تاریخ انتشار: 
1396/08/25

مورچه‌ی امیدوار و زمستان سیاه

مهرک کمالی

نیمهی اول دههی شصت، یا باید میرفتی جبهه، یا میبردنت زندان، یا مخفی میشدی، یا میرفتی تبعید، یا مثل مورچه این ور و آن ور میزدی که آذوقهای فراهم کنی تا پایان فصل سرما. من مورچهی امیدواری بودم که تردید نداشتم زمستان میگذرد، «وز پیاش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بیگمان میآید!»

کار با پدرزن برادرم در رامسر چنگی به دل نمیزد؛ کار و بار خودش هم کساد بود. برادرم داماد و کارگر اصلیاش بود، و من باید خانهی برادرم زندگی میکردم که داشتم رقیبش میشدم، و روزیِ نصفه نیمهاش را هم تُنُکتر میکردم. میگفت باید بخشی از کرایه و خرج خانه را بدهی، که حق داشت. بداخلاقی میکرد، که حق نداشت. تنها مانده بودم، از رفقایم دور افتاده بودم، میخواستم کاری کنم و کسی را نداشتم. گفتم بر میگردم، هرچه باداباد! فکر میکردم همین ماها هستیم که باید آتش مبارزه را روشن نگه داریم، و به تنهایی نمیتوانیم.

سال ۶۲ که گذشت و آبها کم و بیش از آسیاب ریخت، به شیراز برگشتم. مدتی با پدرم میرفتیم مرودشت. او در یک مغازه‌ی تعمیر و فروش چرخ خیاطی کار میکرد، و من میرفتم به کارگاه سیمپیچی. بعدها مدتی جوشکار بودم، مدتی سبزیفروش، مدتی دستفروش. دستفروشیام هم با پدرم بود. اول فقط گل میفروختیم، بعد کمکم بستههای تخمه و آجیل هم اضافهاش کردیم. خیابان مشیرفاطمی شیراز قرقِ دستفروشها بود و یک وجب جا سرقفلی داشت و سرش دعواها راه میافتاد. یکی از اقوام پدرم، که او هم دستفروشی میکرد، کمی جا هم به ما داده بود. گلها را به قیمتهای مختلف میخریدیم، و بابا بیست درصدی به قیمت خرید اضافه میکرد، که میشد قیمت فروش. مسئله این بود که مشتریها همیشه چانه میزدند، و پدرم از قیمتش پایین نمیآمد. فروشمان کم بود. چند کیلویی تخمه‌ی آفتابگردان و کدو و هندوانه و ژاپنی خریدیم و ریختیم توی پاکتهای کوچک ۵۰ و ۷۵ و ۱۰۰ گرمی و درشان را منگنه کردیم. نشسته بودیم پای ترازوی کوچکی که داشتیم و بابام، انگار که دارد طلا میکشد، دانه دانه تخمهها را بر میداشت یا میگذاشت تا وزنشان درست شود. صدایم در آمد که «بابا، ول کن. حالا یک دهم گرم این ور یا آن ور.» توجهی نکرد. فقط گفت: «ویل اللمطففین، وای به حال کمفروشان.»

