درسهایی از انقلاب روسیه
«وهم»، اثر کوزما پتروف-ودکین، ۱۹۲۵، رنگ روغن روی بوم
برای یک فرد انقلابی، جهان بیارزش است و لایق نابودی. کسی که اینطور فکر میکند، باید از زندگی بیزار باشد. شاعری بلشویک در سرودی در ستایش خرابکاری چنین مینویسد: «هیچ شادیای عظیمتر، و هیچ موسیقیای بهتر از صدای کوبندهی استخوانها و پیکرهای خردشده نیست.» اریک فروم، روانشناس آلمانی، استدلال میکند که نازیها «نابودگر بودند. آنها نه تنها به دشمنان خود نفرت میورزیدند بلکه از خودِ زندگی نیز متنفر بودند». میل به نابودگری در کانون افراطگرایی، صرف نظر از سوگیریاش، جای دارد. جالب اینجاست که پس زدن جهان از نظر احساسی، تقریباً همیشه از توجیه ایدئولوژیکِ نابودگران برای ویرانگری پیشی میگیرد.
نیهیلیستها در آغاز قرن بیستم در روسیه عقل، عشق و مهربانی را منسوخ و پیشپاافتاده میدانستند و از طرفی، مخرب بودن را نشانهی تجدد میشمردند. آندری بِلی (Andrei Bely)، نویسندهی روس، در توصیف همعصرانِ عیبجوی خود گفته است که هر چیز «غیرطبیعی»، «عجیب»، «بیمارگونه» و خلاف موازین اجتماعی را میستودند. این آدمهای نومید در اطراف خود فقط و فقط یأس و اندوهی عمیق میدیدند. نیهیلیستها به دنبال «اصلی والاتر» بودند اما در عین حال تأکید میکردند که چنین چیزی وجود ندارد. در نتیجه، تنشهای درونی به منبع و محرکی برای خشم تبدیل میشد، که اغلب شکل سیاسی به خود میگرفت.
بسیاری از تندروها نتوانستند نارضایتی یا اهداف خود را به طور مشخص ابراز کنند، و فقط آرزو داشتند که «همهی چیزهای قدیمی را از بین ببرند». بِلی با اشاره به تمایلات خودویرانگر شورشیان برای از بین بردن محیط پیرامون خود میگوید: «پرچمی که متحدمان میساخت، انکار زندگیای بود که ما را شکل داده بود». سرگئی نچایف، از تندروهای روس، معتقد بود که «هدف ما ویرانی کامل، فراگیر و بیرحمانه» است.
برخلاف ادعای آشنای مارکسیستی مبنی بر این که «وجود، آگاهی را تعیین میکند»، موفقیت در بسیج تودههای سابقاً محافظهکار یا غیرسیاسی برای شرکت در شورشهای سیاسی، اغلب در زمان آزادسازی و اصلاحات رخ داده است. در قرن گذشته، افراطگرایی در جوامعی رشد کرد که آرمانهای بربادرفتهی آنها خلئی فرهنگی، اخلاقی و معنوی بر جا گذاشته بود ــ و متعاقباً این خلأها با اندیشههای تمامیتخواهانه پر شد. افراطگرایی مخمصهای روانی است که با فروپاشی ناگهانیِ هویتهای جمعی همراه میشود.
روسیه در اوایل دههی 1900 نمونهی تمامعیار چیزی است که رابرت جی. لیفتون، روانپزشک آمریکایی، «بههمریختگی تاریخی» نامیده است، یعنی هنگامی که احساس وقوع فاجعه با فروپاشیِ محیط فرهنگیای همراه شود که تا پیش از آن مبتنی بر شیوهی زندگی مشترک بود. صنعتیشدن سریع روال چندصد ساله را زیر پا گذاشت و سبب شد که روستاییان از سراسر کشور به مراکز صنعتی نقل مکان کنند، در حالی که تنها معدودی از افراد از روحیهی مناسب برای سازگاری با زندگی جدید به عنوان افرادی مستقل و باهویت برخوردار بودند. آن عده از بیچارگان که حمایت نمیشدند و از محیط زندگی خود نیز رانده شده بودند، طعمههای آسانی برای فعالان سیاسیای بودند که به دنبال یافتن اعضایی برای گروههای زیرزمینی میگشتند. یکی از روشهای رایج این بود که به فرد «بههمریخته» اجازه میدادند تا از دست دادن زجرآور هویت سابق خود را تجربه کند، سپس با او صمیمی میشدند و دعوتش میکردند تا به جمع «رفقا» بپیوندد. رهبران گروه، جهانبینی جایگزین و مجموعهای ابتدایی از ارزشها را به عضو جدید ابلاغ میکردند ــ هر چیزی که به انقلاب کمک کند خوب بود. هر چیزی که مانع پیروزی آن شود، بد بود. در مرحلهی بعد، عضوگیران تعیین میکردند که از چه چیزهایی باید متنفر بود.
