تاریخ انتشار: 
1397/09/29

افسردگی پس از زایمان؛ نبرد میان عشق و گناه

غزل صدر

عکس از بهار اصلانی، از مجموعه‌ی «تنها زیست»

نام همه‌ی زنانی را که به تهیه‌ی این یادداشت کمک کرده‌اند، به درخواست خودشان تغییر داده‌ام. همه‌ی آنان موقعیت اجتماعی و تحصیلات متوسط به بالا دارند. و ده زن از طبقات کم‌درآمد که خواستم درباره‌ی این موضوع صحبت کنند، پاسخ دادند: از افسردگی پس از زایمان چیزی نمی‌دانم. 

میترا، کارمند یک انتشاراتی معتبر، با مردی مجروح در جنگ ایران و عراق، ازدواج کرد. او در زمان ازدواج از بیماریِ ناشی از جراحت اعصاب همسرش در جنگ و مصرف شدید تریاک او بی‌اطلاع بود. پشیمانی پس از ازدواج حاصلی نداشت و مرد حاضر به طلاق نشد. میترا اندک مدتی پس از ازدواج باردار شد و تصمیم به سقط جنین گرفت. می‌گوید: «همسرم گفت من پانصد عراقی را در جنگ کشته‌ام و کشتن تو برای من کاری ندارد. می‌دانستم که دروغ نمی‌گوید و چنین کاری از او ساخته است. از تصمیم‌ام منصرف شدم». میترا فرزندش را در حالی به دنیا آورد که دچار اضطراب و حس بی‌پناهی شدید بود. پدرش را در همین زمان بر اثر بیماری پارکینسون از دست داد.

می‌گوید: «انتظار درک و همراهی از همسرم نداشتم، او در سال‌های جبهه و جنگ موجی شده بود و هرگز تسلطی بر رفتارش نداشت.» میترا پس از مدتی مبارزه با شرایط پیچیده‌ی روحی به اعتیاد گرفتار شد. تریاک روح خسته‌ی او را تسلیم کرد و وقتی به خود آمد زنی معتاد بود با فرزندی کوچک که نیاز به مراقبت داشت. فرزندش بزرگ‌تر می‌شد و او در اعتیاد به تریاک دست و پا می‌زد. از رنج تنهایی، اضطراب شدید، حس گناه، و بی‌پناهی و استیصال دست به خودکشی زد، و رگ‌های دستش را برید. اما زنده ماند. هنوز پس از سال‌ها، با هشتاد درصد پارگی، قطع اعصاب دست و پارگی تاندون، دچار عوارض ناشی از کاری‌ست که در شرایط دهشتناک روحی مرتکب شد و هنوز قادر به حرکت دادن کامل دست و گردنش نیست. سابقه‌ی افسردگی پیش از زایمان و پس از آن، میترا را به کل منفعل کرده بود. دست‌ آخر مصمم شد هر طور هست سلامتش را بازگرداند. می‌گوید «عشق به فرزندم مرا بیدار کرد. اعتیاد را ترک کردم و با درخواست طلاق از همسرم که آن زمان در زندان بود کوشیدم خودم را رها کنم. پس از سه بار درخواست طلاق، موفق به جدایی شدم. بازگشت به کار مرا تا حدود زیادی از افسردگی پس از زایمان نجات داد. همسرم چند سال پس از جدایی درگذشت. هنوز دلم برایش می‌سوزد. او خودش قربانی بود.»

***

درصد بالایی از زنان افسردگی پس از زایمان را تجربه می‌کنند. ابتلا به افسردگی قبل از بارداری، تحمل اضطراب در دوران بارداری، تجربیات و حوادث تنش‌زای زندگی، سطح پایین حمایت‌های اجتماعی و خانوادگی از عوامل ایجاد افسردگی در زنان هستند.

بهار فرزندش را در آمریکا به دنیا آورد. همسرش درباره‌ی افسردگی پس از زایمان اطلاعات کافی دارد و شرایط روحی بهار را درک می‌کند. حس گناه، حس پشیمانی و میل شدید به گریه مدام او را آزار می‌دهند. می‌گوید: «بیشترین آسیب را از زن‌های نزدیک به خودم می‌بینم. آن‌ها تحصیل کرده‌اند و از وجود بیماری افسردگی پس از زایمان خبر دارند اما می‌گویند قرن‌هاست که زن‌ها می‌زایند و افسردگی را نباید جدی گرفت و خودش به مرور زمان خوب می‌شود. برای مادر شدنم که به نظرشان قدسیت دارد به من تبریک می‌گویند و حال مرا نمی‌پرسند. انگار که افسردگی برایشان موضوعی مهم نباشد. برای من اما مهم است. من از کوچک‌ترین کارهای روزانه‌ام بازمانده‌ام و تحت درمانم. این که زنان، که قاعدتاً باید بیشتر از همسرم درکم کنند چون شرایط مشابهی داشته‌اند، از درک شرایط زنی چون من عاجزند، بیشتر خسته و عصبی‌ام می‌کند.»

درصد بالایی از زنان افسردگی پس از زایمان را تجربه می‌کنند. ابتلا به افسردگی قبل از بارداری، تحمل اضطراب در دوران بارداری، تجربیات و حوادث تنش‌زای زندگی، سطح پایین حمایت‌های اجتماعی و خانوادگی از عوامل ایجاد افسردگی در زنان هستند. افسردگی پس از زایمان خود را در هیئت تمایل شدید به گریستن، حس عذاب‌وجدان و پشیمانی از فرزندآوری، ناتوانی در انجام کارهای روزمره و احساس پوچی و بیهودگی نشان می‌دهد. 