چهار پنج تایی شدیم با رفقای سیاسی، که نشریهای مخفی در بیاوریم، شعاری اگر بتوانیم بنویسیم، اعلامیهای پخش کنیم، و بخوانیم و بخوانیم و بخوانیم تا بفهمیم چرا شکست خوردیم و چه باید بکنیم. نشریهای در آوردیم به اسم «آغاز»، که در واقع دو روی یک کاغذ آ - چهار بود با چند خبر و تحلیلی از موضوعات روز. شبها مینشستم پای رادیو و، از وسط پارازیتهای گوشخراش، بعضی کلمههای «رادیو زحمتکشان» را مینوشتم. بعد وسطهایش را به ابتکار خودم پر میکردم. تحلیلها کلیشههایی بود که دیگر فوت آبشان بودم. بعد کاربن میگذاشتیم و نوشتهها را تکثیر میکردیم، هر قدری که میتوانستیم، و میانداختیم زیر درِ خانهها. ماهی یک بار باباکوهی میرفتیم و روی سنگها، هر جا که میشد، شعاری مینوشتیم، معمولاً علیه جنگ ایران و عراق یا دربارهی زندانیان سیاسی. یک شب تصمیم گرفتیم روی دیوار ساختمان نیمهکارهای، نبش خیابان سمیه و باغ تخت، شعار ضدجنگ بنویسیم. پارک آزادی در خیابان سمیه بود اما دیوارِ نردهای داشت و درش را ساعت ده شب میبستند. من و دوستم در گوشهای از پارک ماندیم تا ساعت یک بعد از نیمهشب، و آن وقت از نردههای پارک بیرون رفتیم و شعارمان را نوشتیم: «مرگ بر جنگ، زنده باد صلح». قلمموی بزرگ و قوطی رنگمان را گذاشتیم در کیفمان، تا از کوچهی روبهروی ساختمان نیمهکاره دور شویم. وسطهای کوچه یک موتوری از روبهرو آمد و ما کیف را گوشهای گذاشتیم و بدون آن به راهمان ادامه دادیم. خوشبختانه به خیر گذشت. حوالی فلکه‌ی گاز بودیم که فکر کردیم چطور است برگردیم و کیف را برداریم. دو به شک بودیم اما سرانجام برگشتیم. نزدیک کیف بودیم که موتوری از روبهرو آمد. دوستم در سایه‌ای گم شد و موتوری مرا گرفت. فکر کرده بود ما دزدیم. مرا برد به همان ساختمان نیمهکاره و به یک کیوسک نگهبانی تحویل داد، که پر از سرباز بیدار و نیمهبیدار و خواب بود. آنجا بود که فهمیدم این ساختمان نیمهکاره عمارتِ تازهی شهربانی است که هنوز تمام نشده. عجب خبطی! روی دیوار شهربانی شعار مینوشتیم که پر از سرباز و نگهبان بود.

دیگر کاری نکردیم، تا شهریور ۶۷ که خبر قتل عام زندانیهای سیاسی را شنیدیم. با رفیقی که هنوز بود و پای کار بود دستگاه دستساز استنسیلمان را بیرون آوردیم و یک هفته در زیرزمین خانهشان اعلامیه چاپ کردیم، که هزار تایی شد.

افسر نگهبان مرا تحویل کلانتری محل، کلانتری هفت، داد. کمربند و کفش و پول و ساعتم را گرفتند و انداختندم توی بازداشتگاه کلانتری، که یک اتاق بود با چند نفری خوابیده این طرف و آن طرف که پتوهایشان را محکمتر کشیدند روی سرشان که مجبور نباشند بیدار شوند و حرفی بزنند. دیدم شاید صبح بشود و شعار را ببینند و کار از کار بگذرد. به نگهبان آنجا گفتم: «من نمیخواستم کاری بکنم و اشتباه شده و ما خودمان از خانواده‌ی شهربانی هستیم.» از او خواستم با شوهر عمهام که سرهنگ شهربانی بود تماس بگیرند و از او بخواهند هویت مرا تأیید کند. ساعت چهار صبح بود که عمه و شوهر عمهام آمدند، و سرهنگ تعهدی همراه با مشخصات من و آدرس خانه‌ی اکبرآبادمان داد و من را آزاد کرد. شب و روز بعد را خانهی عمهام بودم، تا مطمئن شدم کسی دنبالم نمیآید و برگشتم خانهی خودمان.