فرد «بههمریخته» در هر فرهنگی، نامزد مناسبی برای پیوستن به نابودگران سیاسی است. عُمر فاروق عبدالمطلبِ نیجریهای، فرزند یکی از ثروتمندترین خانوادههای آفریقایی که به علت نقشاش در توطئهی نافرجام برای منفجر کردن یک هواپیما به «بمبگذار زیرشلواری» شهرت یافت، مینویسد: «من در شرایطی هستم که هیچ دوستی ندارم، کسی را ندارم که با او صحبت کنم، کسی نیست که با من مشورت کند، هیچکس از من حمایت نمیکند و احساس افسردگی و تنهایی میکنم. نمیدانم چه کنم». نوشتههای مأیوسکنندهی «فاروق ۱۹۸۶» در اینترنت نشان میدهد که چرا او از طرف القاعده برای منفجر کردن پرواز شرکت هواپیمایی نورت وست ایرلاینز در روز کریسمس سال ۲۰۰۹ انتخاب شد. در روسیهی قبل از انقلاب، یا آلمان وایمار، یا دهها جای دیگر، از جمله آمریکای امروزی، افرادی مثل او وجود دارند که هویتهای آشنای خود را از دست دادهاند و نگرشهای افراطی این خلأ را پر کرده است.
افراطگرایی ــ به عنوان جایگزینی برای باورهای مطرود سنتی ــ بارها و بارها حامیان خود را وادار کرده تا سازندگان دنیاهای متعالیِ جدید را تقدیس کنند. از انگلستان تا ژاپن، نویسندگانْ ایثارگری شورشیان را ارج گذاشتهاند، همانند نمایشنامهی ورا نوشتهی اسکار وایلد، یا داستانهایی از اروپا دربارهی زنانی هدفمند در زندگی نوشتهی شوجی تاجیما. استیون مارکس در کتاب چگونه روسیه جهان مدرن را شکل داد به نویسندهای چینی اشاره میکند که شخصیت انقلابیِ روسیاش این سخنان را به زبان میآورد: «نیهیلیستها! ای نیهیلیستها! دوستتان دارم، شما را میپرستم. اقداماتتان درخشان و باشکوه است».
در روسیه، ادبیات اوایل دههی ۱۹۰۰ به رسانهای برای ترسیم تصویری از تروریست انسانگرا تبدیل شد
در روسیه، ادبیات اوایل دههی ۱۹۰۰ به رسانهای برای ترسیم تصویری از تروریست انسانگرا تبدیل شد. داستانهای پرخوانندهی نویسندهای با نام لئونید آندریف دربارهی «شهدا» وضعیت اجتماعی جدیدی را پدید آورد: همدردی با افراطیون. آندریف خانهی خود را به پناهگاهی برای تروریستها تبدیل کرده بود. همکارش ماکسیم گورکی آپارتمانش را به آزمایشگاه بمبسازی مبدل ساخته بود.
غیر از نویسندگان، نخبگان تحصیلکرده نیز تأمین پول، سرپناه و مخفیگاههای نگهداری مواد منفجره برای تندروها را وظیفهی اخلاقی و اجتماعی خود میدانستند. استادان دانشگاه، معلمان و وکلا در حالی که به طور علنی از «روشهای فرهنگیِ مبارزه» حمایت میکردند، در خفا اقدامات تروریستی را میستودند. روزنامهنگاران از تروریستهایی مانند ماریا اسپیریدونوا (Mariia Spiridonova) بُت ساخته بودند. گزارش یکی از روزنامهها در مورد او حاوی اصطلاحاتی بود که در زبان روسی فقط در هنگام اشاره به مقدسین به کار میرود. پس از مدتی، مردم عملاً در مقابل تصاویر اسپیریدونوا به عبادت مشغول شدند.
هواداران غربی نیز پس از مدتی کوتاه تجربهی شوروی را ستودند. مشاهیر ادبیای مثل جرج برنارد شاو، تئودور درایزر، برتولت برشت و لویی آراگون حتی در تاریکترین دوران حکومت استالین شیفتهی کمونیسم بودند. لیون فوختوانگر (Lion Feuchtwanger)، نویسندهی آلمانی، پس از سفر به مسکو در سال ۱۹۳۷ ــ سالی که در خوشبینانهترین تعبیر ممکن به سال ترورهای حکومتی تبدیل شد ــ گزارش داد که «عظمت» را دیده و شاهد عدالت واقعی بوده است.
