تاریخ انتشار: 
1396/10/13

ترک تحصیل دختران؛ تبعیض تحصیلی در کردستان

ماهرخ غلامحسین‌پور

زهرا تنها دختر دیپلمه در سراسر روستای ۲۵۰ نفرهی نشکاش از توابع شهرستان مریوان است. پنج شش نفری از دختران این روستای پنجاه خانواری، در سطح ابتدایی درس خواندهاند، و بقیهی دختران روستا، با همهی هوش و ذکاوتی که دارند، بی آن که حرفهای آموخته یا آموزش دیده باشند، خانهنشین شده‌اند. کارشان تحمل فقر، خانهداری، فرزندآوری، و کمک به مردان خانواده برای گذران زندگی است.


دختران روستاهای دورافتاده در کردستان به ندرت فرصت مدرسه رفتن دارند؛ آنها بار فقر اقتصادی خانواده‌ها را به دوش می‌کشند و غالباً، به خاطر این که پسران خانواده فرصت تحصیل داشته باشند، خانهنشین میشوند. احتمالاً همه‌ی آنچه در مورد ساکنان کردستان در حافظه‌های ما به ثبت رسیده این است که آنها مردمی معترضاند که با دولت مرکزی سر ناسازگاری دارند، و به علت فقر به پدیده‌ی رنجآور کولبری روی آورده‌اند و محیط زندگی‌شان آلوده به مین‌های جنگی است.

هرازگاهی خبر خودسوزی زنی که قربانی همزمان «سنت» و «حکومت» شده، یا بیدستو پا شدن کودکی که حین بازی در کوچههای خاکی پایش را روی مینِ باقیمانده از جنگ جا گذاشته، یا خبر زلزلهای به دردناکی آنچه رخ داد، درد فقری را به یادمان میآورد که روی تن آن تکه از جغرافیا باقی مانده است. اما سازوکار بیعدالتی کارش فقط کشتن کودکانِ روی مین رفته نبوده، درد زنان کردستان که از سرانه‌ی تحصیل و سلامت و آموزش محروم‌اند دردی عمیق‌تر و ماندنیتر از خبرهای درجشده روی پیشانی رسانه‌ها است.

دختران کرد اغلب به دلایل مختلف از ادامه‌ی تحصیل باز می‌مانند: به علت دور بودن مدارس از مسیرهای امن روستا و خطری که ممکن است دختران دانش‌آموز را در این مسیرها تهدید کند، و هزینهای که باید برای آموزش دختران صرف خرید رخت و لباس و کیف و کفش و کتاب شود، ترجیح خانواده برای ازدواج زودهنگام دختران با این هدف که از بار مالی خانواده بکاهند و بهره‌وری زودهنگام از دختران به عنوان یک نیروی کاری که بتواند درآمدزایی کند. «خاتو بریوان» هم به دخترانش اجازه درس خواندن نداده، چون دخترها باید یک مسیر سه کیلومتری را در سرمای زمستان طی می‌کردهاند، از یک رودخانه‌ی فصلی که احتمال طغیان آن هم میرود عبور می‌کرده‌اند، و با احتمال تعرض یا مزاحمت آدمهای هم مواجه باشند.

او سال 1364 تصمیم گرفت که دخترانش را خانهنشین کند. هر سه پسرش دیپلم گرفتند اما دخترها ماندند خانه. می‌گوید: «فریبا از همه درسخوان‌تر بود. اصلاً گریه می‌کرد برای مدرسه رفتن. می‌گفت می‌خواهم دکتر بشوم و برگردم روستا. همه‌ی نمره‌هایش بیست بود. حتی نوزده هم نگرفته بود. معلمش میگفت او نابغه است. وقتی گفتم بس است، معلمش آمد اینجا، گل آورد، شیرینی آورد، گریه کرد، گفت من خرجش را خودم میدهم.» اما یک روز سرد زمستانی در همان سالها دو فرد متجاوز به همکلاسی فریبا که مجبور بوده مسیر مدرسه را لابه‌لای سنگلاخ‌ها پیاده گز کند، به شکلی وحشیانه تجاوز می‌کنند. همانجا با ضربههای سنگ دخترک را میکشند و جسدش را میاندازند وسط یک گودال. بعدها با دادن دیه، رضایت خانواده‌ی دخترک را می‌خرند و ماجرا تمام میشود. از همان روز، خاتو بریوان به فریبا میگوید که دیگر نباید مدرسه برود. دخترک یکی دو ماهی گریه میکرده، هزار رؤیا داشته، تب کرده. و حالا مادرش با خنده میگوید: «الان یک دوجین بچه دارد و سرش به بچهها گرم است.»