دست از شعارنویسی کشیدیم که به نظر میرسید خطرناک است، اما اعلامیهنویسی و پخش اعلامیه را ادامه دادیم. با یک قاب چوبی که رویش ململ سفید کشیده بودیم، یک بسته کاغذ استنسیل – که من از مدرسه‌ی شوهر عمهام دزدیده بودم – یک قلم و مقداری مرکب استنسیل، یک دستگاه چاپ دستی ساختیم. کاغذ معمولی را روی میز میگذاشتیم، کاغد استنسیل را روی آن، و ململ قاب را روی کاغذ استنسیل. هرچه را که میخواستیم قبلاً با قلم مخصوص و با دست روی کاغذ استنسیل نوشته بودیم. در گودی قاب و پشت ململ قاب، کمی مرکب مخصوص میریختیم. با وردنه مرکب را آرام روی ململ پخش میکردیم، که نفوذ میکرد و به کاغذ استنسیل میرسید و از منفذهای آن به کاغذ معمولی، که کلمات روی آن ظاهر میشدند. برای هر نسخه از اعلامیه باید همهی این مراحل تکرار میشد، و بعد از تمام شدنش هم باید کاغذها را دور اتاق میچیدیم که خشک شوند؛ نمیشد آن‌ها را روی هم گذاشت چون مرکبشان تازه بود. اتاقی پوشیده از اعلامیه در یک نیمهشب، وسط شهر، و ما مشغول کار.

اوایل کثافتکاری و خرابکاری محض بود. از شست پا تا پیشانیمان مرکبی و سیاه می‌شد اما دست نکشیدیم. نوعی غرور و شادی تزریق میکرد که هنوز حسش میکنم؛ خودم را فلیکس دزرژینسکی – از رهبران حزب سوسیال دموکرات (بلشویک) روسیه – می‌دیدم که دارد مخفیانه «ایسکرا» – نشریه‌ی مخفی حزب در دوران تزاری – را چاپ می‌کند. دو سه روزی که کاغذ و مرکب خراب کردیم، توانستیم ۴۰ - ۵۰ تا اعلامیهی قابل خواندن داشته باشیم. ماند پخش‌اش، که تقسیم کار کردیم. سه نفر بودیم: یکی مراقب بود، یکی انبار که اعلامیهها را حمل میکرد، و سومی کسی که پخش میکرد. چند تا از اعلامیههایی را که با این سختی آماده میشدند میانداختیم زیر در خانه‌ی کسانی که فکر میکردیم شاید علاقهای داشته باشند، و بقیه را میبردیم بیشتر جنوب شهر پخش میکردیم، جایی که هیچ وقت نفهمیدیم خوانده میشدند یا نه. اوج کارمان آذر تا بهمن ۶۵ بود که چند اعلامیه دربارهی ماجرای مکفارلین و شکست ایران در عملیات کربلای ۴ چاپ و پخش کردیم. بعد از آن، گروهمان از هم پاشید؛ یکی رفت دانشگاه، و دیگری سربازی، و سومی گفت این کارها بیفایده است. دو نفر مانده بودیم و ما هم دیگر دل و دماغی نداشتیم، به خصوص که موج جدید دستگیری چپها راه افتاده بود. چیزی که تا آن روز نجاتمان داده بود کوچکی گروهمان (۵ نفر)، تلاش نکردن برای پیوستن به سازمانهای نامدار، و رعایت مخفیکاری به حد اعلا بود.

دیگر کاری نکردیم، تا شهریور ۶۷ که خبر قتل عام زندانیهای سیاسی را شنیدیم. با رفیقی که هنوز بود و پای کار بود دستگاه دستساز استنسیلمان را بیرون آوردیم و یک هفته در زیرزمین خانهشان اعلامیه چاپ کردیم، که هزار تایی شد. اعلامیه خبر از فاجعه میداد و از مردم میخواست هر طور که میتوانند اعتراض کنند. بخشی را در خانهی دوستانی که میشناختیم و فکر میکردیم شاید هنوز حساسیتی داشته باشند انداختیم، و بیشترش را دستی زیر درِ خانهها گذاشتیم. صدایی البته از جایی در نیامد، که «شهرِ سیلیخورده هذیان داشت.»

برگردم به سال ۶۲ که، مثل خیلی وقتهای دیگر، با بابا آبم به یک جوی نرفت و دیگر همراهش نرفتم دستفروشی. خواهرم یک ضبط دوکاسته بهم داد که باهاش برای مردم نوار ضبط کنم. برادر بزرگم یک آرشیو خوب از آهنگهای ایرانی داشت که به من داد. این همان برادری است که رامسر داماد شد و چند ماهی مهمانش بودم. ما، از نوجوانی من و جوانی او، رقیب بودیم. قدیمترها هر کداممان جداگانه مجله‌ی «دنیای ورزش» میخریدیم، چون نمیخواستیم آن یکی دستش به مجلهی ما بخورد. این ور و آن ور سپردم که اگر کسی آهنگهای بنان و مرضیه و دلکش و خلاصه قدیمیهای اصیل غیرقانونی میخواهد بگوید، تا برایش ضبط کنم و دستمزدی بگیرم. اولش بد نبود، اما کم‌کم نوارها به خش‌خش افتادند. خودم هم حوصلهام سر رفت. سرِ کاری بود بیشتر تا کار. تصمیم گرفتم با ماشین بابام مسافرکشی کنم.

