطی نئولیبرالی باید به ناسیونالیسم میهنپرستانه روی بیاورند. برگزیت هم او را در این اعتقاد راسختر کرد. گری این امکان را در نظر نمیگیرد که انواع مختلفی از جهانیشدن میتواند وجود داشته باشد [که همه نئولیبرالی نیستند]؛ کما اینکه او نسبت به جنبشهای مقاومت در برابر جهانیشدن در میان چپها علاقه یا همدردی چندانی نشان نمیدهد...
شگفت نیست که نوعی از سیاستورزی که از چارچوب نظری و نگاه فلسفی جان گری برمیخیزد فقط در یک جهت در جریان است، نوعی راستگرایی ناسیونالیستی سرسختانه. او بارها در مقالات خود در «نیواستیتسمن» لیبرالها و ترقیخواهان را نئولیبرالهایی خوانده که با تمام وجود جهانیشدن را تأیید میکنند. او این گروه را، که هدف سرزنشها و نقدهای او هستند، با القابی همچون «طبقهی سیاسی لیبرال»، «لیبرالها در همهی احزاب» و «نخبگان لیبرال» توصیف میکند.[7]
....اما واقعیت این است که تعداد بیشماری سیاستمدار، سیاستگذار و نویسندهی ترقیخواه وجود دارند که در امور اجتماعی و مسائل مربوط به دموکراسی لیبرال و ترقیخواه هستند اما با نئولیبرالیسم مخالفاند و به نفع مداخلهی بیشتر دولت در اقتصاد مبارزه میکنند. گمان میکنم که بسیاری از خوانندگان «نیواستیتسمن» و« اوپن دموکراسی» (دو نشریهای که گری و من در آن مینویسیم) در این دسته قرار میگیرند. گری جنبشهای سیاسی-اجتماعی مانند «سیریزا» و «پودموس» را که در برابر موج نئولیبرالیسم مقاومت میکنند، یا دولتهایی اروپایی کشورهای پرتغال و اسپانیا را که سعی در تعدیل نئولیبرالیسم داشتند نادیده میگیرد. همینطور تفکر «سوسیالیسم در یک کشور» جرمی کوربین، رهبر سابق حزب کارگر بریتانیا (که در این زمینه متأثر از اندیشههای تونی بن، ۱۹۲۵-۲۰۱۴ است)، میتوانست با الگوی گری در سیاستورزی سازگار باشد اما گری برعکس از جرمی کوربین و جریانش با تحقیر یاد میکند. علاوه بر این، اتحادیهگرایی [کارگری][8] و جنبشهای زنان به ندرت جایی در نوشتههای جان گری دارند.
گری و «جنگهای فرهنگی»
گری اخیراً نقد خود را به جنبشهای اجتماعی جدید، یعنی گروهی که گاهی «جنگجویان عدالت اجتماعی[9]» خوانده میشوند، معطوف کرده است. او این گروه را که «قبیله» مینامد با دقت تعریف نمیکند اما با کلیگویی فراوان مینویسد: «قبیلهی جدید سوپرلیبرالها یا لیبرالهای افراطی، میراث تاریخی لیبرالیسم را همچون مانعی بر سر ترقی میبیند و رد میکند و به آزادی بیان به عنوان سپر محافظ سرکوب و ستم حمله میکند.» (نیواستیتسمن، ۲۳ مه ۲۰۱۸) یک سال بعد در مقالهای در ۱۴ اوت ۲۰۱۹ از «آزار و اذیت دانشگاهیانی که از جریان فکری غالب در مباحث مربوط به نژاد، جنسیت و امپریالیسم فاصله میگیرند» به شدت انتقاد و ادعا میکند که «لیبرالهای افراطی اغلب رهبری و هدایت این نوع تفتیش عقاید را بر عهده دارند».
