نذر ابوالفضل توسط بیبی صغرا
دکتر محمدحسین پاپلی یزدی، استاد جغرافیا در دانشگاه فردوسی مشهد، زاده و بزرگشدهی یزد است. یزد از حیث فرهنگی شهری بیهمتا است و جمعیت کثیری از مسلمانان، زرتشتیها، کلیمیها، بهائیها و دیگران در کنار هم زندگی میکنند یا زندگی میکردهاند. او در سال ۱۳۹۷ خاطراتش را از دوران کودکیاش در یزد با عنوان خاطرات «شازدهی حمام» در سه جلد در تهران منتشر کرد که مورد استقبال وسیع خوانندگان فارسیزبان قرار گرفت. خاطرات دکتر پاپلی یزدی مشحون از گزارشهای نابی است که دربارهی رفتار اجتماعی مردمِ شهرِ زادگاهش، یزد، نوشته است. پارهای از این گزارشها که موضوع آنها فقروفاقه و ستم بر زنان است، بهقول دوستان افغانستانی، خواننده را جگرخون میکند؛ و پارهای دیگر که از ظرفیتِ تساهل و مدارای مردم این شهر حکایت میکند، عبرتآموز است.
این نوشته برگرفته از کتاب «شازدهی حمام» (انتشارات پاپلی ــ گوتنبرگ، ۱۳۹۷) است.
هرکس در این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش نپرسید (ابوالحسن خرقانی)
بیبی صغرا زنی شصتساله از کوچهی بیوهزنان بود. او آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند. سالها بود شوهرش مرده بود. در یک اتاقِ اجارهای در یکی از خانههای ننه قمری زندگی میکرد؛ یعنی در خانهای زندگی میکرد که هشت اتاق داشت و شش خانوار در آنجا ساکن بودند. با نخریسی زندگیاش را میگذراند. اتاقش هرگز گچ نشده بود و خشتهای خام سقف اتاقش از دود چراغموشی سیاه شده بود. سقف سیاه اتاقش در مقابل اشعهی آفتاب که از تنها پنجرهی کوچک اتاق به آن میتابید، حالتی خاص به آدم میداد. من وقتی دهیازدهساله بودم، دوسه بار به اتاق او رفتم تا برایش پیغامی ببرم. هر بار، او با مهربانی چند دانه آلوچه به من داد. دوسِوُم اتاق کوچکش فرش نداشت و یکسوم دیگر را پلاسی فرسوده پوشانده بود. همانجا رختخواب و تمام وسایلش گذاشته شده بود. گوشهی اتاقش اجاق بود اما او بیشتر از اجاق عمومی خانه استفاده میکرد. خواهر و برادرش هم که از خودش بزرگتر بودند و هرکدام در خانهای در کوچهای دیگر زندگی میکردند، از نظر مالی شرایطی بهتر از او نداشتند. بیبی صغرا با همهی مردم، بهخصوص با بچهها، مهربان بود. او سه تا بچه داشت که بزرگ شده بودند و برای خودشان زندگی فقیرانهای در خانههای اینچنینیِ دیگری داشتند. یک بچهاش را هم سالها قبل از دست داده بود. همیشه میگفت دخترش که مرده است، از همهی بچهها خوشگلتر بوده است. دخترش را چهاردهساله کرده بود. میخواست عروسش کند. بچه دلدرد شدید شده بود. هرچه سیخ شاهتره و گلگاوزبان و مرزنگوش به او داده بود، افاقه نکرده بود. بچه را بعد از سه روز دلدرد و استفراغ در حالت نیمهبیهوش به دکتر برده بودند. دکترها گفته بودند بچه را دیر آوردید. بعدازظهرِ همان روز، بچه مرده بود. وقتی بیبی صغرا ۳۵ساله بود، بچهاش مرده بود. شوهرش هم سال بعد از مرگ بچه مرده بود. بیبی دیگر عروس نشده بود. بیبی صغرا سید بود ولی هیچوقت هیچچیز از هیچکس و تحت هیچ عنوان نمیگرفت؛ نه سهم سادات میگرفت، نه آش نذری، نه لباس و پول نذری. میگفت: «من کار میکنم، وضعم هم خوب است. محتاج نیستم. خدا را شکر. نذرتان قبول. به کسانی که محتاجتر از من هستند بدهید.» بیبی در مولودیهای زنانه هم شادیآفرین بود. عربونه (دایره) و دف را میگرفت و با ریتم و آهنگی شادیآور آن را بسیار محکم میزد و در مدح مولا علی (ع) اشعاری میخواند. در عروسیِ بچهیتیمها هم دایره میزد ولی هرگز بابت عربونهزدن و مولودیخواندن پول نمیگرفت. حتی وقتی در عروسی فرخنده هم دایره زده بود و مادر فرخنده خواسته بود به او غذا بدهد که به خانه ببرد، خیلی ناراحت شده بود.
سالهای ۳۸-۱۳۳۷ بود و در شهر یزد چند تا خیابان بیشتر نبود و این خیابانها هم اکثراً خاکی بودند. فقط بخشی از خیابانهای شاه و پهلوی و کرمان آسفالت بود. خیابان ایرانشهر تا آبانبار مسعودی حدود سیصد متر طول داشت و قرار شد که خانههای مردم را خراب کنند و خیابان را امتداد دهند. سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد بود. دولت میخواست با درآمدهای نفتی در شهرها نوسازی کند. نوسازی و مدرنیزاسیون باید خیابانهای مستقیم و ماشینرو را در بافتهای تودرتو، سنتی و قدیمیِ شهر یزد ایجاد میکرد.
