مسائل بنیادین در جامعهی ایرانِ امروز
محمد حیدری: پرسش از «مسئلهی بنیادین ایران» را این بار با سعید رضوی فقیه طرح کردهایم. او که دکترای فلسفه خود را از دانشگاه تربیت مدرس گرفته، سالها به عنوان روزنامهنگار در نشریات و سایتهای اینترنتی فعالیت کرده و مدتی نیز به عنوان فعال سیاسی شناخته میشد. رضوی فقیه در پاسخ خود تأکید میکند که پیش از بحث دربارهی مسئلهی ایران، باید دربارهی معنی ایرانی بودن گفتوگو کرد و توجه داشت که مفهوم ایران و ایرانی بودن در طول قرنها تغییرات زیادی کرده است. او در ادامه مشکلات امروز ایران را در حوزهی امنیت و نزدیک بودن خطر جنگ از یک سو و حکومت غیردموکراتیک و بحران زیستمحیطی از سوی دیگر میداند. رضوی فقیه همچنین فروپاشی اجتماعی و اخلاقی و بحران در هویت ملی را مشکلات دیگر جامعهی ایران معرفی کرده است. او تأکید دارد که موضوعی با عنوان «خودمحصوری ایرانیان در پوستهی محلی» را نیز باید به فهرست مسائل ایران اضافه کرد. به گفتهی او «ایرانیان هنوز وارد "جهان جدید" نشدهاند و در جهان قدیم نفس میکشند.»
پرسش بنیادین ایران چیست؟
مفهوم مرکب «پرسش بنیادین ایران» دو عنصر مقوم دارد که باید دقیقاً تعریف شوند، وگرنه برای پرسش بالا نمیتوان پاسخ یا پاسخهایی دقیق تدارک دید. نخست باید به دقت مشخص شود مراد ما از «ایران» در بحث حاضر کدامیک از این موارد است: فلات ایران؛ قلمرو جغرافیایی تاریخاً شناختهشده به نام ایران («ایران بزرگ» به باور برخی)؛ قلمرو جغرافیایی فعلاً شناختهشده به نام «ایران» که تحت اقتدار حاکمیت سیاسی مشخصی است و با مرزهای بینالمللی مشخص شده؛ حوزهی فرهنگی - تمدنیِ شناختهشده به نام ایران؛ مردمانی که در این قلمرو فرهنگی - تمدنی زندگی میکنند؛ مردمانی که شناسنامه و تابعیت ایرانی دارند؛ یا مواردی دیگر از این دست. پاسخ به پرسش بالا تماماً وابسته است به تعریفی است که ما از «ایران» خواهیم داشت.
متأسفانه، بسیاری از اندیشمندان و نویسندگان وقتی دربارهی ایران و فراز و فرودهای تاریخی یا مسائل و مشکلاتش سخن میگویند در این باب دقت کافی به خرج نمیدهند. مثلاً در نظر نمیگیرند که مرزهای جغرافیایی ایران در سدههای گذشته تا سرآغاز قرن بیستم همواره تغییر کرده، و مردمانش نیز نسل به نسل جابهجا شدهاند، و فرهنگ و آداب و دین و نحوهی معیشت مردم (که از آغاز هم در مناطق مختلف یکسان و یکدست نبوده) با گذشت زمان طولانی نیز متحول گردیده است؛ و خلاصه، شیء قائم به ذات و ایستایی به نام ایران نداشته و نداریم که بخواهیم احکام کلی و همیشگی و ضروری دربارهاش صادر کنیم. حتی جغرافیا و اقلیم این قطعه از کرهی خاک نیز دستخوش تغییر و تحول بوده و هنوز هم هست، و در هر منطقه نیز جابهجاییهای جمعیتی و دگرگونیهای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بسیار رخ داده، و نه اصل موضوع شیئی حقیقتاً واحد و یکپارچه بوده و نه عوارض و متفرعات و متعلقاتش.
پس وقتی در باب خلقیات و خصایص روحی ایرانیان از آغاز تا به امروز سخن میگوییم، از عوارض کدام ذات بحث میکنیم؟ شاید اغراق نباشد اگر بگوییم در بسیاری از اینگونه مطالب و مباحث، گوینده و نویسنده سر بیصاحب میتراشد و تصورات نیک و بد و چه بسا رؤیاها و آرزوها یا کینهها و ناامیدیهای خود را به موضوع یا شخصیتی موهوم به نام «ایران» یا «ایرانیان» نسبت میدهد. همینجاست که به یکباره افسانهسرایی جای کشف حقایق علمی را (که البته آنها هم نسبی و نقدپذیر اند) میگیرند. به سخن حافظ: چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند!