هر روز ذلیل و ذلیلتر میشدم و خودم هم میفهمیدم، اما راه چارهای نمیشناختم. تنها چیزی که نمیگذاشت خیلی احساس زبونی کنم نوشتن بود.

بابا یک پیکان مدل ۵۶ خریده بود. بحبوحه‌ی کوپنی کردن بنزین و کمبودش بود. شیراز از اولین شهرهایی بود که شروع به گازی کردن ماشینها کرده بودند، و گاز خیلی ارزانتر و در دسترستر بود. پیکان را گازی کردیم تا مسافرکشی صرف کند. تکنولوژی ماشین گازی خیلی جدید بود و متخصص کم داشت و درست کار نمیکرد. به همین دلیل ماشین ما مرتب تعمیرگاه بود. لاستیکش هم به قول بابام پوست پیازی شده بود و مدام پنچر میشد. لاستیک سهمیهای بود و برای گرفتن یک جفت تایر باید کلی صبر میکردی، و آخرش هم هرچی میدادند باید قبول میکردی. همه هم که ماشاالله مسافرکش بودند. یک مسافر که کنار خیابان میدیدیم، همهمان مثل شاهین میرفتیم طرفش. اما پولش نقد بود، ساعتی کار میکردی و میتوانستی نان و ماستی فراهم کنی. خوبی دیگرش این بود که باید از هم جدا میشدیم، یعنی یا بابا میتوانست برود مسافرکشی یا من؛ این طور کمتر دعوایمان می‌شد. اما مسافرکشی و کار کافی نبود، و مهمتر از آن برایم ادامهی مبارزه بود. 

با رفقای گروهمان خواندن‌هایمان را منظم کردیم و یک برنامه‌ی مطالعاتی جدی گذاشتیم از مقالات لنین تا تجربیات گروههای مخفی اطراف و اکناف جهان. هر وقت خانه بودم، سرم به کتاب گرم بود. همان مدت دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک و چه باید کرد لنین را خواندم. به جز اینها خرمگس و اینجه ممد بود، و  کلیدر که سحر روز اول سال ۱۳۶۴ تمام کردم، وقتی آفتاب داشت سر میزد. پشتم مور مور میکرد و اشک میریختم و بلقیس، مادر گلمحمد، پیش چشمم بود و خان محمد، برادر بزرگتر، که مظهر کینه بود و گم شده بود. با خودمان قیاسش میکردم و می‌گفتم باید کینه را زنده نگه داریم و آبیاری کنیم تا بتوانیم ادامه دهیم. هشت داستان، داستانهایی از نویسندگان حلقهی گلشیری، هم در آمده بود که از بین آن‌ها «حفره»ی قاضی ربیحاوی و «آقا مهدی زیگزالدوز» اکبر سردوزامی و «جزیره بر آب» اصغر عبداللهی و «پدر و پسر» ناصر زراعتی و «سنگ سیاه» محمدرضا صفدری را هنوز با جزئیات به یاد دارم. خواندن برای من تلفیقی بود از داستان و رمان و متنهای سیاسی. همهی اینها شبها بود، چون روزها سر کار بودم. کتابخوانیهای شبانهام بابام را اذیت میکرد. شبها سر این که بروم توی اتاق و زیر مهتابی کتاب بخوانم دعوایم میکرد. میگفت «یک مهتابی در هال روشن است، همین بس است. بیا همینجا کتاب بخوان که در برق صرفهجویی شود»، و من نمیخواستم. این طور اگر میشد، باید وقت خواب بابا و مامان چراغ را خاموش میکردم.