مهندسان شهرداری مسیر خیابان را مشخص کردند و روی دیوارها و بام خانهها گچ ریختند و بالاخره یک روز صدها عمله و کارگر با کلنگ و بیل به تخریب خانهها، بازارچهها و غیره پرداختند. نه بلدوزر نه تراکتور و نه غلتک و نه هیچ وسیلهی مکانیکی دیگری برای تخریب به کار گرفته نشد. این وسایل هنوز در یزد نبود. کلنگ و بیل بود و بازوی کارگر. حتی بخشی از خاکها را با گاری از محوطهها بیرون بردند. خانههای یزد، زیرزمین زیاد دارد. هیچ خانهای بیزیرزمین نیست و حتی گاهی زیرِ زیرزمین باز زیرزمین است. زیر اکثر کوچههای قدیمی هم زیرزمین است. در بافت قدیمی یزد، چاه آب، چاه خاکروبه و راهروی قنات خشکیده و غیره هم فراوان است.
کارگران شهرداری ساختمانها را تا سطح زمین با بیل و کلنگ خراب میکردند. اما اگر میخواستند زیرزمینها را خراب کنند، باید مدتها معطل میشدند و تازه با مشکلاتی هم روبهرو میشدند؛ حتی احتمال تلفات جانی هم بود. برای اینکه زیرزمینها را خراب کنند، آب قنات را روی خانههای نیمهخرابشده میبستند. بعد از یکیدو روز خشتها خیس میخورد و خانهها و زیرزمینها مثل خانهی کارتونی با صدای زیاد و گردوخاک فراوان خراب میشد و بهاصطلاحِ یزدیها، میتنبید.
همهی مردم به بچهها هشدار داده بودند که برای تماشای خرابکردن خیابان نروند؛ اگر رفتند، بهخصوص به محلهایی که آب در آن انداختهاند، نزدیک نشوند.
اما با وجود بچههای شیطانِ حرفنشنو بالاخره چند حادثه اتفاق افتاد. یک بچه را مار نیش زد؛ آنهم مارهای سمی و خطرناک یزد. علی مرادی رفته بود توی خرابهها گنج پیدا کند. دستش را کرده بود توی سوراخی و بهجای گنج، نیش مار دریافت کرده بود. خوشبختانه سریع او را به بیمارستان هراتی که در سیصدمتری محل بود، رسانده بودند و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد ولی تا من یادم است، دست راستش فلج بود؛ یعنی سم مار اعصاب دست راستش را از کار انداخت. هفتهشت نفر را هم عقرب گزید. عقربهای جرار لای خشتهای خانهها زادوولد و از مورچهها و سوسکها تغذیه میکردند. حتی بچهها دیده بودند که عقربهای بزرگ مارمولکها را هم میخورند. اما بدترین حادثه آن بود که جواد سراجان، پسر محمدعلی سراج، بچهی باهوش و همکلاسی من که همیشه یا شاگرد اول یا دوم یا سوم بود و یکی از رقبای سرسخت من، برای تماشای خرابکردن ساختمانها رفته بود. او رفته بود داخل محوطهی یکی از این خانههایی که در آن آب انداخته بودند. هرچه عملهها گفته بودند «بچهجان برو پی کارت»، این بچهی شیطان از خرابهها دور نشده بود. یکمرتبه زمین دهان باز کرده بود و جواد افتاده بود توی چاله. خاک و گلولای هم ریخته بود روی او. دهها عمله ریخته بودند و کمتر از چند دقیقه او را نیمهجان از زیر خاکها درآورده بودند. استخوان جمجمهاش شکسته بود. او را به بیمارستان رساندند. بیش از چهل روز در بیمارستان بود و هنوز که هنوز است (اگر جراحی پلاستیک نکرده باشد) آثار شکاف عمیق در سرش پیداست. این جواد دکترایش را (بهنظرم در فیزیک) گرفت.
ماجرای جواد سراجان، بچهها را تا اندازهای ترساند. ولی نه آنطور که هیچکس به دیدن خرابکردن خانهها نرود، یا نخواسته باشد توی خرابهها مار و عقرب بگیرد. این بچههای شیطان هرچیزی برایشان اسباببازی و اسباب تفریح بود.
یکی از روزها دهدوازده تا بچهی شیطان میروند توی حوض آب یکی از این خانههای نیمهخرابه که در آن آب انداخته بودند. سر ظهر گرمای تابستان یزد و موقع ناهار کارگرها و عملهها بوده است. بچهها از نبودن کارگران استفاده کرده بودند و خود را با لباس انداخته بودند توی حوض لبریز از آبوگل. بیبی صغرا از آنجا رد میشده است. صدا میزند: «بچهها این کار خطرناک است. از حوض خانهی خرابه بیرون بیایید.» ولی مگر این شیطانها گوش به حرف بیبی صغرا میکنند؟ کمکم چند نفر دیگر هم جمع میشوند و سروصدا راه میاندازند که «بچههای شیطان، از این حوض مخروبه بیرون بیایید». یکیدو تا از بچهها از حوض بیرون میآیند اما هنوز ده نفری بچه در حوض بودهاند که یکمرتبه، حوض با آب و بچهها فروکش میکند. بیبی صغرا نعره میزند که «یا ابوالفضل! بچههای مردم را سالم نگه دار، خودم یک سفره برایت میاندازم که پنج تا گوسفند در آن باشد». مردم سروصدا میکنند و عدهی زیادی میریزند و بچهها را از داخل گلولایها درمیآورند. خوشبختانه زیر حوض زیاد خالی نبود. من خودم هم شیطانی کردم و رفتم حوض شکسته را دیدم. سهچهار متری بیشتر گود نبود. کف حوض شکسته بود. سهچهار متری پایین افتاده بود. ولی خاک زیادی روی بچهها نریخته بود. بچهها هم زخمهای سطحی برداشته بودند. فقط دست حسین ریاحی و پای عباس قلندری شکسته بود. این هر دو بچه، بچهی کولی بودند. خانهشان همان نزدیکی قرار داشت. همه میگفتند ابوالفضل عباس (س) بچهها را محافظت میکرد.