بازوی کار بودن کودکان خانواده برای تأمین معاش، مخصوصاً در فصل برداشت محصول، دور بودن مدارس از روستاها، ازدواج زودهنگام کودکان دختر از سر فقر و نداری، یا حساسیت خانواده برای این که فرزند دخترشان زیر نظر یک معلم مرد یا در یک کلاس مختلط آموزش نبیند، بخشی از عوامل محرومیت دختران از تحصیلاند.

خاتو بریوان با یادآوری گذشته، اضافه می‌کند: «فریبا با این که فقط هشت سالش بود، همه‌ی کارهای نظافت خانه را انجام میداد تا دل من و پدرش را به دست بیاورد، و راضی شویم به مدرسه رفتنش. هر کاری میکرد، از دوختودوز و وصلهوپینه کردن گرفته تا پر کردن بشکههای بزرگ آبی که دو برابر قد و قوارهاش بود. روزی که گفتیم دیگر حق ندارد برود مدرسه، تب کرد. تا یک هفته غذا نمیخورد. میگفت میخواهم درس بخوانم و دکتر بشوم. با این که از چهارده سالگی رفت خانه‌ی شوهر، هنوز دلش با من صاف نشده. همیشه میگوید تو و پدرم را نمیبخشم.»

این بار دیگر نمیخندد و دندانهای زیبایش از پشت دوربین و روی صفحه‌ی اسکایپ دیده نمیشود. او خودش قدیمها مکتب رفته و سواد قرآنی دارد، اما سه تا از نوههای دخترش هم تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده و پس از آن ترک تحصیل کردهاند. دختر فریبا تنها نوه‌ی دختری اوست که هنوز مدرسه میرود. فریبا برای این که دخترش به مدرسه برود با همه‌ی فامیل جنگیده. او صبحهای زود بیدار میشود و دخترش را راهی همان مدرسه‌ی قدیمی‌ای میکند که خودش آنجا درس خوانده، درست سه کیلومتر آن طرفتر، لابه‌لای سنگلاخها و رودخانه‌ی فصلی حاشیه‌ی راه. ولی مادرش، با این که خودش زن است و بسیار هم در طول زندگی رنج کشیده، میگوید: «مدرسه خرج دارد، و بهتر است چنین خرج و مخارجی برای پسرها باشد که بعدها امکان درآمدزایی بیشتری دارند.» از نظر او، مدرسه رفتن دختران در محیط آلوده به فقر روستا فقط یک کار تجملی و تزئینی است.

چندی پیش، معاون امور ابتدایی وزیر آموزش و پرورش به خبرگزاری ایلنا گفت که پنجاه درصد دختران در استانهای مرزی کشور از تحصیل در مقطع متوسطه بازماندهاند. او دیگر نگفت اگر مدرسهها در مناطق صعبالعبور نبودند، اگر فقر نبود، اگر دستهای ناتوان و ترکخورده‌ی پدران در تأمین مخارج بچهها وا نمیماند، هیچ خانوادهای مجبور نبود بین فرزندان خود فرق بگذارد و پسرها را به مدرسه بفرستد و دخترها را خانهنشین کند. عواملی چون بازوی کار بودن کودکان خانواده برای تأمین معاش، مخصوصاً در فصل برداشت محصول، دور بودن مدارس از روستاها، ازدواج زودهنگام کودکان دختر از سر فقر و نداری، یا حساسیت خانواده برای این که فرزند دخترشان زیر نظر یک معلم مرد یا در یک کلاس مختلط آموزش نبیند، بخشی از عوامل محرومیت دختران از تحصیلاند.

از پروین ذبیحی، فعال محلی حقوق زنان و کودکان، که وقتش را صرف سرکشی به روستاها و کمک برای توانمندسازی زنان کرده، میپرسم: «حقوق شهروندی برای دختران بازمانده از تحصیل در روستاهای کردستان چه می‌شود؟» خانم ذبیحی میگوید وضعیت تحصیلی دختران روستاهای دورافتاده در حوالی مریوان یا اورامانات واقعاً تکاندهنده است. به گفته‌ی او، فقط 26 روستای این منطقه دارای مدارس راهنمایی و دبیرستان هستند، و البته غالب این مدارس یا مخروبه و یا در آستانه‌ی تخریباند، و به هیچ وجه به شرایط استاندارد نزدیک نیستند. و بقیه‌ی روستاها حتی در سطح ابتدایی هم مرکز آموزشی ندارند، و بچه‌ها در این مناطق به معنای مطلق کلمه محروماند. هنوز هم پنجره‌ی مدارسِ خیلی از روستاهای منطقه با پلاستیک و چسب پوشانده شده، و فضای کلاس با بخاری نفتی گرم میشود.»

