دو اپیزود از آغاز جنگ و آوارگی در خوزستان
ما میرفتیم. جاده هم میرفت. پهنای جاده، و به هر سو که نگاه میکردی، تا چشم کار میکرد، زمین خاکی بود. شهرهای سوخته از خشکسالیِ تابستانی که گذشته بود، بیحال و بیرمق، ولو شده بودند روی زمین، و دکلهای یکشکلِ برق فشار قوی آنها را به هم گره میزد.
اپیزود اول، آوارگی
روزهای اول جنگ بود، و آدمهایی که دستشان به دهنشان میرسید در حال سرریز شدن به سمت دیگرِ جغرافیا بودند، و با همهی توانشان میخواستند از مرزهای جنوب دور بشوند. جلوی پیکان قراضه نشسته بودیم. من و دایی کریم بودیم و پشت سرمان زنی نشسته بود، پیچیده لابهلای چادر عربی، با دو کودکش که بیتاب و ترسیده بودند. آتش جنگ بالا گرفته بود، عراقیها جلو آمده بودند و اروند را هم رد کرده بودند، و خیمه زده بودند توی خرمشهر. در عالم کودکی، آنها را میدیدم که عین زامبیهای فیلم طلوع مردگان اسنایدر، سرازیر شده بودند تا خانههایمان را بردارند برای خودشان. ما هم از ترس جانمان داشتیم دشتِ میشان را ترک میکردیم و راهی بهبهان بودیم که از تیررس دشمن دورتر بود. هیچ نخورده بودم، و دایی کریم حوالی هویزه که رسیدیم یک نصفه ساندویچ کالباس خرید و تپاند توی دستهای کوچکم. دایی کریم دبیر ادبیات دشت میشان و بستان بود و خانهاش بغل به بغل هورالعظیم بود که عربهای آن حوالی به آن میگفتند «شط».
هر صبح گاومیشهای قهوهایِ خوشحال و پرمویی که بیوقفه ماغ میکشیدند، وسط آبِ شط و نیزارهایش تن به آب میدادند، و زنهای محله بساط نان پختنشان را همانجا وسط کوچهی منتهی به شط به راه میانداختند. تاول نانهایی که از دل تنور در میآمد به رنگ دل سوختهی شقایقهای دشت «برج بمونی آقا» بود. هر روز که مسیر مدرسه به خانه را میرفتم و بر میگشتم، زنی از اهالی کوچهی منتهی به شط نانش را میپخت، و من که عبور میکردم دست پینهبسته و رنجیدهای به سمتم دراز میشد و تکه نانی میگذاشت کف دستهای کوچکم.
حالا من و دایی کریم آن محلهی مهربانمان را با همهی خاطرهها و رخت و لباسها و هرچه داشتیم و نداشتیم واگذاشته بودیم. درِ خانه را قفل کرده بودیم، به امید خدا، و راهی بهبهان بودیم که شهر پدری من بود و پدر و مادر و خواهرها و برادرهایم آنجا زندگی میکردند. به جایی رسیده بودیم که از چهارسو صدای مهیب گلولههای توپ و خمپاره میآمد. راننده ایستاده بود وسط جاده. نه راه پس داشت نه راه پیش. میگفت تمام مسیرها را بستهاند. عراقیها همه جای نقشهی خوزستان انگشت گذاشته بودند. میگفت بهتر است به جای مسیر رامهرمز، از راه دررویِ دیگری برویم. شاید بهتر بود رو به شمال بر میگشتیم و میرفتیم سمت اندیمشک و کوههای حوالی مسجد سلیمان، و آنجا را دور میزدیم و خودمان را از آن سمت به بهبهان میرساندیم. گلولههای سرخ و آتشگرفته میآمدند و روی دل زمین مینشستند و زمین سوراخ میشد. زمینگیر شده بودیم وسط جاده. همان دم یک جیپ خاکی وارفته ایستاد وسط جاده. یک نفر پیاده شد، با موهای آشفته و سر و شکل خونی. پیدا بود خونِ دلمهبسته روی لباس و دست و صورتش، خون خودش نیست، چون داشت شق و رق راه میرفت. پاسدار نبود. بچه بودم اما میدانستم پاسدارها سبیل آن شکلی ندارند. آن مرد دور کمرش فانوسقه بسته بود با کلی زلم زیمبو و یک اسلحهی خاکگرفته، اما لباس شخصی تنش بود. نگاهمان کرد با غم و خستگی بیحد، و گفت: «برگردید! برگردید! عراقیها دارند میرسند. به اسیرها و بچهها هم رحم نمیکنند. جلو نرو! دور بزن برادر دور بزن! این زن و بچه را به کدام جهنم درهای میبری؟»
این را گفت و از ما دور شد. داشت میرفت به سمت شمال. نوزاد زنی که پیچیده شده بود لای چادر سیاه مادرش، از صدای انفجارهای مهیب اطرافمان، شروع کرده بود به ونگ زدن و گریه کردن. نگاه همهمان به جاده بود. همان دم، یک گلولهی توپ افتاد وسط جیپ خاکی که هنوز هم چندان از ما دور نشده بود و فقط رسیده بود درست وسط جاده، زیر یک لکه ابری که نزدیک شده بود به زمین، و همان دم بود که ماشین شعلهور شد.