از فردا بیبی صغرا به فکر افتاد که سفرهی نذری ابوالفضل همراه پنج تا گوسفند پهن کند. بیبی صغرای فقیری که آه ندارد با ناله سودا کند، میخواست این سفرهی رنگین را برای ابوالفضلالعباس پهن کند. مشکل آن بود که پدر و مادر بچههایی که توی حوض خانهی خراب رفته بودند هم، وضع اقتصادیشان مثل بیبی صغرا، حالا کمی بهتر یا بدتر، بود. آنها نمیتوانستند کمکی کنند. اگر وضع آنها خوب بود که بچههایشان سر ظهر توی حوض پر از آب گلآلود نمیرفتند تا خود را خنک کنند. اگر آنها پولدار بودند، میرفتند توی زیرزمین پهلویِ حوضخانه و بادگیر و آب خنک سرداب و هندوانهی خنک که با یخِ یخچال طبیعی طِزِرجان خنک شده بود، میخوردند.
ده روزی بیبی صغرا غصه میخورد که چطوری نذرش را ادا کند. یک روز زنها که سر کوچه جمع بودند، گفته بودند که «بیبی صغرا حالا یک چیزی گفته، ابوالفضل (س) هم که میداند او پول ندارد». بالاخره یکی از آنها به بیبی صغرا گفته بود: «اینها که بچهی تو نبودند. تو هم یکمرتبه بدون قصد و نیت یک حرفی زدهای. حالا خودت را اذیت نکن. ابوالفضلالعباس (س) قبول دارد.» بیبی گفته بود: «بچهها همه بچهی من هستند. بعد هم حرفی از نهادم برآمد. شما غصه نخورید، ابوالفضل خودش کمک میکند. اگر سفره سفرهی ابوالفضل است، خودش پهن میشود، پنج تا گوسفند هم پیدا میشود.» روز دیگری زنها میگویند: «هرکس کمکی کند و بیبی هم نیممن خرما بخرد و سفرهای بیندازد.» بیبی گفته بود: «همان که نذر کردم میشود، بهترش هم میشود. شما غصه نخورید.»
بعد از ده روز که نذر بیبی صغرا ورد زبانها و نقل کوچهها بود، شیرین خانم، زن ارباب اردشیر کینژادِ زرتشتی، ساکن محلهی خرمشاه یعنی محلهی همسایهی ما که خانهاش با خانهی بیبی صغرا سیصد متری فاصله داشت، در خانهی بیبی صغرا میرود و میگوید: «بیبی، شنیدم که برای سلامت بچههای مردم نذر کردهای سفرهی ابوالفضل بیندازی.» بیبی میگوید: «بله، نذر کردم.» شیرین خانم میگوید: «بیا سفره را توی خانهی ما بینداز. دو تا گوسفند هم من میدهم.» بیبی قبول میکند. قرار میشود ده روز بعد سفره را در خانهی ارباب اردشیر بیندازد.
خانهی ارباب اردشیرخان باغی بود. حدود پنجششهزار متر وسعت داشت. درختان انار فراوان و حوض آب خیلی باصفایی داشت. در کوچه و محلهی ما هو پیچید که شیرین خانمِ زرتشتی دو تا گوسفند را برای نذر بیبی صغرا قبول کرده است.
حاجیخانِ وزیری از کردهای سنندجی بود. از برادران اهل تسنن بود. چه کرده بود نمیدانم ولی به یزد تبعید شده بود. در یزد داماد شده بود. الان بچههایش همه بزرگ شدهاند و بعضی از آنها نوه هم دارند و همه از طرف مادر، قوموخویش من هستند. حاجیخان خود اهل تسنن بود و بسیار هم در مذهب خود دقیق بود. بچههایش همه شیعه هستند ولی با اقوام اهل تسنن خود (عمو و پسرعموها) که در سنندج هستند، رفتوآمد دارند. حاجیخان هم درِ خانهی بیبی صغرا میرود و میگوید: «سفرهی نذری ابوالفضل داری؟» بیبی میگوید: «بله» میگوید: «یک گوسفند هم من میدهم.» این شد سه گوسفند.
حاجیخان که از درِ خانهی بیبی دور میشود، بیبی صغرا دفش را برمیدارد و محکم میزند و شادیکنان میگوید: «ابوالفضل خود دارد سفرهاش را پهن میکند. من چهکارهام؟» شیرین خانم با زرتشتیهای اللهآباد (روستایی در بیستکیلومتری یزد که همه زرتشتی بودند) دربارهی نذر بیبی صغرا صحبت میکند. اهالی زرتشتی آن روستا دو گوسفند دیگر را قبول میکنند. روز چهاردهم نیت بیبی صغرا بود که همه خبردار شدند که پنج گوسفند درست شد. چهار تا را زرتشتیها میدهند و یکی را هم حاجیخان سنندجیِ اهل سنت.
پیرزن یهودی که معروف به ننه الیاس بود و دورهگردی میکرد و نخ و سوزن، دکمه، انگشتانه و غیره میفروخت، رفته بود پیش بیبی صغرا، گفته بود: «در سفرهی نذری ابوالفضل ما هم میتوانیم شریک بشویم؟» بیبی صغرا گفته بود: «درِ خانهی ابوالفضل به روی همه باز است. همه بیایند. ابوالفضل برای همه مهربان است. زرتشتی، کلیمی، سنی و شیعه ندارد. اینجا ایران است، خانهی همهی ماست و ابوالفضل هم یاور همهی ما.» پیرزن گفته بود: «ما دهدوازده نفر زن یهودی هستیم و میخواهیم در سفرهی ابوالفضل شریک باشیم. کمک کنیم. اشکالی ندارد؟» بیبی صغرا گفته بود: «اگر همهی جهودهای یزد هم بیایند، خوش آمدند.» مادر الیاس گفته بود: «ما بیست من برنج (منِ یزد شش کیلو است) با یک حلب روغن زرد میدهیم.» و بیبی با دایرهاش پاسخ داده بود که «همه بیایند. ابوالفضل دارد سفرهاش را رنگین میکند».