حتی شکاکان بزرگی که هیچ اندیشهای را بدیهی نمیشمردند، تحت تأثیر کمونیسم به عنوان فرقهای از مسیحیتِ سکولار قرار گرفتند، فرقهای که هدف آخرالزمانیاش نجات جمعی به بهای گزاف ویرانی فردی بود ــ فردی عاری از تشخص که به سلولی مصرفی در بدن نامیرای دولت تبدیل شده بود. ناسیونال سوسیالیستها نیز ایجاد جامعهای مقدس ــ متشکل از قوم آلمانی و نه پرولتاریای پیروز ــ را نوعی رستگاری سکولار میدانستند. با این حال، پتانسیل موعودباورانهی نازیسم کمتر از کمونیسم نبود و بر نفی فردیت و ادغام عرفانیِ شخص با «بدن آلمان» به منزلهی نژادی خالص تأکید میکرد.
ایدئولوژی نازیْ نظام ارزشیِ فراگیر و هدفی آرمانشهری را ارائه میداد، همان چیزی که ادبای آلمانی در آرزوی آن به سر میبردند. روشنفکران نازی آموزههای هیتلر را تبیین و تبلیغ میکردند. دانشمندان نظریهی نژاد او را بسط میدادند. روزنامهنگاران نیز یهودستیزی را زیر نظر وزیر تبلیغات هیتلر، یوزف گوبلز، که دکترای تاریخ و ادبیات داشت منتشر میکردند. تعداد زیادی از مردان تحصیلکرده به حزب نازی پیوستند و آن را رهبری کردند. همچنین پزشکان و دانشمندانِ کاملاً تعلیمدیدهای مانند یوزف منگله مسئول کشتار وحشتناک پزشکی در آشوویتس و دیگر اردوگاههای مرگ بودند.
روشنفکرانِ پس از جنگ جهانی دوم که از جامعهی خود ناراضی بودند، چین، کامبوج و کوبا را الگوهای اجتماعی میدانستند. بسیاری از افراد به حمایت از رژیمهای افراطی در آفریقا و خاورمیانه پرداختند. در سالهای اخیر، هزاران غربی منزوی از بهاصطلاح «خلافت اسلامی» بت ساختند ــ دقیقاً به علت دشمنیاش با محیطی که از آن دل بریده بودند.
در ماه مه ۲۰۲۰ روشنفکران در سراسر جهان در برابر تصویر جورج فلوید ــ شهید مقدس جدید، زانو زدند. مواد مخدر، حملات مسلحانه، بارها دستگیری، خشونت علیه زنان و زندانهای متعدد نتوانسته بود از تبدیل شدن او به یک قدیس جلوگیری کند. با وجود این، قربانی شدن فلوید بر اثر وحشیگری پلیس سبب شد تا او را به عنوان کسی تقدیس کنند که برای تحقق «عدالت نژادی» در آمریکا و دنیا «جان باخته است.» تبهکار سابقی که در هنگام مرگ دستگاه گردش خونش پر از مادهی مخدر فنتانیل بود به نماد شورش موجه بدل شد.
در سال ۲۰۰۴، حاتم بازیان (Hatem Bazian)، استاد دانشگاه برکلی، اعلام کرد که «زمان آن فرا رسیده که انتفاضهای در این کشور»، یا انقلابی در آمریکا به راه افتد. چنین سخنانی امروز عادی است. همچون گذشته، رجعت پسامدرن «بههمریختگیِ تاریخی»، به دنبال یافتن جایگزینی نیابتی برای آرمانهای مطرود است. امروز رهبران افراطی آمادهاند تا این خلأ را با دستورکارهای افراطی پر کنند و اهدافی («مردان سفیدپوست»، «برتریطلبی سفیدپوستان») را برای خصومت جمعی معرفی کنند. با این حال، این پدیدهی آشنا جنبهی تازهای هم دارد: در ایالات متحده، روشنفکرانِ نیهیلیست فقط از خلأ ارزشیِ ناشی از تغییر در ساختار اجتماعی و ظهور فناوریهای جدید استفاده نمیکنند؛ خلأ در واقع آفریدهی خود آنها است.