کسی جرأت نکرد تکان بخورد. همه خشکشان زده بود. چشمهای مرد داخل جیپ باز بود و پلکهایش به هم میخورد. دستش از پنجرهی ماشین آویزان بود. شعلهها بالا کشیدند، به سمت لکهی ابر، و مرد خاکی آنقدر نگاهمان کرد تا مچاله شد، تا شد، عین کاغذ جمع شد، و دست ذغالشدهاش افتاد وسط جاده. من و دایی کریم و زنی که پشت سرمان نشسته بود سنگ شده بودیم، رو به شعلهها که به آسمان میرفتند.
دو سال بعد، یک روز پاییزی، رادیو روشن بود. مثل همیشه. تنها راه ارتباطی ما با جهان بیرون رادیو بود. اول مارش پیروزی زدند و بعد آن آقای خوشصدا گفت: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون آزاد شد ...» ظرف خرما از توی دستهای مادرم ولو شد روی زمین خاکی مزرعهی دوری که چادرمان آنجا برپا بود. دستش را گرفت به میلهی چادر و نشست روی قلوهسنگها و از ته دل گریست. چیزی نگذشته بود که دم غروب، حسین فخری، همرزم محمد جهان آرا، داشت توی حیاط امامزاده شاه فضل برای رفیقش میخواند: «ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته، خون یارانت پرثمر گشته ....» سوز غریبی داشت. صدای فخری انگار زیر آفتاب جنوب خش برداشته بود.
اپیزود دوم، آغاز جنگ
زنگ ورزش که میشد، برای من مصیبتی بود. آن سال و ثلث اول، نمرهی ورزشم هفت شده بود، و باعث خنده و مضحکهی کلاس شده بودم. آن روز وقتی راهی حیاط شدیم، ته صف ماندم، چند دقیقهای که خم و راست شدیم (اسم این خم و راست شدن شل و وارفته را گذاشته بودند «نرمش»)، خانم اژدری رفت تا توپها را بیاورد. من هم فرصت پیشآمده را مغتنم شمردم و یواشکی پریدم توی حیاط پشتی که پنجرهی کلاس سومیها به آن باز میشد و ما اغلب زنگ تفریحمان را میرفتیم آنجا، دور هم جمع میشدیم و به شوخی وقت میگذراندیم و لقمهی کوچک تغذیهمان را با هم قسمت میکردیم.
شب قبلش اصلاً نخوابیده بودم، پدرم سر پول پیک مدرسه جنجال راه انداخته بود، و من تا خود صبح خوابم نبرده بود. صدای هیاهوی بچهها میآمد که در پی توپ بودند، اما خواب و رخوت داشت میدوید زیر پوستم. همانجا سرم را گذاشتم روی نیمکت کهنهای که بوی چوب بارانخورده میداد، و خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم، صدایی نمیآمد به جز جیکجیکِ گنجشکهایی که روی درخت بید مدرسه نشسته بودند. هول و ولا برم داشت. هاج و واج مانده بودم. سرک کشیدم توی پنجرهی کلاس سومیها و ترس به جانم نشست. هیچ کس نبود. ترسم وقتی بیشتر شد که رفتم توی حیاط مدرسه و دیدم آنجا هم پرنده پر نمیزند. حتی خبری از آقای بلادیان، بابای مدرسه، هم نبود. من بودم و مدرسهی «عصمت» و سایهسار آرامش درختان سر به فلک کشیده و نور آفتابی که روی زمین بارانخورده میتابید. شهر انگار مرده بود. غرق نور و سکوتی بودم که همه جای زمین را گرفته بود. ناگهان صدای مهیبی شهر را لرزاند. انگار که آسمان یکدست آبی را با رنگ اُخرایی دلگیری نقاشی کرده باشند، رنگ از روی آسمان شهر پرید و ساختمان آجری مدرسه شروع کرد به لرزیدن. شیشهها ترک برداشتند و فرو ریختند، رو به باغچهای که شاگرد بالاییها آنجا سبزی کاشته بودند. سایهی دکل «مایکرویو»، که یک دکل بزرگ مخابراتی بود، ترسناک و دلهرهآور افتاده بود روی حیاط خالی مدرسه، و من که یک پرندهی ترسخورده بال بال میزد وسط حلقم، شروع کردم به گریستن.