داستان سفرهی ابوالفضلِ بیبی صغرا و مشارکت زرتشتی، یهودی و حاجیخان [سنّی] به گوش همه رسیده بود. زنهای محله خوشحال بودند و هرکسی کمک مختصری میکرد؛ یکی یک قندان قند میداد و یکی صد درم (یکونیم کیلو) خرما و دیگری سه مثقال چای. همه را میبردند کنار اتاق بیبی صغرا میگذاشتند تا وقتی همهچیز جمع شد، از آنجا به خانهی شیرین خانم ببرند. مادر من هم گفته بود ۱۵۰ عدد نان میدهد. او به نانوای محل گفته بود که از آردی که ما نزد او داشتیم، ۱۵۰ دانه نان بپزد و روز موعود برای خانهی شیرین خانم بفرستد. آخوند نانوا گفته بود: «من خودم هم ۱۵۰ عدد نان میدهم.» چند نفر دیگر هم در نانواییهای دیگر نان تقبل کرده بودند.
آقای پیشنماز محله، صبح بعد از نماز، بالای منبر گفته بود: «ایهاالناس! ای پولدارهای محله! بیبی صغرا نذری کرده، زرتشتی، کلیمی و سنی در آن شریک شدهاند. زنهای فقیر محله قند و چای میدهند. شما که شیعهی علی (ع) و نوکر ابوالفضلالعباس (س) هستید چهکار کردهاید؟» استاد غضنفر که زنش یک دختر زرتشتیِ مسلمانشده بود و خودش رئیس هیئت سینهزنی محله بود گفته بود: «حاجیآقا، هرچه شما بگویید میکنیم.» آقای پیشنماز گفته بود هرکس در وسع خود در این سفره شرکت کند. پولدارهای محله قبول کرده بودند چیزی برای سفره بدهند.
کمکم از محلههای دور هم برای بیبی صغرا چیزی میآوردند. روز هجدهم نیت بیبی صغرا دو روز مانده به سفره، ۲۴ گوسفند، ۱۳۰ من برنج، ۱۲ حلب روغن، ۳۲ من خرما، ۸ من آلو، ۲/۵ من لیموخشک، ۲۱ من شاهقند یزدی، ۱۱ من نبات، دو شیشهی کوچک زعفران، ۳ من زرشک، ۲۰۸ مرغ، ۱۲ من باقلی خشک، ۱۴ من عدس، ۱۷ من لپه، ۹/۵ من لوبیاقرمز، ۲۱ من نمک، ۳ شیشهی بزرگ فلفل، ۲ شیشه زردچوبه، ۸۳ من پیاز و ۱۴۲ من سیبزمینی جمع شده بود. آقا فضلالله، مغازهدار محله، گفته بود: «هرچه سبزی خورش و خوردن بخواهید، روز قبل از آشپزی بگویید من میدهم.» منتقی (محمدتقی) قصاب گفته بود: «من همهی پوست و رودهها و کلهپاچههای گوسفندها را برمیدارم و بهجایش گوشت میدهم. خودم و شاگردم هم گوسفندها را مجانی میکشیم.» و روز قبل، چهار لاشه گوشت گوسفند بهجای پوست و رودهها فرستاده بود. حاجی شهبخش بلوچ، سنی و اهل سراوان بود و با عدهای از بلوچها در یزد زندگی میکرد و کامیوندار بود. او گفته بود: «من هم یک ماشین یخ میدهم.» آن موقع هنوز در یزد کارخانهی یخ نبود. حاجی شهبخش خودش کارگر گرفته بود و شب قبل به یخچال طبیعی طزرجان یزد رفته بود و یخ آورده بود و یخ مجلس را تأمین کرد.
از روز چهاردهپانزدهم نذر بیبی که مردم پشتسرهم اجناس مختلف برای سفره میآوردند، بیبی صغرا از حسن وارسته هم خواسته بود که حسابدار باشد و اجناس را تحویل بگیرد. او روز آخر اجناس را وزن کرد و در کاغذی نوشت و من کاغذ را بعد از پنج سال از او گرفتم و آمار را از روی آن کاغذ در دفتری یادداشت کردم و حالا برای شما مینویسم.
روزی که فردایش باید سفره میانداختند، در خانهی ارباب اردشیر غلغله بود؛ گوسفندها را میکشتند، عدهای از زنها سبزی پاک میکردند، عدهای قند میشکستند و مسگرهای محله بساط چای را برقرار میکردند. عدهای خانه را فرش میکردند. عدهای از محلات دیگر میآمدند و قند و چای میآوردند. زنهای یهودی هم آمده بودند. با خود مقدار زیادی عرق نعناع و عرق بید و بیدمشک آورده بودند. عرقها را در گاری گذاشته بودند و از محلهی یهودیها که آن طرف شهر بود، آورده بودند. آنها شکر و آبلیموی فراوان هم آورده بودند. در این گیرودار پیغامی رسید. عدهای از مردم منشاد هم پیغام داده بودند که اگر بیبی صغرا و مردم قبول کنند، آنها هم در نذر ابوالفضل شرکت کنند و میوهی سفره به عهدهی آنها باشد. بیبی صغرا دودل شد. مردم هم نمیتوانستند تصمیم بگیرند که منشادیها[1] بیایند یا نه. عدهای شک داشتند که باید این شرکا را بپذیرند یا نه. عدهای میگفتند: «بههیچوجه آنها نباید بیایند. آنها از ما نیستند. ابوالفضلالعباس راضی نیست که آنها در نذرش شرکت کنند.» عدهای میگفتند: «همه باید بیایند.» من در عالم بچگی نمیفهمیدم چرا آنها نباید بههیچوجه بیایند. چرا سنی، شیعه، زرتشتی و کلیمی در سفرهی ابوالفضل شرکت کنند اشکالی ندارد و ابوالفضلالعباس راضی است ولی منشادیها نباید بیایند و آنها از ابوالفضلالعباس (س) نیستند؟ این مطالب برایم سؤال بود.