***

پرستو فرزندش را در آلمان به دنیا آورد. او پیش از مهاجرت مدتی دبیر و مدتی هم آرایشگر بود. وقتی برای زایمان فرزند اولش در بیمارستان بستری شد، همسرش او را تنها رها کرد، در حالی ‌که زبان هم نمی‌دانست.  زنی از همسایگان، پرستو را در حین زایمان همراهی کرد. پرستو تلاش‌هایش برای جلب اندک توجه و محبت از همسرش بی‌فایده می‌داند. می‌گوید: «همسرم افسردگی‌ام را انکار می‌کرد و می‌گفت من به درد هیچ‌ کاری نمی‌خورم. باورم شده بود که بی‌خاصیت و نالازم‌ام. گریه‌ی فرزندم ناراحتم می‌کرد. از طرف خانواده‌ام حمایت نمی‌شدم و احساس شدید تنهایی داشتم. میل داشتم ساعت‌ها گریه کنم اما نمی‌توانستم، نمی‌توانستم گریه کنم و این ناتوانی در بیرون ریختن تمام احساسات آزارنده، خشمگینم می‌کرد. به همسرم نیاز داشتم چون جز او کسی را نداشتم. مادرم برای بارداری دومم سرزنشم می‌کرد و بار دوم افسردگی با شدت بیشتری درگیرم کرد. حالا مادر دو بچه‌ی کوچک بودم، در حالی که افسردگی شدید داشتم و‌ تبدیل به موجودی بی‌فایده شده بودم که حتی نمی‌توانستم از فرزندانم نگهداری کنم. حالا سال‌ها گذشته است. من حالا مربی مهد کودک‌ام. هنوز احساس قدرت و پیروزی ندارم. فکر می‌کنم افسردگی‌های پی‌درپی و درمان‌نشده تأثیر خودشان را بر من گذاشته‌اند، نمی‌دانم، فقط می‌دانم با دو فرزند و مسئولیت‌های مادریِ تنها، چاره‌ای جز ادامه ندارم.»

***

مینا سابقه‌ی افسردگی داشت وقتی باردار شد. حاملگی سختی را گذراند و وقتی فرزندش را به دنیا آورد، هم‌زمان دچار پریشانی و عشق به فرزندش بود. همسرش با تمام توان برای رفاه خانواده تلاش می‌کرد اما دیگر فرصتی برای دریافتن نیازهای روحی مینا نداشت. بی‌توجهی همسرش او را به حاشیه می‌راند و تبدیل به ماشینی در خدمت خانواده می‌کرد. خانواده‌اش او را به عنوان مادر تقدیس می‌کردند و یادآوری می‌کردند که مادری مهم‌ترین نقش انسانی اوست. مینا سال‌ها به عنوان فعال حقوق زنان فعالیت کرده بود و حالا درست در همان وضعیتی قرار گرفته بود که زنان دیگر را به آن آگاه می‌کرد. فشارهای مضاعف عاطفی، خستگی جسمی، تنهایی و نبردی هرروزه با تلقی سنتی اطرافیان از نقش مادر او را از همسر و خانواده‌اش دورتر و دورتر کرد. حس حقارت ناشی از افسردگی او را رها نمی‌کرد. در اولین فرصت ممکن به سر کارش بازگشت. حالا که سال‌ها از آن دوره می‌گذرد، او می‌گوید: «عشق بچه‌ام مرا تا حدودی به زندگی معمولم بازگرداند.»

*** 

تحقیقات نشان می‌دهد که ارتباط معناداری میان تحصیلات همسر با افسردگی زن پس از زایمان وجود دارد. هم چنین با شغل و میزان تحصیلات زنان. اما غزال با وجود این که خودش و همسرش هردو تحصیلات و شغل خوبی داشتند، به سختی درگیر افسردگی پس از زایمان شد. کار دشوار، مسئولیت مالی سنگین، از بین رفتن مهر و عاطفه میان او وهمسرش و سردی فضای خانه او را به مصرف ماری‌جوآنا کشاند. می‌گوید: «یک‌بار که بچه‌ام خواب بود مصرف کردم و در آن حال کسی در مغزم از من می‌خواست بچه‌ام را از بین ببرم. ترسیده بودم و بیش از هرچیز و هرکس از خودم ترسیده بودم. خودم را کشان کشان به خانه‌ی همسایه رساندم و خواستم مراقب بچه باشد، و از هوش رفتم. همسرم بعدها می‌گفت نمی‌فهمد چرا این کار را کرده‌ام و فکر می‌کنم هرگز هم نفهمید. خودم نمی‌دانستم به افسردگی دچارم در حالی که افسردگی به دیوارهای وجودم رخنه کرده بود و مرا از هم پاشیده بود. از مادرم خواستم از بچه‌ام مراقبت کند تا سرکارم برگردم. با کمک مادر و خانواده‌ام کم کم قدرتم را بازیافتم اما حمله‌های افسردگی هنوز در من زنده‌اند.»

این زنان، جز تعدادی که اطرافیانشان حمایت عاطفی و فکری کامل از آنان کرده‌اند، بقیه معتقدند هنوز تا حدودی افسردگی دارند و می‌گویند شاید تا پایان عمر از کابوس روزهای افسردگی رها نشوند.