نمیدانم چه مدت گذشت تا صدای بلند سنگی آمد که به در آهنی مدرسه میخورد. دویدم طرف در، فریاد مادرم بود. اسمم را صدا میزد. با گریه جواب دادم. صدایم را که شنید از حرصش، شروع کرد به نفرین کردنم: «دخترهی خیرهسر! دقم دادی. صدای آژیر قرمز که آمد، چرا آنجا ماندی؟» آژیر قرمز چه بود؟ نفسم بالا نمیآمد که بگویم خوابم برده بود. مادرم غر میزد که جنگ شده، عراقیها دارند میآیند. مگر اخبار دیشب را نشنیده بودم که گفته بود تا صدای آژیر قرمز را شنیدید بروید توی زیرزمین و پناه بگیرید؟!
درِ غولپیکر حیاط مدرسه را، که آقای بلادیان با سیم و طناب بسته بود، به زور و با فشار باز کرد و با وجود لحن تند و گزندهای که داشت، مرا فشرد به سینهاش و گریه کرد. آغوش مادرم بوی نان تازه میداد. آغوش مادرم امنترین جای جهانم بود. دستم را گرفته بود و میکشید. خیابان ولوله بود. صدای آمبولانس میآمد و مردم میدویدند به سمتی که آسمان پر شده بود از دود و سیاهی. همان جا که میگفتند موشک نُه متری عراقیها دقیقاً افتاده وسط کلاس مدرسهی راهنمایی «پیروز» و همه بچههای مدرسه و معلمها، قبل از آن که فرصت فرار پیدا کنند، مرده بودند.
من آن روزها نمیدانستم چرا عراقیها به ما حمله کردهاند. دیرزمانی گذشت تا فهمیدم آنها آمده بودند خوزستان را ببرند. آن سالها و روزهایی که دیگر کلاس ورزش نداشتیم، و درس ادبیات و علوممان را توی کپرها میخواندیم، و شبمان را توی چادرها سر میکردیم، و صدای خندههامان توی کوچه پسکوچههای بهبهان نمیآمد و در انهدام نخلهای سوختهی جنوب گم شده بود، هنوز نمیدانستم خوزستان چه جور جایی است که آنها میخواهند جزء نقشهی خودشان باشد، و حتی نمیدانستم چرا ما آدمها شهرهای همدیگر را بمباران میکنیم.
این روزها مدام خبر نفستنگی خوزستان به گوش میرسد. نفس سرزمینی که مقابل دشمن ایستاد، بریده و چهرهی مهربانش را گرد و غبار خشکسالی گرفته است. روزنامهها مینویسند قلب همان هورالعظیم کودکیهایمان را، برای پیدا کردن نفت بیشتر، آنقدر شکافتهاند که آبش خشکیده شده و دارد میمیرد، و جوی آب باریک و نحیفی را که کارون لاغر را زنده نگه میداشته برای آبیاری زمینهای کشاورزی به اصفهان منتقل میکنند.
خوزستانی که یکتنه در مقابل 12 لشکر زرهی دشمن ایستاد تا خم به ابروی دیگران نیاید، این روزها در مقابل آلودگی و بیتوجهی و ریزگردهایی که باز هم از خاک همسایه به سمتش سرازیر شدهاند، کمرش تا شده و خم به ابرویش نشسته است. روزنامهها مینویسند تالابهای خوزستان خشکیده، آب رودخانههای جاری و زلالش به گل نشسته، و سنگهای کف رودخانههایش را میشود شمرد، و آسمان پرغرورش تیره و کدر و غمگین است.
ای کاش مثل خردادماه سال 61، باز هم دستی از غیب میآمد و غبار از تن این خاک خوب میشست، یکی میآمد و دستمالی بر میداشت و آسمان غمزدهی دلتنگش را گردگیری میکرد، و درختان تیره و خیابانهای دلزدهاش را از نو نقاشی میکرد، و یک عالمه رنگ نور و آبی و سبز و طلایی میپاشید روی کارون و کرخه و جراحی، و یک عالمه ماهی زندهی شاداب هم میکشید وسط موجهایش. ای کاش دستی میآمد و یک گله ابر بارانزا را هل میداد سمت آن دامنهها و یک دسته شکوفه هم مینشاند همان حوالی ...