 

 

این فعال محلی به ترجیح خانواده برای فرستادن پسران به مدارس دورتر اشاره میکند: «معمولاً مدارس راهنمایی و متوسطه دورترند. بچهها باید بروند خوابگاه یا روزانه از وسایل نقلیه‌ی عمومی استفاده کنند. این کارها برای مردم آن منطقه بسیار سخت و دشوار است. آنها توان مالی کافی ندارند. به همین دلیل، راحتتر است که پسرها را به شهرهای مجاور بفرستند تا دخترها را. هنوز هم نگرش مردسالارانه بسیار قوی بر فضای روستاهای دوردست کردستان حکمفرما است.» او از زنان و مردان داوطلب و تشکل‌های مردمنهاد یاد میکند که برای جلب نظر پدر و مادرِ دخترانی که ترک تحصیل کردهاند، مسافتهای طولانی را طی میکنند، وقت میگذارند، بحث میکنند، و حتی گاهی در مورد مسائل مالی کمک میکنند. اما فرهنگ مستولی بر فضای روستایی عمیقاً به زنان به عنوان یک عضو برابر نگاه نمیکند. این پسران‌اند که چشم و چراغ خانه و ناجی روزهای آتی خانواده به حساب می‌آیند؛ دخترها به هر حال ازدواج می‌کنند و به جای دیگری می‌روند.

بر اساس مادهی بیست و ششم «اعلامیهی جهانی حقوق بشر»، دسترس به آموزش و امکانات تحصیلی یک حق همگانی است. این پیمان بینالمللی، که اساسیترین قانون مدونشده در حوزه‌ی حقوق بشر است و اکثریت قریب به اتفاق کشورهای جهان حول محور آن به توافق رسیدهاند، تأکید می‌کند که امکان برخورداری از آموزش ابتدایی برای همه‌ی آحاد انسانها باید فراهم باشد. قانون اساسی ایران هم بر آموزش رایگان تأکید میکند و در این مورد تفاوتی بین زن و مرد قائل نشده است. بر اساس بند نوزدهم قانون اساسی کشور، مردم ایران از هر قوم و قبیلهای از حقوق مساوی برخوردارند، و رنگ و زبان و جنسیت و نژاد سببِ امتیاز و برتری یکی بر دیگری نخواهد بود. البته که این مادههای قانونی به تبعیض واقعی و ملموس ناشی از فقر در جوامع کوچک انسانی اشاره نمیکند. وقتی فقر از آسمان میبارد، فرقی نمیکند که زن باشی یا مرد باشی؛ پلشتیِ فقر همه را درگیر خودش میکند. اما وقتی زن باشی، فقر فقط روی پوستت نمینشیند، روی استخوانت مینشیند.

هیچ منع قانونی برای محروم کردن دختران روستایی از تحصیل وجود ندارد. برای محرمیت اجباری کودکان از تحصیل هیچ مادهی قانونیِ بازدارنده‌ای نوشته نشده است.

روناک، دخترک درسخوان حومه‌ی سروآباد که دو سال پیش ترکِ تحصیل کرده، روایت دردناکی دارد: «عاشق درس خواندن بودم. باورتان نمیشود: شبها با این کابوس میخوابیدم که بالأخره یک روز پدرم و برادرم به رسم همه‌ی خانوادههای اینجا راهم را می‌بندند. خوشبختانه، با پافشاری و اصرار مادرم، دوره‌ی راهنمایی را تمام کردم. مادرم خیلی زن زحمتکشی است. میگفت نباید سرنوشت تو مثل من باشد. من از سن هشت سالگی با مادرم میرفتم کلفتی. دستهایم ترک بر میداشت از سوز سرمای زمستان و ملافههای سفیدی که توی تشت کهنه‌ی مسی گوشه‌ی حیاط میسابیدم. رخت و لباس چرک همسایه را میشستم، اتو میزدم. گاهی با کمک مادرم برای مغازه‌دارهای سروآباد غذا میپختیم، و ظهر که میشد با وانتِ پدرم توزیع میکردیم. تنها یک رؤیا داشتم، این که بتوانم درسم را بخوانم. اما در نهایت، با این که دانشآموز ممتاز مدرسه بودم و معلمم میگفت حتماً رتبهی درخشانی در کنکور میگیرم، سوم راهنمایی که تمام شد، پدر و مادرم گفتند فقط خرج یکی از ما را میتوانند بدهند. پدرم میگفت علت این همه اصرار مرا درک نمیکند، و دختری که اصرار میکند برود مدرسه و روی درس و مشقش این همه تعصب دارد حتماً یک جای کارش میلنگد یا لابد سر و گوشش میجنبد. جالب است که برادرم از مدرسه رفتن متنفر است. از مدرسه فرار میکند و فقط عاشق وقتگذرانی با دوستانش است. اما آنها او را هر صبح به زور میفرستند مدرسه، و من هر صبح که رفتن او را تماشا میکنم دردم میگیرد. به من که عاشق درس و مشقم بودم و میدانستم آینده‌ی خوبی دارم گفتند خرج کیف و کفش و کتابم را ندارند، اما او را به زور می‌فرستند مدرسه.»