 

 

آن شب هم حسابی دعوایمان شد، چون من یادم رفته بود چراغ رختکن حمام را خاموش کنم. صبح فردایش صبحانه‌ی مختصری خوردم و رفتم برای مسافرکشی. من رانندگی بلد بودم اما گواهینامهام در جیب پیراهنم مانده بود و در ماشین لباسشویی له شده بود. نمیتوانستم المثنی بگیرم چون شش ماهی میشد که ۱۸ ساله شده و سرباز غایب بودم. نزدیک ظهر، یک مسافر خوب برای فرودگاه به پستم خورد، رفتم و برگشتنا هم یک مسافر خوب دیگر و ساعت دو شده بود که گشنه و تشنه داشتم بر میگشتم خانه. نزدیک خانهمان باید یک دوربرگردان میزدم. سر دوربرگردان کمی زود پیچیدم و ماشینی که در خط خودش میآمد و سرعت هم داشت ترمز کشید، اما خورد به جلوی ماشین من. من هم فرمان را گرداندم اما کمی جلوتر جدول را رد کردم و خوردم به درخت باغچه‌ی کنار خیابان. جلوی ماشین داغان شد. تقصیر من بود. پلیس آمد، ماشین و خودم را توقیف کرد و برد کلانتری. آن موقعها موبایل و این چیزها نبود که به خانه خبر بدهم. مانده بودم چطور خبر بدهم. هم میترسیدم از بابام و هم خجالت میکشیدم. لحظه‌ی آخر که پلیس داشت من را به کلانتری میبرد، دامادمان که به خانهمان میرفت رسید. قرار شد برود به بابام خبر بدهد و با هم بیایند کلانتری. از بابام بیشتر از پلیس میترسیدم. شاید سکته میکرد از فکر خسارتی که باید میدادیم، شاید می‌آمد و دعوایم میکرد. به هر حال میدانستم که خرج این ندانمکاری بیشتر از پولی است که باید بدهیم.

رفتیم کلانتری، ماشین توقیف شد و خودم هم بازداشت. چیزی نگذشت که بابام رسید، با یک سند که آزادم کند. سند را از عمویم گرفته بود. تا رسید پرسید: «به آدم که نزدی؟» گفتم: «نه.» گفت: «بقیهاش مهم نیست.» آن شب رفتم خانه و قرار شد فردا برویم دادگاه، چون گواهینامه نداشتم. شب از بابام پرسیدم: «چی میشه حالا؟ چطور میخوایم خسارت بدیم؟» گفت: «اتفاق همیشه میافتد، باید جلویش را گرفت. وقتی افتاد، باید باهاش کنار آمد.» چرا بابا این قدر آرام بود؟ با خودم فکر کردم حتماً کسی را میشناسد، یا میداند چطور سر و ته قضیه را هم بیاورد. اما این طور نبود. انگار فشار از حدی که بگذرد، آرامش میآورد.

فردا رفتیم دادگاه. جریمه شدم و محکوم به هفتاد ضربه شلاق، به خاطر نداشتن گواهینامه. آن وقتها همه‌ی جرمها شلاق هم داشت. جریمه را بخشیدند اما گفتند شلاق را باید بخوری. کِی؟ فردا. میشد شلاق را خرید، اما پولمان کجا بود؟ یکی از شاگردهای قدیمی بابام توی دادگستری بود، قول داد کاری بکند. بابام گفت: «بعیده بتونه کاری بکنه. راه حلش پوله که ما نداریم. داشتیم هم باید میگذاشتیم برای تعمیر ماشین و خسارت آن یکی.» برگشتیم خانه و من به عادت همیشگی نشستم به کتاب خواندن، منتها توی همان هال، پیش پدر و مادرم. هر بار که سر بالا میکردم، بابا و مامان را خیره به خودم، با چشمهای پر از اشک میدیدم. سه سالی پیشتر در سروستان، پسردایی‌ام را در ملأ عام شلاق زده بودند. به ماهی نکشید که دایی‌ام سکته کرد و درگذشت. حالا من هم با آنها گریه میکردم.