اکثریت میگفتند: «منشادیها هم بیایند. چه اشکالی دارد؟ آنها هم بیایند. آنها هم عشق و علاقه به ابوالفضل (س) دارند. بالاخره آنها هم ایرانی هستند.» اما عدهای محکم و قاطع میگفتند: «آنها نباید بیایند. ما میوهی آنها را نخواستیم.» بیبی صغرا چادرش را زده بود به کمر و امرونهی میکرد. بچههایی که توی حوض خرابه بودند، همه آمده بودند و کمک میکردند؛ حتی آن دو بچهی کولیِ دستوپاشکسته هم کار میکردند. خواهر، مادر و اقوامشان هم با لباسهای مخصوص خود آمده بودند و تعداد زیادی دایره نیز با خود آورده بودند. آنها کولیهای محلهی ما بودند و غربال، داس و چاقو و دایره و دف میساختند، خیلی هم خوب دایره میزدند.
بالاخره هفتهشت تا از زنها و مردها گفتند: «بیبی صغرا، تو چه میگویی؟ منشادیها هم بیایند یا نه؟» بیبی گفت: «من میگویم درِ خانهی ابوالفضل به روی همه باز است. آنها هم بیایند. ولی برای اینکه مطمئن شویم، یکی برود از آقای پیشنماز محله این موضوع را مسئله کند. هرچه ایشان گفت انجام میدهیم.» همه این رأی را قبول کردند. قرار شد غلام سیاه دوچرخهاش را سوار شود و فوری برود آقای پیشنماز را پیدا کند و بپرسد مردم منشاد هم میتوانند در نذر ابوالفضل شرکت کنند یا نه و میتوانند میوه بیاورند و میوهی آنها را مردم دیگر حق دارند بخورند یا نه.
سالهای سال، شاید بیش از دوسه قرن، عدهای سیاه زرخرید غلام و کنیز در یزد زندگی میکردند. آنها بیشتر در خانههای اعیان و اشراف به کارگری مشغول بودند ولی غلام و کنیز بودند. آنها چون نسلدرنسل در خانوادهای زندگی میکردند، جزو خانه میشدند. بعضی از آنها هم باسواد بودند و در حجرهها کمک ارباب خود بودند. چند تایی هم حسابدار بودند. بعضی از زنهای سیاه هم ملا و باسواد بودند و برخی از آنها در امور خانه و بیرونِ خانه خیلی مدیر بودند و به بچهی اربابها و گاهی هم به خود اربابها تحکم میکردند. عدهای از این سیاهها هم آزاد بودند، یعنی غلام و کنیز نبودند. بازارچه و کاروانسرای غلامعلی سیاه بین محلهی خواجه خضر و میدان میرچخماق هنوز پابرجاست. کافهرستوران غلامعلی سیاه در خیابان کرمان بود. شوهر یکی از خالههای من هم یکی از همین سیاهان آزاد معروف به عباس سیاه بود. البته چون بعضی از این سیاهها دورگه بودند، پوست روشنی داشتند. این گروه از حدود سال ۱۳۳۰ کمکم در یزد کم شدند و امروز از نژاد سیاه آفریقاییِ خالص در یزد کسی نیست ولی دورگههایی که باز هم دورگه شدهاند، خیلی هستند. عصر بردهداری بود؛ عصری که هنوز در بشاگرد و دهاتی مثل کتیج و شهرکهایی از بلوچستان مثل قصر قند، پیشین و غیره ادامه دارد و به پایان خود نزدیک میشود. این غلامها و کنیزها تعدادی بهخواستهی خودشان و تعدادی هم بهاشارهی اربابهایشان برای کمک به مجلس نذر ابوالفضل عباس آمده بودند. غلام سیاه که دوچرخه سوار شد تا برود آمدن و نیامدن منشادیها را از آقای پیشنماز سؤال کند، یکی از این سیاهانِ آفریقاییالاصل بود. اما او مردی امین و درستکار و مورد وثوق بود.
یک ساعتی گذشت، غلام برگشت. گفت: «آقا گفته است هرکس در این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش نپرسید. آقا گفته است درِ خانهی امام حسین (ع) و برادرش ابوالفضل (س) به روی همه باز است. منشادیها هم بیایند. مردم میوهی آنها را هم بخورند، اشکالی ندارد. باشد که خداوند و ابوالفضل عباس آنها را از گمراهی و ضلالت برهاند.» پیغام به منشاد رسید. فردا صبح یک اتوبوس از مردم منشاد، مرد و زن و بچه، برای شرکت در نذر ابوالفضلِ بیبی صغرا به خانهی اردشیر کینژاد آمدند. میوهی فراوان (سیب، گلابی، هلو، انگور، انجیر، مغز گردو و پنج حلب پنیر) هم با خود آوردند. شاید بیاغراق ۳هزار کیلو میوه بود. میوهها را با ماشین از دِه به شهر آوردند و از گاراژِ اطمینان، بارِ هفت گاری کرده بودند و به خانهی ارباب اردشیر آوردند.