خود مفهوم «ایران» یا «ایرانیان» اگر به مثابه یک ذات واجد تشخص و هویت پایدار در نظر گرفته شود افسانهای است که موضوع افسانهسراییهای دیگر میشود. در نوشتار و گفتار برخی صاحبنظران گاه دیده میشود که در باب خلقیات و رفتارهای ایرانیان از چند هزار سال به این سو احکام کلی صادر میشود، بیتوجه به این که در هر منطقه مردمانی میزیستهاند و به مرور ایام، مردمانی دیگر از مناطق دیگر، به آشتی و آرامش یا به جنگ و یورش، به آنجا آمده و یا ساکنان اصلی را از موطن و مأوای خود رانده و یا به دادوستد فرهنگی و اجتماعی با آنها در آمیختهاند. خلاصه این که، اگر ایرانیان را یک کل یکپارچه و متشابهالصفات در نگریم، خطایی است که سرمنشأ خطاهای متعدد دیگر میشود.
خود مفهوم «ایران» یا «ایرانیان» اگر به مثابه یک ذات واجد تشخص و هویت پایدار در نظر گرفته شود افسانهای است که موضوع افسانهسراییهای دیگر میشود.
روزگاری یکی از بزرگان صاحبنظر، خشکی اقلیم ایران را منشأ تقدیرگراییِ ایرانیان شمرده بود، غافل از این که اولاً در گذشته قلمرو ایران وسیعتر بوده و بسیاری از خطههای خوشآبوهوای این سرزمین بعدتر از آن منفک و منتزع شده، و ثانیاً همین باقیمانده هم در گذشته آبادتر بوده و طی سدههای متؤخر بدین روز و حال افتاده، و ثالثاً همین خشکی اقلیمی و سرزمینی در مناطق مرکزی فلات ایران انگیزهی تلاش و ابداع و آفرینندگی بوده و اختراعی شگفت به نام قنات را به نام ساکنان این خاک به ثبت رسانده است، و رابعاً این فرضیه را به عنوان سرمنشأ عقبماندگی و ناسختکوشی مردمان ساکن برخی مناطق خوشآبوهوا (که همهی نعمات زندگی را در دسترس دارند) نیز گفتهاند و بنابراین فرضیهای است فاقد تبیینکنندگی جامع و مانع.
یا روزگاری دیگر، صاحبنظری دیگر که وی نیز بزرگ بود و بسیار قابل احترام، در کمتر از دو ساعت در وصف برخی خصوصیات مردم ایران از چند هزار سال به این سو سخن گفت. بی پروا از این نکتهی آشکار که حتی دو انسان همزاد که با هم در یک خانه و در سایه یک فرهنگ پرورش مییابند دست کم در برخی رفتارها و خلقیات خود متفاوت اند، چه رسد به عیلامیان و کاسیان و سکاها و ترک و کرد و تاجیک و عرب و بلوچ و غیر آنها، با این همه تفاوت در نژاد و فرهنگ و اقلیم و این همه فاصله در زمان و مکان. تا پیش از سدهی چهارم میلادی، گرجستان و ارمنستان دو کشور ایرانی به شمار میآمدند و شکاف مذهبی میان زرتشتیان و مسیحیان این دو سرزمین را در مسیر تاریخی دیگری قرار داد. آران و افغانستان نیز در سدهی نوزدهم از ایران جدا شدند. حاصل سخن این که، ما مفهوم ثابت و پایداری به نام «ایران» نداشته و نداریم که در طول تاریخ از مصداق واحد و ثابتی حکایت کند. بی توجهی به این نسبیت و تغییرپذیری و تنوع و تکثر ما را از واقعیت دور و به سوی افسانهپردازیهای موهوم سوق میدهد.
افسانههای غلطانداز
افسانههایی نظیر «دینخویی ایرانیان» یا «استبداد شرقی» (که مورد خاص آن در قالب نظام دوهزار و پانصد سالهی شاهنشاهی ایران بازسازی میشود) از همین دست کلیشههای غیرعلمی و غیرتحقیقی است که متأسفانه بر ذهن و زبان اهل فن نیز به غلط حاکم است. بسیاری از ما سادهانگارانه فراموش میکنیم که ساختار قدرت و پهنه و قلمرو و میزان اقتدار آن، طی سه هزارهی گذشته در این سرزمین دائماً در حال تغییر بوده، و حتی نقش و میزان و حوزهی اقتدار دولت در ایران از سدهی نوزدهم تا بیستم نیز یکسان نبوده، چه رسد به این که بخواهیم امپراتوری یا شاهنشاهی متکثر و نامتمرکز هخامنشی را با دولت نوین مطلقه و متمرکز در عصر پهلوی مقایسه کنیم. بسیاری از صاحبنظران و پژوهشگران که استبداد را از عوارض ذاتیِ دولتهای شرقی و ایرانی میدانند، فراموش میکنند که تا سدهی هفتاد میلادی در غربیترین نقاط قارهی اروپا، یعنی در اسپانیا و پرتغال، دیکتاتوریهای فرانکو و سالازار همچنان پابرجا بود؛ در حالی که هند در همان دوران در حال تجربهای کامیاب از دموکراسی بود.