گری ادعاهایی در مورد آزار و اذیت و تفتیش عقاید دارد که از نظر تاریخی مهمل است و حتی نوعی توهین به قربانیان [ستمهای جنسیتی و نژادی] به شمار میرود. او در ۱۷ ژوئن ۲۰۲۰ در گفتگو با آنهِرد (unherd) [مجلهی محافظهکار اینترنتی] چنین ادعاهایی را تکرار میکند و میگوید: «شورشیان باهوش [و فعال در زمینه عدالت اجتماعی] قصد دارند با تکیه بر ابزار ترس در تعلیم و تربیت، جهانبینی واحدی را بر بقیه تحمیل کنند. رد و انکار آزادیهای لیبرال نتیجهای ندارد جز دیکتاتوری تودههای خودمحقپندار.» در اینجا گری در واکنش به انبوه افرادی که علیه بیعدالتی مبارزه میکنند، ترس دیرین محافظهکاران ادموند برکی [۱۷۲۹-۱۷۹۷] را میانگیزد. به نظرم زبان گستاخانه و توهینآمیزی که امروزه گاهی برای جنگ فرهنگی علیه جنبش «جان سیاهان مهم است»[10] و دیگر فعالان اجتماعی [چپ هویتطلب] به کار میرود نشان میدهد که چقدر سقوط از منبر بلند و پرابهت روشنفکری به زمین پوپولیسم آسان است.
البته من منکر آن نیستم که فرقهگرایی خطرناکی در بخشهایی از جنبشهای عدالت اجتماعی [و عدالت جنسیتی و نژادی] و کلاً در جناح چپ وجود دارد که باید در برابرشان ایستاد. واقعیت این است که نوک پیکان این فرقهگراییها بیشتر به سوی دیگر ترقیخواهان نشانه رفته، نه جناح راست [که گری نمایندهی آن است]. برای مثال، جنبشی در درون حزب کارگر بریتانیا که برای احقاق حقوق ترنسها فعالیت میکند، اخیراً با حمله به گروهی فعال در زمینهی حقوق زنان موسوم به «جایگاه زنان در بریتانیا» و دیگر گروههایی که از نظر این جنبش ترنسهراساند خواهان اخراج آنها از حزب کارگر بریتانیا شده است. به همین ترتیب، افرادی در درون جنبش «جان سیاهان مهم است» مدافع تنگنظرانهترین نوع سیاستورزی هویتی هستند، نوعی از سیاستورزی هویتی که جایی برای همبستگی میان گروههای اجتماعی مختلف باقی نمیگذارد، چون فقط به تجربهی شخصی مستقیم و درجه اول از بیعدالتی نژادی اهمیت میدهد. برای مثال، میتوان به سخنان پانکاج میشرا [نویسنده و جستارنویس هندی] اشاره کرد که از منظر چپ افراطی مدعی است که «مخالفت با “جنبش جان سیاهان مهم” است همانقدر در میان لیبرالها ریشهدار است که در میان برتریخواهان سفیدپوست.»[11]
اما هیچیک از اینها به این معنا نیست که باید فعالان جنبشهای زنان و جنبشهای مخالفت با ستم نژادی را محکوم کرد بلکه ترقیخواهان این جنبشهای عدالتخواه باید در برابر فرقهگرایی، جزماندیشی و سیاستورزی هویتطلبانهی افراطی مقاومت کنند.
برگردان: میثم بادامچی
[1] John Gray, How we entered the age of the strongman, 23 May 2018
[2] Alternative for Germany (AfD)
[3] این مقاله پیش از شیوع همهگیری کرونا و تأثیر آن بر بحران اقتصاد جهانی نوشته شده است. [م.]
[4] Jon Bloomfield, “John Gray: the nationalist philosopher stoking ‘culture wars’ fires”, openDemocracy, 19 October 2020:
[5] fundamentalist free marketeers
[6] باید افزود که همهگیری کرونا تضادهای درون نظام سرمایهداری را برجستهتر کرد. این یادداشت در میانهی بحران کرونا نوشته شده است. [م.]
[7] بنگرید به مقالهی او در «نیواستیتسمن» در ۱۴ اوت ۲۰۱۹.
[8] Trade unionism
[9] social justice warriors
[10] Black Lives Matter
[11] بنگرید به مرور کتاب در «گاردین»، ۲۴ ژوئیهی ۲۰۲۰.