یکی از دلایل خوانده شدن مجلات همین صفحات «پاسخ به خوانندگان» بود. خیلی میشد که پاسخدهندگان این صفحهها فرستنده‌ی نامه را دست میانداختند و سکه‌ی یک پول میکردند. به این خاطر، من ترسیدم داستان را به اسم خودم بفرستم.

فردا رفتیم دادگستری. سه چهار ساعتی آنجا بودیم و شاگرد بابام میرفت و میآمد و میگفت صبر کنید. بابام هی دستمالش را در میآورد و چشمهایش را خشک میکرد. دیگر بعدازظهر بود که شاگردش، خوشحال و خندان، آمد که «آقای کمالی، خیالتان راحت.» بابام گفت: «چه کار کردی؟» گفت: «آقای کمالی، پسرتان شلاقش را خورده، برش دارید، ببریدش و پشت سرتان را هم نگاه نکنید.» توی پرونده انگار نوشته بودند حکم اجرا شد. پدرم خوشحال پرسید: «چطور از خجالتتان در بیاییم؟» و شاگردش گفت «این طور» و پیشانی پدرم را بوسید. دنیا را به پدرم داده بودند، هم من از خطر جسته بودم هم ثمر سالها معلمی‌اش را میدید. ماشین را از توقیف در آوردیم. چهل‌ هزار تومانی خرج تعمیرش بود. بابام پول تعمیر را از یک آشنای دور اما دست‌خیر قرض کرد، و قرار شد ماهی دو هزار تومان قسطش را بدهیم تا بیست ماه.

من هم تلاشی دیگر شروع کردم که «خاکبازی» (اصطلاحی معمول بین رفقای سابقاً فعال، برای اشاره به کار سیاسی بینتیجه) را ترک کنم. هضم من در معدهی جامعه به تأخیر افتاده بود. فقط نمیدانم چرا هر وقت تصمیم میگرفتم «هضم» شوم، در یک تناسخ احمقانه، دوباره بر میگشتم به مسافرکشی. بعد از آن تصادف، دیگر پدرم نمیگذاشت با ماشین کار کنم. بلاتکلیف مانده بودم و نمیدانستم چطور پول در بیاورم. دوستم، محمد، مجاهدی بود که تازه از زندان آزاد شده بود و تاکسی‌ای خریده بود. دید پریشانم، گفت: «بیا صبحها روی تاکسی من کار کن.» دل شیر داشت، چون رانندگی تاکسی مجوز میخواست که من نداشتم. گفت: «عیبی ندارد؛ اگر تصادف نکنی، کسی جلویت را نمیگیرد مجوز بخواهد.» یک ماهی کار کردم. خیلی خوب بود. من راضی بودم، محمد هم راضی.

صبح شنبهای بود و خیابانها شلوغ. از فلکه‌ی ولیعصر مسافر زدم برای سهراه پیرنیا. از روی پل که میگذشتیم، مسافر گفت: «چهارراه ادبیات هم میروی؟» قبول کردم. به سهراه پیرنیا که رسیدیم، چراغ زرد شد و عجله کردم بپیچم چپ، در بولوار گلستان. پلیس قدبلندی وسط خیابان ایستاده بود که نمیدانم چرا قدمی عقب گذاشت و خوردم بهش و مثل درخت اره شده افتاد روی کاپوت تاکسی من. بعد از مقادیری تف و لعنت و فحش، شلان شلان راهنمایی‌ام کرد کنار خیابان. مسافر هم پولنداده در رفت. پلیس میخواست تاکسی را بخواباند و خودم را هم ببرد کلانتری، چون همچنان گواهینامه نداشتم. بچه‌ی خوبی به نظر میآمد. اما من میلرزیدم. میترسیدم تاکسی را بخواباند و محمد را هم از نان خوردن بیاندازد. میترسیدم بروم کلانتری و گیر بیافتم و داستان زندان و جریمه و شلاق تکرار شود. دلم برای بابا و مامانم میسوخت. دلم برای خودم میسوخت. فکر کردم چارهای ندارم: دستش را بوسیدم؛ بوسیدم تا فقط بگذارد از تلفن عمومی کنار خیابان با محمد تماس بگیرم که بیاید. هنوز پشت دست پرمویش یادم هست. و یادم هست که چقدر از خودم بدم آمد. داشتم چه کار می‌کردم با خودم؟ زیر بار حکومت نرفته بودم، ولی مجبور شده بودم دست عملهاش را ببوسم.