افسانهی دیگر هم «نژاد آریایی» ایرانیان است. گویی زمانی که آریائیان به فلات ایران کوچ میکردند، مردمان دیگری در این سرزمین نمیزیستند. واقعیت این است که ما بیش از آریائیانِ مهاجر شاید با عیلامیها و کاسیها و سکاها و دیگر اقوام ساکن این فلات خویشاوند باشیم. رومیان و عربها و ترکانی نیز که بعدها آمدند، کمابیش سهمی در نژاد ما دارند، که در زبان و فرهنگ ما خود را مینمایاند. بنابراین، آریایی بودن اتباع کنونی ایران همان قدر اعتبار دارد که نسبت خونی یهودیان کنونی با یعقوب پسر اسحاق نبی.
«جامعهی ایران امروز» به جای مفهوم مبهم «ایران»
شاید برای گریز از هرگونه ابهام و ایهام یا ذاتگرایی، بهتر باشد به گونهای واقعبینانه و عینیتگرایانه، عجالتاً فرض را بر این بگذاریم که «ایران»، به گونهای که در پرسش آغازین بحث لحاظ شده، ترکیبی بالفعل و قابل مشاهده و مطالعه، از دو عنصر «جمعیت» و «جغرافیا» است که با دو مفهوم اعتباریِ «تابعیت رسمی» و «مرزهای سیاسی» شناخته میشود، یعنی مجموعه افراد بالفعل موجود که شناسنامهی ایرانی دارند و به سرزمینی وابستهاند که با مرزهای رسماً پذیرفتهشده در اسناد رسمی بینالمللی «ایران» نامیده میشود. با این تعریف از ایران و ایرانیان، شاید بهتر بتوان در مسیر مسئلهیابی و مسئلهشناسی و در نهایت ارائهی راهکارهایی برای حل مسئله یا مسائل گام برداشت. چرا که با این تعریف عینی و ملموس، میدانیم دربارهی چه چیزی و چه کسانی گفتوگو کرده یا حکم صادر میکنیم.
«پرسش بنیادین» یا «پرسشهای بنیادین»؟
ما مفهوم ثابت و پایداری به نام «ایران» نداشته و نداریم که در طول تاریخ از مصداق واحد و ثابتی حکایت کند. بی توجهی به این نسبیت و تغییرپذیری و تنوع و تکثر ما را از واقعیت دور و به سوی افسانهپردازیهای موهوم سوق میدهد.
اما عنصر مقوم دیگر در پرسش آغازین «پرسش بنیادین» است. شاید بهتر باشد به جای واژهی «پرسش» از «پرسمان» یا «مسئله» بهره گیریم. پرسش در فارسیِ امروز معادلِ سؤال است، در حالی که بحث حاضر ظاهراً در باب مسئلهی بنیادین ایران است، یعنی آن موضوعی که برای ایران چالش ایجاد میکند. وقتی از مسئلهی بنیادین سخن میگوییم یا مراد امالمسائل و مشکل اصلی است، و یا مراد مهمترین و اولویتدارترین مشکل و مسئله است. با توجه به چندوجهی بودن واحد فرضی ایران و ترکیب آن از اقلیم و جمعیت، که آن هردو نیز متکی و متصل به جنبههای زیستمحیطی، سوقالجیشی، سیاسی، اقتصادی، قومی، اجتماعی، فرهنگی و غیره است، به نظر میرسد پیجویی از امالمسائل یا تضاد اصلی که حل آن ضامن حل همهی مسائل دیگر باشد، چندان واقعبینانه نباشد. اگر چنین مسئلهای وجود داشت، احتمالاً تا کنون شناخته میشد. البته همهی مسائل را صرف نظر از اولویت و اهمیت میتوان با هم مرتبط دانست، اما افتادن در این مسیر که کدام مسئله علتالعللِ مابقی است به بیراههای میماند که راه به پاسخ و راه حل واقعبینانه نخواهد برد، و دست کم تا کنون نبرده است.
در ضمن، در عبارت پرسشیِ سرآغازِ بحث، بهتر است به جای فعل پرسشیِ «چیست؟» تعبیر «کدام است؟» را به کار ببریم، چرا که ما در جستوجوی چیستی مسئله یا مسائل بنیادین ایران نیستیم، و با این فرض که چنین مسئله یا مسائلی وجود داشته باشند، صرفاً میخواهیم کشف کنیم آن مسئله یا مسائل کدام اند.
