انتقاد و انصاف؛ نامهی سرگشادهی چسواو میوش به پابلو پیکاسو
توضیح مترجم:
انصاف آغاز انسانیت است. نیچه مسیحاستیز را در مخالفت با مسیح نوشت اما بهرغم دشمنی با مسیح، انصاف نگه داشت و در همین کتاب او را «نجیبترین انسان» دانست. آنچه در ادامه میخوانید نمونهای درخشان از انتقاد منصفانه است زیرا چسواو میوش بهرغم انتقاد صریح از حمایت پابلو پیکاسو از استالین، بر ماندگاریِ آثارِ خلاقانهی پیکاسو تأکید میکند. میوش هم نبوغ هنریِ پیکاسو را میستاید و هم بیاعتناییِ او به فجایع رخداده در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی را در خورِ نکوهش میداند. این نامهی سرگشاده با ستایش آغاز میشود، با سرزنش ادامه مییابد و با یادآوریِ نکاتی مهم پایان میپذیرد.
***
چسواو میوش در روسیهی تزاری، لهستانِ اشغالشده توسط نازیها، و لهستان تحت سلطهی کمونیستهای متکی به اتحاد جماهیر شوروی زیسته بود، و در نتیجه فهم عمیقی از خودکامگی داشت. این شاعر، رماننویس، جستارنویس و خاطرهنویسِ لهستانیِ متولد لیتوانی، و برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۰، برای مدت کوتاهی در مقام دیپلمات عضو کادر سیاسیِ دولت کمونیستِ لهستان بود اما در سال ۱۹۵۱ به غرب گریخت.
در ۲۵ فوریهی ۱۹۵۶، نیکیتا خروشچف در سخنرانیِ حیرتآورِ خود در بیستمین کنگرهی حزب کمونیستِ اتحاد جماهیر شوروی بهشدت از ژوزف استالین انتقاد کرد. خروشچف چهار ساعتِ تمام فهرست بلندبالایی از جرایم رهبر سابق شوروی ــ از اعدام، شکنجه، و حبس اعضای وفادارِ حزب تا ناکامی در سیاستهای زراعی که به گرسنگی مردم در ابعاد هولناکی انجامیده بود ــ را ارائه کرد و نمایندگان مات و مبهوتِ حاضر در جلسه را در سکوتِ کامل فرو برد. طولی نکشید که دنیا از گستردگیِ فجایع رخداده در دوران سلطهی سرکوبگرانهی «عمو جو» اطمینان یافت.
پیکاسو اندکی پس از آزادسازی پاریس در سال ۱۹۴۴ به حزب کمونیست فرانسه پیوسته بود. در سال ۱۹۵۰ «نشان صلح استالین» را به پاس قدردانی از طراحیِ آرم «جنبش صلح» ــ که از حمایت شوروی بهرهمند بود ــ به پیکاسو اهدا کردند؛ سه سال بعد، پس از مرگ استالین، پیکاسو پرترهای از استالین جوان را نقاشی کرد؛ عجیب آن که رهبران حزب کمونیست فرانسه این تصویر را به بادِ انتقاد گرفتند زیرا به نظرشان «حق مطلب را در مورد وجوه اخلاقی، معنوی و فکریِ استالین» ادا نکرده بود.
بهرغم انتقادات خروشچف و دیگر افشاگریها دربارهی رژیم کمونیست، پیکاسو به حمایت مالی از حزب کمونیست ادامه داد. نامهی میوش نخستین بار در ژوئن ۱۹۵۶ در نشریهی ضدکمونیستیِ فرانسویزبانِ پرو (Preuves) چاپ شد که، همچون نشریهی بریتانیاییِ انکاونتر (Encounter)، از سازمان سیا کمک مالی دریافت میکرد. در پاییز همان سال، اتحاد جماهیر شوروی دولت مجارستان را که سرگرم ایجاد فضای بازتری بود بیرحمانه سرکوب کرد. این امر بر اهمیت انتقاد میوش از حمایت خللناپذیرِ پیکاسو از رژیم مستبد شوروی افزود. ]بنابراین، عجیب نیست که[ اندکی بعد نسخهی انگلیسیِ این نامه در نشریهی ]آمریکاییِ چپگرای[ دیسنت (Dissent) چاپ شد.
***
پیکاسو، این نامه نامهای شخصی نیست. تو نابغهای، و بنابراین همچون بناهای زیبای اعصارِ گذشته، نقاشیهای لوور، یا نوای موسیقیِ طنینانداخته در قرون و اعصار، بخشی از گنجینهی مشترکِ بشریِ ما هستی. اینکه امروز در میانِ ما زندهای، صرفاً امری تصادفی و ثمرهی بنیهی خوب و مقاومت عروق و شریانهایی است که به تو اجازه داده تا به کهنسالی برسی. افزون بر این، بختیار بودهای که به یکی از آن گروههای نژادی یا ملیای که دستِ تقدیر نابودیِ آنها، و پیکاسوهای بالقوهشان، را رقم زد تعلق نداشتی.