روشنفکران آمریکایی با پیروی از جریانهای نوظهور در اروپا، همهی جنبههای حیاتی فرهنگ بشری، از جمله ایمان، خانواده و هویت جنسیتی را از نو ارزیابی و تقلیلِ ارزش دادهاند. طرفداران آرمانهای سنتی از جریانهای اصلی گفتمان عمومی محو شدهاند. لیبرالهای چپگرا، که با مخالفت فکریِ ناچیزی مواجهاند، در ائتلاف با رادیکالها، شیوههای هنجارین گفتگوی مدنی را تعیین کردهاند. این کودتای روشنفکرانه «نزاکت سیاسی» را که اکنون در رسانهها، سرگرمیها و کلاسهای درس، از پیش دبستانی تا دانشگاه، اجباری شده، تأیید کرده است.
فعالیتهای انقلابی بسیار اعتیادآور است و برخلاف سایر مواد مخدر، پیگیری دائمی آرمانهای رؤیایی، احساس شادی بیپایانی را به همراه وعدهی پیروزی قریبالوقوع به وجود میآورد.
ادبای نیهیلیست کوشیدهاند تا تصور پسامدرنیستی از واقعیت را به عنوان نوعی سازهی ذهنیِ سوبژکتیو را رواج دهند. در نتیجه، مردم هرگز به اندازهی امروز به تشخیص حقیقت از دروغ یا تمیز دادن افرادِ خوب از بد بیعلاقه نبودهاند. مانند هر «سازهی اجتماعی»ای، هویت نیز ممکن است کنار گذاشته شود و تغییر کند و با هویت مصنوع جدیدی جایگزین شود. «هویت جنسیتی» نیز مخلوق ذهن است که از طریق مجموعهای از بیش از ۶۰ ضمیر شخصیِ مصنوعی تعریف میشود، و سپس در قالب «دستور زبان» و «علم» در برنامههای درسی دبیرستان گنجانده میشود. ریاکاری یکی از جنبههای ضروری شستشوی مغزی است زیرا ساختارشکنان هرگونه مخالفت با دیدگاه خود را نوعی تعرض فاشیستی به حق فرد در تعریف خود میدانند. در نتیجهی بازآفرینیهای بیشمار، هویت بیمعنا میشود و فرد اصالت و هویت خود را از دست میدهد.
بیش از ۷۰ سال پیش، جورج اورول نیت پنهان در پس ارادهی خرابستانی برای محروم کردن فرد از خودِ واقعیاش را بررسی کرد. فرد، تهی از همهی آرمانها، معناها و اولویتهای پیشین خود، به ظرفی خالی برای جزماندیشیهای تمامیتخواهانه تبدیل میشود: «توخالی خواهید شد. شما را میچلانیم تا تهی شوید و سپس شما را با خودمان پر میکنیم».
هیچیک از آرمانهایی که شورشیان روشنفکر به جوانان آمریکایی ارائه کردهاند درست نیست. جوانان عصبانیاند ــ از والدین خود، که نتوانستند ارزشهای عمیقی را در آنها پرورش دهند؛ از معلمانِ گیج و کمسواد خود در مدارس که خواهان احتراماند و سعی میکنند با آموزش بیاحترامی به همهچیز، آن را به دست بیاورند. از استادان دانشگاهی خود، که تعهد به آموزش را کنار گذاشتهاند، و به تلاشهای سیاسی «برای ایجاد جامعهای صلحآمیز و عادلانه» کمک میکنند. استادان در ارائهی دانش یا آموزش تفکر انتقادی کوتاهی میکنند؛ در عوض، از دانشآموزان میخواهند که اعتقادات قدیمی را نادیده بگیرند و به آنها میگویند که زندگی بیمعنا است. جوانان امروز مثل همتایان «بههمریخته» و آشفتهی خود در گذشته، گمگشتهاند و تشنهی اصولی تازه برای پر کردن خلأ وسیع خود. آنها طعمهی مناسبی برای عوامفریبان سیاسی هستند.
به قول ضربالمثلی روسی، «مکان مقدس نباید خالی باشد». شورشیان برای اعتقادات «مترقی» جدید، باید به زندگیِ عزیز پایبند باشند: این کار نه تنها به آنها اجازه میدهد که خشم انباشتهی خود را به دشمنان جدیدی معطوف کنند بلکه با خلق هویتی تازه، توهم پایبندی به ارزش و احساس تعلق را در اختیارشان قرار میدهد. فعالیتهای انقلابی بسیار اعتیادآور است و برخلاف سایر مواد مخدر، پیگیری دائمی آرمانهای رؤیایی، احساس شادی بیپایانی را به همراه وعدهی پیروزی قریبالوقوع به وجود میآورد.