بنابراین، و با توجه به مقدماتی که ذکر شد، شاید بهتر باشد چند مسئلهی بنیادین (که از نگاه نگارنده و صرفاً از نگاه وی واجد اهمیت و اولویت بیشتری است) مطرح شده و در باب آنها و اهمیت و اولویتشان بحث شود. این مسائل چندگانه البته با هم مرتبط اند، چرا که همهی اجزای یک پدیده اجتماعی به هم پیوستهاند (جامعهی ایران معاصر یا اتباع بالفعل ایران). ممکن است برای برخی صاحبنظران یکی دارای اولویت بیشتری باشد، اما به نظر میرسد همه کمابیش در زمرهی مسائل مهم و چالشبرانگیز جامعهی ایران امروز، و همه نیز به نحوی محکم و غیر قابل تفکیک مرتبط باشند. قطعاً در یک جامعه، آموزش و اقتصاد و فرهنگ و بهداشت و سیاست با هم مرتبط اند، و بحران در یک حوزه منشأ بحران در دیگر حوزهها، و تحول در هر کدام مستلزم و منشأ تحول در باقی موارد است.
امنیت
شاید بهتر باشد از مقولهی امنیت آغاز کنیم، یعنی مسئلهی هست و نیست، یا به تعبیر دیگر مسئلهی مرگ و زندگی. امنیت را میتوان جامع چندین مسئلهی مهم و اولویتدار و یا حلقهی وصل آنها تلقی کرد. بدون امنیت پایدار، جریان عادی و آرام زندگی اجتماعی مختل میشود و چشمانداز پیشرفت و رفاه تیره میگردد. به تعبیر مشهور هابز، زندگی بدون امنیت و در شرایط طبیعی منازعه و مخاصمه، کوتاه و دشوار و نکبتبار است. در اینجا فرصت بررسی مفصل مقولهی امنیت نیست. اما میتوان به مواردی پرداخت که امنیت جامعه و کشور ایران را در شرایط انضمامی کنونی تهدید میکند.
کابوس جنگ
ایران در طول تاریخ، جنگهای بسیار به خود دیده، و این جنگها نیز زخمهایی کوچک و بزرگ بر پیکرهی این سرزمین وارد کرده و وجدان جمعی مردم ایران را به شدت تحت تأثیر قرار داده است. نتیجهی جنگهای ایران و روس ترک برداشتن باورهای پیشین ایرانیان نسبت به جایگاهشان در منطقه و جهان بود. شکست ایرانیان از اسکندر مقدونی و اعراب، و شکستهای قرن نوزدهم در برابر قدرتهای تازه نفس غربی، هریک به فروپاشی اسطورههایی انجامید که ایرانیان از خود و کشور و تاریخشان در ذهن داشتند. امروز نیز شرایط منطقهی خاورمیانه و جهان به گونهای است که سایهی جنگ، امنیت و هستی ایران و ایرانیان را تهدید میکند. ایران به هر دلیل، از جمله بنا به شرایطی که خود به وجود آورده، به جزیرهای تنها در اقیانوس دشمنان بدل شده که حتی در دوستی رندانهی چین و روسیه مورد سوءاستفاده قرار میگیرد.
باز شدن پای ایران به جنگی فراگیر با قدرتهای منطقهای و جهانی، و سر باز کردن دملهای چرکین روابط خصمانه با غرب و به طور مشخص آمریکا، میتواند ایران را به باتلاقی بکشاند که بیرون آمدن از آن، اگر ممکن باشد، کمهزینه نیست. امیدوارم اتفاقی که برای امپراتوری عثمانی در جنگ جهانی اول افتاد، برای ایران نیافتد. عثمانی از باتلاق آن جنگ در هیئت ترکیهی کوچک و ضعیف و سرخورده بیرون آمد. در هر صورت، کابوس جنگی که احتمالاً به سادگیِ جنگ هشت ساله نخواهد بود از مسائلی است که امنیت ایران را تهدید میکند؛ به ویژه با توجه به این که کاسبان جنگ برای چیدن میوههای تلخ این درختِ نامبارک کیسهها دوختهاند.
سیاست و حکومت غیردموکراتیک
واقعیت این است که ما بیش از آریائیانِ مهاجر شاید با عیلامیها و کاسیها و سکاها و دیگر اقوام ساکن این فلات خویشاوند باشیم.
این هم از مسائل مهم ایران امروز است که حل آن در حل بسیاری از دیگر مسائل راهگشا و بلکه ضروری است. اما چنان در این سالها بدان پرداخته شده و ادبیات مربوط به آن در زمینههای مختلف فربه شده که لزومی به تکرار بحثها دربارهی آن نیست.