موفقیتت تو را به نوعی نماد تبدیل کرده است، اما ]وقتی چشم از دنیا فرو بستی[ مردم بهسرعت از یاد خواهند برد که شراب سفید را میپسندیدی یا شراب قرمز را، گوشت نیمپز را یا گوشت کاملاً پخته را. با این همه، تو نیز همچون ما دلبستگیها و اشتباهاتی داری. تو هم مثل تک تکِ ما نسبت به آنچه در این سیاره میگذرد مسئولی، و مسئولیتِ خاصِ تو متناسب است با فاصله میان شهرتِ تو و گمنامیِ شهروندان عادی.
در سالهایی که نقاشی به طور نظاممند در اتحاد جماهیر شوروی و «دموکراسیهای خَلق» نابود میشد، تو بیانیههایی در تجلیل حکومت استالین را امضاء کردی. ]اما[ در همان دوران، «رئالیسم سوسیالیستی» را به باد استهزا میگرفتی، و به این ترتیب ثابت میکردی که بعضی از شیوههای هنریِ ]بیاعتبار[ فقط در جایی معتبرند که پلیس ]نهاد سرکوب[ از آنها حمایت کند. تو حق داشتی که از موقعیتِ ممتازت ]به سود خود[ استفاده کنی، اما گویا از یاد بردهای که جز این کاری نکردی! بین کسانی که صرفاً از منظر ملاحظات هنری به زیبایی نمینگرند، نوعی همبستگی وجود دارد. اگر این را بپذیریم، باید گفت که تو دستِ رد به سینهی همبستگی زدی. اما آیا کاملاً مطمئنی که وقتی از این همبستگی سر باز زدی، نقاش جوانی را از شادیِ مضمر در زندگیِ مبتنی بر رضایتخاطر از خلاقیت هنری محروم نکردی؟ آیا کاملاً مطمئنی که نوابغ فقط در کشورهای متمدن به دنیا میآیند و نه در میان مردم نامتمدنِ شرق رود اِلبه ]در مرکز اروپا[؟
«به یاد میآورم که در سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰ یک سردبیر در توضیح علت حذف واژهی "عشق" از یکی از اشعارم گفت، "ما نه عشق بلکه نفرت را ترویج میکنیم." و برای اینکه من را بترساند، افزود که ممکن است به علت استفاده از واژهی عشق به انحراف متهم شوم!»
بگذار مثال بزنم. در سال ۱۹۸۴، وقتی وابستهی فرهنگیِ سفارت «دموکراسیِ خلق» لهستان در آمریکا بودم، نمایشگاهی از نقاشیهای کودکان کشورم برپا کردم. این نقاشیها آثار شگفتآوری آکنده از جسارت و تخیلِ طبیعی بودند؛ مزیّن به سرزندگیِ رنگهای ناب. یک سال بعد، همهی کودکانی که در این آموزشگاه هنری تحصیل میکردند در معرض آموزش ایدئولوژیک قرار گرفتند. آموزش ایدئولوژیک این کودکان را به بزرگسالان دهسالهای تبدیل کرد که با رنگهای بیروح و دلمرده تصویر تراکتور و تظاهرات روز کارگر را میکشیدند.
لازم نیست به تو بگویم که از نامت، که واقعاً بهحق در کنار نامِ استالینیستها قرار گرفته، برای سرپوش نهادن بر چه چیزهایی استفاده کردهاند. درینباره امروز تقریباً چیزی در «شرق» ناگفته نمانده است. چون تو با زبانهای اروپای مرکزی و شرقی آشنایی نداری، چند قطعه را برایت ترجمه خواهم کرد.
در بهار ۱۹۵۶، یک نویسندهی اهل ورشو چنین نوشت:
«نارواداریِ چند سال گذشته در تاریخ فلسفه کمسابقه بوده است. سرکوب تفکر انتقادی در آغاز دوران رنسانس و بعدها در قرون هفدهم و هجدهم، در مقایسه با آنچه ما از سر گذراندیم و آنچه، با خیال راحت میتوان گفت، رو به پایان است، چیزی نبود.»
یک شاعر نامدار اهل ورشو دربارهی تجربهاش چنین گفته است:
«به یاد میآورم که در سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰ یک سردبیر در توضیح علت حذف واژهی "عشق" از یکی از اشعارم گفت، "ما نه عشق بلکه نفرت را ترویج میکنیم." و برای اینکه من را بترساند، افزود که ممکن است به علت استفاده از واژهی عشق به انحراف متهم شوم!» ]...[
نویسندهی دیگری اعلام کرد که «جرمِ ما دروغگویی است»؛ او از خود میپرسد:
«آیا ما واقعاً از محرومیتها و جنایتهای دورهای که تازه پایان یافته آنقدر بیخبر بودیم که اکنون، مثل آلمانیهایی که، پس از ورود نیروهای متفقین، بهآرامی گفتند، "آشویتس؟ تا وقتی شما نگفته بودید ما هرگز چیزی دربارهاش نشنیده بودیم"، حق داریم که حرف مشابهی بزنیم؟»
پیکاسو حالا تصور کن که در زندگینامهات چنین بنویسند: «در اوج قدرت هیتلر، پیکاسو پرترهی او را نقاشی کرد!» تو پرترهی استالین را کشیدی و حزب کمونیست بر آن مُهر تأیید نزد چون با قواعد شباهت دقیق و موبهمو سازگار نبود. تو از این هم پیشتر رفته بودی: روح رهبر، انسانی خوب و سرشار از عشق به بشریت، را به تصویر کشیده بودی. آیا میفهمی که این کار چقدر مضحک است؟ اگر در پاسخ بگویی، «هرچه باشد، استالین آنقدرها هم بد نبود»، در این صورت گواهیِ شهود را که در مطبوعاتِ «شرق» چاپ شده انکار کردهای.
