شکلی که انقلاب در کردستان داشت
by a. abbas
«همه چیز کاغذ بود». میگفت شما شانس آوردهاید که کارمان با یک کلید و دگمه راه میافتد. میخواست مثلاً از کامپیوتر و تکنولوژی بگوید. «سازماندهی و اعزام ما که کاری ساده بود سه روز و بیشتر هم به درازا کشید، تازه ما نمیخواستیم جای خوبی هم برویم». نادر، صدیق، رسول و انور نمیخواستند بروند جای خوب. یعنی دنبال یک جای دور میگشتند. گفتند برویم یک جایی که استخوانمان بترکد از سرما. اسمش میشد «خدمت» و «عهد به خلق» و چیزهایی از این دست، برای چند معلم تازهکار و نیروی کادری یکی از احزاب کرد، در اواسط دههی پنجاه. قرار بود بروند جایی که نه جادهی حسابی داشته باشد و نه مدرسهی درست درمان. بقیه دنبال جاهای گرمتری بودند در شهر و البته کار نادر و رفقایشان هم سخت نبود. جایی را که میخواستند دست آخر پیدا میکردند اما همان طور که نادر میگفت همه چیز کاغذ بود و کامپیوتری نبود که آن طور که او فکر میکرد کارشان با یک کلید و دگمه راه بیفتد.
میگفت:«حالا فکر نکن روستا که میگویم یعنی یک چیزی که تو میروی و میبینی. یک جایی بود که قبل زمستان باید با کل فک و فامیل خداحافظی میکردی. مگر میشد قبل بهار برگردی؟ همه جا برف، جاده یک پارچه یخ...»
گفتگوی ما البته از جای دیگری آغاز شد. رفته بود بالای سر جنازهی فرزین. نوهی خواهرش که در یک سمند کرایه در جادهی بوکان چپ کرده بود و آتش گرفته بود و فرزین را از روی پوتین نیمسوختهی پای چپش شناختند. فرزین دانشآموز من بود. همان سالی که من روستا را رها کردم و آمدم به شهر. عاشق رقص بود. درِ یک اتاق را به بهانهی درس میبست و بیصدا دو دستماله میرقصید. قرار بود در یک جشنوارهی رقص کردی شرکت کند، که نشد. حالا طوری سوخته بود که جسدش را نمیشد بلند کنی. دست به هر جا که میگرفتی فرو میرفت در تودههای گوشت سوخته و خون.
پیش از خاکسپاری به رسم عرف و آیین باید جسد را به هر حال میشستند. نادر رفت توی غسالخانه؛ پدرش طاقت نداشت. بیرونش آوردند پیچیده در پوشش سیاهی که زیر آن هم سه برابر بیشتر از کفنی که برای فرزین لازم بود، پارچهی سفید کشیده بودند دورش که از هم نپاشد بچه. باز بلند کردنش دشوار بود. پوششاش تمیز بود اما من تا یک هفته دستهایم را هر روز هزار بار میشستم. فکر میکردم بوی خون میدهد دستهایم، بوی سوختگی.
روز خاکسپاری برف میبارید. پدرش کت چهارخانهی پشمی را در آورد انداخت توی قبر روی فرزین. میگفت بچهم سردش میشود. همه آتش گرفتند. مادرش آرامتر بود. اما چه آرامشی، این پنجمین مرگ نزدیک بود. اما مرگ اولاد خوب قصهی دیگری دارد.
چند روز بعد از خاکسپاری بعد از مدتی که تنها شدیم ازش پرسیدم چطور توانستی؟ چطور توانستی روبهرو شوی با آن بچه؟ چطور شد که نفر اول رفتی توی غسال خانه؟ چطور توانستی؟ سرش را آورد بالا. زل زد توی چشمهایم. گفت «فکر کردی یک سال در روستا گذراندی آنجا را فهمیدهای؟»
«زمان ما داستان فرق میکرد. من، صدیق، رسول و انور از سنندج برگشتیم برای سازماندهی. میخواستیم ببینیم کجا صعبالعبورتر است. اهل کدام آبادی فقیرترند. برویم آنجا. همان سال بعد از سازماندهی عکس شاه را توی کلاس وارونه کرده بودم. سید عطا نامی بود از طرف مرکز میآمد برای بازدید. عکس را برداشتم، اما نبودن همان را هم بهانه کرد. انور هم شب پیش ما بود. گفتم من پسر فلانیام، میشناخت. گزارش را خوب نوشت و ماجرا به خیر گذشت. صدیق را حوالی اورمیه گرفتند. میآمدند سمت ما. مدرسه نبود که خانهی تیمی بود؛ ما مسلح بودیم. دردسر میشد. خبر نداشتیم، توی یک پاکت سیگار نوشته بود و خبر داده بود. پاکت را داده بود به کسی و سه دست چرخیده بود تا عاقبت با هزار بهانه فرداش رسید به ما و فهمیدیم صدیق را گرفتهاند».