تهدیدهای اقلیمی و زیستمحیطی
مسئلهی دیگر بحران محیط زیست است. سرزمین ایران طی سالها و دهههای اخیر، به جد با چالشهای متفاوت زیستمحیطی و اقلیمی، که یا به سرحد بحران رسیده و یا دیر یا زود خواهد رسید، دست به گریبان بوده است. گسترش بیابانها و نابودی پرشتاب پوشش گیاهی (جنگلها و مراتع) در مناطق مختلف، مصرف بیرویهی منابع زیرزمینی آب بدون جایگزین طبیعی و مصنوعی، و در نتیجه خطر جدی خشکسالی فراگیر مناطق وسیعی از کشور در سالهای آتی، نابودی و آلودگی دریاچهها و تالابهای مختلف و خشک شدن رودخانهها، سوءمصرف آب در مصارف شهری و کشاورزی و عدم مدیریت صحیح منابع آبی، و تشدید روزافزون این بحران با افزایش جمعیت و تغییر پرشتاب سبک زندگی و الگوهای مصرف آب، و در نتیجه انقراض فرهنگ صرفهجویی به نفع فرهنگ اسراف و مصرفگرایی که از مختصات نظام سرمایهداری است، آلودگی روزافزون منابع طبیعی با فاضلاب و زباله که به جهت مدیریت ناصحیح و فقدان آموزش و خلأهای فرهنگیِ بسیار بیشتر از میانگینهای جهانی است، آلودگی هوای کلانشهرها و بحران ریزگردها در قلمرو وسیعی از کشور، نابودی گونههای مختلف آبزیان در دریاچهی خزر بر اثر آلودگی، نابودی گونههای مختلف گیاهی و جانوری به مباشرت عامل انسانی (سهلانگاری یا تخریب عمدی) و ...
بحران زیستمحیطی چنانچه در ابعاد وسیع رخ بنمایاند، اولاً حیات گروه وسیعی از مردمان مناطق در معرض آسیب را با مخاطرات جدی مواجه خواهد کرد، و ثانیاً به تغییر گستردهی ترکیب جمعیتی و احتمالاً مهاجرتی گسترده منجر خواهد شد که خود میتواند پیامدهای امنیتی جدی در حوزههای سیاسی و اجتماعی داشته باشد. این بحران قابلیت آن را دارد که به اندازهی یک جنگ فراگیر مثل جنگ هشت ساله آسیب و خسارتهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی تحمیل کند، و حتی امنیت و همبستگی ملی را نیز به خطر اندازد.
این بحران از یک سو با مدیریتهای کلان، یعنی با سیاست و مقولاتی نظیر دموکراسی و شفافیت و شایستهسالاری و تقویت جامعهی مدنی و سازمانهای مردمنهاد، مرتبط است و از سوی دیگر با فرهنگ عمومی جامعه و نقش روشنفکران و گروههای مرجع و مقولهی آموزش و خانواده و رسانه، و همچنین با اقتصاد و نیز نظام حقوقی و قضایی، و البته این موارد خود نیز به هم پیوستهاند. بدون هیچ مبالغهای، بحران زیستمحیطی را در صورت وقوع میتوان فروپاشی اقلیمی و سرزمینیِ ایران نامید، رخدادی که در نهایت نه تنها میتواند حکومت مستقر بلکه حتی کشور - ملت ایران را نیز نابود کند.
فروپاشی اجتماعی
پس از فروپاشی اقلیمی و سرزمینی، دومین فروپاشی که جامعهی ایرانی را تهدید میکند فروپاشی اجتماعی است. صرف نظر از این که هر دسته و گروه از مردم ایران، چه هویت ملی یا قومی برای خود قائل باشند، یک نکته نگرانکننده است و آن این که همبستگی اجتماعی در ایران به شدت ضعیف و رو به استهلاک کامل است. به جای فردگرایی، خودخواهی در ایران فراگیر شده و افراد هیچ تعلق خاطری نسبت به دیگران حس نمیکنند، نه به سائقهی عواطف و احساسات و نه بر مبنای عقل. در بسیاری موارد نیز تعلق خاطر به دیگران منشأ خودخواهانه دارد نه دیگرخواهانه: فرزند من، دوست من، برادر یا خواهر من، همسر من، حیوان خانگی من و ... از آنجا که بنیاد و قوام زندگی جمعی به همبستگی اجتماعی است، و فقدان این عنصر حیاتِ جمعی را به شدت تهدید میکند، میتوان جامعهی ایران امروز را جامعهای در آستانه، یا دست کم در معرض خطر و آسیب اضمحلال اجتماعی در نظر گرفت.