حدود ۱۵ شهریور سال ۱۳۳۷ بود. سفرهی ابوالفضل در خانهی ارباب اردشیر کینژاد زرتشتی با مشارکت مردم چند محلهی یزد، حاجیخان سنندجی، عدهای از یهودیها و تعدادی از مردم منشادِ یزد برگزار شد. من در عمرم سفرهای به این زیبایی، پررنگی و پررونقی و صفا و صمیمیت ندیدم. مردان در باغ پهلویی که از باغ ارباب اردشیر هم بزرگتر بود، پذیرایی میشدند و زنان در خانهی ارباب اردشیر ناهار میخوردند.
من در آن موقع در سنوسالی بودم که بین مردان و زنان میتوانستم رفتوآمد کنم. دختران یهودی با لباس مخصوص خود و دختران زرتشتی با لباسهای زیبای خود و دخترهای کولیِ محلهی ما با لباسهای رنگارنگ خود و چند تا دختر منشادی سفرهداری میکردند، غذا را دستبهدست میدادند و به مردم تعارف میکردند. سفرهی مردان را جوانان زرتشتی اداره میکردند. فکر میکنم ۶هزار نفر زن و مرد و بچه آمده بودند. عدهای از محلههای خود میآمدند و با خود دیگدیگ غذا میآوردند. دادن چای و قلیان به عهدهی سیدهای محلهی ما بود. شالهای سبزشان را به سر و کمر بسته بودند. سر سفرهی مردان، آقای پیشنماز دعای سفره را بلند خواند و در مدح رشادت، مردانگی، ایثار، جوانمردی، اخلاص، مروت و... حضرت ابوالفضلالعباس (س) چند دقیقهای حرف زد. ارباب اردشیر و همسایهاش از اینکه مردم پذیرفتهاند که خانهی او سفرهخانهی نذر ابوالفضلالعباس باشد، تشکر کردند. یکی از میان جمع فریاد زد و خطاب به ارباب اردشیر گفت: «ارباب، ما و شما نداریم. شما صاحب مملکت هستید و ما قرنهاست مهمان شماییم.»
یعقوب و شمعون یهودی هم که هر دو در بازار خان مغازه داشتند، تشکر فراوان کردند که مردم آنها را هم در جمع خود پذیرفتهاند و به روال خود دعای سفره خواندند. من یادم است که آنها گفتند: «ما همه ایرانی هستیم. همه ابوالفضلالعباس را دوست داریم.» شمعون و یعقوب از طرف یهودیها آقا سید محمدتقی، سید بزرگوار محله، را به نمایندگی از طرف همهی مردم بوسیدند. و از بیبی صغرا و نذرش هم تشکر کردند.
منشادیها هم خیلی خوشحال بودند که در نذر شرکت کردهاند و یک نفر از آنها از همه تشکر کرد و دعا کرد که نذر قبول باشد. سفرهی زنها مفصلتر بود و زنها زمان طولانیتری هم صرف ناهارخوردن کردند. مردها داشتند میرفتند که زنها هنوز غذا میخوردند و تازه میخواستند برنامه داشته باشند. مردها کمکم خداحافظی میکردند و میرفتند. منشادیها مانده بودند تا زنهایشان هم بیایند و با هم به دِه بروند. یک زن زرتشتی چند بیت از شاهنامه خواند و داستان کشتهشدن سیاوش را ذکر کرد. غذای زنها که جمع شد، عدهای از زنها که عربونه (دایره) و دف خود را آورده بودند، بهنیت تولد حضرت ابوالفضلالعباس (س) دف زندند، خواندند و رقصیدند. روضه را آقای پیشنماز و زن زرتشتی هرکدام چند دقیقه خوانده بودند ولی شادی زنها تا عصر طول کشید. حدود چهار بعدازظهر عدهی زیادی از زنها رفتند. ولی حدود ۳۰۰-۳۵۰ نفری از زنها مانده بودند، ظرف و کاسه و دیگها را با آب روان قنات خرمشاه شستند. چون غذا و میوهی زیادی باقی مانده بود، قرار شد شام را هم در خانهی ارباب اردشیر باشند. غروب زنها عربونه زدند و رقصیدند. بچهها هم بودند. پسربچهها تا دوازدهسالگی حق داشتند بین زنها باشند. من هم بودم. زنها از دختران یهودی خواستند آنها هم برقصند و آنها هم رقص کردند. دختران زرتشتی بهتر از همه میرقصیدند. دختر کولیها رقص تندی کردند.