چطور توانسته بود: «انور آمده بود کمک من برای کار روی یک تکه از جاده که بدجوری داغون بود و اهل ده را بیچاره میکرد وقت برف و باران. چند تا از بچهها را هم بردیم کمک و یک روز و نصفی کار برد، تمام شد. به من میگفتند آقای مدیر. پیشتر از سبیل و عینک ته استکانیم حساب میبردند، حالا چیزی بیشتر از همهی آنها بود. از شیر و ماست و کره گرفته تا هر روز یکی یک وعده غذای گرم برایمان میفرستادند. انور سه گونی کتاب داشت که اگر همین جایگاه جدید من نبود نمیشد شبی که خبر زندانی شدن صدیق آمد، بدهیم دست دو نفر که امینتر بودند در ده که پنهانشان کنند».
میدانستم معلمی را دوست دارد. صدیق تا اواخر ۵۶ زندان بود. همان اواخر یک حملهای هم کردند به روستا که منجر شد به فرار انور. نادر هم شد دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران و معلم شد در جایی که نه جادهاش صعبالعبور بود و نه نیازی بود قبل زمستان اشهدی بخوانی.
زمستان ۵۸ به هوای سخنرانی اشرف دهقانی در مهاباد برگشت کردستان. «تا دیواندره مشکلی نبود. از آنجا با انور سوار یک مینیبوس زهوار در رفته بودیم تا یک بازرسی که مال دموکراتها بود نگهمان داشت و پیادهمان کرد. باور نمیکردند چه کسی باشیم با آن سر و وضع. دو ساعتی بازجویی و دست آخر با عزت و احترام سوار ماشین یک بخت برگشتهایمان کردند و به شرط این که کرایه ازمان نگیرد راهیمان کردند تا سقز.»
niemanreports
میخندید و مکثهایی میکرد. ترجیعبند همهی روایتهاش یک «تو نمیدانیِ» محکم بود که انگار دارد با دیوار حرف میزند. میگفت تو نمیدانی ۵۸ کردستان چه شکلی بود. همه جا بهار آزادی، اینجا جهنمِ مجسم.
جهنم مجسم هم اگر نبود، اعدام صدیق در همان روزهای اولِ حضور ارتش در مرداد، آن روزها را برای او دست کم به جهنم تبدیل کرده بود. برگشته بود از دانشگاه تا هوای خانواده را داشته باشد و دوستانش را. «از هر حزبی یک گونی شبنامه و اعلامیه توی خانه بود که سوزاندیم پیش از آن که بریزند توی خانهی ما». ریخته بودند، چیزی پیدا نکرده بودند. او هم مسافر بود مثلاً. چند سالی در آن حوالی کمرنگتر. قد کوتاه هم کمکی بود برای خودش. «تا خود صبح صدای درگیری بود. از نزدیکی اذان صبح آرامتر شد. صدای اذان از دو سه مسجد بیشتر نیامد، کز، آرام، خفه. آفتاب نزده بیرون زدم سر چهارراه اولین کسی که دیدم افتاده بود کف پیاده رو، مسلم، شاگرد نانوا بود با دست شکسته. گلوله خورده بود. زیر بغلش را گرفتم که بلندش کنم، تنش خشک خشک بود. کشیدمش کنار پیاده رو، دستم را کشیدم روی صورتش و ایستادم کنار خیابان. یک سه چرخه میآمد از دور، دست نگه داشتم که بایستد. دو نفر بودند که یکیشان را میشناختم. تن بیجان مسلم را انداختیم عقب سهچرخه و من و کمال پیاده کوچهها را رفتیم سمت بیمارستان. همینی که اسمش شده بیمارستان امام خمینی.»
«دستهی زنها نشسته بودند وسط خیابان. بیمارستان دست حکومتیها بود. با یک بلندگو داد میزدند که ساکت شوند. زنها شیون میکردند. من و کمال ایستاده بودیم یک گوشه. کمال گچکار بود. سن و سالی داشت. اسم اول را خواندند. صدای شیون به آسمان رسید. یکصدا نفرین میکردند. خمینی را نفرین میکردند. یک رگبار روی سر زنان سیاه پوش خالی کردند. اسم دوم را خواندند. صدای نفرینها به آسمان رسید و احدی گریه نمیکرد. گلوله میبارید روی سر زنها. گفتند اجساد را میبرند به مسجد جامع، همه راه افتادند آن طرف، من و کمال پیشتر از همه.»