شاید چنین داوریهایی مبالغهآمیز و سیاهنمایانه به نظر آید، اما مشاهدات و مطالعات میدانی پژوهشگران و صاحبنظران علوم اجتماعی، این نگاه آسیبشناسانه را تأیید میکند. البته کسی نمیتواند در باب وقوع یک فاجعهی در حال وقوع پیشگویی یا پیشبینی کند، و چه بسا جامعهی ایرانی در شرایطی ویژه به ترمیم سرمایههای اجتماعی و بازیابی از دست رفتههای خود بپردازد و آسیبها را به موقع برطرف کند، اما واقعیات کنونی حکایت از این دارد که باید زنگ خطرها به صدا در آیند.
بحران هویت ملی و ضعف همبستگی ملی و میهنی
ایران به هر دلیل، از جمله بنا به شرایطی که خود به وجود آورده، به جزیرهای تنها در اقیانوس دشمنان بدل شده که حتی در دوستی رندانهی چین و روسیه مورد سوءاستفاده قرار میگیرد.
از سوی دیگر، شرایط غیردموکراتیک کنونی در ایران سبب شده که تعلق خاطر ملی اتباع کشور به حداقل برسد، و گرایشهای مرکزگریز و جداییخواهانه در مناطق پیرامونی کشور رشد کند. در نقاط مرکزی نیز، بخش قابل توجهی از اقشار تحصیلکرده و مؤثر، یا فاقد حس تعلق خاطر ملی اند یا این حس در ایشان ضعیف و بسیار ضعیف است. مراد از تعلق خاطر ملی و میهنی احساساتِ موهوم ناسیونالیستی و قومگرایانه نیست. سخن بر سر پانایرانیسم و پانفارسیسم یا میهنپرستیِ دیگرستیزانه نیست. در همین واحد اعتباری ملی - میهنی که بر اساس دو عنصر اعتباریِ تابعیت و مرزهای شناختهشدهی بینالمللی شکل گرفته، حداقل انتظار این است که اتباع، همچنان که حق دارند و باید از منافع مشترک منتفع شوند، خود را موظف بدانند که نسبت به حفظ امنیت و منافع جمعی و تقویت و تشدید پایههای حیات جمعی کوشا باشند، و این کوشش را نه از سر ترس بلکه از سر علاقه و عقلانیت بروز دهند.
متأسفانه، نظامهای سیاسی مستقر و مناسبات کلان حاکم طی چند سدهی گذشته به گونهای بوده که روز به روز حس تعلق جمعی در قالب «ملت – میهن» در گروههای مختلف اجتماعی کمتر شده است. یکی از اسباب عمدهی تقویت هویتهای جدید ملی و قومی و دینی، گسترش تبعیض و بیتوجهی به شایستگیهاست. تعداد زیادی از ایرانیانی که احساس تبعیض و محرومیت از حقوق کردهاند به سایه انزوا و بیتوجهی محض نسبت به هویت ایرانی خود خزیدهاند.
مراد از هویت ایرانی، همچنان که گفته شد، ناسیونالیسم و قومگراییِ هیجانزده نیست. مراد حسِ تعلق به واحد اعتباریِ تعریفشدهای است که منافع و امنیت و سرنوشت مشترکی برای اعضای آن فراهم میآورد. چنین حس تعلقی در ایرانیان به شدت ضعیف شده و یکی از عوامل جدی آن نیز نبودِ سازوکارهای دموکراتیک برای مشارکت همگانی است، تا از رهگذر مشارکت آزاد و شایستهسالارانه همگان احساس کنند به یکسان از منافع مشاع کشور بهره میبرند و در برابر خطرات و تهدیدها نیز به یکسان دچار آسیب میشوند. غیرمسلمانان، سنیهای کردستان و بلوچستان، ترکها و عربها، مخالفان سیاسی، و حتی مردمان عادی که خود را قربانیِ الیگارشیِ ایدئولوژیکِ موجود میانگارند، آرام آرام حس تعلقات میهنی خود را از دست دادهاند. بسیاری از ایرانیان به درست یا به غلط، گمان میکنند ایران چیزی به آنها نداده تا آنها هم موظف به ادای وظیفه نسبت به «مام میهن» باشند.