حدود نُه شب، زیر نور ماه و چراغهای کمسوی باغ ارباب اردشیر، زنهای زرتشتی و کلیمی، شیعه، خواهر و خواهرزادهی حاجیخان سنّی که چند روز قبل از سنندج برای دیدن حاجیخان آمده بودند، چند نفر از زنهای خانوادهی حاجی شهبخش که آنها هم از اهل تسنن بودند و چند تا از زنهای منشادی که مانده بودند، همه با هم و بهنیت تولد ابوالفضلالعباس (س) رقصیدند. دختران کولیِ محلهی ما رقص جداگانهای کردند که بسیار زیبا بود. حالا که فکر میکنم، میبینم باید جناب مولوی میبود و اشعاری بر این بساط میسرود. شاید هم که مولوی قبلاً شعر خود را سروده باشد، وقتی میگوید:
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم،
نه تَرسا، نه یهودم من، نه گَبرم، نه مسلمانم،
نشانم بینشان باشد، مکانم لامکان باشد،
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جانِ جانانم
حدود ساعت ده شب زنها دوباره سفرهی غذا را انداختند. دختران حاجی شهبخش قرابههای عرق بیدمشکِ یهودیها را باز میکردند و در لیوانهای برنجی میریختند و به دست دختران زرتشتی و کولی و منشادی میدادند که بر سر سفره بگذارند. سفره کمتر از سفرهی ظهر نبود. حدود چهارصد نفر زن و بچه دور آن نشستند و خوردند، آشامیدند و خندیدند و بر محمد و آل محمد صلوات فرستادند. و باز در یک چشمبههمزدن همهی ظرفها را شستند. ساعت دوازده شب بود که من و مادرم که حسابی خسته بود، به خانه رسیدیم. پس از آن نذر، عدهای از زنها با زنهای یهودی آشنا شده بودند. روزی زنهای یهودی چند نفر از زنهای محلهی ما را به خانههایشان دعوت کردند. خاطرات بازدید از خانهی یهودیها را باید در جایی دیگر بنویسم. یکی از آرزوهای من این است که باز به یزد بروم در سفرهی حضرت ابوالفضلالعباسی که در خانهی زرتشتیها پهن شود و با کمک حاجیخان سنّیِ سنندجی، حاجی شهبخشِ بلوچ سراوانی، حاجی شمعون و یعقوب و زنهای یهودی و کولیهای پشتباغی و مردم منشاد درست شود، شرکت کنم. حضرت ابوالفضلالعباس که مظهر ایثار و جوانمردی است، مورد قبول همهی ادیان و مذاهب ایران است. بیخود نیست که بالاترین قسم در این مملکت، قسم ابوالفضلالعباس است. بسیاری از افراد مسلمان صد تا قسم دروغ به خدا، پیغمبر و قرآن میخورند ولی جرئت ندارند که یک قسم دروغ به دستهای بریدهی ابوالفضلالعباس بخورند. بیایید روی مشترکاتمان تکیه کنیم. چرا اختلافاتمان را بزرگ میکنیم؟ ادارهی این مملکتِ چنددینه، چندمذهبه، چندقومی و قبیلهای و چندزبانه جز با تساهل و تسامح ممکن نیست. شعار ابوالحسن خرقانی و سعدی علیهالرّحمة و حافظ بزرگوار و صدها عارف وارسته را فراموش نکنیم. این کار جز با تمسک به مشترکات و رهاکردن اختلافات و دوری از انحصارطلبی ممکن نیست. عرفان ایرانی قبل از آنکه بخواهد انسان را به خدا وصل کند، زمینهساز امنیت و اتحاد و یکپارچگی دنیوی ماست.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
آنان که میخواهند همه مثل خودشان فکر کنند، بنیان همزیستی مسالمتآمیز را که اساس یکپارچگی این کشور است، متزلزل میکنند.
در بهار ۱۳۸۳ دکتر داریوش مهرشاهی با دانشجویان زرتشتی مرا برای دیدن آتشکدههای اطراف یزد دعوت کردند. ناهار را در خانهی محقر یک پیرزن زرتشتی دور یک سفره خوردیم. عصر، زرتشتیهای متعصبِ شرفآباد مرا در مجلس گمبار که در آتشکدهی شرفآبادِ اردکان برگزار میشد، پذیرفتند و به من هم آجیل گمبار دادند. آن روز من متوجه شدم که هنوز روح ایرانیبودن و همزیستی مسالمتآمیز و تفاهم در کشورمان برقرار است. اما دیگر در یزد یهودیِ چندانی وجود ندارد؛ اگر چند نفری باشند، خیلی پیر هستند. منشاد از نظر مذهبی بهکلی یکدست شده است و همهی مردم، شیعه هستند و بقیه از منشاد و حتی یزد و ایران کوچ کردهاند و برخی از آنها در آمریکا و استرالیا ساکن شدهاند. کولیها کلاً در سایر مردم حل شدهاند و حتی بعضی از آنها فامیل خود را عوض کردهاند. آتشکدهی جعفرآباد از زیر خاک بیرون آورده شد ولی فقط یک پیرمرد زرتشتی که قبلاً معلم بوده است، خود را وقف آتشکده کرده است. این آتشکده هیچ بازدیدکنندهای ندارد و در آن محدوده، زرتشتیای نمانده است که برای نیایش به این آتشکده بیاید. این آخرین تلاش برای روشننگهداشتن آتش چندهزارسالهی بِهدینان در این آتشکده است. باشد که آتش زندگی مسالمتآمیز، تفاهم و تساهل در ما زنده باشد.
لازم است فقط یک خاطره در وصف این پیشنمازِ محلهی ما که اجازه داد همهی مردم از ادیان و مذاهب مختلف در سفرهی ابوالفضلالعباس (س) شرکت کنند و حتی یک بار نگفت چرا سفرهی ابوالفضل را در خانهی زرتشتی پهن کردهاید و در حسینیهی محله نینداختهاید، بگویم. حدود یکیدو سال قبل از نذر بیبی صغرا، عدهای دامدارِ چادرنشین در محوطهی بازی که بعدها اولین هنرستان یزد روی زمین آن ساخته شد، چادر زده بودند و گوسفندهایشان هم در زمینهای دِروشدهی اطراف شهر چرا میکردند. بعد از نماز صبح، آقای پیشنمازِ محل در مسجد مسئله میگفت و بعد از مسئله میگفت: «ای مردم، ای کاسبکارها، ای مسگرها، ای قلعگرها، مواظب باشید این چادرنشینها کلاه سر شما نگذارند.» دیگر هیچ نمیگفت و از منبر پایین میآمد و به خانه میرفت. این مطلب را چند روزی تکرار کرد. استاد قاسم سفیدگر که شاگرد قلعگری (قلنگری) بود و مرد سادهدل و رکی بود (او شوهر دخترخالهی من بود و پدر جوادآقا مقدمنژاد که همیشه برای من و مادرم در یزد زحمت میکشد، است)، بلند گفت: «آشیخ، معلوم است که چه میخواهی بگویی؟ چند روز است به این کاسبها میگویی که این چادرنشینهای سادهدل کلاه سرتان نگذارند. این کاسبکارهای محلهی ما از همه کلکتر و حقهبازتر هستند. آقا مهدی بقال دوغ آنها را که میخرد، کم وزن میکند و آردی که به آنها میفروشد، زیاد وزن میکند. آقا رضا عطار تریاک تقلبی به آنها میفروشد.» تریاک از سال ۱۳۳۴ قدغن شد و تا چند سال بعد از این سال، از طرف مأموران برخورد جدی با آن نمیشد. اکثر مأموران شهربانی خود تریاکیشیرهای خراب بودند. استاد قاسم ادامه داد: «استادکار من گفته است دیگهایشان را که سفید میکنی، زیاد قلع به کار نبر. حاجی سیفالله دو تا از گوسفندهایشان را دوا داده و مریض کرده و بعد مفت از آنها خریده است. همهی مردم دارند سر این بیچارهها کلاه میگذارند. تو، آشیخ، چند روز صبح هی میگویی این چادرنشینها سر شما کاسبکارها کلاه نگذارند.» آشیخ گفت: «استاد قاسم، خدا خیرت بدهد که همیشه مایهی خیری. من هم این حرفها که تو زدی و دربارهی کاسبکارها گفتی از بعضی از مؤمنین شنیدم و میدانم. به همین خاطر، برای دوستانم نگران شدم. خواستم بگویم که ای مردم، آخرتِ خودتان را به یک من روغن و یک من آرد و دو مثقال تریاک و دو تا گوسفند به این چادرنشینها نفروشید. آنها سر پل صراط جلوی شما را میگیرند. آنجا متوجه میشوید که این آنها هستند که برندهاند، نه شما. عملاً آنها با سادگیِ خود دارند سر شما کلکها کلاه میگذارند.» استاد قاسم خواست حرفی بزند. آقای پیشنماز گفت: «اگر در خانه کس است، یک حرف بس است. والسلام.» و از منبر پایین آمد.