تا محمد بیاید، ته و تویش را در آوردم که پاسبان اهل زرقان است، روستایی نزدیک شیراز، و تازه درجه گرفته و خانهاش همانجا است. از روی سینهاش هم خواندم که اسمش قربانعلی است. محمد که آمد، قربان را به خانهاش دعوت کرد و به او گفت: «ما اینجا منتظر می‌مانیم تا شیفت کارت تمام شود و با هم برویم خانه.» به زن محمد هم زنگ زدیم که غذای چربی درست کند. وقتی سوار ماشین شدیم که به خانه برویم، محمد قربان را به حرف گرفت، از هر دری سخنی. به خانه هم که رسیدیم چای آماده بود و غذا. قربان غذا را که خورد، دلش به رحم آمد و من را بخشید. گفتم که بچه‌ی خوبی بود.

هر روز ذلیل و ذلیلتر میشدم و خودم هم میفهمیدم، اما راه چارهای نمیشناختم. تنها چیزی که نمیگذاشت خیلی احساس زبونی کنم نوشتن بود. از بچگی چیزهایی مینوشتم. یادم هست از ده سالگی کلاسهای نویسندگی تلویزیون شیراز میرفتم. بعد از آن بیشتر و بیشتر داستان نوشتم. در کلاس داستان ابوالقاسم فقیری – داستاننویس شیرازی - شرکت میکردم و خیلی می‌خواندم. کم‌کم شجاعتر شدم و داستان «در ابتدای راه» را برای نشریه‌ی «آدینه» فرستادم اما نه به اسم خودم، بلکه به اسم محمود کمالی. هنوز آن قدر اعتماد به نفس نداشتم. آن وقتها به نامهها، شعرها، و داستانهای فرستادهشده به یک مجله جواب میدادند. اصلاً یکی از دلایل خوانده شدن مجلات همین صفحات «پاسخ به خوانندگان» بود. خیلی میشد که پاسخدهندگان این صفحهها فرستنده‌ی نامه را دست میانداختند و سکه‌ی یک پول میکردند. به این خاطر، من ترسیدم داستان را به اسم خودم بفرستم. «در ابتدای راه» چاپ شد در مجله‌ی «آدینه»، شماره‌ی ۲۹، سال ۱۳۶۷، و حسرتش همیشه به دلم ماند که چرا اولین داستانم به اسم خودم نبود. سالها بعد، به اسم خودم داستانی فرستادم برای نشریه‌ی «گردون»، که در قسمت «پاسخ به خوانندگان» برایم نوشتند: «باید بیشتر مطالعه کنی»، یعنی ولمعطلی و عِرض خود می‌بری و زحمت ما میداری. دوستان کلّی به من خندیدند و خودم هم همراهشان.

مثل همهی ایرانیها شعر هم میگفتم و کنار میگذاشتم، تا بعداً بچههایم به من افتخار کنند. حالا خوبهایش را گم کردهام اما یکی از بدهایش را هنوز دارم:

ز دست غم در این نیم زمین

من در فغان‌ام، در فغان

زندگی زهرآگین شد

 و در کام ما تلخیش میآید

و این تلخی ز غم آید

چه باید کرد با این غم؟

غم ما از کجاست؟

از آسمانها نیست

از این کاخ پر افسون زمین است

کاخ رؤیاها شده ویران

آسمان آینده گشته تار

نگاه که میکنم، می‌بینم این شعر با همهی بلاهتش ناامیدیام را نشان میدهد، و چقدر سیاه است. آن وقتها به کسی نشانش ندادم، اما الان قابش کردهام و گاهی با زنم میخوانیمش و تفسیرش میکنیم و می‌خندیم. مثلاً این که «نیم زمین» یعنی کجا و این که بالأخره «کاخ پر افسون زمین» با «کاخ ویران رؤیاها» چه نسبتی دارند.