از آن بدتر چپاول منابع «مام میهن» و جذب منافع فردی و گروهی به بهای از دست رفتن منافع ملی توسط اشخاص یا جریاناتی است که درون حاکمیت اند یا پیوندهای وثیقی با آن دارند. اخبار دزدیها و اختلاسها قطعاً در فرو ریختن مجسمهی پایبندی به منافع ملی در اذهان عمومی کمک کرده است. تعلق خاطر نداشتن به کشور یعنی سست شدن بنیاد روابط اتباع ایران با هم و با مفهوم اعتباری ایران. در چنین شرایطی، یک تلنگر میتواند برج ساختهشده از خشتهای بیملات را در چشم بههم زدنی فرو بریزد. همچنین، شکافِ پدیدآمده میان قدرت سیاسی و مردم از یک سو و همذاتپنداری قدرت مستقر با کشور ایران و وحدت و منافع و امنیت ملی و تمامیت ارضی از سوی دیگر، سبب شده همهی مقولههای یادشده ذیل تمامیتخواهی و اقتدارگراییِ الیگارشیِ حاکم بر کشور تعریف و ارزشیابی شده، و در نتیجه در گفتمان سیاسیِ گروههای مخالف و منتقد واجدِ بار معنایی منفی و منفور شوند.
فروپاشی اخلاقی
اما فروپاشی دیگری هم میتواند در انتظار جامعهی ایران باشد و آن هم فروپاشی اخلاقی است، یعنی اضمحلال پایهها و چارچوبهای اخلاقی. جامعهی ایران مثل هر جامعهی دیگر، برای قوام و دوام خود نیاز به چارچوبهای اخلاقی دارد. اخلاق همان قدر برای جامعهی سنتی لازم است که برای جامعهی مدرن. همان قدر برای جامعهی دیندار لازم است که برای جامعهی بیدین. اخلاق چه مبتنی بر تکلیفگرایی باشد چه فضیلتگرایی یا فایدهگرایی یا لذتگرایی، در هر صورت برای هر جامعه لازم است.
برخی اصول و ارزشهای اخلاقی جهانشمول اند و ماندگار، و برخی تغییرپذیر و نسبی. اما به هر حال، جوامع بشری به نظامهای اخلاقی نیازمند اند تا روابط انسانها را در منطقهالفراغ قانون سامان دهند. جایی که دست قانون و حکومت به شهروندان نمیرسد، اخلاق روابط و مناسبات را سامان میدهد تا بیشترین منافع برای بیشترین افراد حاصل شود. از این حیث، بیاخلاقی در جامعهی ایران میتواند تهدیدی جدی برای آیندهی آن تلقی شود. در ایران امروز، چارچوبهای اخلاقی کهن کنار رفتهاند یا کنار نهاده شدهاند، اما چارچوبهای اخلاقی تازه و روزآمدی جایگزینشان نشده است. جامعهی ایران هنوز به زبان خود را پایبند به اخلاق نشان میدهد، اما در سطح معرفت نسبت به همهی ارزشهای اخلاقی گذشته تردید دارد یا اساساً خلاف آنها را ارزش میداند، و این ناپایبندی را در رفتار آگاهانه و آزادانهی خود بروز میدهد، مگر آن که ترس یا طمع مانع باشد. ترس از مجازات، نکوهش دیگران، یا حتی ترس از غیرمتعارف بودن میتواند موجب ابراز یک شخصیت دومِ دروغین در برابر دیگران باشد. در چنین شرایطی، در حالی که دروغگویی را زرنگی و فضیلت و راستگویی را سادهلوحی و رذیلت میانگاریم، خلاف انگارههای خود را بر زبان میآوریم. متأسفانه نمونهها در این باب فراوان است.
جامعهی امی
پس از فروپاشی اقلیمی و سرزمینی، دومین فروپاشی که جامعهی ایرانی را تهدید میکند فروپاشی اجتماعی است.
جامعهی ایرانی در گذشتهای طولانی دارای میراث مکتوب پرباری بوده. آثار نوشتاری بسیار در حوزههای مختلف دانش در این سرزمین پدید آمده است. کتاب و کتابخانه همواره شأن ارجمندی داشته، و دانش و معرفت از قدرت و ثروت برتر بوده است. چه بسیار ثروتمندان و قدرتمداران که فرزندان خویش را برای کسب منزلت به تحصیل علم میگماشتهاند. پادشاهان و امرای محلی از دانشمندان و مؤلفان حمایت میکردهاند، و با این حمایتها آثار علمی پدید میآمده و نشر میشده است. کتابخانههای بزرگ و کوچک نیز در ظل همین حمایتها تأسیس شده و توسعه مییافته است. در همهی خانهها از دیرباز دست کم مجموعهای از کتابهای مهم و اساسی موجود بوده است، مثل قرآن و مثنوی و گلستان و بوستان سعدی و دیوان حافظ و شاهنامه و اخلاق ناصری و خمسهی نظامی و رسالهای فقهی. در بسیاری موارد، شبنشینیهای شهری و روستایی، به ویژه در زمستان، به کتابخوانی میگذشته است. برای مردم عادی که توان فهم زبان ادبی عربی را نداشتهاند، شمهای از هر علم را در قالب رسالهای به زبان فارسی مینگاشتهاند، تا همگان را امکان بهرهمندیِ علمی باشد. دانشنامهی علاییِ بوعلی در اقسام فنون حکمت، جامع عباسیِ شیخ بهایی در فقه، و ترجمههای متعدد قرآن کریم به فارسی نمونههایی از این دست به شمار میروند. این سنت میمون تا چند دهه پیش از این همچنان دوام داشت. مردم شیوهی زندگی خویش را از کتاب بر میگرفتند و شیوهی فهم خویش از جهان و نگاه به محیط پیرامونی را نیز. از گلستان میآموختند که کار نیک اگر هم به رود دجله انداخته شود در بیابان به نیکوکار باز میگردد. یا این که برگزیدن آسایش مرد و زن بر آسایش خویشتن، مایهی آرامش و راحتیِ پایدار نفس آدمی است و بسیار مواردی از این دست.