سالهاست که مُهرِ سکوت بر لب نهادهام و از بازگوییِ داستان محرمانهی یک انسان خودداری کردهام. پیکاسو اکنون میتوانم این داستان را برایت تعریف کنم چون حالا فردِ مورد نظر میتواند با صدایی رسا سخن بگوید. او یک زن روس است، مزیّن به نیکی و پاکیِ کمیاب. زمانی او در مسکو زندگی میکرد، در دانشگاه درس میخواند و در ادارهای دولتی کار میکرد. او با یک کمونیستِ جوان ازدواج کرده بود و همسرش را بهشدت دوست داشت. آنها صاحب فرزندی شدند. اما درست پس از تولد نوزاد ــ در سال ۱۹۳۷ ــ همسرِ این زن دستگیر و در ظلمتِ اردوگاههای کارِ اجباری ناپدید شد. این زن ــ لطفاً به این نکته توجه کن ــ نمیتوانست روی کمکِ کسی حساب کند. حتی مجبور بود وانمود کند که هیچ اتفاقی رخ نداده و هر روز صبح باید لبخندبهلب به محل کارش میرفت! چون اگر میفهمیدند که همسرش دستگیر شده، او را اخراج میکردند ــ و بچه گرسنه میماند. سالها یکی پس از دیگری به امیدِ واهیِ بازگشتِ همسر گذشت. مهم نیست که کِی و کجا با این زن دیدار کردم؛ جایی در اروپای شرقی بود. او فقط میدانست که همسرش زنده است، در اردوگاهی نزدیک به مدار قطبی. روزها و شبهای انتظار کشیدن این زن را بشمار، و این عدد را در ۸، ۱۰، یا ۱۵ میلیون داستان آدمهای مشابه ضرب کن تا بفهمی که از شهرتت بهعنوان یک نقاش برای چه هدف سیاسیای استفاده کردهای.
]...[ اما حتی اندکی قبل، در محافلِ سیاسیِ اطراف تو، هرگونه انتقاد از حکومتِ استالین را کارِ شیّادان، خائنان و مرتجعان میخواندند. یا ]برای توجیه[ به «ضرورت تاریخی» متوسل میشدند. حالا تو هم، اگر بخواهی، میتوانی بگویی که انتقاداتِ من نیز معلول شرارتی ذاتی است؛ اما شواهد و مدارک تغییر نخواهد کرد. دربارهی «ضرورت تاریخی» هم باید گفت اگر از آن بهعنوان نقابی برای سرپوش نهادن بر انحرافی استفاده کرده باشند که نزدیک بود روسیه را تسلیمِ هیتلر کند، دیگر چه چیزی از آن باقی میمانَد؟
پیکاسو من تو، و نه تنها تو بلکه همهی هنرمندان و روشنفکران غرب را که به خودشان اجازه میدهند در دام الفاظ بیفتند، متهم میکنم. در آن دورانِ آکنده از قساوت و درد و رنج، همهی شما، آزادانه حسابگرانهترین نوع همرنگی با جماعت را برگزیدید. این کار به شما ــ و شاید همچنین وجدانتان ــ القاء کرد که ترقیخواهید. اما در واقع، وزنِ شما کفهی ترازو را ]به نفع استالین[ سنگینتر کرد و همهی امیدها را به باد داد، امیدِ آنانی که در «شرق» نمیخواستند به امر باطل تن دهند. هیچکس نمیتواند بگوید که مخالفتِ قاطع همهی شما با آموزههای رسمیِ تحمیلشده بر هنر، یا با محاکمهی ]لازلو[ رایک،[1] چه پیامدی میداشت. اگر حمایتِ تو از حکومتِ ترس و وحشت مهم بوده است، در این صورت مخالفتت نیز اهمیت میداشت. بنابراین، منصفانه است که بیمسئولیتیِ تو را گوشزد کنم تا در آینده زندگینامهنویسانت آن را از یاد نبرند.
برگردان: عرفان ثابتی
تراویس البورو نویسندهی بریتانیایی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
‘Czeslaw Milosz’s Open Letter to Pablo Picasso on Communism, 1956’, in Travis Elborough (ed.) (2018) Letters to Change the World, From Pankhurst to Orwell, Ebury Press.
[1]وزیر امور خارجه و وزیر کشور مجارستانِ کمونیست، و از قربانیان دادگاههای نمایشیِ استالین که در سال ۱۹۴۹ به اتهام جاسوسی برای تیتو و کمک به امپریالیسم غربی اعدام شد. [م.]