در فیلم «دشت گریان» تئو آنجلوپلوس، سکانسی هست که در آن «اِلِنی» مدتی پس از آزادی از زندان توسط پلیس شهر احضار میشود. دو پسرش از او دورند و مدتهاست که از هردوشان، که در دو جبههی جنگ مقابل یکدیگر میجنگند، بیخبر است. پلیس به النی میگوید باید همراه گروه دیگری از زنان به پادگانی دورافتاده برود تا در آنجا به او خبری بدهند. النیِ وحشتزده، ترسان و در عین حال امیدوار با قطاری مملو از زنان سیاهپوش به آنجا میرود تا ببیند خبر هولناک یا رهاییبخش چیست.
قطار در ایستگاهی نیمه متروک مقابل گروهی از سربازانِ در انتظار توقف میکند. زنان پیاده میشوند و رو به سربازان میایستند. یکی از کسانی که لباس نظامی پوشیده خطاب به آنها میگوید ما خبر بدی داریم. حضار تقریباً دیگر چیزی نمیشنوند. چند لحظه بعد آنها با صحنهی پشتسرشان روبهرو میشوند، جایی که پیش از آن، به خاطر انتظاری که بابت خبر سرباز میکشیدند، از وجودش آگاه نبودند. تمام جهان برای منتظرانِ کوچکترین خبری از عزیزانشان، در دهان سرباز خلاصه میشد. پشت سرشان اما جهان دیگری به انتظار نشسته بود. دسته دسته اجساد تکهپاره شدهی عزیزانشان روی زمین در کنار رودخانه افتاده بود. زنان سیاهپوش ناگهان جیغ جیغ کشیدند و نالهکنان به سمت اجساد دویدند. فریاد میزنند و دانه دانه جسدها را تکان میدادند، صورتها را برمیگردانند تا ببینند کدام یک، همسرشان، پسرشان، برادرشان، یا شاید پدرشان باشد.
پاهای النی اما خشک شده بود. او از همه مبهوتتر بود انگار. تن سبک استخوانیاش را مثل کیسهی سنگ سیاه سنگینی روی زمین به دنبال خودش میکشید. زنان سرگردان بین اجساد میدویدند، نام عزیزانشان را فریاد میزدند و گاهی میان اشکها و جیغها نفرینی حوالهی زمین و زمان میکردند. چشمان النی در میان زنان سرگردان به جسد پسرش افتاد. قدمهایش را تندتر برداشت و در حاشیهی رودخانه زمین خورد. جسد پسرش روی تکه زمینی آنطرف رودخانه افتاده بود. دست النی به تن زخمی فرزند نمیرسید و در آستانهی رودخانه مویه میکرد.
مسیر بیمارستان تا مسجد جامع حدود بیست دقیقه پیاده بود. نادر نقل میکرد که چند برادر و پاسدار و دو لندکروز زودتر رسیده بودند و به جز زنها، نمیگذاشتند کسی برود داخل. اجساد همانجا بوده از پیش. نادر گفت: «عاقبت در را باز کردند. صدای نفرینها دوباره بلند شد. حالا گریه میکردند، ناله میکردند. میرفتند بالای سر جنازهها، روی بعضی ملافه، روی بعضی یک پیراهن انداخته بودند یا تکه پارچهای. یکی یکی کنار میزدند و دنبال عزیزانشان که در یکی دو روز گذشته گم شده بودند میگشتند.»
نادر هم جسد صدیق را همانجا پیدا کرد. جایی که خیل زنها دنبال عزیزانشان میگشتند. «من روی هر جسدی را که برداشتم میشناختم، سومی صدیق بود. دستم را بردم زیر سرش که بلندش کنم، دستم را اما گذاشته بودم روی نرمی جمجمهی شکسته و توی سرش فرو میرفت. بله، این طور بود». حالا دیگر میفهمیدم که چطور توانست جسد فرزین را در آن وضعیت، تنهایی بشورد و کفن کند. سی و اندی سال گذشته بود.
نادر النیِ زنده بود. مانده بود در خاک یونان جنگ زده، در یک خیابان فرعی در بازار بوکان ابزار فروشی داشت. انور شد استاد اقتصاد در انگلستان و صدیق هم که ذکرش رفت. هنوز وقتی ببینم نادر را و بحثمان به جاهای باریک بکشد، میگوید «تو نمیدانی انقلاب اینجا چه شکلی بود».