اما به جرأت میتوان گفت جامعهی امروز ایران جامعهای امی و لاکتاب شده است. نیم قرن پیش از این و در زمانی که جمعیت کشور بیش از سی میلیون بود، میانگین تیراژ کتابهای غیردرسی به سه هزار میرسید، و امروز در حالی که جمعیت کشور کمتر از نود میلیون است، میانگین این کتابها زیر هزار است. یعنی جمعیت سه برابر شده و تقاضا برای کتاب به یک سوم کاهش یافته است. در ایران امروز کباب و کبابخانه جای کتاب و کتابخانه را در زندگی روزمرهی مردم و در سبد نیازهای خانوارها گرفته است. این طنز تلخ یک شوخی بسیار جدی با فاصله گرفتن مردم ایران از کتاب و کتابخوانی است. فرهنگ مردم شفاهی و مجازی شده. این ضعف فرهنگی را نه تنها در نگرش مردم بلکه در نگارش ایشان نیز میتوان مشاهده کرد. غلطهای املایی چنان رایج شده که جابهجایی کسره با های ناملفوظ و بالعکس به یک بحران در فرهنگ و آداب نگارش بدل میشود.
ایرانیان و غم غربت در وطن
غم غربت یکی از بیماریهای روحیِ شناختهشده است که گریبان مهاجران و تبعیدشدگانِ جداافتاده از وطن را میگیرد. عواطف نوستالژیک مهاجران نسبت به وطن اصلی، گاه تا چند نسل دوام مییابد و خود را در ادبیات غربت و حسرت بروز میدهد. بسیاری از ایرانیانِ امروز اما با نوعی ویژه از این بیماری دست به گریبان اند که میتوان آن را غم غربت در وطن نامید، یعنی یک حس ملانکولیک و به تعبیر خودمان مالیخولیایی نسبت به جایی که در آن زندگی میکنیم.
اگر مراکشیهای مقیم فرانسه همیشه رؤیای مراکش را در سر دارند، ایرانیان مقیم ایران رؤیای جایی دیگر را در سر دارند که بهشت گمشدهی آنان است و تمام آرزوهای بر دل ماندهشان در آنجا تحقق مییابد. این سرزمین موعود تنها و تنها «یک جای دیگر» است غیر از ایران. رؤیای مهاجرت رؤیایی است که بسیاری از ایرانیان دارند. ایرانیان شاید از نادر ملتهایی باشند که در وطن خوابِ جایی دیگر را میبینند، به خلاف ملتهای دیگر که در غربت خواب وطن را میبینند.
این حس غریب را شاید بتوان به شرایط سخت و ناعادلانهی زیست در وطن یا احساس تبعیض هم نسبت داد، اما شاید هم نوعی رواننژندی اجتماعی باشد که باید از زاویهی روانشناسی اجتماعی بدان پرداخت. حتی ایرانیان مهاجرتکرده نیز این حس را به شدت و قوت از خود بروز میدهند: احساس ابتهاج از مهاجرت در قالب گفتمانی مختص ایرانیان خارج از کشور. در این گفتمان، مهاجران حس و حال طوطیِ در قفس ماندهی بازرگان را ندارند، بلکه حس و حالشان چون طوطیان ساکن هندوستان، یعنی وطن اصلی، است که برای ایرانیان داخل دل میسوزانند. نه به جهت شرایط سختی که دارند بلکه چون در قفس ماندهاند. برخی از ایرانیان مهاجر نه تنها احساس آزادی، بلکه حتی احساس برتری دارند. از شرایط زندگی خود در غرب نه با حسرت نسبت به وطن که با ذوق و شوق سخن میگویند. این مسئله نه سیاسی است و نه زیستمحیطی و نه اجتماعی یا اخلاقی، بلکه مسئلهای روانشناختی است، و به رغم آن که بدان توجه نشده به زعم نگارنده مهم است و به جد قابل وارسی و مطالعه.