از آن دورهی خاطرهانگیز که اگر قرار باشد همهی خاطرات آن نوشته شود چندین جلد کتاب خواهد شد و باید آنها را خلاصه کنم، خاطراتی هست که آدم مایل است دوباره تکرار شود. یکی از خاطرههایی که آرزوی آن را دارم، خوابیدن در پشتبام خانههای قدیم یزد است. در آن دوره که کولر نبود و هنوز نمیدانستیم کولر چیست، شبهای تابستان پشتبام میخوابیدیم. سر شب لحافها را پهن میکردیم. حرارت روز لحاف را داغ کرده بود. باید یک ساعتی در نسیم خنک شب پهن میماند تا خنک میشد. وقتی حدود ساعت نُه شب روی رختخواب دراز میکشیدم، سردیِ پشتبام آنها را خنک کرده بود و لحاف خنک چه لذتی میداد. صدای همسایهها از پشت دیوار بام خانه، خود خاطرهانگیز است و آسمان صاف و پرستاره و سحرهای سرد، لذتش فراموشنشدنی است. طرفهای اذان صبح صدای زنگ کاروانهای شتر که از دوردستها میآمدند؛ کاروانهایی که برای شهر، هیزم، آرد، هندوانه، خربزه، انگور، انجیر و کالا و پارچه میآوردند. حاضرم میلیونها تومان بدهم تا آن شبها، آن آرامش و سکوت کویری، دوباره تکرار شود. هوای سالهای ۱۳۳۵ شهر یزد کجا و هوای دودآلود با صدای موتورسیکلت و کامیونها و تریلرهای فعلی کجا. آن آسمان صاف، کدر شده است و شترها همه به کشتارگاهها رفتهاند و دیگر نسل آنها در حال انقراض است و صدای زنگ آنها خاموش شده است. صدای زنگ شترها در آن نسیم سحرگاهیِ یزد عالیترین ترنم شاعرانهی لذتبخشی است که از کودکی در ذهنم باقی است.
بازیهای بچگانهی بیوسیله و فقیرانهای که با بچههای فقیر و یتیمِ کوچهپسکوچههای محلهی خودمان داشتیم؛ بازیهایی که دوستیها را استحکام میبخشید. دوستانی که هفتهای نیست یادشان نکنم. در این حالوهوا از کودکی وارد نوجوانی میشدیم. اولین درسهای نوجوانی را در کلاس ششم ابتدایی از بعضی همکلاسها که اندکی از ما بزرگتر بودند میآموختیم، هرچند که بسیاری از ما هنوز از نظر جسمی کودک بودیم. آنچه را امروز بچههای پنجششساله و حتی کمسنوسالتر از تلویزیون، ماهواره و اینترنت و گاه از کوچهپسکوچهها میآموزند، ما در سن دوازدهسیزدهسالگی میفهمیدیم. در هر صورت، آنچه در آن سالها میگذشت، با آنچه امروز در جریان است، حداقل ۴هزار سال فاصلهی زمانی دارد. خیلی سریع از عصر کشاورزی وارد عصر صنعتی و فراصنعتی شدیم. عصر صفا و صمیمیتهای ساده و عصر قولوقرار به عصر چک و سفته، عصر آرامش به عصر عجله و شتاب، عصر وقت اضافی و تفریحات تابستانی به عصر کمبود وقت، عصر گذشت به عصر شکایت، عصر تساهل و تسامح و زندگی مسالمتآمیز یهود، نصارا، سنی و شیعه، زرتشتی، کولی، کرد و بلوچ حول محور ایران و ابوالفضلالعباس، عصر سفرهی نذری ابوالفضل توسط بیبی صغرا همه گذشت. ما در عصری بزرگ شدیم که در مدرسهها وطنپرستی، از روضهها عشق به اسلام و علی و فاطمه و امامان، از زورخانهها جوانمردی، رشادت، و پایبندی به اصول را از شعرا و عرفا آموختیم. بچهی من از این اجتماع چه میآموزد، باید از خودش بپرسیم.
[1] مراد از منشادیها، بهائیان است که جمعیت غالب منشاد را تشکیل میدادند.