نچایف با تأیید طرز تفکری که گری سال مورسون، اندیشمند آمریکایی، آن را «تقلیل اخلاق به سیاست» از سوی روشنفکران میداند، میگوید که «عمل اخلاقی هر آن چیزی است که به پیروزی انقلاب کمک میکند. عمل غیراخلاقی و جنایتکارانه هر آن چیزی است که مانع انقلاب میشود». بر این اساس، طبقهی روشنفکران «نخبهی» آمریکا به راحتی دلنگرانیهای اخلاقی دستوپاگیری را که مانع طغیان میشود، کنار میگذارد. یکی از خبرنگاران «نیویورک تایمز» در اوج شورشهای تابستان گذشته اعلام کرد: «تخریب اموالی که قابل جایگزینی است، خشونت به شمار نمیرود».
موافقت ابلهانه با مزخرفات نیهیلیستی نه تنها عادی بلکه اجتنابناپذیر شده است. از نظر اجتماعی، ممنوع کردن اظهار نظرهای متفاوت و حذف هواداران این نظرات از طریق انگ زدن پذیرفته شده است. در همین حال، مخالفانی که نظریههای مقدس طبقه و نژاد را رد میکنند، کوتهفکر خوانده شده و، تحقیر و طرد و به حاشیه رانده میشوند. 62 درصد از آمریکاییهایی که به نظرشان در جامعهای دموکراتیک زندگی میکنند، اعتراف کردهاند که دیدگاههای سیاسی واقعی خود را فاش نمیکنند. چنین نگرانیای موجه است زیرا آزادی بیان در واقع امتیازی انحصاری است که پیروان یک «خطمشی حزبیِ» مترقی از آن بهره میبرند؛ شرکتهای بزرگ فناوری از این خطمشی حمایت میکنند و با حالتی تهاجمی میکوشند تا حقیقت را بر اساس معیارهایی سرهمبندی شده و به شدت سیاسیشده تعریف کنند و در عین حال کاربران خود را زیر نظر میگیرند؛ دانشآموزان هم تشویق میشوند که همسالان خود را به علت جرائم فکری محکوم کنند و به آنها برچسب بزنند.
تجربهی ما از انقلابیون گوناگون حاکم بر قرن گذشته بر این امر صحه میگذارد که افراطگراییِ ایدئولوژیمحور در اصل پدیدهای تکرارشونده است. بهرغم تفاوتهای زمانی، جغرافیایی، فرهنگی و اعتقادی، نگرشهای افراطی از الگوی یکسانی پیروی میکند. اکنون نسل جدیدی از انقلابیون دوباره میکوشند تا با استفاده از قوهی قهریه انسان طراز نو بیافرینند و آرمانی والا را به دیگران تحمیل کنند. این امر را به شکلهای گوناگون دیدهایم، خواه به صورت «بهشت پرولتاریایی»، رستگاری «نژاد برتر» یا احیای خلافت. در نسخهی نوسازیشدهی امروز، امر آرمانی خود را در قالب اومانیسمِ سکولار نمایان میکند.
همانطور که جی. کی. چسترتون با تیزبینی گفته است، هنگامی که انسان ایمان به خداوند را از دست میدهد، دیگر به هیچ چیز اعتقاد ندارد. و در نتیجه، به هر چیزی اعتقاد پیدا میکند. هر چیزی میتواند به ابژهای برای بتپرستی تبدیل شود؛ برای مثال، «حقیقت» سیاسیشده. و جنگی مذهبی برای برقراری «عدالت» میتواند به خرابستانی هولناک تبدیل شود و موجی تازه از تمامیتخواهی در پی داشته باشد.
جوهر اندیشه و عملِ تمامیتخواهانه عبارت است از فدا کردن فرد در پای ایدهای مقدس. وقتی جامعهای ایده را والاتر از قداستِ زندگی فردی میشمارد، شهروندان متحمل بدرفتاری، زورگویی، خشونت و درد و رنج میشوند، میلیونها نفر جانشان را از دست میدهند زیرا بتپرستیِ سیاسی مستلزم قربانی کردن دائمی انسانهاست. این درس انقلاب روسیه است.
برگردان: فرهاد نیکاندیش
آنا گایفمن پژوهشگر ارشد در دپارتمان مطالعات سیاسی در دانشگاه بار ایلان در اسرائیل و استاد بازنشستهی تاریخ در دانشگاه بوستون است. جدیدترین کتاب او فرامین مرگ: پیشقراولان تروریسم مدرن در روسیهی انقلابی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Anna Geifman, ‘Some Lessons From the Russian Revolution’, Tablet, 8 March 2021