از وسط برفها که بگذری و دو تپه را بشماری، به مدرسه‌ی مختلط روستای «گلان» می‌رسی؛ گلان حوالی مریوان و بخشی از دهستان «کوماسی» است. اینجا که زمستانها بچهها خودشان به میل خودشان حیاط مدرسه را برفروبی می‌کنند، و در همه‌ی سطوح تحصیلی درس میخوانند. کف مدرسه را با بلوک پوشاندهاند، و رادیاتورهای کمرمق آنجا توان گرم کردن اتاقها را ندارد. بچهها خودشان را لابه‌لای شولاهای کهنه و گرمشان میپوشانند. «ساره» تا سال گذشته شاگرد همین اتاقهای محقر ساده بوده؛ بعدش خانوادهاش به محض این که بالغ شده و به زنانگی نزدیک شده،  گفته‌اند دیگر به صلاح نیست برود. آنها به ساره گفتهاند اگر کسی بین راه به او متعرض شود، کل خانواده باید بروند از شرم و خجالت بمیرند. او حالا برای یک مغازهدار مریوانی پردهدوزی میکند، و از پشت پنجره به دخترکانی نگاه میکند که با صورت قرمزشده از سرما راهی تنها مدرسه روستا می‌شوند، دخترهایی که در نوبتِ خانهنشین شدن‌اند.

او میگوید اینجا غالب زنهای روستا به مدرسه نرفتهاند. اولش هم این ساختمان کهنه را آموزش و پرورش به مدرسه اختصاص نداده بوده، یک چادر آموزشی بوده فقط. از کلاس اول تا پنجم، کف همین چادر مینشستهاند. دخترها کنج راست و روی موکت قهوهای، پسرها سمت چپ و روی موکت آبی. ساره یک عکس از آن روزها برایم می‌فرستد. بیشتر بچهها جوراب ندارند و پاهایشان را جمع کرده‌اند توی دلشان. دستها واضح و شفاف نیستند، اما لابد از شدت سرما و کار زیاد ترک خوردهاند. لابد گاهی یک نفرشان که در کار شبانه کمک کرده، خوابش میبرده و سرش می‌افتاده روی شانه. چون دخترها تمام روز کار میکنند، ارغوانبافی، گلیمبافی، یا کردیدوزی، و کارهایی از این قبیل.

هیچ منع قانونی برای محروم کردن دختران روستایی از تحصیل وجود ندارد. برای محرمیت اجباری کودکان از تحصیل هیچ مادهی قانونیِ بازدارنده‌ای نوشته نشده است، و هیچ کس هم متعرضِ پدر و مادرانی نخواهد شد که فرزندان‌شان را از تحصیل باز می‌دارند. هیچ کس به آنها نخواهد گفت که چرا مانع از تحقق رؤیاهای دخترانشان می‌شوند. شیرزاد عبداللهی، کارشناس آموزش وپرورش میگوید: «در ایران حدود صد مدرسه‌ی تکدانشآموزی و چهار هزار و هشتصد مدرسه‌ی زیر پنج نفری وجود دارد، و در روستاهای کمجمعیت، کلاس‌ها چندپایه و مختلط هستند. اغلب معلمهای روستاهای دورافتاده هم مرد هستند. عوامل فرهنگی، تعصبات مذهبی، و رسوم قبیلهای باعث میشوند که برخی خانوادهها فرزندان دختر خود را به مدرسه نفرستند و علاقه‌ای به ادامه‌ی تحصیل آنها نداشته باشند.»

اما ترک تحصیل دختران فقط به تصمیم پدر و مادرها مربوط نمی‌شود. سال گذشته، خبرگزاری ایرنا در مورد «رؤیای دستنیافتنی دختران روستایی بانه» نوشته بود: در بسیاری از روستاهای شهرستان بانه، مدارس در مقطع تحصیلی متوسطه‌ی اول و دوم وجود ندارد. به همین دلیل، بسیاری از دختران بعد از مقطع ابتدایی مجبور به ترک تحصیل می‌شوند.